شھید شدن اتفاقے نیست
اینطور نیست ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و مُرد..
شهــــید...
رضایت نامہ دارد...
و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میڪنند...
بعد مُھر
حضرت زهـــــرا(س)میخورد...
شهـــید...
قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده...
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده...
شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود..
باید شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیرے...
ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_س❤️
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و پنج✨💥
◀️از خانه بیرون رفتم تا ماشینی برای آوردن عروس، دست و پا کنم. هنوز در فکر جور کردن ماشین🚘 بودم که یکی از دوستان سوار بر ماشین جلوی من ترمز کرد. شیشهٔ پنجره ماشین را پایین کشید وگفت: «محمد پس چرا دم دری؟»🧐
گفتم: «برا ماشین عروس فکری نکردم! میشه ماشینتو بیاری؟»🧐
گفت: «ماشین مال بابامه! باید برم خانه، اجازه بگیرم. منتظر باش الان میام.»
گفتم: «باشه پس منتظرت میمونم.»❣
چند دقیقه بعد برگشت. خیالم که از جانب ماشین عروس🌸 راحت شد، تازه یادم آمد که برای فامیل و دوستان، ماشین تهیه نکردهام.
فکر اینجا را هم نکرده بودم. باز هم سردرگم شدم. همینطور که نگران😔 بیرون خانه قدم میزدم، یک مینیبوس از کنارم رد شد. دستم را بالا بردم و چند قدمی به دنبالش دویدم. راننده ایستاد. سلام 👌کردم. راننده گفت: «چیه جوون!»
گفتم: «دنبال مینیبوس میگردم عروسیمه، ولی فکر ماشین رو نکرده بودم، قبول میکنید ما رو برسونید؟»
راننده گفت: «الان از سر کار برگشتم، خیلی خستم!»😔
اما وقتی که چهرهٔ مضطرب مرا دید، گفت: «باشه، سوارشین»
آشنایان و اقوام، سوار مینیبوس شدند و راه افتادند. من هم به دنبال آنها سوار ماشین🚗 شدم.»
◀️محمد با ماشینی که نه گل زده بود و نه حتی خاکهای روی آن را پاک کرده بود، به دلیل وضعیت و شرایط جنگی شهر و به خاطر اینکه خدای نکرده❌ اتفاقی نیفتد و عراق توپ و موشک نزند، بدون معطلی، عصمت را به همراه فامیل و دوستان به خانهٔ خودشان بردند. ما هم برای بدرقه دنبالشان راه افتادیم.🚶♀
◀️دوستانش در خانه منتظر آمدن عروس و داماد بودند. تا وارد شدیم شروع کردند به خواندن اشعار مذهبی روبهروی ما، عصمت🌸 تمام صورتش را با چادر پوشانده بود. فاطمه خانم و بقیهٔ زنهای فامیل کنارمان ایستاده بودند. دوستان و همرزمانش ده نفری بودند. روبهروی محمد و عصمت ایستادند و بلند بلند میخواندند:💐💐
🌸بیا با نغمهٔ روح خدایی
🌸بزن چنگی به زنجیر الهی
🌸الم نشرح لک صدرک
🌸بیا در سنگر ارشاد و توحید و عدالت
🌸به زیر تابش خورشید خونین شهادت
🌸الم نشرح لک صدرک
🌸بیا با هم درفش خونفشانِ زندگی را
🌸ستانیم از کفِ خصمِ خدا و خلق و امت
🌸الم نشرح لک صدرک
بعد کلی تکبیر گفتند، از ما خداحافظی کردند و رفتند .🍃🌸🍃
ادامه دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و شش✨💥
◀️مهمانها یکییکی میرفتند و برایشان آرزوی خوشبختی میکردند. من و غلامعلی و تعدادی از فامیلها که برای همراهی عروس🌟تا خانهٔ داماد رفته بودیم، داشتیم با خانوادهٔ محمد خداحافظی میکردیم که عصمت به محمد گفت: «امشب، شب جمعهاس میخوای بریم مسجد جامع🕌دعای کمیل؟»
او گفت: «عالیه، بریم.»👌
◀️چادر سفید عروسی را با یک چادر مشکی عوض کرد و در حالی که همهٔ فامیل آنجا جمع شده بودند، محمد و عصمت🌸 تصمیم گرفتند به مسجد جامع بروند. فاطمه خانم وقتی متوجه آنها شد، از توی هال با عجله آمد توی حیاط و گفت: «محمد! محمد! کجا دارید میرید؟»🤔
محمد نگاهی به عصمت انداخت و گفت: «دعا کمیل.»
فاطمه خانم رو کرد به محمد و با تعجب گفت: «میخوای شب عروسیت💞 بری بیرون!»
محمد گفت: «دعای کمیل خیلی ثواب داره تازه ما رو هم بیمه میکنه.»✳️
فاطمه خانم گفت: «حداقل بذارید هفتهٔ آینده.»
محمد گفت: «ما دیگه آمادهٔ رفتن شدیم.»
فاطمه خانم صورت عصمت را بوسید😘 و گفت: «التماس دعا.»
◀️محمد و عصمت به مسجد جامع رفتند و اولین شب زندگی مشترکشان را با خواندن دعای کمیل💫 آغاز کردند.
در دزفول رسم است که خانوادهٔ عروس، صبح روز بعد از مراسم عروسی، برای عروس✨ و خانواده داماد، هدایایی میبرند. قبل از عروسی، عصمت گفت: «مادر، برا صبح روز عروسی، نمیخوام به زحمت بیفتین و هدیه بیارین.»🧐
گفتم: «مگه میشه! من برا خواهرات این رسم و رسوما رو انجام دادم مردم چی میگن!»⁉️
گفتم : «پس اون 4 جلد کتاب اصول کافی رو که از شیراز برام خریدین، به عنوان هدیه بهم بدین.🔆
◀️یکسال قبل از ازدواجش که رفته بودیم مسافرت شیراز، وقتی آنجا رسیدیم به پدرش گفت: «من این کتابها رو میخوام.»✅
یادمه خیلی گشتیم تا کتابها را پیدا کردیم و برایش خریدیم. آنقدر این کتابها را مطالعه میکرد که صفحه به صفحه آنها را از بر بود.✳️
گفتم: «مادر جان، نباید رو داشته باشم! اینطوری نمیشه که... .»
گفت: «تو فکر نباش. اینا بهترین هدیه ✳️برا منه.»
◀️صبح روز بعد از مراسم عروسی، من و مادربزرگش با یک ظرف حلوا و شیرینی 🍰و 4 جلد از کتابهای اصول کافی، راهی خانهٔ داماد شدیم و آنها را به عنوان هدیه به عصمت دادیم .🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
عکس_ماندگار📸
وصیتنامه نوشتن های
دم آخری و هول هولکی !
یادش بخیر...♥️
مهدی
که توی وصیتش نوشته بود
صد تومن به بستنی فروشی
سر "نادری" بدهکارم...
یک بدهی صاف و ساده:
‼️فقط صدتا یک تومنی!
شهیدمهدیبیکزاده🌷🕊
شادیروحشصلوات🌻
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت :هفتاد و هفت✨💥
خانوادهٔ محمد هم کلی از ما تشکر 🙏کردند. عصمت گفت: «مادر خواستی بری یه کاری باهات دارم.»
بعداز کمی که در کنار مادرشوهرش💐 نشستیم و با هم حرف زدیم. خداحافظی کردیم. عصمت تا دم در دنبالم آمد و گفت: «مادر لطف کن از اقوام و آشناهایی که برام هدیه🛍 میارن، هیچی قبول نکن، مگه نمیگن این هدیهها یه جور قرضه و عرف شده، نمیخوام بدهکار کسی باشم. شما هم هدیه نیارین که بقیه هم نیارن. شاید کسی شرایطش رو نداشته باشه که هدیه تهیه کنه و نگران عرف باشه!»😔
باشه، هر جور صلاح میدونی. پس هدیهٔ من و بابات رو هم بعداً برات میاریم.»👌
طبق رسم و رسوم شهرستان دزفول میبایست، سه روز بعد از عروسی🌸 مراسمی به نام «سه شبه» برگزار شود که در آن مراسم، دوستان و آشنایان عروس و داماد، هدایایی را به آنها بدهند.
✅آن روز عصمت 🌸از هیچ کس هدیهای قبول نکرد؛ حتی از خواهر و برادر خودش، من هم هدیهاش را بعد از دو روز به همراه مادربزرگش به خانهٔ داماد بردیم.
چند روز بعد یک انگشتر💍 طلا برایش خریدم و قرار بود به جای تمام هدایای عروسی که از ما قبول نکرده بود، به او بدهم. اولین باری که به خانهٔ ما آمد، انگشتر💍 را دستش دادم و گفتم: «این رو سفارش دادم برات بسازن، دستت کن، ببینم اندازته!»
گفت: «چرا اینکارو کردی مادر! راضی به زحمتتون نبودم.»💐
گفتم: «مادر! این هدیه رو ازم قبول کن شاید یه روز بهدردت خورد. میتونی از پولش هم استفاده کنی.»💐
عصمت، انگشتر را دستش کرد و بلافاصله در آورد. با مهربانی گفت: «هر کس خدا رو داشته باشه، هر کجای دنیا هم که باشه، درمونده نمی شه.🙏
به خاطر اینکه من هم ناراحت نشوم گفت: «کمی برا انگشتم بزرگه، پیش خودت باشه مادرجون!» مرا بوسید 😘و تشکر کرد.
◀️عصمت و محمد زندگی تازهٔ خود را با پیروی از احکام اسلامی آغاز کردند. بعد از ازدواجشان عصمت 🌸برای اولین بار که به خانهٔ ما آمد، از او پرسیدم: «عصمت جان! مادر! توی زندگیتون کم و کسری ندارین که بتونم کمکتون 😊کنم؟»
گفت: «نه! الحمدلله حقوقی که محمد میگیره، زندگیمون رو تأمین میکنه.»
بعد ادامه داد: «مادر! میخوام خمس بدم.🌷»
گفتم: «برای چی؟ آخه شما چند روزه که زندگیتون رو شروع کردین.»
گفت: «خمس سال مالی محمد رو میگم دیروز که محمد از جبهه برگشت حقوق گرفته بود؛ خمسش را جدا کرد. بهش گفتم: کار حساب کردن خمس با من، الان که یه هفته از ازدواجمان 💞گذشته، موعد پرداخت خمسش رسیده. حالا یه مقدار پول همراهمه که میخوام بدم به بابابزرگ تا با خودش ببره قم، میخوام چیزی گردنمون نباشه.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ..........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️