✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود✨💥
◀️کنار مادرشوهرم نشسته بودم و حرف میزدیم، مادرشوهرم میگفت: «فامیل و آشنا عروسها🌟 رو برای پاگشا دعوت کردن هر موقع بهشون میگم که محمد و غلامرضا جبههاند، بهم میگن عروسهایت رو با خودت بیار خانهٔ ما✳️ چطوری دخترها رو ببرم راضی نمیشن بهم گفتن تا محمد و غلامرضا از جبهه برنگردن✅ ما هیچ جایی نمیریم.»
گفتم: «چه اشکالی داره حالا شما عصمت و مرضیه رو برا دید و بازدید ببر خانهٔ فامیل، تا هر وقت که بچهها از جبهه🔅 برگشتن، خودشون با هم برن.»
داشتیم با هم حرف میزدیم که غلامعلی مرا صدا زد.رفتم داخل حیاط، غلامعلی گفت: «دلم تو فکر دخترهاست.»🤔
گفتم: «چرا؟»
گفت: «خانهٔ ما به این بزرگی شوادون نداره. باید براشون به فکر یک سنگر باشیم چند تا گونی🔹 درست کردم، داخل مغازهاس برم بیارمش با کمک هم براشون سنگر درست کنیم.»
◀️چون کف حیاط زمینش خاکی بود از همان خاکهای کف حیاط گونیها را پر میکردیم. نزدیکای ظهر🌞 بود عصمت و مرضیه از راه رسیدند. وقتی من و غلامعلی را دیدند تعجب 😳کرده بودند. عصمت آمد کنارم ایستاد و آهسته گفت: «عمو داره چهکار میکنه، مگه اینجا منطقه جنگیه؟!»⁉️
من هم خندهام گرفته بود. گفتم: «عصمت جان، داره براتون سنگر درست میکنه. از صبح که داشتیم از خانه میآمدیم دلش تو فکر🤔 شما و مادرجون بود میگفت: خانه هیچ پناهگاهی نداره باید یه فکری بکنیم وقتی رفتید شروع کرد به ساختن سنگر.
عصمت گفت: «ای بابا! به عمو جان بگو خودش رو اذیت نکنه؛ اگه قراره شهید🌷 بشیم، مطمئن باش توی خانه شهید نمیشیم.»
◀️عصمت و مرضیه رفتند کنار سنگ ایستادند و به غلامعلی گفتند: «عمو خسته نباشی ما راضی به زحمتتون نبودیم.»🌸
بعد با هم رفتند کمک مادرشوهرم ناهار درست کردند. ناهار را که دور هم خوردیم، مادرشوهرم🔆 گفت: «عمه دعوتمان کرده پاگشا. دیروز خیلی اصرار کرد بندهٔ خدا. دلش میخواد عصمت و مرضیه رو ببرم پیشش تو هم بیا.»
گفتم: «باشه.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
جاے شھید بیضائی خالے ڪه😔
میگفت:
ما قدر آقا سیدعلی را نمیدانیم
در کشور های عراق و سوریه بدون وضو به تصویر آقا دست نمیزنن....
📎به داشتنت میبالیم آقا 😊
شهیدمحمودرضابیضائی
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و یک✨💥
◀️عصمت و مرضیه هم قبول کردند. رفتند توی اتاقهایشان که برای رفتن آماده شوند.✅ من و مادرشوهرم در حیاط منتظرشان بودیم چند لحظهای گذشت هنوز عصمت و مرضیه نیامده بودند درِ اتاقهایشان نیمباز🔅 بود. مادرشوهرم گفت: «برو صدایشان بزن. ببین کجا رفتند چرا اینقدر دیر کردند!»
رفتم دم در اتاق مرضیه، از لای در مرضیه را دیدم نماز✳️ میخواند. با خودم گفتم: «حتماً نماز ظهرش را میخواند. بروم سراغ عصمت.» وقتی از پشت در اتاق، عصمت را هم دیدم که مشغول نماز ✳️خواندن است تعجب کردم با خودم گفتم: «الان ساعت سه و نیمه، چرا الان نماز میخونن.»
به مادرشوهرم گفتم: «عصمت و مرضیه دارن نماز میخونن.»
با تعجب گفت: «الان؟!»🤔
بعد از کمی مرضیه آمد منتظر عصمت بود تا او هم بیاید عصمت🌷 هم در اتاقش را بست و آمد طرفمان.
گفت: «بریم دیر شد، ببخشید منتظرتان گذاشتم.»🙏
من گفتم: «آمدم دم در اتاقهاتون دیدم هر دوتان مشغول نمازید.»
عصمت و مرضیه تعجب 😳کرده بودند. هیچکدام از نماز خواندن دیگری خبری نداشتند مرضیه گفت: «نماز ظهرم رو خونده بودم این نماز🌻 مستحبی بود.»
عصمت هم خندید و گفت: «چه جالب، اتفاقاً من هم داشتم دو رکعت نماز مستحبی میخوندم.»
گفتم: «فداتون بشم دِلتان یکی بوده، ما رو هم دعا کنین.»🤲
◀️با هم رفتیم خانهٔ عمه ما را که دید، خیلی خوشحال☺️ شد. سراغ محمد و غلامرضا را از عصمت و مرضیه میگرفت هر دوشان به یک جملهٔ : «جبهه هستند» اکتفا کردند. عمه کلی برایشان دعا 🤲کرد دو هدیه هم به رسم پاگشا
گذاشت جلوی هر دوتاشان، آنها هم تشکر کردند.💐
◀️ وقتی به خانه برگشتیم کنجکاو شده بودم دلم میخواست هدیههایشان را ببینم به عصمت گفتم: «کادوی عمه چی بود؟»⁉️
گفت: «یه پارچه»
مرضیه هم پارچه را آورد و به ما نشان داد، پارچههای قلاب دوزی✨ که به تازگی مد شده بود، برق خاصی داشت، هر کس دلش میخواست یکی از این پارچهها را لباس بدوزد. به عصمت و مرضیه گفتم: «من یه خیاط ماهر💫 رو میشناسم. با هم بریم پارچهها را برایتان بدوزه! عصمت و مرضیه نگاهی به هم انداختند و گفتند: «ما مگه از اینا میپوشیم.»🧐
عصمت گفت: «حالا تا بعداً، میدوزیمش وقت بسیاره.»
مرضیه هم سرش را تکان داد و تأیید کرد هر دوشان بلند شدند و پارچهها ⚡️را در کمدهایشان گذاشتند. لباسهایی که عصمت و مرضیه میپوشیدند خیلی ساده بود. هنوز هیچکدام از پارچههایی را که برای عروسیشان گرفته بودیم ندوخته بودند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و دو✨💥
◀️عصمت و مرضیه همیشه با مانتو شلوار ساده و یک چادر🔸 میرفتند بیرون یا دید و بازدید اقوام هر چه که من و مادرشوهرم اصرار میکردیم لباس بدوزند قبول نمیکردند.
◀️صدیقه چند وقتی هست با همسرش توی یکی از شهرکهای اطراف شهر ساکن شده، هر وقت عصمت و مرضیه را برای پاگشا 🌹دعوت میکرد، بهش میگفتند: «آبجی جان، محمد و غلامرضا جبهه هستن، بذار تا برگردن با هم میایم پیشت.»
◀️روز چهارشنبه صدیقه با بچههایش آمد خانهٔ پدرش و ما را دعوت کرد✳️ اصرار میکرد و به مادرشوهرم میگفت: «دخترها رو با خودت بیار، حال و هواشان عوض بشه من پنجشنبه این هفته منتظرتونم.»🔅
مادرشوهرم قبول کرد و گفت: «باشه دخترم حتماً میایم.»
به خاطر اینکه دستتنها بود، غلامعلی صبح روز پنجشنبه من و بچهها 🌟را سوار مینیبوس کرد و رفتیم پیشش از همون موقع که رسیدیم مشغول تدارک شام🍵 شدیم. با هم سبزی خوردن پاک کردیم خانه را آب و جارو کردیم و همینطور که مشغول کارها بودیم، دربارهٔ عصمت و مرضیه💐 باهم حرف میزدیم. از کمکهایشان به مادرشوهرم که هر وقت میخواست کارهای خانه را انجام بدهد در کنارش بودند. از ادب و متانتشان، از صبوریشان✨ در نبود شوهر و چیزهای دیگر.
◀️نزدیکای غروب شد هنوز مادرشوهرم و عصمت و مرضیه نیامده بودند. سفره را انداختیم مدام🔶 صدیقه به من نگاه میکرد و میپرسید: «چرا نیامدن؟!»
دلم شور میزد. من هم سرم را تکان میدادم و جوابی نداشتم یا من میرفتم دم در خانه🌿 و نگاهی میکردم و برمیگشتم یا او.
از اضطراب اصلاً نمیتوانستیم یک جا بمانیم مدام قدم میزدیم به ساعت🕰 نگاه میکردم. زمان میگذشت و خبری از آنها نبود.
گفتم: «چطوره غذای بچهها را بدیم و سفره را جمع کنیم. مادر هیچ وقت بد قولی ⭕️نکرده، شاید کاری برایشان پیش آمده که دیر کردن.»
بعد از اینکه بچهها شام خوردند، سفرهای را که با حوصله و سلیقهٔ زیادی انداخته بودیم، با چهرههای غمگین😔 جمع کردیم. توی هال نشستیم و بهت زده به هم نگاه میکردیم. ولی هر دومان با صدای بمبارانهای ظهر که از طرف دزفول شنیده🌿 بودیم از اینکه نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد حرفی نمیزدیم. فکرش هم برایمان ناممکن بود.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️