eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : سی و هشت🌹 «فصل سی و پنجم» 🌹«امروز 27/ 2/95 سه روز است که بیمارستان میدانی عامِر را تحویل گرفته‌ام.✨ مشکلات زیاد است اما شخص من‌، تقریباً مشکلی ندارم؛ چون برایم اهمیتی ندارد که روی خاک بخوابم یا روی تشک ابری، حتی اهمیتی ندارد 👌که بخوابم یا نخوابم. شاید دلیل این‌که معمولاً مسئول راه‌اندازی بیمارستان‌های میدانی هستم، همین است. برای ذائقه‌ من جای راحت، مناسب نیست.🍃 🌺روزی که راهی شدم با خودم عهدی بستم که به دنبال جمع خیرات برای آخرت باشم نه جمع امتیازات برای دنیا. کاش بیست سال بعد که این نوشته‌ها را می‌خوانم به خودم بگویم خیرات جمع کردم نه‌امتیازات.🍃 🌻چند وقتی است فکر می‌کنم ای کاش تیر نخورم‌، ای کاش صدمه‌ای بر من وارد نشود. نه به خاطر اینکه از جانم ترس✨ دارم یا...، به خاطر این‌که دشمنی که مرامی کشد خوشحال خواهد شد . دوست دارم شهید 🕊بشوم ولی نه با گلوله‌، دوست دارم اینقدر در راه اسلام زحمت بکشم که بمیرم. باقی باشد برای فردا!»🍃✨🍃 ........... 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : سی ونه🌹 «فصل سی و ششم» 🌹الهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیرُک... روز سوم ماه مبارک رمضان است و نمی‌دانم چرا احوالم✨ دگرگون شده! آمده‌ام خانات‌، مقر اصلی نیروهای بهداری. امشب قرار است محمد از تهران برسد‌. عملیات قبلی که انجام شد، ما این‌جا را تبدیل به بیمارستان صحرایی کرده بودیم‌، اما حالا مقر نیروها شده است.🍃 🌺من بیدار مانده‌ام به شوق آمدن یار قدیمی و در اتاقی که قبلاً اتاق عمل بود و با تغییر کاربری‌، محل استراحت‌مان🌿 شده است‌، کنار خودم با پتوی سربازی جای خواب درست کرده‌ام تا وقتی آمد دنبال جا برای خوابیدن نگردد.🍃 🌷ساعت 3 نیمه شب است و محمد رسیده، صدای ماشین را که می‌شنوم می‌روم به استقبالش💫‌، مثل کسانی که در دو شهر دور از هم زندانی بوده‌اند و حالا آزاد شده‌اند، همدیگر را محکم بغل می‌کنیم و می‌رویم داخل مقر.🍃 🌷حواسش نیست‌، می‌رود یک گوشه‌ای جلوی در بخوابد، با خنده می‌گویم: «همشهری! من اینجا رو واسه کی درست کردم به نظرت؟»🤔 نگاهی به پتوی سربازی می‌اندازد و نگاهی به من! انگار خودش فهمیده می‌خواهم تا صبح برایش حرف بزنم و قصد خواب ندارم! مثل همیشه از چشم‌هایم⚡️ می‌خواند که چقدر گفتنی دارم و بحث خواب بهانه است... دراز می‌کشیم روی همان پتوهای سربازی؛ از بیمارستان بقیه‌الله 💥می‌پرسم، از احوال دوستان و همکاران جویا می‌شوم و آب و هوای شهرکرد! و... از هر دری حرف می‌زنیم، اما من هنوز خیلی چیزها توی دلم مانده است که نمی‌دانم باید بگویم یا نه!🍃 🌻تا وقت سحر نمی‌خوابیم و من همه‌اش گفتگو را به سمتی می‌برم که حرف دلم را بزنم اما زبانم قفل شده انگار! محمد که متوجه احوالم 💥شده است الکی از اوضاع منطقه می‌پرسد و من برایش شرایط را توضیح می‌دهم! کلی گلایه دارم! اصلاً این همه روز منتظر بودم برگردد و سفره دلم را برایش پهن کنم🍃. 💐سحر شده است. سحری نان و پنیر و مربا می‌خوریم و بعد‌، نماز صبح می‌خوانیم به‌امامت دکتر سلیمان! صبح زود محمد را می‌برم بیمارستان الحاضر که حالا دیگر خالی شده است. این‌جا اولین مکانی است که در سوریه مشغول خدمت شدم! ✨دشمن پیشروی کرده و بیمارستان ناامن اعلام شده است. ما هم مجبور شدیم این‌جا را تخلیه کنیم و به یک شهر عقب‌تر بنام عبطین منتقل شویم‌ و حالا در بیمارستانی بنام شهید عامر مستقر هستیم!🍃 🌸در بیمارستان عامر‌، من هم مسئول نیروهای سوری هستم و هم مسئول تجهیز بیمارستان وکمک حجت در پوشش پست‌های امداد خط مقدم! به محمد می‌گویم: «رفتیم عامر کسی نفهمه من و تو رفیقیم!»😏 با تعجب می‌پرسد: «خب چرا؟!» جواب می‌دهم: «بین بچه‌ها باش و غیرمستقیم بپرس ازم راضی‌اند یا نه!» البته خودم می‌دانم که رابطه‌ ما دوتا یک جوری است که زود لو می‌رود!🍃 💐برایش از تله‌ انفجاری که اتفاقی در مسیر بیمارستان پیدا کرده بودم می‌گویم و هشدار می‌دهم که خیلی مراقب باشد‌، چون من هم شانسی تله را دیدم و گرنه الان از آن دنیا سلام می‌رساندم!🍃 🌷محمد تنها محرم اسرار من است؛ تنها کسی که ساعت‌ها برایش یک نفس‌، حرف می‌زنم و او ساعت‌ها صبورانه، فقط با اشتیاق ✨گوش می‌دهد و گاهی وقت‌ها که دقیق می‌شوم می‌بینم یک مدت طولانی حتی پلک هم نزده است! البته بماند که وقت شوخی کردن‌های‌مان هم شورش را در می‌آورد و کارمان به زد و خورد فیزیکی و مسخره☺️ بازی می‌کشد! دیوانه‌بازی‌های دو نفره‌مان هم که بماند!🍃 🌹این‌جا قصه‌ رفاقت ما دوتا زبان‌زد است‌... توی یک ظرف غذا می‌خوریم، شب‌ها تا صبح حرف می‌زنیم‌، مدام در گوش هم پچ‌پچ می‌کنیم و همیشه شیطنت‌های هماهنگ ما، همه را به خنده می‌اندازد.🍃 🌹تازه قرار گذاشته‌ایم بعد از ازدواج دو تا خانه کنار هم بگیریم و همسایه بشویم! خدایا! روزی نیاید که من باشم و او نباشد...🍃✨ ........... 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹تاریخ ولادت: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۸ 🌹محل تولد: دامغان 🌹تاریخ شهادت : ۱۲ اسفند ۱۳۹۴ شهیدی که برای اذن دفاع از حرم دوبار چله نشست و عاقبت درپیاده روی اربعین، جواز دفاع از حرم الله نصیبش شد اولین کسی بود که در حماسه به شهادت رسید 🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : چهلم 🌹 «فصل سی و هفتم» 🌹امروز‌، نهم ماه مبارک رمضان‌، روز سختی بود. با زبان روزه‌، از صبح تا افطار‌، پشت فرمان بودم و کارهای مختلفی انجام دادم.🍃 🌺توپخانه خودی شدید می‌زد و معلوم بود خط خَلْصه خبرهایی هست. هنگام غروب‌، خسته ✨و گرما زده‌، رسیدم مقر نصر. گفته بودند یکی از نیروها کسالت داره نیاز به ویزیت دارد. وقتی رسیدم ، حاج قاسم✨ را دیدم که بخاطر کسالت‌، برای معاینه آمده بود آن‌جا. پس از اقدامات لازم سرم وصل کردم و در مدتی که کنارش بودم، کمی در مورد اختلاف روحیات رزمندگان سایر کشورها گلایه کردم.🍃 🌷حاج قاسم با همان رنگ و روی پریده لبخندی زد و در حالی که می‌دانستم حرف زدن برایش دشوار است جواب داد: «این اولین جنگ مشترک جهان اسلام است‌. جوان های مدافع حرم غیر ایرانی را حمایت کنید چرا که تجربه جنگ💥 ندارند‌. این جوان‌ها باید با سعه صدر و خوش‌رویی راهنمایی شوند‌.»🍃 🌸ادای احترامی کردم و به پزشک اطلاع دادم. برای خوردن افطار‌، اجازه مرخصی خواستم. همان موقع‌، داوود بی‌سیم زد و گفت: «اطراف‌مان در زیتان شلوغ شده!» و وضعیت قرمز🔴 اعلام کرد.🍃 🌺شیرینی خرمایی که در دهانم بود به کامم زهر شد و به زحمت‌، همان یک استکان چای را سر کشیدم و از جایم بلند شدم. 🍃 🌻مدام ذهنم مشغول داوود و پست امداد زیتان بود. با حاج یعقوب حرکت کردیم به سمت عامر تا وضعیت بیمارستان را چک کنیم. پشت فرمان بودم که صدای بی‌سیم داوود آمد که می‌گفت:«محاصره شده‌ایم. دور تا دور ساختمان را خمپاره می‌زنند و زخمی شده‌ام.»🍃 💐جسته و گریخته گفت که مسلحین تا کوچه‌ پشتی ساختمان آمده‌اند و یک تک‌تیرانداز‌، او را هدف گرفته و همین که سرش را چرخانده‌، گلوله مماس با شانه‌اش رد شده و کتفش خراش برداشته است.🍃 🌸از حرف‌هایش متوجه شدیم زخمی‌ها و بچه‌های بهداری را با آمبولانس فرستاده عقب به سمت خَلصه و خودش مانده پیش نیروهای پیاده‌ فاطمیونِ زیتان. آن‌طور که می‌گفت بچه‌های فاطمیون به دل‌گرمی او دوام آورده بودند و اصرار💥 داشتند که بماند. حاج یعقوب‌، پشت بی‌سیم به داوود گفت:«دو پا می‌فرستم سریع برگرد!» او هم چند بار پرسید: «دو پا چیه؟!!» وقتی متوجه شد منظور از دو پا همان موتور است، جواب داد:«آخه انصاف نیست! یا چهار پا بفرست همگی برگردیم‌، یا من تا آخرش با نیروها می‌مونم این‌جا!»🍃 🌺همان طور که با داوود در ارتباط بودیم به سرعت به خلصه رفتیم که به‌امور آن‌جا برسیم. فاصله‌ بین خَلصه و زیتان و بِرنه‌، هر کدام حدودا بیست دقیقه بود، اما مسیر شدیداً پر خطر و ناامن جاده شرایط را سخت می‌کرد‌، برای همین چراغ خاموش حرکت کردیم سمت برنه برای بررسی اوضاع.🍃✨🍃 ............. 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
شهید محمد حسن قاسمی 🌷 قهرمان داستان آخرین امدادگر 🖤🍃
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : چهل و یک🌹 «ادامه فصل سی و هفتم» 🌹تویوتای‌ هایلوکس داخلش چراغ‌های به درد نخوری دارد که لامذهب اصلاً نمی‌گذارد در شب استتار کنیم. تک‌پوش آبی به تن داشتم‌، در آوردم و روی چراغ‌های 💥داخل ماشین انداختم. ادامه مسیر را برهنه می‌راندم. لعنت بر پدر و مادر پشه‌ها که در همین فرصت‌، کمر و شکمم را به فنا دادند.🍃 🌷شرایط در برنه نسبتاً خوب بود‌، چراغ خاموش برگشتیم. گلوله‌های بی‌هدف زیادی به طرف‌مان می‌آمد ولی چیزی به ما نخورد. بیشتر از گلوله باید هنگام رانندگی‌، مواظب ماشین‌ها✨ و تانک‌های بدون چراغ مسیر بودم.‌ کمی بعد که غائله درگیری و محاصره‌ زیتان تمام شد و معارضین عقب‌نشینی کردند‌،‌ تازه خبر پیاده رفتن داوود به گوش‌مان رسید که برگشته بود عقب به سمت خلصه.🍃 🌺پس از یک درگیری و مقاومت جانانه‌، سوری‌ها مانده بودند زیتان و داوود، اول فاطمیون را فرستاده بود عقب و بعد خودش زده بود به جاده، از پل گذشته بود و برای این‌که دیده ❄️نشود از مسیر کشت‌زار راه افتاده بود سمت خلصه. همان جا پایش پیچ خورده و چند تا ترکش به کمرش اصابت کرده بود.🍃 🌸نگرانش بودم، پشت بی‌سیم خیلی جدی گفتم:«داوود کجایی؟ جاده رو پیدا کن دارم میام دنبالت!» با عصبانیت جواب داد:«کجا می‌خوای بیای بابا؟ لازم نیست! حداقل این‌جوری یکی بمیره بهتره!»👌 دلم طاقت نیاورد‌، پیاده رفتم سمت زیتان دنبالش‌، وسط راه حاج یعقوب منع کرد، برگشتم. انتظارمان 😔داشت طولانی می شد که داوود بی سیم زد: «نزدیک شما هستم، پا و کمرم گرفته، نمی‌تونم راه برم، افتادم رو زمین.»🍃 🌻با حاج یعقوب رفتیم دنبالش. لنگ لنگان همه‌ مسیر را پیاده آمده بود تا به جاده خلصه برسد. انتهای جاده‌، کنار خاکریز پیدایش کردم، نمی‌توانست راه برود‌. پیاده شدم و دست انداختم دور گردنش‌، بلندش کردم و به زحمت کشاندمش داخل ماشین.🔹 با خنده گفتم:«تپل! تو که هنوز زنده‌ای! ما توی همین چند ساعت‌، اسم خانات رو عوض کردیم گذاشتیم شهید فروزنده!» شاکی شد و با حرص خنده‌داری‌،☺️ با همان لهجه مخصوص خودش گفت: «نامردا!حداقل جنازه منو پیدا می‌کردید بعد!!» جواب دادم:«آخه مطمئن بودیم جنازه‌ات برنمی‌گرده!» سه تایی خندیدیم 😂و بار اضطرابی که داشتیم کمی سبک شد.🍃 💐صدایش بالا نمی‌آمد‌، آرام گفت:«رضا و بچه‌های فاطمیون زیتان هم‌، پیاده حرکت کردند سمت شما و ...» از شدت خستگی و درد‌، از حال رفت.😔 در مسیرمان رفتیم پیش خط خودی و گفتیم که پیاده‌ها را نزنند، خودی هستند‌. نزدیک خانات رسیده بودیم که داوود بیدار شد‌. مدام می‌گفت:«کمرم گرفته‌، نمی‌تونم راه برم.»🍃 🌹چند ترکش به کمرش خورده بود و فکر می‌کرد به خاطر پیاده‌روی کمرش گرفته است. به سختی آوردمش داخل مقر‌، ترکش‌ها را در آوردم و پانسمان کردم‌، مسکن و آرام‌بخش هم زدم. می‌خواست بخوابد😴 ولی مقاومت می‌کرد. بدجوری به هم ریخته بود و اضطراب داشت.🍃 🌷توی همان حال بد‌، مدام هذیان می‌گفت و تکرار می‌کرد:«قاسم اگه من خوابم برد‌، تو نخوابیا! مثل بیمارستان شیخ نجار، می‌ریزند این‌جا سر همه رو می‌بُرند...» همین طور که هذیان می‌گفت خوابش برد... خیالم از داوود راحت شد‌، داشتم می‌رفتم دنبال بچه‌های سوری که در زیتان مانده‌اند که گفتند نترس‌، زیتان تقریباً امن شده است!🍃 🌸الان برگشته‌ام مقر. نیمه‌های شب شده و داوود هنوز خوابیده است‌. نشسته‌ام بالای سرش و دارم ماجراهای امروز را می‌نویسم، تا آن‌هایی که می‌خوانند🤓 فراموش نکنند‌، همین اتفاقات روزانه به ظاهر جزئی و شجاعت‌های بی‌سر و صدای عده‌ای جان برکف و بی‌ادعا، سرنوشت تاریخ را تغییر خواهد داد.🍃✨🍃 ............ 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا