eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
117 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : اول ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣نور کم‌سویی از لای پنجره بر صورتش ‌تابیده بود. دستانم را از زیر ملحفه بیرون آوردم و برایش سایه انداختم. خمیازه‌ای کشید و چشمانش را باز کرد یک لحظه دلم برایش ضعف رفت بغلش کردم و سرش را روی قلبم گذاشتم. چند لحظه انگار من و بچه‌ام هم‌نفس شدیم. رجبعلی مات و مبهوت داشت، من را نگاه می‌کرد. دستش را چرخاند که چته؟ دلم از سلامت بچه‌ام خوشحال و راضی بود توی بغلم کمی شیر خورد و خوابید.🌿 ❣آرام سرجایش گذاشتم و دراز کشیدم رجبعلی بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد و از اتاق خارج شد. نمی‌دانم چقدر خوابیده بودم. وقتی بیدار شدم، دسته گل قشنگی با یک جعبه شیرینی بالای سرم دیدم. رجبعلی هم روبه‌رویم نشسته بود از روی صندلی بلند شد. شیرینی را به من و مادرم تعارف کرد، مابقی را هم به اتاق پرستاران برد. مادرم در حالی ‌که لبخند می‌زد، گفت: بچه چیزیش نیست و سالمه.🌿 ❣آن روز زمستانی، 25 دی‌ماه، سال1360، بیمارستان میرزا کوچک‌خان، شاهد شادی من و رجبعلی بود.🌿 ❣دو روز، در بیمارستان خوابیدم. مادرم در کارهای شخصی‌ام کمک می‌کرد. رجبعلی روز دوم هم پیشم آمد. باز گل و شیرینی خریده بود کج‌کج نگاهش کردم، گفتم: ـ بابا مگه بچه اولته؟ چه خبره هر روز گل و شیرینی؟🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣دست خودم نبود از اینکه خدا بچه سالمی به من داده بود، خوشحال بودم، نه به‌ این خاطر که پسر بود؛ پسر و دختر برایم فرقی نداشت؛ چون از هر دو‌تایش داشتم. فرزند دوم ما ناقص به‌دنیا آمده بود. هربار که خدا بچه‌ای به ما می‌داد، نگران می‌شدیم قبل از تولد مرتضی هم از نگرانی آرام و قرار نداشتیم می‌ترسیدیم، مبادا این بچه هم ناقص باشد.🌿 ❣نذر کرده بودم، اگر پسر باشد، نام آقا امیرالمؤمنین را برایش انتخاب کنم. بچه را از پرستار گرفتم، بردمش پیش اکرم ، صورتش قشنگ و دل‌نشین بود. تا خانه نتوانستم، تحمل کنم، همان‌جا کنار گوشش اذان گفتم و نام مرتضی را برایش انتخاب کردم.🕊❣🕊 ادامه دارد ......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سوم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣تلفن خانه به صدا درآمد. پدرم جواب داد یک‌دفعه تو هم رفت؛ اما سریع خودش را جمع کرد. مادرم خوابیده بود بقیه هم توی پذیرایی نشسته بودیم. داشتم برای ناهار سیب‌زمینی پوست می‌کندم و مادربزرگم برنج می‌شست، خاله سبزی پاک می‌کرد. مصطفی هم که یک سال از مرتضی بزرگ‌تر بود، بیشتر کنار مادر می‌رفت. محمدرضا که مریض بود، روی ویلچر نشسته بود. معصومه هم جاروی کوچولویی به دستش گرفته بود و داشت حیاط را جارو می‌زد.🌿 ❣پچ‌پچ‌ها شروع شد. پدر، خاله را به گوشه حیاط برد آرام صحبت کردند. دوباره وارد پذیرایی شدند و پیش مادربزرگ نشستند یک چیزی به مادربزرگ گفت. نگاه‌ها فرق کرد، چهره‌ها مثل ماتم‌زده‌ها شد. من هم کنارشان رفتم متوجه شدم که خبر شهادت پسردایی‌ام، حسین، را آورده‌اند؛ اما جنازه‌ ندارد. از طرفی پسرهای خاله و عمو و دایی‌ام هم مفقودالاثر شده بودند. هنوز داغشان را فراموش نکرده بودیم.🌿 ❣در همین حین مادرم صدایم کرد، طاهره برایم آب بیاور برایش بردم؛ اما یک لحظه ترسیدم که مبادا حرف‌هایمان را شنیده باشد. کمی کنار مادرم نشستم، خدا را شکر که متوجه موضوع نشده بود. مرتضی را بغل کردم و بوسیدم و نوازش کردم دوباره کنار مادرم گذاشتم.🌿 ❣خبر شهادت حسین برای ما به‌خصوص مادربزرگ خیلی سخت بود. با حسین، سه تا از نوه‌هایش مفقود بودند‌. آن روز به‌سختی شب شد، نگذاشتیم مادر بویی از ماجرا ببرد. فردای همان روز مادربزرگ صبح زود بیدار شد. یک لقمه نان و پنیر و یک استکان چایی سرپایی خورد و رفت شال، نگران دایی بود. می‌گفت: ـ پسرم تنهاست. نکند، غصه حسین داغونش کند.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣همه بیدار شدند و صبحانه خوردند و بچه‌ها به مدرسه رفتند نزدیک ظهر شد. اکرم از اتاقش بیرون آمد و سراغ مادرش را گرفت. نمی‌دانستم ماجرا را چطور برایش بگویم که پس نیفتد از طرفی هم درست نبود، برادر خانمم را تنها بگذاریم. شهادت حسین را آرام‌آرام به همسرم گفتم، شیون و واویلا راه انداخت به‌ سختی، آرامش کردم.🌿 ❣بچه‌ها از مدرسه آمدند بعد از ناهار کمی وسیله جمع‌وجور کردیم و راه افتادیم. نزدیک غروب به اول جاده اصلی شال رسیدیم، یکی از هم محلی‌هایمان داشت رد می‌شد. طاقت نیاوردم، می‌خواستم خبر دقیق را بدانم، ماشین را نگه داشتم، صدایش کردم و از حسین پرسیدم. گفت: «حسین شهید شده و مادربزرگش هم چند ساعت پیش به رحمت خدا رفت. حرف اون بیچاره تمام نشده بود که همسرم بی‌حال شد و افتاد بغل طاهره، خودمان را به منزل مادر خانمم رساندیم.🕊❣🕊 ادامه دارد ........ 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : ششم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣من و اکرم در یکی از اتاق‌های خانه پدری زندگیمان را شروع کردیم. شش‌ماه از ازدواجمان گذشت، کار کشاورزی چندان رونقی نداشت. اموراتمان نمی‌گذشت یک شب، تصمیمم را گرفتم. اکرم را راضی کردم وسایل‌ خانه را جمع کردیم. می‌خواستیم صبح زود به‌سمت تهران حرکت کنیم که سر کار خیاطی برگردم؛ اما پدر و مادرمان راضی نشدند. اکرم پیش خانواده‌اش ماند و من تهران آمدم یک سالی طول کشید تا راضیشان کنیم، یک خانه کوچک در نازی‌آباد اجاره کردم. آمدم شال اثاثمان را بار وانت کردیم و به‌سمت تهران راه افتادیم. زندگی ساده‌مان را در خانه نقلی شروع کردیم.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣فرزندانم پشت‌سر‌هم به‌دنیا آمدند و زندگی در آن خانه برایمان سخت شد. رجبعلی در همان محل، خیابان بهار شمالی خانه‌ای ویلایی نیمه‌تمام صدوبیست متری خرید و کم‌کم کاملش کرد. به یاد روزها و سال‌های زندگی‌ام افتادم که مثل برق و باد گذشتند. همان‌طور که داشتیم، خاطرات گذشته را مرور می‌کردیم، با صدای گریه مرتضی به خودم آمدم و جای خالی مادرم را بیشتر حس کردم.🌿 ❣داخل یکی از اتاق‌ها رفتم، قنداق بچه را عوض کردم، به او شیر دادم. لباس گرم پوشاندم و با بغض و گریه به همراه مرتضای ده‌روزه‌ام به تهران برگشتیم. مرتضی بچه آرامی بود. تا گرسنگی و خیسی جا کلافه‌اش نمی‌کرد، صداش در نمی‌آمد. روزها گوشه حیاط روی تشک خودش می‌خواباندم. تشت را با آب تاید نیمه پر می‌کردم و لباس‌ها را می‌شستم. مدام چشمم به او بود. هر وقت انگشتش را در دهانش می‌کرد، متوجه می‌شدم که گرسنه‌اش شده است بلند می‌شدم دست‌هایم را می‌شستم و به او شیر می‌دادم، دوباره سراغ کارم می‌رفتم.🌿 ❣یادم است، روزی که واکسن یک‌سالگی‌اش را زدم، مرتضی تب کرد. دو سه شبانه‌روز از کنارش تکان نخوردم. پاشویه‌اش می‌کردم و داروهایش را سروقت می‌دادم طفلک جیک نمی‌زد.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : هفتم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣مرتضی یک سال از مصطفی کوچک‌تر بود؛ اما آرام و زیرک و گاهی مواقع صبور.🌿 ❣یک روز بازی می‌کردند رفتم پیششان هر دوشان را صدا کردم که بدوید، پیش پدر بیایید. هرکدام زودتر بابا را بوس کند، جایزه دارد. با اینکه سه سال بیشتر نداشت؛ اما اجازه داد، اول مصطفی بیاید هر دو آمدند. روی پایم نشستند، صورتم را بوسیدند و من هم بوسشان کردم. سرحال شدم و رفتم خرید.🌿 ❣مصطفی هم همیشه هوای مرتضی را داشت. یک روز سروصدایشان از توی اتاق می‌آمد. رفتم دیدم، دارند، بازی می‌کنند من هم به تماشا ایستادم. گفتند: ـ بابا داورمون می‌شی؟ قبول کردم، از این سر اتاق تا‌ آن سر اتاق می‌دویدند. می‌دانستم که مصطفی فرزتر است؛ اما طوری می‌دوید که مرتضی زودتر برسد‌ و برنده بشه بعد ازش پرسیدم: ـ واقعاً باختی بابا؟ ـ هیس نمی‌خواستم داداش دلش بشکند مصطفی به‌خاطر یک سال تفاوت سنی، خودش را بزرگ و حامی مرتضی می‌دانست و همه‌جا حواسش به او بود.🌿 ❣یادم است، یک روز عصر که از سرکار می‌آمدم، مصطفی داشت، یکی از بچه‌های کوچه را دعوا می‌کرد. رفتم جلو پرسیدم: ـ بابا جون چی شده؟ مصطفی گفت: ـ این پسره داداش منو الکی زده. راست می‌گفت. وقتی پیگیری کردم، متوجه شدم، یک سیلی محکم بی‌دلیل، به مرتضی زده بود. هردوشان را به خانه بردم، بوسیدمشان و مصطفی را به‌خاطر اینکه از داداش خودش حمایت کرده بود، تشویق کردم.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣مصطفی و مرتضی تقریباً هم‌قد‌و‌قواره بودند؛ البته مرتضی کمی نحیف‌تر بود مادر هر لباسی می‌خرید، یک شکل و یک رنگ بود. مردم فکر می‌کردند، این‌ها دوقلو هستند. یک روز مادر، تشییع جنازه یکی از شهدا رفت بچه‌ها را هم با خودش برد. وقتی برگشت باعجله سراغ اسپند رفت. به‌قدری هول بود که نمی‌توانست کبریت را پیدا کند. صدایم کرد: ـ طاهره پس این کبریت کجاست؟ پرسیدم: ـ مادر چرا این‌قدر عجله داری؟ ـ نپرس زود این اسپند را آتیش بزن، دودش بلند شه، بچه‌هامو الان چشم می‌زنن، همش می‌گفتند که وای این دوقلوها چه نازن. اسپند را دور سر بچه‌ها چرخاند، ریخت توی اسپنددون. وقتی دودش بلند شد، دور اتاق چرخاند. بعد کمی آرام شد و نشست و از من چایی خواست.🕊❣🕊 ادامه دارد ......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : هشتم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣هر سالی که می‌گذشت، احساس می‌کرد، خیلی بزرگ شده است. اجازه نمی‌داد، در کارها کمکش کنیم. لباس و کفش‌هایش را خودش می‌پوشید. بند کفشش را به‌سختی می‌بست؛ اما اجازه نمی‌داد، کمکش کنیم. جلوی آینه می‌ایستاد و موهایش را شانه می‌کرد و برای رفتن به مهمانی زودتر از همه آماده می‌شد و راه می‌افتاد. توی کوچه و خیابان اجازه نمی‌داد، دستش را بگیریم. همین اخلاق مرتضی بالاخره کار دستمان داد.🌿 ❣22 بهمن‌ماه سال 1365، مثل هر سال با خانواده راهپیمایی رفتیم احساس غرور می‌کرد. با همه طی کرده بود که دستش را نگیریم، می‌گفت: من بزرگ شدم.🌿 ❣مدام دستم را ول می‌کرد، بالاخره توی شلوغی‌ها گمش کردیم. هرچه لابه‌لای جمعیت را گشتیم، پیدایش نکردیم. صدایش می‌کردم: ـ مرتضی جان کجایی؟ اما اثری از مرتضی نبود که نبود، حالم خیلی بد شد. گوشه آزادی روی یکی از سنگ‌ها نشستم، کمی آب به من دادند. به سر‌و‌صورتم زدم و چند قطره ته گلویم ریختم. هوا تاریک شد چاره‌ای جز رفتن به خانه نداشتیم. با ناله و شیون به خانه رسیدیم، همسایه‌ها دورم جمع شدند دل‌داریم می‌دادند؛ اما هیچ‌چیز آرامم نمی‌کرد. گریه می‌کردم و لالایی می‌خواندم: ـ پورم کاگو پیش؟ اکوم نامرد دست کتیش؟ از بی اشته چیرم؟ (پسرم کجایی؟ دست کدام نامرد افتادی؟ بی تو چه‌کار کنم؟) تا صبح، خواب به چشمانم نرفت. گریه کردم و دعا کردم.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣هوا روشن شد. لباس پوشیدم که بروم، نان بخرم یکی از همسایه‌ها آمد و گفت: ـ مرتضی پیدا شده. ـ کجاست؟ ـ توی پارک‌شهر، پایگاه یاسر خودم را به پایگاه رساندم از دور دیدمش. روی صندلی چوبی ایستاده بود از خوشحالی بال درآوردم. نزدیک‌تر که شدم، بغلم پرید. با بغض پرسیدم: ـ کجا بودی بابا؟ دیشب تا حالا نگرانت هستیم. ـ باباجون من که چیزیم نیست، دیشب گوشت کوبیده خوردم. یه گربه اینجا بود، باهاش توپ‌بازی کردم و خوابیدم. اصلاً گریه نکردم. از گم‌شدن شما هم ناراحت نشدم.🌿 ❣طفلک خیال می‌کرد، ما گم شدیم، گویا ما را که گم می‌کند، قاطی بچه‌های پایگاه یاسر می‌ره به‌سمت پارک‌شهر. پایش زیر ماشین مانده بود زخمی شده بود. برده بودنش بیمارستان و پانسمان کرده بودند. خانه بردمش، مادرش از شوق، خنده و گریه‌اش قاطی شده بود.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : نهم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣شیطنت‌های دو برادر ادامه داشت مصطفی کلاس اول رفت. کار ما تازه شروع شد. هر روز، به دنبالش گریه می‌کرد که من هم می‌خوام با داداش مدرسه برم هر روز، قول مدرسه بهش می‌دادیم.🌿 ❣تا اینکه آخرای شهریور سال 1367، توی خانی‌آباد کوچه درختی دبستان شهید صادقی ثبت‌نامش کردم. همان مدرسه‌ای که مصطفی هم می‌رفت.🌿 ❣رفتم پارچه‌فروشی نزدیکِ خانه، پارچه کت و شلواری قهوه‌ای راه ‌راه خریدم دادم خیاط دوخت و قبل از شروع مدارس تحویلم داد. یک کیف سرمه‌ای و یک‌سری لوازم مدرسه هم خریدم.🌿 ❣اول مهر که شد، لباسش را پوشاندم به قد و بالاش نگاه کردم، گفتم: ـ عزیزم! قد‌وقواره‌ات قربون، قربون قد‌و‌بالات بشم عزیزم. دستش را گرفتم و رفتیم مدرسه، توی صف کلاس اولی‌ها ایستاد.🌿 ❣به همراه مادران، گوشه حیاط ایستادم وقتی نگاهش می‌کردم، فرقش را با بقیه حس می‌کردم. آرام و سربه‌زیر و شیک‌پوش بود. از کودکی به پوشش اهمیت می‌داد. بزرگ‌تر که می‌شد، این اخلاقش هم باهاش بزرگ می‌شد.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥 🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣از مادرش قول مدرسه را گرفته بود از من هم قول مکبری را، صدای اذان را که می‌شنید، دستم را می‌گرفت و همراهم به مسجد می‌آمد. عاشق منبر بود، مدام می‌رفت بالا می‌نشست، بقیه هم پایین نماز می‌خواندند. هر‌از‌گاهی گیر می‌داد که بلندگو را دستش بگیرد. تا اینکه یک روز گفت: ـ بابا یادت هست که قول دادی هر وقت بری مدرسه بلندگو را می‌دم تکبیر بگی؟ حالا من بزرگ شدم، مدرسه می‌رم. به قولی که داده بودم، عمل کردم.🌿 ❣مرتضی از سال 1367 در مسجد فاطمی خانی‌آباد مکبر شد. هرشب زودتر از من آماده می‌شد. نصف لیوان آب‌جوش می‌خورد و دم در منتظر می‌ایستاد با هم مسجد می‌رفتیم. بعد از نماز، پای منبر می‌نشستم، برای گوش‌دادن به سخنرانی‌ها؛ اما مرتضی غیبش می‌زد. می‌پرسیدم: ـ بابا کجا می‌ری؟ ـ همین دو رو برم باباجون، جایی نمی‌رم نگران نباش.🌿 ❣تا اینکه یک شب خادم مسجد فاطمی صدایم کرد و مرتضی را که بالای پله جلوی در اتاق بسیج ایستاده بود، نشانم داد و پرسید: ـ حاجی این آقا پسر را می‌شناسی؟ گفتم: ـ بله چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟ ـ این بچه هرشب بعد از نماز می‌یاد اینجا می‌ایسته، هرچی می‌گم برو درش که باز شد، بیا، گوش نمی‌کنه. صداش کردم: ـ باباجون، چرا این کار را می‌کنی؟ ـ من که به این آقا کاری ندارم، اینجا وا می‌ایستم که نفر اول برم تو و سرود و تکبیرم رو تمرین کنم مگه اشکالی داره من که اذیتش نمی‌کنم. بابای مسجد هم کاری نداشت. گاهی به یاد آن روزها کنار مسجد فاطمی می‌ایستم و خاطراتم را به یاد مرتضی مرور می‌کنم.🕊❣🕊 ادامه دارد ........ 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : دوازدهم♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣هشت نه سال بیشتر نداشت؛ اما مثل آدم بزرگ‌ها صحبت می‌کرد. وقتی مداحی می‌کرد، کوچک و بزرگ گریه می‌کردند. می‌گفت: ـ بابا از اون شعرهای قشنگت یه دونه بده، می‌دادم؛ اما نمی‌دانم کجا گم‌وگورشان می‌کرد. بهش می‌گفتم: ـ بابا من این شعرها را از دوران جنگ و جبهه جمع کردم؛ یادگار آن روزهاست. حالا راحت می‌بریشون و گمشون می‌کنی؟ می‌خندید؛ منم خنده‌ام می‌گرفت و همه چی فراموش می‌شد.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐« راوی شهید :»💐 ❣به روز تاسوعا نزدیک می‌شدیم، عده‌مان زیاد شده بود و تکیه‌مان کوچک، پولمان هم ته کشیده بود رفتیم کمک به هیئت جمع کردیم. چند تا چوب و تخته خریدیم.🌿 ❣چوب‌ها را به زمین محکم کردیم من رفتم بالای چوب مرتضی هم از پایین یکی‌یکی تخته‌ها را دستم می‌داد من هم با میخ روی چوب‌ها می‌زدم که به حالت سقف درست کنیم من بالا بودم و مرتضی پایین، تخته هم توی دستم بود، یک‌دفعه یکی از بچه‌های شر محل که یکی دو سال هم از ما بزرگ‌تر بود، چوب را تکان‌تکان داد، من پایین افتادم، گرفتم زدمش، رفت مادرش را آورد. مادرش من را به باد کتک گرفت. تمام سر‌و‌صورتم خونی و زخمی شد. یک‌دفعه مرتضی از پشت سر با تخته به کمرش زد. بنده خدا افتاد زمین و بیهوش شد، هر دو فرار کردیم، رفتیم خانه، اما حرفی نزدیم.🌿 ❣کمی گذشت، درب خانه را زدند. مادرم در را باز کرد همان شر محل بود. گفت: ـ پسر شما مادر من را کشت.🌿 ❣به همراه مادرمان رفتیم، دیدیم بیهوش افتاده زمین. آب آوردم و مادرم ریخت سروصورتش حالش بهتر شد. نگو مادرش حامله بوده گفت: ـ می‌رم شکایت می‌کنم. منم تمام بدنم کبود و زخمی بود. با این حال اگر شکایت می‌کرد، برای ما بد می‌شد. ما پیش‌دستی کردیم و رفتیم شکایت کردیم. برده بودنش بیمارستان، دکتر گفته بود، بچه‌اش چیزیش نشده است. شکایت نکرد؛ اما فهمید که ما ازش شکایت کردیم یکی از همسایه‌ها را واسطه فرستاده بود که شکایت خودمان را پس بگیریم. مرتضی به حالت حق‌به‌جانب سینه سپر کرد و گفت: ـ پس نمی‌گیریم، این خانمه داشت، داداش منو می‌کشت؛ اگه من نزده بودمش الان داداش نداشتم. گفتم: ـ پسر ولش کن؛ اگر این خانمه طوریش می‌شد، حالا ما هر دوتامون زندان بودیم. خلاصه شکایتمان را پس گرفتیم و رفتیم تکیه را کامل کردیم.🌿 ❣شب تاسوعا، توی خونه نشسته بودیم، فکر ناهار فردا را می‌کردیم. می‌خواستیم به مادر بگیم، اما خجالت می‌کشیدیم. مرتضی می‌گفت: ـ تو بگو. من می‌گفتم: ـ تو بگو. خلاصه مرتضی گفت: ـ مامان می‌خواهیم فردا به بچه‌ها ناهار بدیم، کمی هم پول داریم. مادرم گفت: ـ باشه برید یک‌سری وسایل بخرید بیارید، کم و کسریش را من درست می‌کنم.🌿 ❣خیلی خوشحال شدیم، مامان رو بوس کردیم و رفتیم از سر کوچه برنج و روغن خریدیم و آوردیم. حالا توی انتخاب خورشتش دعوا داشتیم. من می‌گفتم: ـ قیمه باشه مرتضی می‌گفت: ـ قرمه باشه قرمه ‌سبزی را خیلی دوست داشت غذای مورد علاقه‌اش بود. مادرم گفت: ـ قرمه می‌پزم. من ناراحت شدم و اخم کردم مامان گفت: ـ ناراحت نباش مادر نوبت تو هم می‌رسه.🌿 ❣نهار آماده شد بچه‌ها آمدند داخل هیئت نشستند و مشغول خوردن ناهار شدند. من هم یه گوشه نشستم. چیزی نخوردم؛ یعنی قرمه سبزی را دوست نداشتم توی حال خودم بودم که دیدم یکی از پشت سر یه کاسه خورشت قرمه ریخت توی دهنم از یه طرف فریاد می‌زدم: ـ سوختم! سوختم! از طرفی هم تمام لباس‌هایم خورشتی شد بلند شدم، مرتضی را دنبال کردم، رفت پشت مادرم قایم شد. دلم برایش سوخت، نه اینکه یک سال از من کوچک‌تر بود، دوست نداشتم ناراحتش کنم. 🌿 ❣فردای همان روز ظهر عاشورا، مادرم قیمه درست کرد که غذای مورد علاقه من بود. از همان سال، یعنی از سال 69-70 روزهای تاسوعا خورشت قرمه و روزهای عاشورا خورشت قیمه می‌پزیم.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سیزدهم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣بچه‌ام رفت کلاس سوم ابتدایی، همان سال به شهرک ولی‌عصر کوچ کردیم و در کوی زاهدی خانه خریدیم. دو تا برادرها را در مدرسه عمار ثبت‌نام کردم.🌿 ❣در محله جدید، باز هم در کارهای مسجد فعال بود. از هرکجا سربند گیر می‌آورد، می‌بست پیشانیش و مداحی می‌کرد. به سربند و لباس رزم خیلی علاقه داشت طوری که یک دست برایش خریدم هر زمان به جبهه می‌رفتم با آن لباس، من را بدرقه می‌کرد.🌿 ❣یادمه یک روز روی چمن‌های دانشگاه تهران منتظر اعزام، نشسته بودم (آن زمان گاهی رزمنده‌ها را از دانشگاه تهران به جبهه می‌فرستادند). بعدازظهر بود، دیدم با مادرش می‌آید. سربند بسته بود و لباس رزم پوشیده بود آمد بغلم نشست، پرسید : بابا می‌ری جبهه؟ بابا من هم باید برم؟ ـ آره پسرم، بزرگ که بشی، تو هم می‌ری، این راه ادامه داره.🌿 ❣مایل بودم به منطقه جنوب برم؛ اما بردنم غرب، هوا سرد بود. به من خیلی سخت گذشت. کلی راه می‌رفتیم تا بیست لیتر بنزین گیرمان می‌آمد. حالا خان‌طومان با آن سرمای شدیدش! مرتضای من چطوری جان داد؟ همیشه به‌ ‌یاد مدافعین حرم هستم و دعاشون می‌کنم.🌿 ❣ای کاش! می‌شد، ایران و سوریه یکی شوند. مرزها برداشته بشوند و گنبد حرم بی‌بی را ببینم. ای کاش! بشه بر خاک خان‌طومان دستی بکشم. عطر و بوی مرتضی را ازش بگیرم.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣روزها گذشت، من رفتم اول راهنمایی و مرتضی رفت پنجم. از هم جدا شدیم؛ اما به بچه‌های مدرسه سپرده بودم که مراقبش باشند، آن سال تمام شد. مرتضی هم به شهرک ولی‌عصر مدرسه راهنمایی علامه‌طباطبایی آمد. خیالم راحت شد، حواسم بهش بود. به بچه‌ها سپرده بودم، اگر اذیتش کردند به من خبر بدهند.🌿 ❣یک روز، یکی از همکلاسی‌هایش گفت: ـ معاون مدرسه با خط‌کش فلزی داداشت را می‌زند تا این را گفت، فهمیدم که چقدر درد دارد سریع خودم را رساندم. مبصر کلاس اسم مرتضی را روی تخته از بدها نوشته بود، با گچ قرمز سه تا ضرب در هم روبه‌رویش زده بود معاون هم به‌شدت می‌زد. رفتم سرش داد زدم. گفتم: ـ چرا می‌زنیش؟ چه‌کاره شی؟ ـ داداشش هستم، جرئت داری یک‌بار دیگه بزن. ـ پس چی که می‌زنم. خط‌کش را محکم زد کمر مرتضی ، جیغ بچه درآمد. من هم خط‌کش را از ناظم گرفتم تا می‌خورد زدمش.🌿 ❣دست مرتضی را گرفتم، آمدم سمت درب خروجی، اما بسته بود یکی از آجرهای دیوار لق می‌زد با زحمت کشیدم بیرون، پشت سرش چند تای دیگر شل شدند. تند‌تند درآوردیم، فرار کردیم و خانه آمدیم. تمام بدن مرتضی کبود و زخمی شده بود. مادرم پرسید: ـ چی شده؟ چه بلایی سر این بچه آمده؟ کی این بلا رو سر طفلکم آورده؟ گفتم: ـ معاون مدرسه تنبیه‌اش کرده. خلاصه، کل ماجرا را تعریف کردم.🕊❣🕊 ادامه دارد ......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : چهاردهم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣دست بچه را گرفتم بردمش مدرسه مصطفی هم همراهم آمد. رفتم دفتر پیش مدیر. گفتم: ـ این چه کاری آقای ناظم شما کرده؟ این‌ها بچه هستند، این کتک که مال این‌ها نیست. اصلاً کتک‌زدن، یعنی چی؟ این‌ها آدم‌اند دور از جان، حیوان که نیستند! مدیر مدرسه گفت: ـ حاج خانم تند می‌ری، ناظم بیچاره رو ببین. برگشتم دیدم، آقایی روی صندلی نشسته با سر‌و‌صورت زخمی! پرسیدم: ـ این چرا این شکلیه؟ گفت: ـ از آقا پسرت بپرس! اشاره کرد به مصطفی، معاون مدرسه را کتک زده بود. همان روز یک تعهدنامه از من گرفتند تا دیگر تکرار نشود؛ اما تکرار شد. یک‌بار دیگر همین اتفاق افتاد. مرتضی کتک خورد، مصطفی باز هم ناظم را بدجور زد و از مدرسه اخراج شد.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣وقتی پرونده‌ام را گرفتم، معاون مدرسه را صدا زدم؛ گفتم: ـ من دارم از این مدرسه می‌رم و هیچ تعهدی هم به شما و این مدرسه ندارم وای به‌حالت اگر یک انگشت روی داداشم بلند کنی، می‌دونی چه‌کارت می‌کنم تمام پسرعموهایم را جمع می‌کنم، می‌آورم توی مدرسه، زنده‌ات نمی‌گذارم. حق نداری به داداشم بگی بالای چشمت ابروست.🌿 ❣هرازگاهی از مرتضی می‌پرسیدم: ـ اذیتت نمی‌کنند؟ ـ نه داداش از حرفت حساب می‌برند کاری به من ندارند.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣مرتضی دوره راهنمایی را در مدرسه علامه‌طباطبایی تمام کرد. همان سال در شهرک دانشگاه کیلومتر 12 جاده مخصوص کرج به ما خانه سازمانی دادند. 🌿 ❣مرتضی برای ادامه تحصیل وارد دبیرستان نور علم شد. یک روز، رفتم دم مدرسه زنگ خورد و بچه‌ها یکی‌یکی آمدند بیرون، سرو‌کول همدیگه می‌پریدن می‌پریدند، شوخی می‌کردند. یکی از هم‌کلاسی‌هایش من را دید. گفت: ـ مرتضی بابات! نگاهم کرد و خندید. گفت: ـ بابا اومدی مچ منو بگیری؟ ـ نه پسرم تو که کار بدی نکردی، داشتم رد می‌شدم، گفتم وایستم با هم بریم. تا خانه با هم صحبت کردیم. من از مدرسه می‌پرسیدم، مرتضی هم از بسیج، هیئت، مداحی و شعرهای جدید به شوخی و خنده گفتم: بابا شعرهامو که گم‌وگور کردی. همان روز گفت: ـ بابا می‌خوام بسیج ثبت‌نام کنم. ـ باشه پسرم! با هم رفتیم بسیج شهرک دانشگاه و اسمشو تو بسیج نوشت.🕊❣🕊 ادامه دارد ......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : هفدهم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣دیپلمش را در شهرک دانشگاه گرفت مرتضی بچه فعالی بود، از تنبلی بدش می‌آمد. دیدم به کارکردن علاقه دارد، بردمش شهرداری مرکز توی پارک‌ شهر دفتر فرهنگی ثبت‌نامش کردم. حدود دو سال آنجا مشغول بود از حقوقش چیزی برای خودش نمی‌ماند. شاید به‌اندازه کرایه ماشین. هرچه می‌گرفت به نیازمندان کمک می‌کرد. کار در شهرداری او را راضی نمی‌کرد. مدام دغدغه سپاه را داشت. می‌گفت: ـ اینجا جای من نیست. ـ باشه بابا! اگر این‌طوری دوست داری، برو سپاه مشغول شو.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣یک عالمه برگه ریخت جلوم و گفت: داداش رفتم برای سپاه ثبت‌نام کردم؛ اما باید برم مصاحبه، سؤالاتش هم این‌هاست. هرچه به سئوالات نگاه کردم، دیدم این‌ها به گروه خونی مرتضی نمی‌خورد. گفتم: ـ پسر! این‌ها خیلی خفنه! تو قبول نمی‌شی! ـ اگر خوب ‌بخونم، حتماً قبول می‌شم.🌿 ❣چند روز گذشت، دیدم مرتضی آمد، شاد و خندان بود. توی آزمون قبول شده بود. اصلاً باورم نمی‌شد. لشکر ده سیدالشهدا تیپ امنیتی حضرت ‌زهراسلام‌الله‌علیها قبول شده بود. 🌿 ❣سال 1382، وارد سپاه شد فکر و ذکرش کار در سپاه شده بود. مرتضی فقط برای برقراری نظم در شلوغی‌های تهران انتخاب شد؛ اما با رضایت خودش شهرستان‌ها هم می‌رفت.🌿 ❣یادم هست یک‌بار مأموریت ارومیه رفته بود هوا خیلی سرد بود، دوستاش گفته بودند: مرتضی بیا بریم، اینجا یخ می‌زنیم. ـ اگر ما بریم قاچاقچی‌ها از خداشون هست، کلی اسلحه و مهمات وارد می‌کنند.🌿 ❣حرف گوش نمی‌کرد، لابه‌لای صخره‌ها پنهان شده بود، همان‌جا یخ‌زده بود. آورده بودنش بیرون کارهای درمانی را انجام داده بودند، حالش خوب شده بود.🕊❣🕊 ادامه دارد ........ 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و یک♦️ 💐«راوی شهید :» 💐 ❣سراسیمه از جایم پریدم چراغ را روشن کردم و رفتم کنار مداح پرسیدم: ـ جریان چیه؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ ـ چیزی نیست، حاج آقا! کمی زخمی شده نگران نباشید.🌿 ❣مصطفی را صدا کردم، گفتم: ـ بابا ماشین را آماده کن بریم بیمارستان. از در خانه که بیرون رفتیم، تلفنم زنگ خورد. دیدم یکی از دوستانش تماس گرفت. گفت: ـ بیمارستان بقیه‌الله هستیم؛ اما مرتضی آرام و قرار نداره میگه شام غریبان باید خونه باشم. الان حرکت کردیم، داریم می‌آییم، برگشتیم داخل به مصطفی گفتم: ـ یه‌جا آماده کن، مرتضی را میارن خانه.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣تا آن لحظه هاج‌وواج مانده بودم که سر برادرم چه بلایی آمده؟ آرام برای خودم گریه می‌کردم. از مهمانان عذرخواهی کردم. یکی از اتاق‌ها را خالی کردم و برایش جا انداختم، پدرم را فرستادم داخل، خودم جلوی در منتظر ماندم. آمبولانس را که دیدم ترس و نگرانی‌ام بیشتر شد درش را باز کردند وای، خدای من، مرتضی اصلاً معلوم نبود تمام بدنش باند پیچی و گچ بود به کمک چند نفر بردیمش اتاق خواباندیمش، عصبانی شدم گفتم: ـ داداش کی تو را به این روز انداخته، همین الان می‌رم پدرشان را در می‌یارم! کجا می‌خواهی بری من با این وضعیت آمدم که شام غریبان خانه باشم، آن وقت تو می‌خواهی بری؟ نمی‌خواد داداش! فقط اون بلندگو را بده من کمی مداحی کنم». بلندگو را بهش دادم خواند و گریه کرد انگار به‌اندازه چند سال بغض و اشک توی گلو و چشمانش گیر کرده بود.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣مراسم تمام شد، همه رفتند. کنارش نشستم، پرسیدم: ـ مادر چه اتفاقی برات افتاده؟ از سیر تا پیازش برایم تعریف کن. ـ آشوب‌گرا توی خیابونا ریخته بودند حسینیه‌ها را آتیش می‌زدند. باهاشون روبه‌رو شدیم مقابله کردیم، توی خیابان خوش ما را قیچی کردند. بین چند نفر گیر افتادیم، موتور دوستم را آتش زدند. یکی از آن نامردها با بلوک شکسته زد به کمرم و گردنم. من و دوستم خودمان را تا پشت درب یک منزل کشاندیم. خانم آن خانه برحسب تصادف در را باز کرد ما را دید و با کمک اعضای خانواده ما را داخل حیاط بردند و به اورژانس زنگ زدند. حالا هم که در خدمت شما هستم، مادر! حالم خوبه، نگران نباش. پتو را کشید روی سرش و خوابید.🕊❣🕊 ادامه دارد ....... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی ونه ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣همیشه حرف از شهادت می‌زد و مدافعان حرم، دوست داشت، فدایی بی‌بی زینب ‌سلام‌الله‌علیها‌ شود؛ اما دو، سه ماه قبل از شهادتش قضیه سوریه را با جدیت پیگیری می‌کرد.🌿 ❣ همه اعضای خانواده با رفتنش مخالفت می‌کردند، حتی خود من؛ اما احساس کردم که کسی نمی‌تواند، مرتضی را از رفتن منع کند. وظیفه خودم دانستم که شرایط را برایش توضیح دهم، شاید منصرف شود.🌿 ❣ به‌عنوان یک پدر که نگران آینده دخترم بودم، با دامادم صحبت کردم. دقیقاً نگرانی‌های بعد مرتضی و تنهایی‌های فاطمه را بیان کردم؛ اما او هم دلایل خاص خودش را داشت که نمی‌توانستم، ندیده بگیرم. مسئله دفاع شوخی‌بردار نبود و انگار در خون مرتضی حل شده بود با هیچ توضیح و برهانی نظرش عوض نمی‌شد.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥 💐«راوی شهید :»💐 ❣از شهادت سردار همدانی بی‌تاب‌تر شده بود، نه برای ما بود و نه برای خودش. مدام آموزشی، کار، کار، کار، برای رفتن خیلی تلاش می‌کرد؛ اما جواب ما نه بود. می‌گفتیم: ـ زن‌ داری، بچه‌ داری، می‌ری شهید می‌شی، من و مادرت هم که پیر هستیم کی می‌خواد، بچه‌هایت را سر و سامان دهد؟ ـ پدر جان این‌هایی که رفتند، همسر نداشتند؟ فرزند نداشتند؟ شهدای دفاع مقدس خانواده نداشتند؟ خدا بزرگه، حمایت می‌کنه. حالا کی گفته می‌خوام برم شهید بشم. ای بابا! دلتون خوشه شما هم، من کجا و شهادت کجا می‌خوام برم آشپزخانه کار کنم، ظرف بشورم، جارو بکشم.🌿 ❣بعد کمی سر‌به‌سرمان می‌گذاشت و می‌رفت. موقع رفتن آروم به من می‌گفت: ـ بابا الان خط مقدم اونجاست، نمی‌گذارید برم؟ پس خودتان چرا می‌رفتید؟ یادتان نیست؟ چمن دانشگاه؟ خودم شما را راهی کردم پس چرا من نباید برم. می‌رفت و دو سه روز پیداش نمیشد.🕊❣🕊 ادامه دارد ........ 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊