eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ خرداد ۱۳۹۹
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و هشت✨💥 ◀️مادرم بعد از پاک کردن اشک‌هایش گفت: «آن روز از خانه که خارج شدیم، جمعیتی از مردم را دیدیم که پرچم 🏴به دست در یک راهپیمایی حرکت می‌کنند.» به عصمت و مرضیه گفتم: «صبر کنید با اینا بریم.»🍃 عصمت گفت: «نه! دیر می‌شه.» ما هم برای گرفتن تاکسی و رفتن به شهیدآباد آهسته از کنار خیابان 🔹به راه افتادیم، ولی به هر تاکسی که می‌گفتیم ما را به شهیدآباد ببرد، قبول نمی‌کرد مجبور شدیم به ‌همراه راهپیمایان به طرف گلزار شهدای🌷 بهشت‌علی حرکت کنیم. اولِ پل قدیم که رسیدیم، من ایستادم عصمت گفت: «چرا نمیای؟» گفتم: «صبر کن، این پرچم راهپیمایی🌻 جلو بره، ما بعد از مردها حرکت کنیم.» عصمت گفت: «نه! دیر می‌شه زودتر بیا بریم.»🌿 با هم راه افتادیم وسط‌های پل بود که با کمر به زمین خوردم. چشم‌هایم ✔️را که باز کردم، دیدم غرق در خون شده‌ام و عصمت پیچیده در چادرش، خونین روی زمین افتاده بود و مرضیه هم نصف سرش رفته بود.😔 ◀️به آسمان نگاه کردم وگفتم: «خدایا!🙏 چرا اونا رو بردی و منو زنده گذاشتی؟» حرف مادرم که به اینجا رسید، دوباره صورتش از اشک😭 خیس شد و بعد از لحظاتی گفت: «خانوادهٔ عصمت چطورن؟» اشاره کردم به کیسهٔ سیب‌ها 🍎و پرتقال‌هایی🍊 که در دستم بود. گفتم: «اینا رو مادر عصمت داده.» دوباره بغض به سراغم آمد در همان حال پرستاری آمد تا آمپول💉 مادرم را تزریق کند. پشت سر او قایم شدم که مادرم چهرهٔ مرا نبیند. کمی آرام‌تر شدم پرستار🍃 رفت. گفتم: خانوادهٔ اونا نگران نیستن. الان تنها نگرانی اونا شما هستی مادر. مادر عصمت✨ می‌خواست با من بیاد که شرایط جور نشد.» گفت: «نه مادر! راضی به زحمت اونا نیستم.» با بغضی که گلویم را رها نمی‌کرد، از او خداحافظی کردم. مهدی هم همین‌طور با هم از اتاق بیرون آمدیم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد .....‌. http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
۱ خرداد ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ خرداد ۱۳۹۹
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و نه✨💥 ◀️هنوز محمد بغضش نمی‌شکست، صدیقه خانم زد زیر گریه😭 و گفت: «حاج خانم، شما که می‌دونید چقدر به مادرم وابسته‌ام، آن‌قدر که نمی‌توانم برای یک لحظه نبودنش را تحمل🍃 کنم. از وقتی که ازدواج کردم چون تنها دخترش بودم، هر محله‌ای که خانه اجاره✨ می‌کردیم، با پای پیاده مسیرها را می‌آمد، دیدن من و بچه‌هایم خیلی مرا دوست داشت بعد از خاکسپاری😔 نو عروسان خانواده، چند روزی می‌شد که من و برادرهایم مادرم را ندیده بودیم. تصمیم گرفتیم برای دیدنش به تهران⭕️ برویم یکی از زن‌برادرهایم تهران بود و از او مراقبت می‌کرد من به همراه زن‌برادر بزرگم غلامعلی و پسر کوچکش👦 روح‌الله راهی تهران شدیم قبل از ما برادرهایم رفته بودند وقتی به بیمارستان رسیدیم اجازه ملاقات 🧐نمی‌دادند. مخصوصاً برای مجروحینی که حالشان وخیم بود. به یکی از پرستاران گفتم: «از دزفول آمده‌ایم، می‌خواهم مادرم را ببینم.»🌿 گفت: باشه کمی‌ صبر کنید. اسمش چیه؟» گفتم: «فاطمه صدف ساز.» گفت: «همون که دو تا از عروس‌هایش شهید شدند؟»🖤 بغض کرده گفتم: «آره.» گفت: «با من بیاین.» ما را برد دم در اتاق مادرم و گفت: «طولش ندید.» وقتی در را باز کردیم و وارد اتاق شدیم؛ مادرم از دیدن ما تعجب😳 کرد و خوشحال شد. ◀️بعد از کمی که صورتش را با دستم نوازش می‌کردم، دستش🖐 را برد سمت ملحفه‌ای که رویش کشیده بودند یک لحظه ملحفه را کنار زد یکی از زانوهایش کامل رفته بود.😔 گفت: «ببینید چه به سرم آمده!.» چشمم به پاهایش خورد که از بالا تا نوک انگشتانش✨ پر از ترکش بود قسمتی از پایش کاملاً خالی شده بود. نمی‌دانم چطور با زخم‌هایی به این عمیقی دردش🍁 را بروز نمی‌داد خیلی مقاومت می‌کرد. مدام دستش به روسری‌اش بود و موهایش را می‌پوشاند دست‌هایش🎋 پر از زخم و خراشیدگی بود. یک‌دفعه نفس عمیقی کشید و گفت: «هر جا دخترها رو خاک کردید من رو هم همون‌جا خاک کنید.»🌾 ◀️من و زن‌برادرم نگاهی به همدیگر انداختیم و گفتیم: «دخترها حالشان خوبه بیمارستان 🏨افشار بستری شدند.» لبخندی زد و گفت: «ای مادر، چی بگم مگه من آن لحظهٔ آخر بیهوش شدم؟ همه چی رو با چشمام دیدم ، همه چی رو 🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
۱ خرداد ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ خرداد ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ خرداد ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ خرداد ۱۳۹۹
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و ده✨💥 ◀️با صدای لرزان و بغض کرده گفت: «هر سه تامون قبل از رفتن، غسل شهادت🌷 کردیم. آماده که شدیم در خانه را بستیم و راه افتادیم. بعد از اینکه رفتیم سمت بهشت‌علی و وارد جمعیت شدیم هنوز چند قدمی✨ از پل نگذشته بودیم که موج انفجار مرا از جا کند و محکم به زمین خوردم همین‌طور که داشتم خودم 🌿را روی زمین می‌کشاندم و چشمم دنبال دخترها بود، نگاهم به عصمت خورد که فریاد ‌زد «الله اکبر»🔹 همان‌طور که چادرش را محکم گرفته بود، دستش را به پهلویش برد و افتاد روی زمین 🔅صدا می‌زدم مرضیه! اما انگار صدایم را فقط خودم می‌شنیدم سرم را که چرخاندم، مرضیه را دیدم ساکت و آرام چشمانش✳️ را بسته، چادرش غرق خون بود. آن‌قدر صدا زدم: عصمت...مرضیه... اما هیچ جوابی از آن‌ها نشنیدم.»😔 همین که این حرف‌ها را ادامه می‌داد صدای گریهٔ 😭ما هم بلند شد. دستش را به سختی بلند می‌کرد تا اشک‌هایش را پاک کند. در همان حال از ما پرسید: «تو رو خدا خانواده‌هاشون🌻 چی می‌گن؟ من با چه رویی برگردم دزفول، عصمت و مرضیه با من بودند بهشون چی بگم خجالت😰 می‌کشم ازشون.» ◀️هر جور بود من و زن‌برادرم آرامش کردیم. چشمش به روح‌الله افتاد به زن‌برادرم گفت: «روح‌الله🌻 رو بذار کنارم می‌خوام برام شعر بخونه همون شعری که یادش دادم، با بچه‌ها توی کوچه می‌خوندش.» ◀️روح‌الله هم با همان زبان کودکانه‌اش شروع کرد به شعر خوانی آن هم به زبان دزفولی. صـــدام زغـال بـایـی فـتـیــله چـراغ بـایـی🌿 هَمَنَ کُردی دَر بِدَر خُدِت نِشِسی؟ بِخَبَر!🌿 وقتی صدای برادرزاده‌ام را شنید آرام شد. پرستار آمد داخل اتاق گفت: «وقت ملاقات تمام شد.»❗️ ◀️مادرم پشت سر هم می‌گفت: «صدیقه! دخترم، منو کنار عروس‌هایم دفن کنید از خانواده‌هاشون🌸 عذرخواهی کن!» کم‌کم از مادرم خداحافظی کردیم. دعا کنید حالش خوب👌 شود تحمل رفتن او هم برایمان سخت است.» ◀️بعد از چهل روز خبر شهادت مادر محمد را به ما دادند. منتظر بودیم تا پیکرش🥀 از تهران به دزفول منتقل شود. وقتی پیکرش را آوردند داغمان تازه‌تر شد مادر فاطمه خانم بیمار و ساکت، گوشهٔ اتاق توی رختخواب افتاده بود حالش اصلاً خوب نبود. ◀️برای آخرین بار فاطمه خانم را در غسالخانه دیدم. تمام زن‌های فامیل و دوست و آشنا🌻 هم دورش حلقه زده بودند. مادر مرضیه هم آمده بود به صدیقه خانم که خیلی بی‌تابی می‌کرد دلداری می‌دادم در میان صلوات‌ها و یا حسین‌های جمع، فقط اشک😭 می‌ریختم بدجور دلم شکسته بود. صدیقه خانم ضجه می‌زد و می‌گفت: «سه زن از خانه رفتن و هیچ وقت برنگشتن خدایا صبرمان بده.»🕊 زن‌ها او را در آغوش گرفتند و بهش می‌گفتند: «صبور باش، وضعیت همهٔ ما همینه.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
۲ خرداد ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ خرداد ۱۳۹۹
در امتدادِ نگاهـت پیداست ! اهل مڪتب خمینی کہ باشے ‌براے رهایی_قدس جان میگذاری و باور داری جهاد را ... حتے اگر جایی آنسوی مرزهـا باشد در نمیتوان از یاد نکرد چگونه می توان از و همراهانش یادنکرد؟ یاد وخاطره همه شهدای طریق القدس گرامیباد روحمان_با_یادشان_شاد http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
۲ خرداد ۱۳۹۹
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و یازده✨💥 ◀️فاطمه خانم پلک چشم‌هایش هنوز روی هم نرفته بود. همین‌طور که او را کفن می‌کردند به چشمانش🌻 نگاه می‌کردم به او گفتم: «حتماً منتظر کسی هستی که او را برای آخرین بار ببینی!» همین که داشتم به پهنای صورت اشک😭 می‌ریختم و با او حرف می‌زدم، صدای زن‌دایی‌ محمد را شنیدم که می‌گفت: «مهدی آمده، فاطمه🌷 بلند شو، مهدی‌ پسرت از جبهه برگشته.» صورتم را برگرداندم سمت در، مهدی بود با اشاره🌿 به صدیقه خانم گفت: «بیا کارت دارم.» از روی زمین بلندش کردم دستش را گرفتم و کشان کشان بردم سمت مهدی تا مهدی خواهرش🌿 را دید سرش را پایین انداخت. بغضش را قورت داد و با چشمانی پر از اشک😭 به صورتش نگاه کرد و گفت: «آبجی می‌تونم مادرم رو ببینم؟ می‌خوام پیشانی‌اش را ببوسم.» صدای گریه و نالهٔ 😔صدیقه خانم بلند شد به مهدی گفت: «بیا مادر منتظرته.» زن‌ها از دور جسم بی‌جان فاطمه خانم کنار کشیدند. مهدی رفت جلو، پیشانی‌ مادرش را بوسید😘 و یک لحظه سرش را گذاشت روی سینهٔ مادر و بعد رفت. چشم‌های🔅 فاطمه خانم منتظر آمدن مهدی بود. ◀️یکی از خانم‌ها دستش را بر روی صورتش کشید و پلک چشمانی⚡️ که تا چند لحظه پیش باز مانده بود، آرام روی هم رفت. ◀️پیکرش را در تابوت گذاشتیم و همان‌طور که خودش وصیت کرد در کنار عصمت و مرضیه به خاک سپردیم.🥀 ◀️بعد از شهادت عصمت، یکی از آشنایان به خانهٔ ما آمد و گفت: «حاج خانم! خانوادهٔ کم درآمدی 🌾هستن که پسرشون می‌خواد ازدواج کنه. وسعش نمی‌رسه و نمی‌تونه برا عروس لباس بخره. می‌شه لباسای عروسی🌹 عصمت رو به عنوان هدیه بهشون بدین؟» گفتم: من راضی‌ام برو به آقا محمد بگو که لباسای عروسی عصمت 🌷رو بهتون بده، چون عصمت همیشه می‌گفت: «بعد شهادتم، تمام لباسا و هر چی که دارم رو به فقرا بدین.» وقتی دخترم 🍃راضیه، چرا من راضی نباشم. ◀️چند روز بعد شنیدم محمد بدون هیچ سؤالی لباس‌ها را به او داده بود آن روز حتی به آن شخص نگفتم یکی از لباس‌های عصمت🌷 را برایم به یادگار بگذارد. تنها چیزی که از عصمت برایم به یادگار مانده، یک مقنعه است ، آخرین روزی که به خانهٔ 🎋ما آمده بود، آن را جا گذاشت. روسری مرا سرش کرد و به خانه برگشت. هر وقت دلم برای عصمت تنگ می‌شود، آن مقنعه را بو😔 می‌کنم. انگشتری را هم که از من قبول نکرد، از آن روز، تا زمانی که به شهادت 🌷رسید نگه داشته بودم؛ اما بعد از شهادتش، هفت جفت النگو را که از پول کار و بار خیاطی‌ام خریده‌ بودم، از دستم در آوردم و به همراه انگشتر💍 عصمت به طلا فروشی بردم و فروختم. پولشان را به نیت او برای مسجد امام خمینی(ره) که تازه تأسیس بود، موکت 🔅خریدم و باقی ماندهٔ آن را برای کمک به جبهه دادم. وقتی پدرم موضوع را شنید، گفت: «برا چی طلاهاتو فروختی؟» گفتم: «اگه کسی طلبی از این طلاها داره، بهم بگه، طلبشو بدم!»‼️ حتی به شوهرم هم گفتم: «می‌خوام پول این طلاها خرج رزمندگان در جبهه‌ها بشه طلا به چه دردی می‌خوره وقتی کشورمان به یاری ما نیاز داره!» ◀️انگشتر عصمت باعث شد که من به یاد عصمتم پول النگوهایم را در راه خدا خرج کنم و از دل و جان راضی باشم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
۲ خرداد ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ خرداد ۱۳۹۹