♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و هفتم♦️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️حسن مدام در حال مأموریت و رفتوآمد بود. چه در دوران نامزدی و چه بعد از ازدواج در واقع نشد، دل سیر ببینمش دلتنگیهای من تمامی نداشت؛ اما وقتی از مأموریت میآمد، حسابی من را میگردوند که جبران کند. من سینما را دوست داشتم، حسن خیلی علاقه نداشت؛ اما برای رضای دلِ من، با هم میرفتیم سینما. یادمِ فیلم اخراجیها را تا آخرش دیدیم، خیلی خوش گذشت.
بهش چیزی نمیگفتم؛ اما اینها دردی از دلتنگیهای من دوا نمیکرد. دلم میخواست، مثل همه خانوادهها کنارم باشد و یک زندگی معمولی داشته باشیم. اسم مأموریت که میآمد، دلم شور میزد❄️
⭕️در یکی از مأموریتهایش خیلی نگران شدم. به لبنان رفته بود، لبنان به نظرم دور میآمد. خیال میکردم، دیگر برنمیگردد.
وقتی که مأموریتش تمام شد و بازگشت، خیلی خوشحال شدم. بهقدری که اشکهام بند نمیآمد. گفت:
ـ چرا اینقدر دلتنگی؟ چیزی نشده که ببین صحیح و سالمم.
ـ حسن اینبار خیلی ترسیده بودم، فکر کردم، بلایی سرت میآید.
لبخندی زد و گفت:
ـ فاطمه، فاطمه، فاطمه.
ـ بله، بله، بله.
ـ یادت رفته سر سفره عقد چه دعایی کردی؟
دیگه حرفی نزدیم؛ نه من، نه حسن
گاهی قولهایی که آدمها به هم میدهند، فراموش میشود؛ اما من فراموش نکرده بودم، در اصل جدی نگرفته بودم؛ اما گویی روزگار با آدمها شوخی ندارد.❄️
⭕️به من قول داد که اگر خانوادهام اجازه دهند، در یکی از سفرهای سوریه مرا نیز با خودش ببرد. روز موعود فرا رسید به قولش وفا کرد؛ اما پدرم اجازه نمیداد. خانواده خودش هم خیلی تمایل به این سفر نداشتند. مادرم مانند یک فرشته پادرمیانی کرد رضایت پدرم را گرفت. برای ایشان یک سفر کاری بود؛ اما من توی دلم قند آب میشد که به پابوس بیبی زینب(س) میروم. حضرت رقیه(س) را زیارت میکنم از همه قشنگتر اینکه همراه حسن عزیزم بودم .وسایلم را آماده کردم و چمدان سفر را بستم از خانوادههایمان خداحافظی کردیم. مادرم ما را از زیر قرآن رد کرد و سفارشهای مادرانه،
چند دقیقهای طول کشید. ❄️
⭕️حسن به سوریه، لبنان، عراق و بهخصوص کشور سوریه چندینبار رفته بود. طفلک مادرش به این سفرها عادت داشت؛ اما باز سفارش کرد که مراقب فاطمه باش. زن جوان، توی کشور غریب، حساب و کتاب ندارند. خلاصه بهسمت فرودگاه راه افتادیم هواپیما از زمین بلند شد، ثانیهها را میشمردم تا اینکه به آسمان دمشق رسیدیم.
لحظاتی بعد قدم در خاک سوریه گذاشتیم. خیلی خوشحال بودم. حسن مدام حواسش به من بود انگار لحظهبهلحظه حالات مرا ثبت میکرد.❄️✨❄️
ادامه دارد ...........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_دوم
💎#پروردگارا ! تو را #سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک #بوسه بر گونههای #بهشتی آنان و استشمام #بوی_عطر الهی آنان را ــ یعنی #مجاهدین و شهدای این راه ــ به من#ارزانی داشتی.
💎#خداوندا! ای #قادر #عزیز و ای #رحمان #رزّاق، پیشانی #شکر #شرم بر آستانت میسایم که مرا در #مسیر #فاطمه اطهر(س) و فرزندانش(ع) در#مذهب_تشیّع، #عطر حقیقی#اسلام، قرار دادی و مرا از💧#اشک بر فرزندان علیبن ابیطالب و فاطمه اطهر (ع)بهرهمند نمودی؛
💎چه #نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ #نعمتی که در آن☀️#نور است، #معنویت، بیقراری که در درون خود بالاترین قرارها را دارد، غمی که #آرامش و #معنویت داد.
💎#خداوندا، تو را #سپاس که مرا از #پدر و #مادر #فقیر، اما #متدیّن و #عاشق اهلبیت(ع) و پیوسته در #مسیر پا کی بهرهمند نمودی. از تو #عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در #عالم_آخرت از #درک محضرشان بهرهمند فرما
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
حاج محمود کریمی - رادیو عقیق.mp3
12.04M
🔺جونُم عمرُم، بی تابُم برای دیدارت
🔹سرود بسیار زیبای حاج محمود کریمی با لهجهٔ شیرازی به مناسبت میلاد امام رضا (ع) 🍃🌺🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و هشتم♦️
⭕️در هتل مستقر شدیم؛ بعد به زیارت بیبی زینب(س) رفتیم؛ بانویی که هزاران هزار فدایی دارد. حسن من هم یکی از فداییانش بود لحظهای از یاد بیبی غافل نبود.❄️
⭕️اقامتمان حدود یک هفته در سوریه طول کشید. قبل از ظهر بهدنبال کارهایش میرفت و من در هتل تنها میماندم. بعد از ظهرها هم با هم می رفتیم داخل شهر گشتی میزدیم. خیلی فرزوزبل بود، تندوسریع کارها را راست و ریست میکرد. دوست داشت، تمام جاهای دیدنی را نشانم دهد و هرچه دوست دارم، برایم بخرد. گاه خرید میکردیم و گاه تفریح. ❄️
⭕️یک روز عصر یکجا نشستیم و آب میوه خوردیم. عربها بهطرز عجیبی نگاهمون میکردند. انگار مرتکب معصیت بزرگی شدیم آنها رسم ندارند که همسرانشان را در مکانهای عمومی بیارند.❄️
⭕️بعضی از لوازم عروسی را از بازارهای سوریه خرید کردیم. لباس عروس قشنگی دیدم، خوشم آمد. سریع برایم خرید. انگار از چشمانم خواستههایم را میدزدید. تا به چیزی نگاه میکردم، فوری برایم میخرید. امان نمیداد، حرف بزنم میگفت:
ـ از نگاهت میفهمم که از چی خوشت مییاد. دوست ندارم، چشمت بهدنبال چیزی بمونه و حسرتش را بخوری.❄️
⭕️بعد از یک هفته سفر ما بهپایان رسید. سوار هواپیما شدیم و به ایران برگشتیم. اولین اشک حسن را لحظات آخر توی هواپیما دیدم. گمان کردم، دلتنگ سوریه شده؛ اما نه مثل اینکه قضیه یه چیز دیگه بود. گفت:
ـ فاطمه تو میری خونه خودتون من هم میرم خونه خودمون. دوباره من تنها میشم. سختترین روزهای من شروع میشه. در این یک هفته خیلی بهت عادت کردم.
ـ اشکالی نداره دوره نامزدی این اتفاقات و دلتنگیها طبیعیه.
اما طوری مظلومانه گریه میکرد که اشک من هم درآمد. تا دید گریه میکنم، اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد. دوست نداشت، گریه مرا ببیند. میگفت:
ـ هیچ احدی حق نداره اشکت را در بیاره.
(اما حالا کجاست که ببینه هر لحظه برایش گریه میکنم.)❄️
⭕️از هواپیما پیاده شدیم، آژانس گرفتیم و آمدیم شهرری. حسن رفت خانه خودشان من هم آمدم خانه خودمان. خریدها را هم ایشان بردند، منزلشان که نزدیک عروسی برایم بیاورند. سفر قشنگی و بهیادماندنی بود.❄️✨❄️
ادامه دارد .........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و نهم♦️
🌻«راوی مادر خانم شهید :»
⭕️به روز عروسی نزدیک میشدیم خیلی هول بود کارها را سریع انجام میداد، میگفت:
ـ برای عروسی فاطمه از کوچکترین برنامهای که خوشحالش کنه، دریغ نمیکنم.
ـ حسن آقا عقد که گرفتید، عروسی را برید زیارت یک ولیمه بدید و تمام بشه.
ـ نه مادر شما برای بزرگکردن و تربیت
فاطمه خیلی زحمت کشیدید، حالا نوبت منه که فاطمه را خوشحال ببینم. نمیخوام براش کم بزارم تمام مراسمها باید تمام و کمال انجام بشه.❄️
⭕️خلاصه، شب حنابندان، پارچهبرون، آرایشگاه و روز عروسی برای دخترم سنگ تمام گذاشت، در کنار تمام دوندگیها و خستگیهایش لبخند از لبانش محو نمیشد. خوشرو بود و با آرامش، اما تند و سریع به همه کارها رسیدگی میکرد.❄️❄️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️ششماه نامزد بودم و بالاخره روز عروسی را مشخص کردند. قرار شد، 15 مرداد 86 عروسی بگیریم. کارها بهخوبی و خوشی انجام شد و رفتم آرایشگاه. کارم که تمام شد، زنگ زدم، دیدم جلوی آرایشگاه منتظره.❄️
⭕️ وقتشناس بود و به قرارها و عهدها احترام میگذاشت. گاه به یاد آیه شریفه میافتادم که خداوند میفرماید: «یا ایهاالذین آمنو اوفو بالعقود، ای کسانی که ایمان آوردید، به عهدهای خود وفا کنید.»
از آرایشگاه آمدم بیرون حواسم رفت به حسن و ماشینی که گلزده بود پای راستم پیچ خورد و یکدفعه افتادم بهسختی سوار ماشین شدم از شدت درد گریه کردم و کل صورتم به هم ریخت. از اولش هم مایل نبودم، برم آرایشگاه؛ اما اصرار حسن باعث شد که قبول کنم. اسپری مسکن به پایم زد، کمی آرام شدم در طول مراسم خیلی درد داشتم؛ اما طاقت میآوردم.❄️
⭕️مراسم تمام شد، رفتم منزل، حال نداشتم بهدنبال چادر مشکی بگردم با چادر سفید رفتیم دکتر، حسن از نگرانی آرام و قرار نداشت، خلاصه پایم رفت توی گچ و یک ماهی طول کشید تا از گچ در بیاد. در این یک ماه اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم. تمام کارهای منزل را انجام میداد طفلک در این مدت خیلی خسته شد، گفتم:
ـ حسن جان مثلاً من عروس شدم که بهت برسم؛ اما شرمندهام که این اتفاق افتاد.
لبش را گاز گرفت و گفت:
ـ این حرفها را نزن خدا را شکر که اتفاق بدتری نیفتاد خوب میشی و جبران میکنی.❄️✨❄️
ادامه دارد ........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️#شبی_با_شهدا
🔸️درس توسل به اهل بیت(ع)از شهید حسین خرازی
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃