✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : سی و هشت✨💥
◀️سال 59 با دیپلم اقتصاد از دبیرستان «امالبنین» شهرستان دزفول فارغ التحصیل 🌹شد، دوست داشت معلم بشود میگفت: «انقلاب باید برای همیشه پایدار بمونه،👌 آینده مملکت ما نباید به دست کسانی سپرده بشه که اصلاً انقلابی نیستند تا نسلهای بعد از ما، همه انقلابی باشند.»🌿
◀️بعد از اینکه درسش تمام شد، یک روز به همراه تعدادی از دوستانش✨ به اداره آموزش و پرورش رفت و برای استخدام امتحان داد و قبول شد. از طرف اداره، دو سه روزی در یکی از مدارس🍃 تدریس کرد؛ اما منصرف شد و گفت: «هر چه که پیش خودم فکر میکنم، اینجا جای من نیست.»🤔
با تعجب گفتم: «تو که دوست داشتی معلم بشی؟! چرا تصمیمت عوض 🧐شد؟!»
گفت: «توی اداره، نیروی خوب و مؤمن زیاد هست. به فرمان امام خمینی(ره) نهضت سواد آموزی تازه تأسیس شده رادیو 📻اعلام کرده نیروی فعال میخواد.»
پرسیدم: «یعنی تو فکر حقوقش نیستی؟»🤔
گفت: «نه اصلاً.»
به تنها چیزی که فکر نمیکرد مادیات بود میگفت: «پول 💶مهم نیست اصل کار، کمک به افراد محروم و نیازمند جامعهاس.»👌
◀️عصمت و پروین، در کلاسهایی که تحت عنوان گزینش و آموزش مربیان برگزار میشد با چند نفر از دوستانشان💐 ثبتنام کردند. صبح و بعد از ظهر کلاس بودند با هم میرفتند و برمیگشتند. تاریخ امتحان 📋که مشخص شد، دو سه روزی با هم دروس را مرور کردند تا روز امتحان از راه رسید. پروین به عصمت گفت: «اگه قبول نشدیم. چهکار کنیم!»🤔
من گفتم: «قبول میشین انشاءالله.»
پروین گفت: «آخه سؤالات گزینش خیلی سخته.»🌸
روز امتحان باهم رفتند و ظهر برگشتند پرسیدم: «چی شد؟»
پروین گفت: «از تک تک نفرات سؤالات شفاهی میپرسیدند؛ اونم از مفاهیم عمیق مذهبی و احکام اسلامی🌺
بعد از چند نفر نوبت عصمت شد. اسمش را صدا زدند دل توی دلم نبود، رفت و چند لحظه بعد با چهرهای خندان ☺️برگشت وقتی اسم مرا صدا زدند عصمت چند قدمی آمد دنبالم و در گوشم گفت: «بسمالله یادت نره.»🕊
سؤالاتی که از من پرسیدند خیلی خیلی سخت بود. کمی مکث میکردم و جواب دادم ولی مطمئن نیستم.»😔
◀️چند روز بعد عصمت برای نتیجه امتحان به نهضت رفت. با خوشحالی به خانه برگشت. گفت: «لیست قبولشدگان را به تابلو🔖 اعلانات چسبانده بودند. همه آنجا جمع شده بودند و حرف میزدند. تا چشمشان به من افتاد گفتند: «عصمت ببین! بیشترین نمره رو گرفتی.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می کردم.
مادر آمد. گریه می کرد. مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه.
علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت «دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»
دستم را کشید، برد گوشه ی حیاط. گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتم برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میفته گردن تو.»
پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده ی شهید.🌷🌷🌷
شهید_حجت_الاسلام_مصطفي_رداني_پور
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#سلوک و مکتب حاج قاسم سلیمانی🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
1_249418025.mp3
15.91M
حرف دل منم هست😭
#شهدا_التماس_دعا...
در این روز ها و شب ها مخصوصا سحرگاه ها... ، مناجات با شهدا فراموش نشود😔
🎤:کربلایی سید رضا نریمانی
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : سی و نه✨💥
◀️نگاهم به پروین افتاد، توی فکر فرو رفته بود، آمد کنارم ایستاد و با صدای آرام گفت: «دنبال اسم من بگرد.»🌸
اسمش را که دیدم به شانهاش زدم و گفتم: «پروین، قبول شدی!😇 قبول شدی!»
نفس عمیقی کشید و لبخند زد. همانجا جلسه توجیهی برای قبول شدگان برگزار شد. ✅رفتیم و سر کلاس نشستیم یکی از اساتید وارد کلاس شد و بعد از خوشآمدگویی و تقدیر از قبول شدگان💫 در آزمون ورودی، صدایم زد و از من خواست تا چند جملهای برای حاضرین صحبت کنم ، روبهروی جمع ایستادم و گفتم: «من علاقهٔ زیادی به عمل کردن به فرمودههای امام خمینی(ره)🌟 دارم. دوست دارم در این راه خدمت کنم چون راه انبیاء و اولیای الهی✨ است اگر چه زمینهٔ اشتغال در دیگر نهادها میتواند برایمان فراهم باشد؛ اما یاری رساندن به محرومان از همه چیز مهمتر است.»
◀️به این ترتیب، عصمت جذب نهضت سواد آموزی شد و به عنوان آموزشیار و مربی 💐کارش را شروع کرد. علاقهای که دوستانش به او نشان میدادند بسیار دیدنی بود همه از اعماق وجود، دوستش❤️ داشتند و مورد احترام دوستان و آشنایان بود. البته این علاقه دو طرفه بود. خلوص و مهربانی ☺️عصمت، محبتشان را بیش از پیش میکرد. همه از اخلاق و رفتارش تعریف میکردند.
در مدت کمی که توانست این کار را با شوق🌻 ادامه بدهد، برای بسیاری از دانشآموزان جا مانده از تحصیل، بیبضاعت و یتیم وسایل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. برای تدریس گاهی به روستاهای🌿 اطراف شهر میرفت. عصمت نه تنها معلم، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار دیگران بود با ظاهری آراسته ✳️و مرتب به محل تدریسش میرفت. متین و با وقار بود همه جا ادب را رعایت میکرد. هیچ گونه تکبری نداشت و به سادگی لباس میپوشید.❇️
◀️لیستی تهیه کرده بود از کتابهای مفید و خواندنی، آنها را از شهر میخرید یا از کسی به امانت ✴️میگرفت و به روستا میبرد و به شاگردانش میداد که بخوانند آنها را به مطالعه دعوت می کرد.
◀️چند وقتی از کارش در نهضت سوادآموزی نگذشته بود که جنگ شروع شد. باز هم از پا ننشست 🔅و در اوج موشکبارانها، ماندن بر سر آرمانهای خود را بر ترک شهر ترجیح داد و در سنگر عقایدش شجاعانه⚡️ ایستاد و استوار ادامه داد. به علت مشکلات جنگ، مدارس برای مدتی تعطیل شد. به همراه مربیان نهضت و دوستان خود، از سوی این نهاد مشغول کمکرسانی ☀️به رزمندگان در پشت جبهه شدند. یکی از مدارس خالی از دانشآموز به عنوان ستاد کمکرسانی به جبهه انتخاب شد و جمعیت زیادی از مردم هم به صورت داوطلبانه برای کمک 🌼میآمدند. خانمهای پیر و جوان، همگی مشغول خدمت رسانی بودند.
◀️برگزاری دورههای آموزش نظامی و کمکهای اولیه پزشکی به بانوان، شستن و دوختن لباس رزمندگان، تهیه باند برای مجروحین، پاک کردن حبوبات و بستهبندی مواد غذایی، از جمله اقدامات و فعالیتهایی بود که در آنجا صورت میگرفت.🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله🍃🌷🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃