♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و پنجم♦️
🌻«راوی مادر خانم شهید :»
⭕️یکی دو روز، به نوروز 1386 مانده بود. از ما خواست که با فاطمه بروند، حرم عبدالعظیم(ع) و سال تحویل در حرم باشند. پدرش اجازه نمیداد، میگفت:
ـ سال تحویل دور هم باشیم، فاطمه هنوز عضو خانواده ماست.
خلاصه با رأیزنی، اجازه پدرش را گرفتم و رفتند. بعد از اینکه فاطمه برگشت، یک کادو از کیفش درآورد. گفت:
ـ مامان این هدیه را حسن آقا داد توی حیاط ایستاده بودیم. بهمحض اینکه سال تحویل شد، حسن از کیفش درآورد و به من داد، مامان خیلی بد شد! من اصلاً حواسم نبود یک هدیه برایش بگیرم.
اشکالی نداره دخترم ما هم کمکم یاد میگیریم که چهکار کنیم.❄️
⭕️تا اینکه نزدیک تولدش شد، (25 شهریور 1386). یک متن «تولد مبارک» با عکسش زدیم، در روزنامه چاپ شد. روزنامه را گرفتم، لوله کردم و دادم به حسن آقا. پرسید:
ـ این چیه؟
ـ لطفاً خودتون ببینید.
روزنامه را باز کرد. عکس خودش را و تبریک تولدش را دید؛ خیلی خوشحال شد. یک خط شعر قشنگ برای فاطمه خواند و از تکتک ما تشکر کرد همه محارم را هم با جان صدا میکرد. بابا جان، مادر جان، فاطمه جان از همه شما ممنونم. خیلی خوشحال شدم.❄️❄️
🌻«راوی خواهر خانم شهید:»
⭕️یکی از ویژگیهای قشنگ حسن آقا که بیشتر از تمام خاطرات توی ذهنم مانده است که گویی حکشده و همیشه برای دوستانم تعریف میکنم، نحوه صدازدن ایشان نسبت به خواهرم بود. هرگز حتی برای یکبار هم نشنیدم، خواهرم را با فاطمه خالی صدا بزند. میگفت:
ـ فاطمه جان فدات بشم، فاطمه جان قربونت برم، فاطمه جان عزیز دلم،
این اخلاقش خیلی برایم جالب بود.❄️
⭕️ یکی دیگر از خصلتهای زیبای ایشان، این بود که به بزرگترها احترام خاصی میگذاشت. سر سفره تا همه نمینشستند، دست به غذا نمیزد. مادرم همیشه دیر میآمد. تا تهدیگها را در بیاورد، بقیه شروع میکردند؛ الا شوهرِ خواهرم، منتظر میماند تا مادرم بیاید. همیشه میگفت:
ـ مادرها مظلومه هستند.
با تکتک ما، با احترام و بزرگواری رفتار میکرد. با دوستان و آشنایان طوری برخورد میکرد که احساس میکردی آن فرد یک شخصیت ویژهای دارد.❄️
⭕️هر وقت میرفتیم، منزلشان مهمانی، مدام سرپا بود. بدوبدو میکرد که کسی جا نماند همه غذا داشته باشند، کم و کسری نباشد. به فاطمه هم میگفت:
ـ تو بشین حواست به مادر جون باشه من کم و کسریها را میآرم.
بعد از مهمانی هم با ادب و احترام بدرقهمان میکرد.❄️
⭕️توی سفرهایی که میرفتیم، مدام بدوبدو داشت. یک سفر رفتیم، اصفهان و یک سفر بابلسر، صبح بلند شدم، دیدم حسن آقا بیدار شده و بدون اینکه مزاحم خواب بقیه شود، نان تازه خریده بود سفره پهن کرده بود و تمام لوازم صبحانه را چیده بود، از قبل برنامهها را مینوشت که چیزی از قلم نیفتد. تفریح، خورد و خوراک، خرید و رسیدگی به بزرگ و کوچک. هیچکدام را جا نمیانداخت با حوصله و ادب و بدون اینکه تندی یا اوقات تلخی کند، سفرمان را با لذت و خوشی بهپایان میرساندیم.❄️✨❄️
ادامه دارد ..........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و ششم♦️
🌻«راوی برادر شهید :»
⭕️یک سال بعد از تولد داداش حسن، من ازدواج کردم و ارتباط تنگاتنگی با هم نداشتیم؛ اما دفعات کمی که کنار هم بودیم، اخلاقش دستم آمده بود. رفتار خاصی با من داشت، انگار حق پدری گردنش داشته باشم، یادمِ از سفر مشهد یک انگشتر سبز خیلی زیبا برایم آورده بود. گفت:
ـ داداش حسین این انگشتری شبیه انگشتری حضرت آقاست خوشم آمد، براتون خریدم.❄️
⭕️روز پاسدار همیشه گل و شیرینی میخرید، میآمد دیدنم. حسن مرا به یاد پدرم میانداخت.
برای پدرم خیلی عزیز بود حرمتش را نگه میداشت. همه جا با هم میرفتند، انگار به هم قفل و زنجیر شده باشند. علاقه عجیبی به پدر داشت که شاید در وجود ما این کمتر بود. وقتی پدرم مریض شد و بیمارستان خوابید، رفت دیدنش. همینکه به بالای سرش رسید، از حال رفت. حسن را بردیم، روی یک تخت دیگه خواباندیم تا حالش کمی بهتر شد. اشکش بند نمیآمد، فوت پدر برای حسن ضایعه سنگینی بود. خیلی در روحیهاش تأثیر گذاشت.❄️
⭕️روز فوت پدر، حسن یک حرکت قشنگی کرد که به ذهن هیچکدام از ما خطور نمیکرد. کفن بابا را برداشت و تمام امامزادهها را چرخاند و تبرک کرد. شب آمد خانه، رفت یه گوشه به نماز ایستاد. کفن پدر هم کنارش بود. بعد از نماز کفن را گرفت، بغلش زارزار گریه میکرد. آن شب همه منزل پدر بودیم، صبح که بیدار شدیم، دیدم حسن کمی سرحال شده. لبخند روی لبش نشسته. مادر پرسید:
ـ حسن جان چی شده؟ انگار حالت بهتره؟
ـ خواب بابا را دیدم به هم گفت، «پسرم اینقدر دلتنگی نکن، تو خیلی زود میآیی پیشم.»
یک سال و چند ماه از فوت پدرم نگذشته بود که حسن شهید شد.❄️❄️
ادامه دارد ........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️#شبی_با_شهدا
🔸️درس تواضع و سادگی از شهید عباس کریمی
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و هفتم♦️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️حسن مدام در حال مأموریت و رفتوآمد بود. چه در دوران نامزدی و چه بعد از ازدواج در واقع نشد، دل سیر ببینمش دلتنگیهای من تمامی نداشت؛ اما وقتی از مأموریت میآمد، حسابی من را میگردوند که جبران کند. من سینما را دوست داشتم، حسن خیلی علاقه نداشت؛ اما برای رضای دلِ من، با هم میرفتیم سینما. یادمِ فیلم اخراجیها را تا آخرش دیدیم، خیلی خوش گذشت.
بهش چیزی نمیگفتم؛ اما اینها دردی از دلتنگیهای من دوا نمیکرد. دلم میخواست، مثل همه خانوادهها کنارم باشد و یک زندگی معمولی داشته باشیم. اسم مأموریت که میآمد، دلم شور میزد❄️
⭕️در یکی از مأموریتهایش خیلی نگران شدم. به لبنان رفته بود، لبنان به نظرم دور میآمد. خیال میکردم، دیگر برنمیگردد.
وقتی که مأموریتش تمام شد و بازگشت، خیلی خوشحال شدم. بهقدری که اشکهام بند نمیآمد. گفت:
ـ چرا اینقدر دلتنگی؟ چیزی نشده که ببین صحیح و سالمم.
ـ حسن اینبار خیلی ترسیده بودم، فکر کردم، بلایی سرت میآید.
لبخندی زد و گفت:
ـ فاطمه، فاطمه، فاطمه.
ـ بله، بله، بله.
ـ یادت رفته سر سفره عقد چه دعایی کردی؟
دیگه حرفی نزدیم؛ نه من، نه حسن
گاهی قولهایی که آدمها به هم میدهند، فراموش میشود؛ اما من فراموش نکرده بودم، در اصل جدی نگرفته بودم؛ اما گویی روزگار با آدمها شوخی ندارد.❄️
⭕️به من قول داد که اگر خانوادهام اجازه دهند، در یکی از سفرهای سوریه مرا نیز با خودش ببرد. روز موعود فرا رسید به قولش وفا کرد؛ اما پدرم اجازه نمیداد. خانواده خودش هم خیلی تمایل به این سفر نداشتند. مادرم مانند یک فرشته پادرمیانی کرد رضایت پدرم را گرفت. برای ایشان یک سفر کاری بود؛ اما من توی دلم قند آب میشد که به پابوس بیبی زینب(س) میروم. حضرت رقیه(س) را زیارت میکنم از همه قشنگتر اینکه همراه حسن عزیزم بودم .وسایلم را آماده کردم و چمدان سفر را بستم از خانوادههایمان خداحافظی کردیم. مادرم ما را از زیر قرآن رد کرد و سفارشهای مادرانه،
چند دقیقهای طول کشید. ❄️
⭕️حسن به سوریه، لبنان، عراق و بهخصوص کشور سوریه چندینبار رفته بود. طفلک مادرش به این سفرها عادت داشت؛ اما باز سفارش کرد که مراقب فاطمه باش. زن جوان، توی کشور غریب، حساب و کتاب ندارند. خلاصه بهسمت فرودگاه راه افتادیم هواپیما از زمین بلند شد، ثانیهها را میشمردم تا اینکه به آسمان دمشق رسیدیم.
لحظاتی بعد قدم در خاک سوریه گذاشتیم. خیلی خوشحال بودم. حسن مدام حواسش به من بود انگار لحظهبهلحظه حالات مرا ثبت میکرد.❄️✨❄️
ادامه دارد ...........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_دوم
💎#پروردگارا ! تو را #سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک #بوسه بر گونههای #بهشتی آنان و استشمام #بوی_عطر الهی آنان را ــ یعنی #مجاهدین و شهدای این راه ــ به من#ارزانی داشتی.
💎#خداوندا! ای #قادر #عزیز و ای #رحمان #رزّاق، پیشانی #شکر #شرم بر آستانت میسایم که مرا در #مسیر #فاطمه اطهر(س) و فرزندانش(ع) در#مذهب_تشیّع، #عطر حقیقی#اسلام، قرار دادی و مرا از💧#اشک بر فرزندان علیبن ابیطالب و فاطمه اطهر (ع)بهرهمند نمودی؛
💎چه #نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ #نعمتی که در آن☀️#نور است، #معنویت، بیقراری که در درون خود بالاترین قرارها را دارد، غمی که #آرامش و #معنویت داد.
💎#خداوندا، تو را #سپاس که مرا از #پدر و #مادر #فقیر، اما #متدیّن و #عاشق اهلبیت(ع) و پیوسته در #مسیر پا کی بهرهمند نمودی. از تو #عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در #عالم_آخرت از #درک محضرشان بهرهمند فرما
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
حاج محمود کریمی - رادیو عقیق.mp3
12.04M
🔺جونُم عمرُم، بی تابُم برای دیدارت
🔹سرود بسیار زیبای حاج محمود کریمی با لهجهٔ شیرازی به مناسبت میلاد امام رضا (ع) 🍃🌺🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿