✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : بیست و نه✨💥
وقتی این خبر به آیتالله قاضی 🌷رسید، تا کنار تانک از جمعیت جلوتر رفته بود و با صدای بلند به فرمانده ارتش گفته بود: «شما ما را از تانک میترسانی،🤓 ما را از گلوله میترسانی، من تن نحیف و ضعیف خود را آماده کردهام تا تانکها و نفربرهای شما از روی بدن من عبور کنند. ما را از مرگ میترسانی،🤔 شما خجالت نمیکشید که به عزت و کرامت انسانی پشت کردهاید، شما خجالت نمیکشید که میخواهید عزیزترین بندگان خدا را که آزادی🌸 شما را میخواهند تهدید میکنید؟ بیایید و ما را بکشید. ما ذرهای از آرمانهای امام عزیزمان تا نابودی رژیم شاهنشاهی از پا نخواهیم نشست و تظاهرات ✊خود را شروع میکنیم. شما هر چه میخواهید انجام بدهید ما آمادهٔ شهادتیم.»🌷
صدای اللهاکبر و شعارهای انقلابی در خیابانها پیچید. این حرکت همیشگی مردم دزفول بود. اگر آیتالله قاضی رهبری شهر 👌را به عهده نمیگرفت معلوم نبود بر سر مردم انقلابی چه بلایی میآمد. فراموش نمیکنم وقتی زنها هم در تظاهرات شرکت میکردند، پسرهای جوان و انقلابی را میدیدم که دست همدیگر را میگرفتند و دور تا دورمان حلقه میزدند و مراقب بودند اتفاقی برایمان نیفتد.☺️
مهر 57 بود. توی حیاط لبهٔ باغچه نشسته بودم دانههای تسبیح ✅را میچرخاندم و ذکر میخواندم. منتظر علیرضا بودم تا برگردد. عصمت و دو خواهر دیگرش خانه بودند، یکدفعه صدای قفل در را شنیدم یکی کلید🔑انداخت و در باز شد علیرضا بود. نفس نفس زنان وارد خانه شد، در را محکم بست با عجله رفتم جلویش ایستادم. علیرضا که چهرهٔ نگران مرا دید گفت: «چیزی نشده!»🧐
دستم را گرفت و به دنبال خودش کشاند داخل خانه، پرسیدم: «بگو ببینم چی شده که اینقدر دیر اومدی؟»❌
گفت: «مادر دعا کن امام زودتر بیاد، مردم رو دارن میکشند.»
بغض 😢کرده بودم و به علیرضا نگاه میکردم و با صدای لرزان گفتم: «علی! مادر، توی این چند روز درگیری از خانه بیرون نرو،🙏 اگه یه مو از سرت کم بشه زنده نمیمونم، تو که میدونی چقدر دوستت دارم. هر وقت میری بیرون دلم❤️ هزار راه میره. میترسم تیراندازی بشه و دور از جون... .»
علیرضا نفس عمیقی کشید و گفت: «توکلت به خدا باشه، ما امام خمینی 🌺رو داریم حکومت پهلوی باید عوض بشه اگه ما نباشیم پس کی به اماممون کمک کنه ما سرباز امامیم.»
اشکم😭 سرازیر شده بود و با گوشهٔ روسریام اشکهایم را پاک کردم و بغضم را قورت دادم. گفتم: «آره پسرم ولی تو هنوز سیزده سالت تموم نشده!»🌸
بعد از کمی آرام شدم، با ایما و اشاره به عصمت گفتم: «برو برا داداشت یه لیوان آب بیار.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
🌷#سلوک و مکتب حاج قاسم سلیمانی ...🍃🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
السلام_علیک_یا_اباعبدالله..
کسی ﺟﺮأت ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ
ﺳﺮ ﻣﯿﺰ بشینه ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻩ،
ﺍﻣﺎ ﻃﯿﺐ ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ...
ﮔﻨﺪﻩﻻﺕ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ
ﺷﺎﻩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ
ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺧﺮﺍﺏ بشه
میگفت: ﻃﯿﺐ.....
یه ﺭﻭﺯ ﺷﺎﻩ گفت:
ﺍﯾﻦ ﺩفعه ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ
ﺑﺮﻭ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺭﻭ ﺧﺮﺍﺏ کن..
ﮔﻔﺖ:کجاست؟
ﻃﺮﻑ کیه؟
ﺷﺎﻩ گفت:
ﻓﻼﻥ ﺟﺎ...
ﺳﯿﺪ_ﺭﻭﺡ_ﺍﻟﻠﻪ_خمینی...
ﻃﯿﺐ_ﺟﺎ_ﺧﻮﺭﺩ!
گفت:
کی؟
ﮔﻔﺘﯽ ﺳﯿﺪه؟!
ﺷﺎﻩ گفت: آﺭﻩ
گفت:نه ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ..
ﻣﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ(سلام الله علیها)
ﺩﺭ ﻧﻤﯽاﻓﺘﯿﻢ..
همه اینا ﻣﻮﻗﻌﯽ ﺑﻮﺩ که
ﺍﻣﺎﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻧﺸﺪﻩﺑﻮﺩ
که ﺍﺳﻤﺶ ﺑﯿﻮفته ﺭﻭ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ..
ﺷﺎﻩ گفت:
هستیت رو ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ
ﻧﺎخنات ﺭﻭ میکشم
میدم تیکه تیکهات کنند..
گفت:ﻫﺮ کاﺭﯼ میخوای بکن
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕﺯﻫﺮﺍ(سلام الله علیها) ﺩﺭ ﻧﻤﯽﺍﻓﺘﻢ..
ﺍنقدر شکنجهاش کردند
که ﻃﯿﺐ سینهسپر ﺷﺪ ﻧﯽ ﻗﻠﯿﻮن..
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺍعدﺍﻣﺶ کنن
یکی ﺍﻭﻣﺪ گفت:
ﻃﯿﺐ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺑﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡﺧﻤﯿﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟!
گفت:
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻢ
ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺶ بگین:
ﻃﯿﺐ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﻔﺎﻋﺘﻢ کن..
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎمش رو ﭘﯿﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ
ﺍﻣﺎﻡ گفت:
ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺎﺯﯼ به ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﻦ
ﻭ امثال ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ..
ﺍﻭﻥ ﺩﺭ ﻗﯿﺎﻣﺖ
ﺍﻣﺖ ﻣﻨﻮ ﺷﻔﺎﻋﺖ میکنه..
ﺍﯾﻦ ﺷﺪ که طیب
ﻓﻘﻂ ﺍﺩﺏ کرﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﻀﺮﺕﺯﻫﺮﺍ (سلام الله علیه )
و شد حر انقلاب..🌹
طیب سال آخر از همه کارهای زشت خود
توبه کرده بود..
میگفت:
مولایم حسین(علیهالسلام ) را در خواب دیدم
که گفت:طیب، بسه دیگه..
نماینده امام در یکی از نهادها
به فرزند طیب گفتهبود:
بیستسال بعد از شهادت_طیبخان
او را در خواب دیدم..
در حرم سیدالشهدا کنار مزار مولایش
ایستارهبود...
با چهرهای جوان و کتوشلوار زیبا..
پرسیدم:طیبخان اینجا چه میکنی؟
گفت:
از روزی که شهید شدم
ارباب مرا به حرم خودش آورده..🌹
معرفت و ادب که داشتهباشی
حتی اگه بد باشی
بالاخره یه روز برمیگردی...
میشکفی...
پر میکشی...
و اوج میگیری...
بله مردی و مردانگی
زمان و مکان نمیشناسه
مهم اینه که جوهرش رو داشته باشی...
روحش_شاد_و_یادش_گرامی...🌷🕊
شهدا_را_یادکنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷🕊
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : سی✨💥
من و دخترها زل زده 👀بودیم به علی، وقتی عصمت لیوان را داد دستش، از او پرسید: «میشه رفت بیرون؟»🤔
علیرضا مکثی کرد و گفت: «نه اصلاً اوضاع شهر خوب نیست. از امروز صبح؛ ارتش👮♂، چهارراه شریعتی رو محاصره کرده. چند تانک اونجا مستقر شدند. سربازها همه مسلحاند. ارتش و پلیس جلوی چند منطقه رو گرفتن و کشیک میدن، تا کسی از خانه بیرون نیاد و شعار ضد رژیم نده.»💥
عصمت با تعجب به علیرضا نگاه کرد و پرسید: «پس تظاهرات امروز چی شد؟»
علیرضا گفت: «مردم نتوانستند در بازار جمع شوند؛✨ اما از خیابان ششم بهمن به صورت دسته جمعی از مسجدی که قبلاً اونجا کمین گرفته بودند بیرون ریختند تا چهارراه شریعتی ☀️جلو آمدند و کمکم شعارهای مرگ بر شاه شروع شد. یک ماشین پر از لاستیک هم اومد تا اگه گاز اشکآور زدن اونا رو به جمعیت بده تا آتیششان بزنند.»🕊
عصمت پرسید: «ارتشیها چی! شلیک نکردن؟»🤓
علیرضا گفت: «اولش که نه، ارتش هیچ عکسالعملی نشان نداد. جمعیت داشت زیاد و زیادتر میشد وقتی از چهارراه گذشتند یکدفعه ماشینهای🚓 ارتشی به طرفمان هجوم آوردند و ما توی یکی از خیابانهای فرعی متفرق شدیم و از دستشون فرار کردیم. شش، هفت تانک بودند و دو ماشین پر از سرباز⭕️ که همه اسلحه به دست آماده شلیک به طرف جمعیت بودند. همینطور که جلو میرفتیم ماشینها بیشتر میشدند. الحمدلله امروز کسی کشته نشد؛ اما دیروز، دو سه نفر شهید 🌷شدن. قرار شده مراسمشون به صورت تسلیت؛ در مساجد بیگدلی، لبخندق و جامع، هر کدام به فاصلهٔ دو ساعت از هم برگزار بشه آخه ساواکیها با هر تجمعی برخورد میکنند.»
با شنیدن این حرف دلهرهٔ 😔عجیبی گرفتم تو فکر علیرضا بودم. بهش نگاه میکردم و با خودم میگفتم: «نکنه در این درگیریها کشته😞 بشه!»
لب میگزیدم و خودم را دلداری میدادم.
همینطور که داشت ماجرای تظاهرات را تعریف میکرد. گفتم: «ای بابا، این حرفها رو تموم کنید.»💓
بچهها با دیدن چهره مضطرب من ساکت شدند. غلامعلی هم از راه رسید. سلام کردم و گفتم: «کجا بودی آقا؟ چشمم به در خشک شد.»😒
گفت: «خانهٔ پدرم بودم، رفتم ازش احوالی بگیرم. مغازه که تعطیله، از دیروز کسبه بازار کرکرهها را پایین کشیدن، به جز چند نانوایی که به خاطر رضای خدا🌹 دارن توی این وضعیت نان میپزند، هیچ مغازهای باز نیست. داشتم میاومدم صف نانواییها خیلی شلوغ شده بود گفتم چندتا نون بگیرم.»
علیرضا رفت کنار پدرش نشست و جریان تظاهرات را برای او هم تعریف کرد. این بچه همهٔ فکر و ذهنش شده بود مسائل انقلابی .
🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم که خدا، مرا مرادی بفرست......🍃🌸🍃🌸
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
نوشتهی عجیب مزارش ...
هر رهگذری را به توقف وا میدارد ؛
شهیدی که در سنگ مزارش
چنین نوشته شده است :
«مُشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال»
و امروز همه او را نه « مُشتی خاک»
بلکه « مَشتی شهدا » میدانند ...
شهید_علی_قاریان_پور 🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : سی و یک✨💥
26دی ماه سال57، شاه از مملکت فرار کرده بود😇 این خبر به سرعت در شهر پیچید. نزدیکیهای ظهر بود، توی حیاط نشسته بودیم. که صدای همهمهای را از بیرون خانه شنیدیم. یکدفعه دخترها از جا پریدند عصمت گفت: «فکر کنم تظاهرات شده!»✊
صدا داشت بلند و بلندتر میشد. عصمت رفت با عجله لباس پوشید و آمد توی حیاط، پروین هم وقتی عصمت را در حال آماده شدن دید، رفت پیشش و گفت: «کجا به سلامتی؟»🤔
عصمت گفت: «دیر شده، راهپیمایی داره شروع میشه صدای جمعیت رو میشنوی؟»👌
پروین جواب داد: «آره! میشنوم. ولی لباسم مناسب نیست. باید برم خانهٔ خودمان. اگه هم برم، ممکنه مادرم به⁉️ خاطر اینکه اتفاقی برام نیفته اجازه نده باهات بیام چهکار کنم؟»
عصمت گفت: «بیا! هر چی لباس👚🧥 میخوای من بهت میدم؛ فقط یه کم زودتر که جا نمونیم.»
من هم آماده شدم که با بچه ها بروم. پروین لباسهای عصمت✅ را پوشید. وقتی در خانه را باز کردیم، با جمعیتی مواجه شدیم که لحظه به لحظه در حال افزایش بود. در را بستیم و به راه افتادیم. آن روز یکی از تأثیرگذارترین راهپیماییها در شهرستان دزفول برگزار شد. شور و حال مردم وصف ناشدنی بود و تنفرشان از رژیم را میشد در نگاهها و مشتهای ✊گره کرده و طنین «الله اکبر»ی که در کوچهها و خیابانها میپیچید به راحتی فهمید.🌹
یک نفر شعار میداد؛ ما هم با مشتهای گرهکرده به همراه جمعیت تکرار میکردیم. من آرام تکرار میکردم و دوست نداشتم صدایم را بلند کنم که
از عصمت هم مطمئن✔️ بودم و میدانستم که خیلی مقید به رعایت مسائل شرعی است، صدایش را بیش از حد بلند نمیکند؛ اما از نحوهٔ شعار دادنش خیلی تعجب 😳کردم. در مسیر به حالاتش خیره شده بودم. هم اینکه مشتش✊ را خیلی بالا برده بود و هم اینکه شعارها و تکبیرها را با تمام وجود فریاد 🗣میزد. مانده بودم که چرا اینقدر صدایش را بلند میکند و این طور شعار میدهد. دستش ✊را طوری بلند میکرد که انگار روی پنجهٔ پا ایستاده است و میخواهد دستش از همه بالاتر باشد. به چهرهٔ عصمت 🌻نگاه کردم، با غرور خاصی شعار میداد. درست مثل اینکه دشمن مقابلش بود، با تمام قدرت سعی داشت او را با فریادهایش بترساند. با شنیدن شعارهای کوبندهاش، با او همصدا شدم. چند نفر دیگر هم همراهی کردند.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️