eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
118 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : بیست و هشتم♦️ ⭕️در هتل مستقر شدیم؛ بعد به زیارت بی‌بی زینب(س) رفتیم؛ بانویی که هزاران هزار فدایی دارد. حسن من هم یکی از فداییانش بود لحظه‌ای از یاد بی‌بی غافل نبود.❄️ ⭕️اقامتمان حدود یک هفته در سوریه طول کشید. قبل از ظهر به‌دنبال کارهایش می‌رفت و من در هتل تنها می‌ماندم. بعد از ظهرها هم با هم می رفتیم داخل شهر گشتی می‌زدیم. خیلی فرزوزبل بود، تندوسریع کارها را راست و ریست می‌کرد. دوست داشت، تمام جاهای دیدنی را نشانم دهد و هرچه دوست دارم، برایم بخرد. گاه خرید می‌کردیم و گاه تفریح. ❄️ ⭕️یک روز عصر یکجا نشستیم و آب میوه خوردیم. عرب‌ها به‌طرز عجیبی نگاه‌مون می‌کردند. انگار مرتکب معصیت بزرگی شدیم آن‌ها رسم ندارند که همسرانشان را در مکان‌های عمومی بیارند.❄️ ⭕️بعضی از لوازم عروسی را از بازارهای سوریه خرید کردیم. لباس عروس قشنگی دیدم، خوشم آمد. سریع برایم خرید. انگار از چشمانم خواسته‌هایم را می‌دزدید. تا به چیزی نگاه می‌کردم، فوری برایم می‌خرید. امان نمی‌داد، حرف بزنم می‌گفت: ـ از نگاهت می‌فهمم که از چی خوشت می‌یاد. دوست ندارم، چشمت به‌دنبال چیزی بمونه و حسرتش را بخوری.❄️ ⭕️بعد از یک هفته سفر ما به‌پایان رسید. سوار هواپیما شدیم و به ایران برگشتیم. اولین اشک حسن را لحظات آخر توی هواپیما دیدم. گمان کردم، دلتنگ سوریه ‌شده؛ اما نه مثل اینکه قضیه یه چیز دیگه بود. گفت: ـ فاطمه تو می‌ری خونه خودتون من هم می‌رم خونه خودمون. دوباره من تنها می‌شم. سخت‌ترین روزهای من شروع می‌شه. در این یک هفته خیلی بهت عادت کردم. ـ اشکالی نداره دوره نامزدی این اتفاقات و دلتنگی‌ها طبیعیه. اما طوری مظلومانه گریه می‌کرد که اشک من هم درآمد. تا دید گریه می‌کنم، اشک‌هایش را پاک کرد و لبخند زد. دوست نداشت، گریه مرا ببیند. می‌گفت: ـ هیچ احدی حق نداره اشکت را در بیاره. (اما حالا کجاست که ببینه هر لحظه برایش گریه می‌کنم.)❄️ ⭕️از هواپیما پیاده شدیم، آژانس گرفتیم و آمدیم شهرری. حسن رفت خانه خودشان من هم آمدم خانه خودمان. خریدها را هم ایشان بردند، منزلشان که نزدیک عروسی برایم بیاورند. سفر قشنگی و به‌یادماندنی بود.❄️✨❄️ ادامه دارد ......... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : بیست و نهم♦️ 🌻«راوی مادر خانم شهید :» ⭕️به روز عروسی نزدیک می‌شدیم خیلی هول بود کارها را سریع انجام می‌داد، می‌گفت: ـ برای عروسی فاطمه از کوچک‌ترین برنامه‌ای که خوشحالش کنه، دریغ نمی‌کنم. ـ حسن آقا عقد که گرفتید، عروسی را برید زیارت یک ولیمه بدید و تمام بشه. ‌ـ نه مادر شما برای بزرگ‌کردن و تربیت فاطمه خیلی زحمت کشیدید، حالا نوبت منه که فاطمه را خوشحال ببینم. نمی‌خوام براش کم بزارم تمام مراسم‌ها باید تمام و کمال انجام بشه.❄️ ⭕️خلاصه، شب حنابندان، پارچه‌برون، آرایشگاه و روز عروسی برای دخترم سنگ تمام گذاشت، در کنار تمام دوندگی‌ها و خستگی‌هایش لبخند از لبانش محو نمی‌شد. خوش‌رو بود و با آرامش، اما تند و سریع به همه کارها رسیدگی می‌کرد.❄️❄️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️شش‌ماه نامزد بودم و بالاخره روز عروسی را مشخص کردند. قرار شد، 15 مرداد 86 عروسی بگیریم. کارها به‌خوبی و خوشی انجام شد و رفتم آرایشگاه. کارم که تمام شد، زنگ زدم، دیدم جلوی آرایشگاه منتظره.❄️ ⭕️ وقت‌شناس بود و به قرارها و عهدها احترام می‌گذاشت. گاه به یاد آیه شریفه می‌افتادم که خداوند می‌فرماید: «یا ایهاالذین آمنو اوفو بالعقود، ای کسانی که ایمان آوردید، به عهدهای خود وفا کنید.» از آرایشگاه آمدم بیرون حواسم رفت به حسن و ماشینی که گل‌زده‌ بود پای راستم پیچ خورد و یک‌دفعه افتادم به‌سختی سوار ماشین شدم از شدت درد گریه کردم و کل صورتم به هم ریخت. از اولش هم مایل نبودم، برم آرایشگاه؛ اما اصرار حسن باعث شد که قبول کنم. اسپری‌ مسکن به‌ پایم زد، کمی آرام شدم در طول مراسم خیلی درد داشتم؛ اما طاقت می‌آوردم.❄️ ⭕️مراسم تمام شد، رفتم منزل، حال نداشتم به‌دنبال چادر مشکی بگردم با چادر سفید رفتیم دکتر، حسن از نگرانی آرام و قرار نداشت، خلاصه پایم رفت توی گچ و یک ماهی طول کشید تا از گچ در بیاد. در این یک ماه اجازه نمی‌داد دست به سیاه و سفید بزنم. تمام کارهای منزل را انجام می‌داد طفلک در این مدت خیلی خسته شد، گفتم: ـ حسن جان مثلاً من عروس شدم که بهت برسم؛ اما شرمنده‌ام که این اتفاق افتاد. لبش را گاز گرفت و گفت: ـ این حرف‌ها را نزن خدا را شکر که اتفاق بدتری نیفتاد خوب می‌شی و جبران می‌کنی.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی ام♦️ 🌻«راوی برادر شهید :» ⭕️روز عروسی داداش حسن، رفتم آرایشگاه. کارم که تمام شد، می‌خواستم پولش را حساب کنم، آرایشگر گفت: ـ نمی‌تونم بگیرم آقا داماد گفته هرکی به‌خاطر عروسی من بیاد اینجا، خودم حساب می‌کنم. شما که دیگه برادرش هستی، اصلاً نمی‌گیرم.❄️ ⭕️نشستم که خودش بیاد از در که آمد، دیدم مضطربه حواسش به خودش نیست. پرسیدم: ـ داداش چی شده؟! چرا نگرانی؟! ـ هیچی؛ نگران مراسم هستم که چیزی کم و کسر نباشه. ـ نگران نباش؛ همه چیز به‌خوبی پیش می‌ره ، ان‌شاءالله که خوشبخت بشید.❄️ ⭕️آرایشگر مشغول مرتب‌کردن سروصورت حسن شد. به شوخی گفتم: ـ با داداش حسن کار شما اصلاً سخت نیست، چون داداشم ماشاءالله خودش خوشگله. خندید و گفت: ـ آره والله.❄️ ⭕️حسن آماده شد، رفت دنبال عروس. موقعی که داشتیم جدا می‌شدیم، گفت: ـ داداش برای سر بریدن گوسفند حواست باشه، به حیوان آب بدن و شرایط ذبح اسلامی رعایت بشه، بعضی‌ها حواسشون نیست.❄️ ⭕️در هیاهوی داماد شدنش هم به نکات ریز احکام و حلال و حرام توجه داشت. شب عروسی حسن برایم شبی به‌یاد ماندنی شد. همه اقوام را حسابی دیدم و گپ و گفتمان کردیم. در اصل هم عروسی برادرم بود و هم صله ارحام؛ اما پای فاطمه خانم که شکست، اوقاتمان تلخ شد نگران حالش شدیم. مادرم می‌گفت: ـ حسین، خدا می‌دونه طفلک چه دردی می‌کشه! اما ظاهراً تحملش بالا بود و نگرانی ما با صبوری عروس خانم، حل شد.❄️✨❄️ ادامه دارد ....... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و‌یک♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️یک‌ماه بعد رفتم دکتر، پایم را از گچ درآورد و شدم خانم خانه، از صبح بیدار می‌شدم، سفره صبحانه را آماده می‌کردم، انواع خوراکی‌ها را می‌چیدم، مربا، عسل، شیر، کره، پنیر، حلوا‌ ارده و هرچی که گیرم می‌آمد. صبحانه را صرف می‌کرد، کیفش را دستش می‌دادم، از زیر قرآن ردش می‌کردم که صحیح و سالم برگردد. پشت سرش آیت‌الکرسی می‌خواندم، دلم آرام می‌گرفت.❄️ ⭕️مدتی از عروسی‌مان گذشته بود که زمزمه سفر به مکه شد. گفت: ـ فاطمه می‌خواهیم، سومین ‌و چهارمین سفر عشقمان را برویم سفر به سرزمین وحی «مکه و مدینه».❄️ ⭕️برایم باورکردنی نبود با خانواده‌ام درمیان گذاشت و حدود ده نفر جمع شدیم؛ کاروان انتخاب کردیم و رفتیم. قبلش کمی مردد بودم. یک خانه اجاره‌ای داشتیم، بیشتر تمایل داشتم، پول‌هایمان را جمع کنیم، خانه‌ای بخریم، بعدش برای سفر مکه اقدام کنیم؛ اما حسن می‌خواست هرچه زودتر سفرها را به اتمام برسانیم. رفتیم فرودگاه مهرآباد و به‌سمت مدینه حرکت کردیم از تمام لحظات عکس می‌گرفت.❄️❄️ 🌻«راوی پدر همسر شهید :» ⭕️از اولین روز که وارد مدینه شدیم، یک دشداشه خرید و پوشید. بعد از زیارت قبر حضرت رسول(ص) و قسمت‌های دیگر مسجدالنبی، وقتش بود که وارد قبرستان بقیع بشیم. حسن از ما بی‌تاب‌تر بود، رفتیم داخل دور زدیم، آمدیم سر مزار بی‌بی سادات. حالا که معلوم نیست، قبر آن بزرگوار کجاست؛ اما شیعیان حدودی یک حدس‌هایی می‌زنند. یک‌دفعه دیدم عرب‌هایی که توی بقیع بودند، حسن آقا را دنبال کردند او هم به‌سمت در خروجی فرار کرد هرچه لا‌به‌لای جمعیت را نگاه کردم، حسن آقا را ندیدم. ساعاتی به‌دنبالش گشتم؛ اما پیدایش نکردم، برگشتم هتل. فاطمه از اینکه حسن آقا همراهم نبود، نگران شد سراغش را گرفت؛ اما جوابی نداشتم، بهش بدم بعد از دو، سه ساعت آمد گفتم: ـ باباجون چه‌کار کردی؟ اگر می‌گرفتنت؟ کمترین جرمت این بود که برت می‌گرداندند. ـ بابا نمی‌دونی که این‌ها چقدر مغرورند خواستم غرورشان بشکنه. یکی دو روز نگذاشتیم دشداشه را بپوشد که مبادا بشناسند و بگیرنش.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و دو ♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️همگی با هم بین‌الحرمین رفتیم رو به حرم حضرت پیامبر(ص) سلام و درود فرستادیم؛ سپس رو به قبرستان بقیع ایستادیم و سلام گفتیم. از پله‌ها بالا رفتیم، آقایان داخل شدند؛ اما ما فقط نگاه کردیم و اشک ریختیم. گوشه چپ درب بقیع رو به مزار خانم ام‌البنین فاتحه‌ای دادیم و از پله‌ها پایین آمدیم و به‌سمت راست دور زدیم. سنگ‌هایی به شکل پله روی‌ هم چیده بودند، از روی آن‌ها بالا رفتیم و زیارت اهل قبور بقیع را خواندیم و برگشتیم منزل.❄️ ⭕️یک ‌ساعتی گذشت پدرم آمد؛ اما حسن همراهش نبود. با تعجب پرسیدم: ـ بابا پس حسن کو؟! ماجرا را برایم تعریف کرد، حسن دیر کرد و من نگرانش شدم. بی‌تابی کردم و مادرم دلداری‌ام داد که ان‌شاءالله چیزی نشده یکسره ذکر می‌گفتم و دعا می‌کردم. گفتم: ـ خدایا سر سفره عقد به خواهش حسن برای شهادتش دعا کردم؛ اما نه به این زودی.❄️ ⭕️در زدند، سریع در را باز کردم، دیدم حسن آمد تا چشمم بهش افتاد، بغضم ترکید. اشک‌هایم دیگر کوتاه نمی‌آمدند. هرچه می‌گفت: ـ فاطمه گریه نکن من اینجام حالم خوبه من اصلاً متوجه نبودم، فقط گریه می‌کردم.❄️❄️ 🌻«راوی مادر همسر شهید:» ⭕️پرسیدم: حسن آقا! آخه چی شده بود، چرا دنبالت کردند؟ ـ هیچی؛ مادر! این‌ها که مریض هستند و دنبال بهانه می‌گردند که شیعیان را به‌خصوص ایرانی‌ها را اذیت کنند. من هم دستشان بهانه دادم به دو تا مادربزرگ‌ها قول داده‌ام که برایشان خاک بقیع ببرم، مشت کردم، کمی از خاک برداشتم، یکی از ملعون‌ها دید. مشتم را گرفت، به‌قدری فشار داد که مجبور شدم، دستم را باز کنم و خاک‌ها ریخت. توی عمرم این‌قدر نترسیده بودم، قلبم مثل گنجشک می‌زد خیلی زورش زیاد بود؛ اما دست خاکی‌ام را زدم به‌صورتم آرام شدم. وهابیه پرسید: ـ اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ من جوابش را ندادم، فقط گفتم: ـ اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد این را که گفتم، عصبانی شد، می‌خواست، بزندم که فرار کردم، ایرانی‌ها دورم جمع شدند، دشداشه را از تنم درآوردند و از لابه‌لای جمعیت فرار کردم. همه مردم را از بقیع بیرون کردند که مرا پیدا کنند؛ اما شکر خدا دستشان به من نرسید.❄️ ⭕️خدا را شکر مادر که نجات پیدا کردی، این‌ها دین و ایمان که ندارند؛ اگر می‌گرفتنت معلوم نبود، چه بلایی سرت می‌آوردند. حسن آقا! شما را به ‌خدا کمی بیشتر مراقب باشید. فاطمه بچم از ترس مثل بید می لرزید. چشم مادر جان ناراحتی امروز را براتون جبران می‌کنم.❄️ ⭕️کمی استراحت کرد و بیرون رفت، یکی، دو ساعتی گذشت، دیدم با یک عالمه وسیله برگشت. حسن آقا و فاطمه توی یک سوئیت بودند و هرکدام از خانواده‌ها هم سوئیت جداگانه داشتند، فقط مادرم با ما بود.❄️ ⭕️یکی‌یکی درها را زد و همه را به یک مهمانی بعد از شام دعوت کرد. بعد از زیارت و نماز و شام رفتیم پیششان. یک عالمه کادو روی میز چیده بود. کلی میوه، خوراکی و چایی آماده کرده بود. برای همه ما شب قشنگی شد.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا