•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : چهل و هفت✨💥
🔶از آمدن ما به زابل پنج ماه گذشته بود . آقا مصطفی قرض هایش را داده بود و ما توانسته بودیم پولی پس انداز کنیم که زمزمۀ برگشت آغاز شد.😔 یک شب به آقامصطفی گفتم: «چون هم شما وابسته به خانوادهات هستی هم اونا وابسته به شما، بهتره که گاهی اونجا باشی گاهی اینجا. تا من کارم رو ادامه بدم، بلکه بتونیم پولی برای رهن خونه پسانداز کنیم.»🤔
گفت: «نمیشه زینب، من اگه بخوام مرتب در رفت و آمد باشم نه اینجا میتونم برم سرکار نه اونجا.»🧐
گفتم: «من تازه دارم معنی زندگی رو میفهمم، دوست ندارم برگردم.»
🔸آقامصطفی میدانست برگشتن به خانۀ پدرش و زندگی در یک اتاق، آن هم بدون وسایلی که از خودمان باشد چندان لطفی ندارد، اما اینجا ماندن را هم دوست نداشت. میگفت: «اگه مشهد🕌
بودم میتونستم زمان احتضار پدربزرگ بالای سرش باشم. میترسم دوری، پشیمونیهای دیگهای به بار بیاره.»😔
گفتم: «اگه بخوایم برگردیم، باید زمین جوادیه رو بفروشیم.»
🔸آقامصطفی رفت مشهد که زمین جوادیه را بفروشد. آن روز تازه از سرکار آمده بودم. داشتم غذای طاها 👶را میدادم که رفت. وجدانم به من نهیب زد: «به خطرهایی که در این رفت و آمدها تهدیدش میکنه فکر کردی؟ به تنهاییاش، به مهربونیهاش❤️، تو برای رضای خدا با کم و کاستیهای زندگیت ساختی، بازم بساز، تحمل کن، خسته نشو.»😊
🔸صبح روز بعد به برادرم گفتم: «به فکر یک کارمند دیگه باش. من نمیتونم اینجا بمونم.»🤓
برادرم گفت: «چاره چیه؟ تو باید تابع شوهرت باشی، هر جا رفت، بری، اما بیمهات رو قطع نکن، ادامه بده. اگه یک وقتی هم مشکل داشتی بگو من برات واریز میکنم.»😎
🔸غمی مبهم بر سرم سایه انداخته بود. نه میتوانستم از این موقعیتی که داشتم چشم بپوشم، نه میتوانستم بیپولی و بیجایی را تحمل کنم و نه رنج و آزردگی آقامصطفی را ببینم. به خودم گفتم: «زینب به خدا توکل🙏 کن، درست میشه.»
🔸گوشی را برداشتم، شمارۀ آقامصطفی را گرفتم و گفتم: «من اسبابها رو جمع میکنم، بیا دنبالمون.»🌺
گفت: «تا آخر ماه بمون. خونه که گرفتم میام دنبالتون»
گفتم: «با کدوم پول؟»
گفت: «خونۀ پدربزرگ رو فروختن. به هر کدوم از ورثه سهم قابلتوجهی رسیده قرار شد پدرم زمین جوادیه رو از من بخره، قصد دارم با پول زمین یک روآی صفر بخرم، برم آژانس کار کنم.»🌿
گفتم: «پس رهن خونه چی میشه؟»
گفت: «قراره پدرم یک میلیون هم برای رهن خونه 🏠کمکم کنه، یک میلیون هم که خودمون پسانداز کردیم، دو میلیون میدیم برای رهن، بقیهاش رو هم اجاره میدیم، یخچال و فرش و تلویزیون رو هم قسطی برمیدارم، بعد میام دنبالتون.💐💐💐💐
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊ذکر روز دوشنبه🕊🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبح دوشنبه شما پر از عشق به امام حسین (ع)🌷🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : چهل و هشت✨💥
🔶آقامصطفی بعد از انجام کارهایی که گفته بود آمد دنبالمان، پس از شش ماه برگشتیم مشهد🕌 زابل که بودیم مادرم برایم چند دست رختخواب و مقداری وسایل آشپزخانه تهیه کرده بود. حالا زندگی آرام و بیدغدغهای داشتیم و من به توصیۀ پدرم شروع کردم به درسخواندن، پدرم برای تشویق من گفته بود: «اگه دانشگاه قبول بشی، تمام هزینۀ تحصیلت رو میدم.»😇
🔸پدرم آرزو داشت من دکتر بشوم. برای همین اصرار کرده بود بروم رشتۀ تجربی، اما من تجربی را دوست نداشتم، سخت هم بود، بخواهم غیرحضوری ادامه بدهم آقامصطفی گفت: «برو حوزه!»🤓
گفتم: «درسهای حوزه مشکله، الهیات رو دوست دارم.»
گفت: «الهیات گرایشهای مختلفی داره چه گرایشی میخوای بری؟»
گفتم: «قرآن و حدیث!»
گفت: «خیلی خوبه منم کمکت میکنم.»😍
دو ماه فرصت داشتم،نشستم به خواندن
آقامصطفی صبح طاها را میبرد خانۀ مادرش و عصرها میآورد خانۀ خودمان تا من بتوانم درس بخوانم. اغلب بعدازظهرها میگفت: پاشو بریم یه دور بزنیم چهره ات داد میزنه که خسته شدی.»☺️
🔸گاهی میرفتیم به فامیل سر میزدیم گاهی هم میرفتیم کوهسنگی، کنار مزار شهدای گمنام و ساعتی مینشستیم از بالای کوه، بخش وسیعی از شهر قابل رؤیت بود و چشمانداز بسیار زیبایی داشت.🌺
🔸بالاخره روز آزمون فرارسید با آقا مصطفی رفتیم محل برگزاری آزمون آقامصطفی گفت:« اصلاً استرس نداشته باش، قبول شدی چه بهتر، نشدی سال دیگه!» و مثل یک پدر دلسوز پشت در سالن ایستاد و برایم دعا کرد.🙏 وقتی آمدم بیرون با نگاهی پرسشگر به استقبالم آمد. گفتم:« سخت نبود.»
مدتی بعد نتایج را اعلام کردند. زنگ زدم به پدرم و گفتم: «قبول شدم! دانشگاه پیام نور قوچان، رشتۀ الهیات، گرایش قرآن و حدیث.»😇
گفت: «این رشته بازار کار نداره بابا، بخون سال دیگه امتحان بده.»
گفتم: «چند وقت پیش خواب پدربزرگ آقامصطفی رو دیدم. با خوشحالی اومد سمت من و گفت آفرین زینب، آفرین! چه رشتۀ خوبی قبول شدی. این رشته هم به درد دنیات میخوره هم آخرت.»🌺🍃
پدرم آهی کشید و گفت: «خدا بیامرزش، برو بابا برو حتماً رشتۀ خوبیه!»
هفتهای دو یا سه روز صبح میرفتم قوچان، شب برمیگشتم. طاها را آقامصطفی میبرد خانۀ مادرش، روزهایی که از دانشگاه میآمدم با شوق و ذوق مطلب جدیدی را که یاد گرفته
بودم برای آقامصطفی تعریف میکردم.😍 اول با دقت گوش میداد، بعد مثل معلمها سؤال میکرد. اگر نمیتوانستم پاسخ سؤال را بدهم خودش پاسخ سؤال و ادامۀ ماجرا را مفصلاً توضیح میداد. میگفتم: «شما کی فرصت کردی اینا رو بخونی؟»🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌷#مهمانی_شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست✋
#شهید امر به معروف و نهی از منکر
🌷#شهید علی خلیلی
یه روز یه پسر 19ساله ... ساعت دوازده شب
باموتور توی تهران پارس بوده..
داشته راه خودشو میرفته..
که یهو میبینه یه ماشین با چندتا پسر..
دارن دوتا دخترو به زور سوار ماشین میکنن..
تو ذهنش فقط یه ☝️چیز اومد...
👈ناموس کشورم ایران..
میاد پایین... درگیر میشه..
توی درگیری دخترا سریع فرار میکنن و دور میشن..
میمونه علی و...هرزه های شهر.. 😔
تو اوج درگیری بود که یه چاقو 🔪صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..
میوفته زمین، کوچه خلوت، شاهرگ، تنها، دوازده شب..
علی تا نیم ساعت اونجا میمونه
پیرهن سفیدش سرخه سرخه
مگه انسان چقد خون داره.
اما خدا رحیمه..
یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستان...
اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..
خجالت میکشم بگم اون رو به ۲۶ بیمارستان بردند اما قبولش نکردند😭
تا اینکه بالاخره
یکی قبول میکنه و ..
عمل میشه
زنده میمونه😊
اما فقط دوسال بعد از اون قضیه
دوسال با زجر بیمارستان، خونه
میمونه تا تعریف کنه..چه اتفاقی افتاده؟؟
میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار..
بش میگه علی اخه به تو چه؟ چرا جلو رفتی؟
میدونی چی گفت 🤔
گفت حاجی فک کردم دختر شماست...
ازناموس شما دفاع کردم..
اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت...
گفت خدا...
من از این گله دارم...
داری جوابشو بدی...؟؟
علی متولد ۸ آبان ماه ۱۳۷۱
درگیری با اشرار: تیر ماه ۱۳۹۰
تاریخ شهادت: ۳ / ۱ / ۱۳۹۳
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : چهل و نه✨💥
🔶مدتی گذشت یک شب آقامصطفی با چهرهای گرفته و عبوس به خانه آمد پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»🧐
ابتدا چیزی نگفت خودش را با گوشیاش مشغول کرد. من هم اصراری نکردم بعد از شام گفت: «از آژانس اومدم بیرون!»
گفتم: حتماً باز به خاطر مشکل اخلاقی مردم؟ اینطوری که نمیشه زندگی کرد.»😟
گفت: «امشب من رو به آدرسی فرستادند. وقتی رفتم، متوجه شدم خانمی بدحجاب چند تا دیش رو میخواد جابهجا کنه ، نصاب ماهواره بود وسایلش رو از ماشین بیرون گذاشتم و گفتم من شما رو نمیبرم.😡 خانم با پرخاشگری گفت: باید ببری! وظیفهته! من زیر بار نرفتم اون هم زنگ زد به آژانس و کلی گله کرد.»
گفتم: «به همین راحتی بیکار شدی؟»🤔
گفت: «نه نمونههای دیگهای هم بوده
من نمیتونم از این راهها پول دربیارم.»
ناراحت بودم و بحث را ادامه ندادم چند روز گذشت یک شب با خودم گفتم امشب که آمد، میگویم پنجاههزار تومان لازم دارم.🧐 واقعاً هم به این پول نیاز داشتم، البته بیشتر قصدم این بود که تلنگری به او بزنم. از شبی که بیکار شده بود، کمی سرسنگین بودم. از راه که آمد برایش چای آوردم. قبل از اینکه چیزی بگویم، هر دو دستش را جلو آورد. در دستانش یک تراول پنجاههزار تومانی بود. گفت: «تقدیم به شما!»🌺🍃
شرمنده شدم، انتظار چنین برخوردی نداشتم. گفت: «امروز مادربزرگم چند جا کار داشت، خرید داشت، بُردمش. وقتی برمیگشتم زنگ زد و گفت توی داشبورد رو نگاه کن! موقعی که حواسم نبوده، این تراول رو گذاشته توی داشبورد.»🕊
دست آقامصطفی رو بوسیدم و گفتم: «ببخش! من فکر میکردم تو کار نمیکنی.»😘
گفت: «به فامیل سپردم اگه آژانس خواستن، به من زنگ بزنن.»
🔸به سرعت برق و باد یکسال از آمدن ما به این خانه گذشت. آقامصطفی گفت: «اگه صاحبخونه خونهاش رو با همین قرارداد تمدید کنه که خوبه، اگر نه، باید تخلیه کنیم.»😔
از فکر اسبابکشی دچار استرس شدم گفتم: «انشاءالله تمدید میکنه.»
آقامصطفی مکثی طولانی کرد. برای گفتن چیزی با خودش کلنجار میرفت
صاحبخونه گفته باید خالی کنیم؟»😔
گفت: «نه، موضوع این نیست. نگرانم که هیچوقت صاحبخونه نشیم!»
بعد دستم را گرفت و با تردید ادامه داد: «میدونی زینب! یه فکری کردم. بیا با پول رهنمون بریم طبقۀ بالای خونۀ پدرم رو شروع کنیم به ساختن.»🤓
گفتم: «پول رهن ما یک ماشین آجر و چند تا کیسه سیمان بیشتر نمیشه. بعد میمونیم از اینجا رونده و از اونجا مونده!»🙁🙁
گفت: «بناییاش رو خودم انجام میدم.»
گفتم: «اونطوری زمان میبره.»
گفت: «وقتی بابام ببینه شروع کردیم، همکاری میکنه.»
از اینکه دوباره برگردم به خانۀ پدرشوهرم و سربار آنها بشوم احساس خوبی نداشتم😔
گفتم: «چی بگم! هر جور صلاح میدونی.»
گفت: «یک چند ماهی بیجا میمونیم، سختی میکشیم، ولی ارزش داره. بعدش صاحبخونه میشیم.»💐💐💐
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : پنجاه✨💥
🔶مدتی بعد، اسباب و اثاثیهمان را جمع کردیم و برگشتیم خانۀ پدر آقامصطفی بار دیگر روزهای سخت از راه رسیدند😔 این بار وسایلمان بیشتر بود. مصالح ساختمانی هم که آورده بودیم حسابی خانه بههم ریخته و شلوغ شده بود😬 عصرها که آقامصطفی کار را تعطیل میکرد، من راهپلهها را جارو میکردم خانۀ ما، دوتا در ورودی داشت؛ یک در کوچک جنوبی که به راهپلههای روی پشت بام و هال باز میشد و یک در شمالی بزرگ که از کوچۀ دیگر به حیاط راه داشت.🌿 مصالح را از در بزرگ داخل حیاط میریختند. صبح به صبح باید
فرشهای هال را جمع میکردیم تا مصالح را با فرغون از داخل حیاط بار کنند، از هال عبور دهند و از راهپلهها به طبقۀ بالا ببرند گرد و خاک روی اسباب و اثاثیۀ داخل هال و آشپزخانه🍽 مینشست. چون یک کارگر بیشتر نبود، روند کار کُند پیش میرفت. همه کلافه شده بودند. اغلب بعد از کار بنایی، آقامصطفی خودش هال را جارو میکرد. فرشها را پهن میکرد. بعد میرفت حیاط را تمیز میکرد.🌺 برایش چای میآوردم. میگفت: «تا من دوش میگیرم، شما حاضر شین بریم یک دوری بزنیم.»
میگفتم: «خستهای، استراحت کن.»
میگفت: «تو و طاها از صبح توی این
بلاتکلیفی از من خستهتر شدین.»☺️
گاهی میرفتیم خانۀ دوستان یا فامیل یک ساعتی مینشستیم و بعد برمیگشتیم. گاهی میرفتیم تا طرقبه، بستنی میخوردیم.
🔸بالاخره با پولی که داشتیم دیوارهای یک اتاق و هال چیده شد. سقفش را موقتاً آکاسیو انداخت و ما جل و پلاسمان را جمع کردیم و رفتیم خانۀ خودمان! 😉سقف پایین را سوراخ کرده بود و یک سیم برق و یک لولۀ آب و یک شیلنگ گاز کشیده بود تا بالا، شیلنگ گاز را با گچ محکم کرده بود که پا نخورد و خطری ایجاد نکند. آن سال، تابستان خیلی گرمی را تجربه کردیم دیوارها گچ نداشت ، سقف هم که نازک و پر از روزنه بود. صبحها با اولین اشعههای نور خورشید🌝 بیدار میشدیم. خانهمان بیشتر شبیه آلونکی بود که روستاییان کنار جالیزهایشان میسازند.🌸🌸🌸
ادامه دارد ........
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•