eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
117 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : چهلم 🌹 «فصل سی و هفتم» 🌹امروز‌، نهم ماه مبارک رمضان‌، روز سختی بود. با زبان روزه‌، از صبح تا افطار‌، پشت فرمان بودم و کارهای مختلفی انجام دادم.🍃 🌺توپخانه خودی شدید می‌زد و معلوم بود خط خَلْصه خبرهایی هست. هنگام غروب‌، خسته ✨و گرما زده‌، رسیدم مقر نصر. گفته بودند یکی از نیروها کسالت داره نیاز به ویزیت دارد. وقتی رسیدم ، حاج قاسم✨ را دیدم که بخاطر کسالت‌، برای معاینه آمده بود آن‌جا. پس از اقدامات لازم سرم وصل کردم و در مدتی که کنارش بودم، کمی در مورد اختلاف روحیات رزمندگان سایر کشورها گلایه کردم.🍃 🌷حاج قاسم با همان رنگ و روی پریده لبخندی زد و در حالی که می‌دانستم حرف زدن برایش دشوار است جواب داد: «این اولین جنگ مشترک جهان اسلام است‌. جوان های مدافع حرم غیر ایرانی را حمایت کنید چرا که تجربه جنگ💥 ندارند‌. این جوان‌ها باید با سعه صدر و خوش‌رویی راهنمایی شوند‌.»🍃 🌸ادای احترامی کردم و به پزشک اطلاع دادم. برای خوردن افطار‌، اجازه مرخصی خواستم. همان موقع‌، داوود بی‌سیم زد و گفت: «اطراف‌مان در زیتان شلوغ شده!» و وضعیت قرمز🔴 اعلام کرد.🍃 🌺شیرینی خرمایی که در دهانم بود به کامم زهر شد و به زحمت‌، همان یک استکان چای را سر کشیدم و از جایم بلند شدم. 🍃 🌻مدام ذهنم مشغول داوود و پست امداد زیتان بود. با حاج یعقوب حرکت کردیم به سمت عامر تا وضعیت بیمارستان را چک کنیم. پشت فرمان بودم که صدای بی‌سیم داوود آمد که می‌گفت:«محاصره شده‌ایم. دور تا دور ساختمان را خمپاره می‌زنند و زخمی شده‌ام.»🍃 💐جسته و گریخته گفت که مسلحین تا کوچه‌ پشتی ساختمان آمده‌اند و یک تک‌تیرانداز‌، او را هدف گرفته و همین که سرش را چرخانده‌، گلوله مماس با شانه‌اش رد شده و کتفش خراش برداشته است.🍃 🌸از حرف‌هایش متوجه شدیم زخمی‌ها و بچه‌های بهداری را با آمبولانس فرستاده عقب به سمت خَلصه و خودش مانده پیش نیروهای پیاده‌ فاطمیونِ زیتان. آن‌طور که می‌گفت بچه‌های فاطمیون به دل‌گرمی او دوام آورده بودند و اصرار💥 داشتند که بماند. حاج یعقوب‌، پشت بی‌سیم به داوود گفت:«دو پا می‌فرستم سریع برگرد!» او هم چند بار پرسید: «دو پا چیه؟!!» وقتی متوجه شد منظور از دو پا همان موتور است، جواب داد:«آخه انصاف نیست! یا چهار پا بفرست همگی برگردیم‌، یا من تا آخرش با نیروها می‌مونم این‌جا!»🍃 🌺همان طور که با داوود در ارتباط بودیم به سرعت به خلصه رفتیم که به‌امور آن‌جا برسیم. فاصله‌ بین خَلصه و زیتان و بِرنه‌، هر کدام حدودا بیست دقیقه بود، اما مسیر شدیداً پر خطر و ناامن جاده شرایط را سخت می‌کرد‌، برای همین چراغ خاموش حرکت کردیم سمت برنه برای بررسی اوضاع.🍃✨🍃 ............. 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
شهید محمد حسن قاسمی 🌷 قهرمان داستان آخرین امدادگر 🖤🍃
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : چهل و یک🌹 «ادامه فصل سی و هفتم» 🌹تویوتای‌ هایلوکس داخلش چراغ‌های به درد نخوری دارد که لامذهب اصلاً نمی‌گذارد در شب استتار کنیم. تک‌پوش آبی به تن داشتم‌، در آوردم و روی چراغ‌های 💥داخل ماشین انداختم. ادامه مسیر را برهنه می‌راندم. لعنت بر پدر و مادر پشه‌ها که در همین فرصت‌، کمر و شکمم را به فنا دادند.🍃 🌷شرایط در برنه نسبتاً خوب بود‌، چراغ خاموش برگشتیم. گلوله‌های بی‌هدف زیادی به طرف‌مان می‌آمد ولی چیزی به ما نخورد. بیشتر از گلوله باید هنگام رانندگی‌، مواظب ماشین‌ها✨ و تانک‌های بدون چراغ مسیر بودم.‌ کمی بعد که غائله درگیری و محاصره‌ زیتان تمام شد و معارضین عقب‌نشینی کردند‌،‌ تازه خبر پیاده رفتن داوود به گوش‌مان رسید که برگشته بود عقب به سمت خلصه.🍃 🌺پس از یک درگیری و مقاومت جانانه‌، سوری‌ها مانده بودند زیتان و داوود، اول فاطمیون را فرستاده بود عقب و بعد خودش زده بود به جاده، از پل گذشته بود و برای این‌که دیده ❄️نشود از مسیر کشت‌زار راه افتاده بود سمت خلصه. همان جا پایش پیچ خورده و چند تا ترکش به کمرش اصابت کرده بود.🍃 🌸نگرانش بودم، پشت بی‌سیم خیلی جدی گفتم:«داوود کجایی؟ جاده رو پیدا کن دارم میام دنبالت!» با عصبانیت جواب داد:«کجا می‌خوای بیای بابا؟ لازم نیست! حداقل این‌جوری یکی بمیره بهتره!»👌 دلم طاقت نیاورد‌، پیاده رفتم سمت زیتان دنبالش‌، وسط راه حاج یعقوب منع کرد، برگشتم. انتظارمان 😔داشت طولانی می شد که داوود بی سیم زد: «نزدیک شما هستم، پا و کمرم گرفته، نمی‌تونم راه برم، افتادم رو زمین.»🍃 🌻با حاج یعقوب رفتیم دنبالش. لنگ لنگان همه‌ مسیر را پیاده آمده بود تا به جاده خلصه برسد. انتهای جاده‌، کنار خاکریز پیدایش کردم، نمی‌توانست راه برود‌. پیاده شدم و دست انداختم دور گردنش‌، بلندش کردم و به زحمت کشاندمش داخل ماشین.🔹 با خنده گفتم:«تپل! تو که هنوز زنده‌ای! ما توی همین چند ساعت‌، اسم خانات رو عوض کردیم گذاشتیم شهید فروزنده!» شاکی شد و با حرص خنده‌داری‌،☺️ با همان لهجه مخصوص خودش گفت: «نامردا!حداقل جنازه منو پیدا می‌کردید بعد!!» جواب دادم:«آخه مطمئن بودیم جنازه‌ات برنمی‌گرده!» سه تایی خندیدیم 😂و بار اضطرابی که داشتیم کمی سبک شد.🍃 💐صدایش بالا نمی‌آمد‌، آرام گفت:«رضا و بچه‌های فاطمیون زیتان هم‌، پیاده حرکت کردند سمت شما و ...» از شدت خستگی و درد‌، از حال رفت.😔 در مسیرمان رفتیم پیش خط خودی و گفتیم که پیاده‌ها را نزنند، خودی هستند‌. نزدیک خانات رسیده بودیم که داوود بیدار شد‌. مدام می‌گفت:«کمرم گرفته‌، نمی‌تونم راه برم.»🍃 🌹چند ترکش به کمرش خورده بود و فکر می‌کرد به خاطر پیاده‌روی کمرش گرفته است. به سختی آوردمش داخل مقر‌، ترکش‌ها را در آوردم و پانسمان کردم‌، مسکن و آرام‌بخش هم زدم. می‌خواست بخوابد😴 ولی مقاومت می‌کرد. بدجوری به هم ریخته بود و اضطراب داشت.🍃 🌷توی همان حال بد‌، مدام هذیان می‌گفت و تکرار می‌کرد:«قاسم اگه من خوابم برد‌، تو نخوابیا! مثل بیمارستان شیخ نجار، می‌ریزند این‌جا سر همه رو می‌بُرند...» همین طور که هذیان می‌گفت خوابش برد... خیالم از داوود راحت شد‌، داشتم می‌رفتم دنبال بچه‌های سوری که در زیتان مانده‌اند که گفتند نترس‌، زیتان تقریباً امن شده است!🍃 🌸الان برگشته‌ام مقر. نیمه‌های شب شده و داوود هنوز خوابیده است‌. نشسته‌ام بالای سرش و دارم ماجراهای امروز را می‌نویسم، تا آن‌هایی که می‌خوانند🤓 فراموش نکنند‌، همین اتفاقات روزانه به ظاهر جزئی و شجاعت‌های بی‌سر و صدای عده‌ای جان برکف و بی‌ادعا، سرنوشت تاریخ را تغییر خواهد داد.🍃✨🍃 ............ 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : چهل و دو🌹 «فصل سی و هشتم» 🌹پای در راه نهیم که این راه رفتنی ست و نه گفتنی! این همه را بسیار گفته‌اند و بسیار شنیده‌ایم و شاید به جرم تکرار، آن را ملال‌آور بدانند‌. اما چه کنم؟.. ما زندانیان نفسیم...🍃 🌷ماه رمضان است و در این گرمای شدید، روزه داری کمی سخت شده است.حجم کار خیلی زیاد ✨شده و من مدام در رفت و آمد هستم و شدیدا گرفتار مسئولیت‌های مربوط به بهداری. حسابی این چند وقت‌، وزن کم کرده‌ام و لاغر شده‌ام. گاهی انگار ضعف غلبه می‌کند که بی‌حال می‌شوم‌.🍃 🌺چند روزی درگیر کارها بودم، محمد دیده بود برنگشته‌ام عامر، نگران شده بود و دنبالم می‌گشت؛ وقتی فهمید از ضعف روزه‌داری و کار سنگین مریض🤒 شده‌ام کلی دعوایم کرد‌.🍃 🌻امروز هیجدهم ماه مبارک رمضان است و ما یک مجروح خاص داریم که حتماً باید برای ادامه‌ درمان با کلیه تجهیزات بیهوشی به ایران منتقل شود. با آمبولانس‌، به سمت فرودگاه راه می‌افتم.🍃 🌸به عنوان کارشناس بیهوشی‌، همراه بیمار تا فرودگاه دمشق می‌روم تا او را برای اعزام به ایران تحویل بدهم، اما این‌جای کار که می‌رسم، تیم مقابل‌، زیر بار مسئولیت مجروح‌، نمی‌روند و تحویل نمی‌گیرند‌.🍃 🌺می‌گویند کمبود امکانات داریم و حتماً باید یک کارشناس بیهوشی یا پرستار‌، همراهش اعزام شود. البته او هم حق هم دارد، اما انگار یک سطل آب یخ روی سرم😮 ریخته‌اند! مانده‌ام چه کنم! از طرفی در عامر، کلی کار نیمه‌تمام دارم و سرم در بیمارستان حسابی شلوغ است و از طرف دیگر نمی‌توانم بیمار را رها کنم آن هم وقتی که می‌دانم مانند یک معجزه از مرگ نجات یافته است.🍃 💐این مجروح‌، مدتی قبل بر اثر اصابت گلوله به جمجمه‌، در بیمارستانی در حلب بستری بود و برای نجاتش خیلی‌ها زحمت کشیده‌اند و در کمال ناباوری‌، هوشیاری‌اش برگشته است و حالا طبق صلاح‌دید بهداری‌، باید به تهران منتقل شود برای ادامه‌ درمان‌های تخصصی‌تر.🍃 💐زنگ می‌زنم به دکتر حسین ـ فرمانده کل بهداری سوریه ـ برای کسب تکلیف! دکتر حسین به خاطر شرایط استثنایی این رزمنده‌ خوزستانی‌، اجازه می‌دهد مجروح را همراهی کنم‌. به هوای این‌که چند روز دیگر دوباره برمی‌گردم سوریه‌، قبول می‌کنم‌. و من راهی تهران✨ِ آرام می‌شوم، در حالی که دلم را جا می‌گذارم این‌جا وسط معرکه‌ جنگ...🍃✨🍃 ........ 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : چهل و سه🌹 «فصل سی و نهم» 🌹تهرانی نبوده‌ام و نیستم! بچه‌ شهرکردم، در تهران نفس کم می‌آورم...‌🍃 🌷دو هفته‌ای می‌شود که ‌آمده‌ام ایران، به ‌امید اینکه زود برگردم سوریه. مجروح اعزامی را تحویل دادم اما بنا به ملاحظاتی شرایط پروازم فراهم نشد‌✨ رفتم شهرکرد و برای شب‌های قدر مثل سابق با جواد و محمدرضا رفتیم به پاتوق همیشگی‌مان‌، تپه نور الشهدا‌.🍃 🌹حال و هوای ماه رمضانم امسال انگار یک جور دیگر است. شور و حال قرآن سر گرفتن؛ آن هم در جوار شهدای گمنام‌🕊 در بالاترین نقطه شهر و دیدن چراغ‌های یکی در میان روشن خانه‌ها از بالای کوه‌، اشک‌های😭 آرام و بی‌صدا و.. دلم با هر«بِکَ یا اللّه» شعله می‌کشید و شاید آخرین شب قدرم باشد!🍃 🌻بچه‌های مسجد امام حسن‌(ع)‌، مدام سراغم را می‌گرفتند ولی من که دلم می‌خواست امسال‌، شب‌های قدر برای خودم خلوت💫 کنم، گفتم می‌خواهم تنهایی بروم سمت کوه شاید کمی آرام شوم...🍃 💐حالا که برگشته‌ام تهران‌، حسابی کلافه‌ام. امروز تماس گرفتند و گفتند برای ساعت 4 بعدازظهر پرواز ✨داریم. راهی بیمارستان خودمان می‌شوم؛ چندین ماه است نرفته‌ام سر بزنم‌. باید با دوستان دیداری تازه کنم‌، شاید برای آخرین بار...🍃 🌸داخل اتاق عمل می‌روم و می‌ایستم جلوی در رختکن آقایان. هادی با لبخندی☺️ برلب می‌آید سمت در ورودی و من یاد روز اولی می‌افتم که با محمد آمدم این‌جا و گم شدم در دنیای پر جنب و جوش اتاق عمل و نامه‌ شروع به کارم را دادم دست‌ هادی و گفتم سفارش من را بکند برای اعزام به سوریه!🍃 🌷کم‌کم همه خبردار می‌شوند و دورم حلقه می‌زنند و همگی می‌رویم غذاخوری‌. همکارانی که در غذا خوری نشسته‌اند مرا که می‌بینند یک صدا می‌گویند:«تو هنوز شهید نشدی؟؟» و همه با هم می‌خندیم...😊 سلیمانی می‌پرسد:«پس کی برمی‌گردی؟ جات خیلی خالیه توی اتاق عمل.» و من ناخودآگاه از دهانم می‌پرد و می‌گویم:«تا دو ـ سه هفته‌ دیگه شهید❣ نشدم حتما برمی‌گردم!»🍃 🌺سید حسین محکم بغلم می‌کند و می‌گوید:«چه خبره؟ چقدر لاغر شدی!» با خنده ☺️می‌گویم:«بس که خوش می‌گذرد!» آقای مفید از پرسنل قدیمی و بازنشسته‌ بیهوشی می‌آید کنارم می‌نشیند و در مورد اوضاع منطقه و شرایط نیروهای ایرانی و رزمنده‌های سایر کشورهای اسلامی می‌پرسد و من آن‌قدر گرم حرف زدن با او شده‌ام که وقتی به خودم✨ می‌آیم، می‌بینم همه دارند به حرف‌های ما دوتا با اشتیاق‌، گوش می‌دهند.🍃 🍃خانم خانی که قبلا همیشه باهم شیفت بودیم می‌آید به سمت من و نمی‌دانم چرا گریه‌اش گرفته؟! با خنده احوالش را می‌پرسم و او مثل مادری مهربان مدام سفارش می کند که مراقب خودم باشم.🍃 🌸بچه ها در مورد حقوقم می‌پرسند و من فقط با یک جمله پاسخ می‌دهم و می‌گویم:«آدم باید برای رضای خدا🙏 کار کنه!» 🌹یکی هم هست که آرام و بی‌صدا از کنارم رد می‌شود‌، سرش را می‌اندازد پایین و بدون هیچ سلامی💫می‌رود به سمت اتاق عمل دی کلینیک و من می‌دانم که به خاطر حلقه‌ای که دورم زده‌اند رویش نشده! همانی که یک روز نه چندان دور، اگر رفتنی شدم، شاید خیلی از کارهای نیمه تمامم را به او بسپارم و بروم....🍃 🌻حرف‌های‌مان با دوستان تمامی ندارد‌، اما من دلم جایی گرفتار شده فراسوی خاک کشورم..... باید دلم را بردارم و بروم دنبال آن بی‌انتهایی که انتظارم را می‌کشد...🍃✨🍃 .......... 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🔹️ ♦️شهید حسین خرازی از عشق به اباعبدالله می‌گوید... 🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : چهل و چهار🌹 «ادامه فصل سی و نهم» 🌹ساعت 3 بعدازظهر شده، ‌هادی می‌گوید:«‌حسن دیرت نشه!» کاملاً متوجه شده‌ام یک جوری حرف می‌زند که انگار به سختی دارد از من دل❣ می‌کند؛ نگاهش‌، لحن حرف زدنش، دستی که روی شانه‌ام گذاشته...با همه‌ همکارانم خداحافظی می‌کنم و می‌روم بیرون.🍃 🌸قبل از رفتن‌، پرده‌ آبی جلوی راهروی اتاق عمل را کنار می‌زنم و از گوشه‌اش، دوباره زل می‌زنم به رفت و آمد بچه‌ها ✨و عجله‌ای که همه برای رفتن به سر عمل دارند؛ به برانکاردهایی که روی‌شان‌، بیماران‌، تند و تند جابه‌جا می‌شوند و آن‌هایی که می‌روند جراحی بشوند و آن‌هایی که عمل‌شان تمام شده است وآمده‌اند ریکاوری‌.🍃 🌺گوشم دوباره با صدای پیج‌های پی در پی اتاق عمل آشنا می‌شود. نگاهم گره می‌خورد به زندگی که همچنان جریان دارد و دلم را می‌بینم که زندگی در آن جریان دارد و دلم را می‌بینم که زندگی💥 در آن انگار از حالا به بعد می رود به سمت توقف هیاهو و رسیدن به آرامش مطلق....🍃 🌻از حیاط بیمارستان که بیرون می‌زنم‌، پنجره‌های بخش‌ها معلوم است و دوباره چشمم به تابلوی سردر می‌افتد و آیه‌ «بَقِیَّةُ اللّهِ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ» و آرم سپاه پاسداران🌟 و... خاطره‌ آن روز اولی که با یک ساک دستی، ایستاده بودم همین جایی که اکنون ایستاده‌ام، زنده می‌شود... دوباره غرق می‌شوم در رؤیاهای ناتمام‌، اما این بار از خودم راضی‌ام.🍃 💐حالا امدادگری هستم با افتخار پاسداری! بیرون می‌روم. این‌جا‌، تهران! شهر دود و ترافیک! با مردمی خسته که توی این شلوغی‌های بی‌پایان‌، عادت کرده‌اند به انتظارهای طولانی و روزمرگی‌های تکراری! نفسم بالا نمی‌آید‌.🍃 🌷هوا عجیب گرم و آلوده است و من به بوی دود تهران عادت ندارم‌، چرا که مدت‌هاست مشامم از بوی خون و باروت پر شده است. دست راستم برج میلاد معلوم است، با خودم می‌گویم: «خداحافظ تهران✨ پرماجرا!» فرقی نمی‌کند که من دوباره برگردم یا نه، ولی یادت باشد مدافعان حرم، کیلومترها دورتر از برج میلاد و هتل‌ها و پارک‌ها و شهر بازی‌هایت‌، در کشوری دیگر می‌جنگند و جان🕊 می‌دهند تا هیچ حرامی و حرام‌زاده‌ای نگاه چپ به خانه و کاشانه شهروندانت نیندازد و حتی آشیانه گنجشک‌ها و یاکریم‌هایت هم امن و امان بماند و آب توی دل هیچ آکواریومی تکان نخورد چه برسد به مردم! حواست باشد تهران بزرگ! عادلانه قضاوت👌 کنی سرباز‌های فرامرزی وطن را و خطاهای شخصی هیچ کس را به پای آرمان‌ها ننویسی...🍃✨🍃 ........... 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐