eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 2⃣ )🌹🍃 ♦️پدرم طیب خان عصرها در خانه بود روال کار بازار میوه به صورتی بود که نیمه شب به میدان میوه می رفت تا ساعت هفت صبح بیشتر کارهایش را انجام می داد بعد صبحانه می خورد و تا قبل از ظهر کار فروش محصولات را به پایان می رساند طیب خان ظهر به پاتوق همشیگی خودش می رفت حدود ساعت دو عصر به خانه می آمد بعد از جواب دادن به مراجعان و حل مشکلات مردم مشغول استراحت می شد پدر غروب ها با ما صحبت می کرد از گذشته، از دورانی که مشغول کار و تحصیل بوده و ... برای ما حرف می زد. ♦️فراموش نمی کنم یک بار درباره پدر بزرگم از ایشان سئوال کردم گفت: پدر من حسینعلی بیک، از آدم های سفره دار و لوطی منطقه خراقان قزوین بود این مرد از انسانهای متدین بود که خیلی به فقرا کمک می کرد در آن روستا چند زن بی سرپرست بودند که پدرم با آن ها ازدواج کرد من و طاهر از یک مادرم بودیم صغری خانم. آقا مسیح از یکی دیگر از خانم ها بود اکبر آقا هم از دیگر از خانم های پدرم بود. پدر ادامه داد: موقعی که من هنوز به دنیا نیامده بودم یعنی حدود سال ۱۲۸۵ پدرم از قزوین به تهران آمد او در صام پزخونه یا همان صابون پز خانه محله ای بین چهار راه مولوی و میدان اعدام که از ضلع جنوبی به دروازه غار منتهی می شد ساکن شدند پدرم در کار جمع آوری هیزم و تهیه زغال برای نانوایی ها بود. ♦️من سال ۱۲۹۰ به دنیا آمدم دوره دبستان را در همان محل گذراندم و به دبیرستان نظام رفتم. مدرسه نظام وابسته به ارتش بود بیشتر کسانی که از آنجا فارغ التحصیل می شدند در پست های نظامی و دولتی گماشته می شدند بعد پدر به خاطره ای از دوران شاه اشاره کرد: یک روز سرکلاس درس بودیم آن روز رضا خان به کلاس ما آمد البته آن موقع هنوز رضا شاه بود او وارد کلاس شد و به معلم گفت: می خوام سئوال بپرسم بهترین شاگرد این کلاس کیه؟ معلم کلاس ما که هول شده بود مرتب به بچه ها نگاه می کرد من دستم را بالا آوردم رضا خان من را صدا کرد و گفت بیا اینجا همه ترسیده بودند اما من با شجاعت جلو رفتم رضا خان به نقشه روی دیوار نگاه کرد و گفت: قشنگ برای من توضیح بده، همسایه های ایران چه کشورهایی هستند، چه شرایطی دارند و ... من هم که شاگرد درس خوان کلاس بودم شروع کردم برایش توضیح دادن از هیچ هم نترسیدم. اینجا ترکیه است مردم این کشور مسلمان و دولت آن ها... اینجا افغانستان ... اینجا خلیج فارس و ... کاملاً نقشه را توضیح دادم. خیلی از مطالبی که من گفتم شاید خود رضا خان هم نشنیده بود وقتی توضیحات من تمام شد رضا خان من را تشویق کرد. پدر ادامه داد: من از مدرسه نظام به خاطر شرایط خشک و اطاعت بی چون و چرا از مافوق خوشم نیامد با اینکه جزء شاگردهای ممتازین مدرسه بودم و خصوصا در درس ریاضی شاگرد اول بودم اما این مدرسه را در سال های آخر به خاطر محیط خشک نظامی رها کرد و دیگر دیپلم نگرفتم آن ایام فقط من درس خواندم. ♦️آقا مسیح که هم سن من بود کوره آجر پزی داشت پدرم مسیح را خیلی دوست داشت هر روز مسیح در کنار پدر بود و از لحاظ اعتقادی خیلی مومن شد مثل پدرمان. طاهر هم جزء باستانی کارهای بزرگ تهران بود و درس نخواند اکبر هم آن زمان کوچک بود. ادامه_دارد........ 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گل نرگس چه شودبوسه به پایت بزنیم تابه کی خسته دل ازدور صدایت بزنیم گـل نرگس نکند مهر ز ما بر داری داغ دیدار رخت رابه دلمان بگذاری ‌‌‌‌ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 3⃣)🌹🍃 ♦️دوران تحصیل من تمام شد مدتی دنبال ورزش باستانی و ... بودم. در همان ایام نوجوانی هوس زیارت کربلا داشتم با چند نفر از دوستان راهی سفر شدیم به کرمانشاه رفتیم و از همان منطقه راهی عتبات شدیم عشق به امام حسین از کودکی در وجود ما بود پدر ما جز عاشقان آقا اباعبد الله بود از کودکی مجلس روضه در خانه ما برقرار بود خاصه اولین سفر ما در سنین قبل از بیست سالگی انجام شد.وقتی به تهران بر گشتیم دوباره مدتی را به دنبال کار و ورزش و ... بودیم جو بد آن زمان باعث شد که در چندین دعوا حضور داشته باشم می خواستند من را دستگیر کنند برای همین رفتم سراغ یکی از دوستانم به نام هادی مندلی گفتم: هادی اوضاع خوب نیست می یای با هم بریم کربلا با هادی راه افتادیم رفتیم کرمانشاه تا از طریق مرز به کربلا برویم توی کرمانشاه دنبال یه جای خوب برای ناهار می گشتیم یکی به ما گفت: برید فیض آباد اونجا همه چیز هست! ♦️ما هم رفتیم فیض آباد آنجا یک رستوران و کافه بود بسیار مجموعه بزرگی بود ده ها تخت توی محوطه چیده بودند و همه مشغول بودند.انواع غذا نوشیدنی مشروب و مواد و ... مهیا بود من و هادی مشغول خوردن ناهار شدیم در میز کناری ما سه جوان کرد با هیکل درشت مشغول خوردن زهر ماری بودند یکی از این ها دست یک نوجوان معصوم را گرفته بود و به حالت خاصی با او حرف می زد از چشم های این بچه ترس و مظلومیت می بارید این سه جوان با لحن خاصی با او حرف می زدند کاملا مشخص بود که قصد سو دارند. ♦️پدر ادامه داد من از بچگی در خانه پدری بزرگ شده بودم که بسیار غیرت داشت حتی اجازه نمی داد افراد غریبه مورد اذیت واقع برای همین غیرتم اجازه نمی داد چند بار خواستم بلند بشم که هادی دستم رو گرفت. هادی گفت: طیب تو نمی توانی با اینا درگیر بشی ول کن ما میخوایم فردا از اینجا بریم اما وقتی دیدم که این موجودات پست می خوان کار خودشون رو عملی کنن از جا بلند شدم رفتم جلوی میز اون ها، می دونستم که این کار ممکنه به قیمت جون من تموم بشه همه میزها پر از آدم بود و همه همشهری بودند من و هادی توی اونها غریب بودیم. جلوی میز ایستادم دست پسرک نوجوان را از دست اون نامرد در آوردم نگاه من تو چشمای اون ها بود منتظر عکس العمل اون سه نفر بودم. ادامه_دارد........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 4⃣)🌹🍃 ♦️سکوت کافه فیض آباد کرمانشاه را گرفته بود، یک جوان بلند قد تهرانی با سن حدود بیست سال جلو میز جوان هایی که می خواستند پسرک نوجوانی را همراه خود ببرند ایستاده بود هادی با رنگ پریده من را نگاه می کرد من به حرف آمدم و گفتم: شما مرد نیستید، غیرت ندارین.... هنوز این حرف من تمام نشده بود که یکی از آن ها از جا بلند شد یک دفعه مشتش را به سمت من رها کرد من ناخودآگاه نشستم و ضربه ای به شکم او زدم نفر بعدی بلافاصله به من حمله کرد که من هم جا خالی دادم یک صندلی چوبی کنار میز بود که آن را برداشتم و زدم تو سر نفری بعدی. شخص دیگری از پشت سر به سمت من حمله کرد که دوباره با صندلی به او ضربه زدم یک دفعه دیدم از همه طرف به سمت من حمله شد چوب و سنگ و چاقو بود که از اطراف به سمت من پرتاب می شد دیگر جای درنگ نبود صندلی هنوز در دست بود این صندلی سپر دفاعی خوبی بود دست پسرک را گرفتم و سریع به سمت بیرون دویدیم، جمعیت بسیاری به دنبال ما بودند مرتب چاقو و سنگ به سمت ما پرتاب می شد خلاصه کل محله به هم ریخته بود. ♦️پانصد متر دورتر از فیض آیاد ، یکی از میدان های اصلی کرمانشاه بود. آنجا مرکز پلیس بود و چندین نگهبان داشت هر طور بود خودم را رساندم به آنجا و دویدم داخل و در را بستم تازه فهمیدم که چند جای بدنم غرق خون است نمی دانی چه خبر شده بود اراذل کرمانشاه همه به دنبال من بودند. جمعیت پشت در پاسگاه موج می زد همه آن ها سراغ من را می گرفتند می گفتند باید اون بچه تهرون رو بفرستید بیرون و گرنه... ♦️مأمورهای کلانتری تعجب کرده بودند آن ها به سختی مردم را متفرق کردند من هم پسرک را به مسئول پاسگاه تحویل دادم، گفتم: قضیه از این قراره خود پسرک هم حرف های من را تایید کرد اما آن ها من را هم بازداشت کردند وقتی مشخصات من را پرسیدند با شهربانی تهران تماس گرفتند فهمیدند که من در تهران پرونده دارم و فراری هستم برای همین روز بعد من را با چند متهم دیگر راهی تهران کردند در تهران من را به شهربانی و دادگاه بردند. یکی از دوستانم را در دادگاه دیدم با تعجب گفت: طیب خان تویی؟! گفتم: طیب خان ؟ طیب خان دیگر کیه؟ گفت: آره بابا همه جا حرف شماست ماشین هایی که از کرمونشاه بار آوردن می گن یه بچه تهرون فیض آباد رو تعطیل کرد می گن اسمش طیب خان، مأمورای تهران دنبالشن می گن بچه صام پز خونه است و خیلی دل جرات داره، پدر ادامه داد: چند ماهی به خاطر پرونده قبلی و درگیری کرمانشاه در زندان بودم تا اینکه آزاد شدم اما وقتی توی کوچه و بازار راه می رفتم خیلی ها من رو با دست به هم نشون می دادن می گفتن: این همون طیب خان هستش که کرمانشوه رو به هم ریخت البته نصرﷲ خالقی از دوستان پدرم می گفت: در ماجرای کرمانشاه طیب با مامورهای شهربانی هم درگیر شد او اسلحه یک مإمور را گرفت و شکست برای همین طیب را دستگیر کردند. ادامه_دارد........ 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
•♥️• ✍یهو می اومد می‌گفت: "چرا شماها بیکارید؟!" می‌گفتیم: "حاجی! نمی‌بینی اسلحه دستمونه؟! یا ماموریت هستیم و مشغولیم؟!" می‌گفت: "نه .. بیکار نباش! زبونت به ذکر خدا بچرخه پسر! .. همینطور که نشستی، هر کاری که می‌کنی ذکر هم بگو".. وقتی هم کنار فرودگاه بغداد زدنش تو ماشینش کتاب دعا و قرآنش بود. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 5⃣)🌹🍃 ♦️من یک دفعه گنده شدم درسته که اون موقع ورزش باستانی می رفتم و بدنی قوی داشتم اما یک باره خیلی از لوطی ها و بزرگان باغ فردوس و مولوی و بازار و سنگلچ و ... رو به عنوان یه آدم مهم قبول کردم، خیلی ها دور اطراف من می اومدن و می خواستن با من باشند. هر چند من از معروف شدن خوشم نمی آمد اما شرایط اون موقع خیلی با حالا فرق داشت هر جوانی که ورزش می کرد و برای خودش کسی می شد اهل دعوا و چاقو کشی می شد تفریح جوان ها همین مسائل بود یا اهل دعوا و چاقو، یا اهل کافه و کاباره. خیلی کم می شد که جوانی سر به راه بمونه البته اون موقع کلانتری و پاسگاه هم خیلی کم بود، من هم اون موقع مرتب در زورخانه ورزش می کردم البته نه مثل برادرم طاهر یکی از حرفه ای های ورزش باستانی بود. ♦️اوایل دوران پهلوی بود آن موقع من رضا خان را دوست داشتم می گفتند خیلی آدم خوبیه مقتدره با خداست به مردم کمک می کنه و ... من دیده بودم که رضا خان توی محرم میون دار دست تکیه دولت بود. خلاصه خیلی از رضا خان خوشم اومد برای همین روی بدنم تصویر سر رضا خان رو خالکوبی کردم اما وقتی که به قدرت رسید فهمیدم که این نامرد مهره خارجی هاست وقتی شروع کرد چادر رو از سر زن ها بگیره خیلی از لوطی های تهران با مامور ها و دولت رضا درگیر شدند من هم چند بار با اون نامردها درگیر شدم نمی گذاشتم توی محله ما کسی به ناموس مردم بی حرمتی کنه، نمی گذاشتم کسی چادر از سر زن ها بگیره. ♦️بعد از اون ماجرا رضا خان با امام حسین هم درگیر شد وقتی که اجازه برگزاری عزاداری نداد همون گور خودش رو کند ما اون موقع توی خونه خودمون مجلس روضه برگزار می کردیم ایام محرم که می شد در و دیوار رو سیاه پوش می کردیم و خرج می دادیم اما من در غیر ایام محرم ، مرتب به دنبال دوست و رفیق بودم ورزش باستانی می کردیم شب ها هم مرتب از این کافه به اون کافه از این قهوه خانه به اون قهوه خانه و ... ♦️سال ۱۳۱۶ بود که با مأمورهای دولتی و پاسبان ها درگیر شدم آن روز نتوانستم فرار کنم و به خاطر این درگیری دستگیر و به دو سال حبس محکوم شدم آن موقع حبس برای کسی که گنده یک محله حساب می شد یه افتخار بود همه از او حساب می بردند حکومت هم هر کسی رو که می خواست اذیت کنه می فرستاد بندر عباس، زندان بندر عباس تبعیدگاه عجیبی بود خیلی از کسانی که سرشان باد داشت رو سر به راه می کرد. شرایط زندان بندر عباس طوری بود که خیلی ها نمی توانستند تابستان های آنجا را تحمل کنند و همان جا می مردند در دورانی که در بندر عباس زندانی بودم خیلی ها می آمدند پیش و من می گفتند: شنیدیم شما گنده لوطی های تهران هستید بعد شروع می کردند با من حرف زدن و رفیق شدن، یک بار چند تا از خان های بندر عباس پیش ما در زندان آمدند مدت ها با من حرف زدن آنجا پول داشتیم و آن ها را مهمان کردیم خیلی از من خوششان آمد باز هم به دیدن من آمدند آن ها فکر نمی کردند من با سواد و اهل ورزش و ... باشم. ♦️پس از دوران حبس آمدم تهران هنوز شغلی نداشتم روزگار من از طریق ورزش و قهوه خانه و بعضی وقت ها دعوا و ... می گذشت اما سعی می کردم با معرفت باشم لوطی باشم و مرام داشته باشم تا اینکه یک اتفاق شغل آینده من و مسیر زندگی من را تغییر داد. ادامه_دارد........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🏝 بخیرمولای‌من 🏝 ⚘گفتے كه به دل شكستگان نزديكيم ما نيز دلِ شكسته داريم ای دوست ... پدر مهربانم سلام...⚘ 🏝السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ الَّذِى يَهْتَدِى بِهِ الْمُهْتَدُونَ ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ🏝 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 6⃣)🌹🍃 ♦️پدرم می گفت : از زندان بندر عباس که برگشتم مدتی بیکار بودم ورزش و تفریح و رفاقت با دوستان و ... تا اینکه یک روز با رفقا به خانه ارباب زین العابدین رفتیم. ارباب زین العابدین آدم خوب و با خدایی بود. بازار سبزی و میوه امین السلطان متعلق به ایشان بود. اما رفقا می گفتند ارباب خیلی ناراحت است و حتی قصد خودکشی دارد گفتم: ارباب چی شده چرا این قدر به هم ریختی؟ گفت: دشمن دارم می خوان نابودم کنن گفتم: ناراحت نباش ما باهات هستیم پدرم ادامه داد: فردا رفتم بازار امین السلطان، این بازار در قسمت جنوبی خیابان ری نرسیده به میدان شوش قرار داشت. جایی که الان صابون فروشی ها هستند چند روزی پیش ارباب بودم ارباب زین العابدین خیلی من رو دوست داشت خیلی از حضور ما خوشحال بود تا اینکه خود ارباب یک مغازه به من داد و آرام آرام من را وارد دنیای کاسبی کرد یکی از دوستان پدر می گفت: طیب بعد از ورود به میدان و بازار میوه خیلی از مسائل گذشته را رها کرد. ♦️چند نفری در این دوران همراه او بودند و برای او کار می کردند رضاگچکار، قدم، ابرام خان و... یکی از کارهایی که در آن دوران رواج داشت و الان هم به نوعی هست گرفتن عوارض از محصولات خریداری شده بود آن زمان به این عنوان اصطلاحاً « در باغی» می گفتند ارباب زین العابدین طیب را مسئول گرفتن در باغی بازار میوه کرد. طیب در همین زمان در بازار امین السلطان حجره هم داشت و به کار خرید و فروش مشغول بود. ایامی که طیب مشغول به کار شد مصادف با دوران ۱۳۲۰ و جنگ جهانی و اشغال ایران بود اوضاع اقتصادی مردم بسیار وخیم بود قحطی، بسیاری از مناطق ایران را فرا گرفته بود مردم به نان شب محتاج بودند انبار غله ایران برای تامین مواد غذایی ارتش متفقین خالی شده بود آمارهایی که از آن موقع ثبت شده از مرگ دسته جمعی مردم در برخی شهرهای بزرگ نظیر اصفهان و تهران و ... خبر می دهد چیزی که امروزه باور آن بسیار سخت است. قحطی همه گیر بود بسیاری از مردم با سختی روزگار می گذراندند اما طیب پول خوبی به دست می آورد. درست از این زمان بود که روحیه ی مردم دوستی و خدمت به خلق در وجود او نمایان شد طیب مقدار زیادی نان تهیه می کرد و به خانه افراد مستحق می رساند ایشان ادامه داد: مبلغی که طیب از راه درباغی دریافت می کرد همه را برای افراد بی سرپرست و بی بضاعت هزینه می کرد آن موقع خودش مغازه داشت و حتی از درآمد خودش به دیگران کمک می کرد. ادامه_دارد........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹