#سلوک و مکتب حاج قاسم سلیمانی🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : سی وشش✨💥
⏪سال 58 بود،هنوز تلویزیون نداشتیم چون خانهٔ پدرم نزدیک بود بچهها میرفتند آنجا و با بچههای همسن و سال خودشان جمع 🌺میشدند جلوی تلویزیون و با خوشحالی به برنامهها نگاه میکردند. در خانه اخبار را از رادیو📻 گوش میدادیم. یک روز که عصمت از جلسه برگشت، بدو بدو رفت توی اتاق یک دفتر و خودکار 📝آورد رادیو را روشن کرد. بهش گفتم: «داری چهکار میکنی؟»🤔
گفت: «الان سخنرانی امام میخواد پخش بشه.»
گفتم: «چرا دفتر و خودکار 📝آوردی؟»
گفت: «میخوام هر چی امام میگه اونا رو بنویسم.»
سخنرانی امام💐 که شروع شد، رفتم بالای سرش دیدم تند و تند در حال نوشتن است. نگاهی به او انداختم و رفتم سراغ کارهای🔅 خانه، بعد از ظهر آماده شد، لباس پوشید و رفت جلسه، رفتم سراغ دفترش، برگ برگ نگاهش کردم. آنقدر پشت سر هم نوشته بود❗️ که برگهای دفتر سیاه شده بود. چند روز بعد غلامعلی یک تلویزیون 📺خرید و یک دست مبل راحتی ، من و بچهها آن روز خانه را تمیز کردیم ✅فرش توی هال را عصمت جارو کرد پشتیها را بردیم چیدیم یک طرف، مبلها را چیدیم طرف دیگر، تلویزیون📺 را گذاشتیم روی میز، جلوی مبلها، کلی در و دیوار را دستمال کشیدیم. بچهها خوشحال 😇بودند، مخصوصاً عصمت، خانه عوض شده بود. رفتم توی آشپزخانه چای آوردم و همه دور هم نشستیم، میگفتیم و میخندیدیم.😍
⏪تابستان بود، شب که شد رفتیم پشتبام هوا خیلی خوب 💫بود چون اکثر خانههای شهر دیوارهای آجری داشتند و روی پشتبامها کاهگِل بود، یک ساعت قبل از اینکه بخوابیم روی پشتبام آب💧 میپاشیدیم، باد که میوزید، خیلی خنک 🌟میشد. زیر انداز میانداختیم و رختخواب میبردیم پهن میکردیم.🌻
⏪من با غلامعلی، منصوره، فرخنده و علیرضا، رفتیم پشتبام، اصلاً حواسم نبود که عصمت ✨هنوز نیامده، گرم صحبت کردن بودم. یکدفعه متوجه شدم عصمت بین ما نیست به علیرضا گفتم: «برو خواهرت رو صدا کن!»🤓
رفت از لب بام توی حیاط سرک کشید و دو سه بار عصمت را صدا کرد. آمد و گفت: «حتماً تلویزیون📺 روشنه صِدام رو نمیشنوه! برم پایین صداش کنم؟»
گفتم: «نه، خودم میرم پارچ آب رو هم یادم رفته از پایین بیارم.🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : سی و هفت✨💥
⏪آن شب هوا خیلی خیلی گرم🔥 بود از پلهها که آمدم پایین، نفسم به سختی میزد. پلههای پشتبام توی حیاط بود وقتی رسیدم پلهٔ آخری یک نفس✨ عمیق کشیدم و کمی ایستادم. صدای تلویزیون میآمد نورش هم از پنجره، توی حیاط افتاده بود. با خودم گفتم: «ای بابا، بازم نشسته داره سخنرانی گوش میده.»🤔
در هال را باز کردم، دیدم نشسته روی مبل، در دفترش 📖مطلب مینویسد. صدایش زدم، «عصمت!»
جواب نداد، دوباره بلندتر گفتم: «عصمت!»🌸
باز هم چیزی نگفت با عجله رفتم کنارش و گفتم: «دختر! پس حواست کجاست؟»
تازه گفت: «چی شده؟»🧐
گفتم: «هیچی! میدونی چندبار صدات زدم.»
سخنرانی امام پخش میشد به صورتش نگاه کردم از شدت گرما 💥زرد و بیحال شده بود ولی بازم مینوشت و به حرفهای من گوش میداد. با عصبانیت😡 گفتم: «رنگ و روی خودت رو دیدی؟ برای چی اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟»
گفت: «مادر یه لحظه صبر کن. چرا ناراحت میشی؟»🤓
گفتم: «ناراحت تواَم، تو به فکر سلامتی خودت نیستی.»
با همان ادب ✅همیشگیاش همینطور که داشت مینوشت، سرش را بلند کرد و گفت: مغز من خیلی جا داره حالا حالاها پر نمیشه، من مینویسم که حرف الهی یاد بگیرم.»🔸
⏪کنارش نشستم تا سخنرانی امام تمام شد. گفتم: «بلند شو بریم پشتبام، هوای اینجا خیلی گرم شده.»✨
گفت: «مادر تو برو اذیت نشی، خودم میام. باید این نوشتهها رو چند بار بخونم که نکنه کلمه یا حرفی از سخنان✨ امام عزیزم جا به جا بشه آخه این حرفهای با ارزش باید توی رگ و خونم جاری بشه.»
این دفتر را هر وقت میرفت بیرون با خودش میبرد. جنگ که شد نمیدانم سرنوشت آن دفتر چه شد!.🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : سی و هشت✨💥
◀️سال 59 با دیپلم اقتصاد از دبیرستان «امالبنین» شهرستان دزفول فارغ التحصیل 🌹شد، دوست داشت معلم بشود میگفت: «انقلاب باید برای همیشه پایدار بمونه،👌 آینده مملکت ما نباید به دست کسانی سپرده بشه که اصلاً انقلابی نیستند تا نسلهای بعد از ما، همه انقلابی باشند.»🌿
◀️بعد از اینکه درسش تمام شد، یک روز به همراه تعدادی از دوستانش✨ به اداره آموزش و پرورش رفت و برای استخدام امتحان داد و قبول شد. از طرف اداره، دو سه روزی در یکی از مدارس🍃 تدریس کرد؛ اما منصرف شد و گفت: «هر چه که پیش خودم فکر میکنم، اینجا جای من نیست.»🤔
با تعجب گفتم: «تو که دوست داشتی معلم بشی؟! چرا تصمیمت عوض 🧐شد؟!»
گفت: «توی اداره، نیروی خوب و مؤمن زیاد هست. به فرمان امام خمینی(ره) نهضت سواد آموزی تازه تأسیس شده رادیو 📻اعلام کرده نیروی فعال میخواد.»
پرسیدم: «یعنی تو فکر حقوقش نیستی؟»🤔
گفت: «نه اصلاً.»
به تنها چیزی که فکر نمیکرد مادیات بود میگفت: «پول 💶مهم نیست اصل کار، کمک به افراد محروم و نیازمند جامعهاس.»👌
◀️عصمت و پروین، در کلاسهایی که تحت عنوان گزینش و آموزش مربیان برگزار میشد با چند نفر از دوستانشان💐 ثبتنام کردند. صبح و بعد از ظهر کلاس بودند با هم میرفتند و برمیگشتند. تاریخ امتحان 📋که مشخص شد، دو سه روزی با هم دروس را مرور کردند تا روز امتحان از راه رسید. پروین به عصمت گفت: «اگه قبول نشدیم. چهکار کنیم!»🤔
من گفتم: «قبول میشین انشاءالله.»
پروین گفت: «آخه سؤالات گزینش خیلی سخته.»🌸
روز امتحان باهم رفتند و ظهر برگشتند پرسیدم: «چی شد؟»
پروین گفت: «از تک تک نفرات سؤالات شفاهی میپرسیدند؛ اونم از مفاهیم عمیق مذهبی و احکام اسلامی🌺
بعد از چند نفر نوبت عصمت شد. اسمش را صدا زدند دل توی دلم نبود، رفت و چند لحظه بعد با چهرهای خندان ☺️برگشت وقتی اسم مرا صدا زدند عصمت چند قدمی آمد دنبالم و در گوشم گفت: «بسمالله یادت نره.»🕊
سؤالاتی که از من پرسیدند خیلی خیلی سخت بود. کمی مکث میکردم و جواب دادم ولی مطمئن نیستم.»😔
◀️چند روز بعد عصمت برای نتیجه امتحان به نهضت رفت. با خوشحالی به خانه برگشت. گفت: «لیست قبولشدگان را به تابلو🔖 اعلانات چسبانده بودند. همه آنجا جمع شده بودند و حرف میزدند. تا چشمشان به من افتاد گفتند: «عصمت ببین! بیشترین نمره رو گرفتی.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می کردم.
مادر آمد. گریه می کرد. مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه.
علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت «دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»
دستم را کشید، برد گوشه ی حیاط. گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتم برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میفته گردن تو.»
پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده ی شهید.🌷🌷🌷
شهید_حجت_الاسلام_مصطفي_رداني_پور
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#سلوک و مکتب حاج قاسم سلیمانی🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃