🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و پنجم♦️
💐«راوی #مادر شهید :»💐
❣هر وقت میآمد تهران، میگفتم:
ـ مرتضی جان خانمت را ببر بگردون، بذار بهش خوش بگذره. از تهران خوشش بیاد
و دلتنگ شهر و دیارش نشه.🌿
❣به یاد خودم میافتادم، روزهای اول که تازه آمده بودم، تهران خیلی دلتنگ میشدم. گاهی گریه میکردم. الان رفتوآمدها راحتتر شده؛ اما باید محیط را طوری آماده میکردم که زندگی در تهران برایش عادت و علاقه میشد. غذاهای دل خواهش را میپختم.🌿
❣چند ماه از دوران نامزدیشان گذشت گفتم:
مادر دیگه وقتش شده که زنت را بیاری برید زیر یک سقف زندگیتان را شروع کنید.🌿
❣آن زمان خانهمان کوی زاهدی بود، منطقه 18 تهران یک ساختمان دو طبقه. بالا مصطفی زندگی میکرد و طبقه پایین ما بودیم. مصطفی را آوردم پایین پیش خودمان؛ بالا را برای مرتضی آماده کردم.
رسم داریم که خانواده دختر مراسمی برای خودشان میگیرند. خانواده پسر هم مراسمی جداگانه. جشن آنها برگزار شد و حال نوبت ما بود که عروسمان را بیاریم.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #همسر شهید :»💐
❣کارت دعوت عروسیمان را به دست اقوام و دوستان رساندیم: پس تو ای خوب! در بزم آسمانی این دو ستاره بدرخش، دوشنبه 19 مهر، گویی آسمان با شادی من شاد بود.🌿
❣یادمه نزدیک ظهر کارم توی آرایشگاه تمام شد. با پراید سبز رنگی دنبالم آمد وقتی سوارش شدم، خودم را داخل دلمه سبز میدیدم. حس خوبی داشتم. بوقزنان به خانه رسیدیم جشن عروسیام در شال برگزار شد🌿.
❣بعد از ناهار با خانوادهام خداحافظی کردم. به همراه مرتضی و برادر و خواهرش بهسمت تهران حرکت کردیم. تازه متوجه شدم که رفتن یعنی چه؟ باور کردم که دیگر به اینجا تعلق ندارم، باید بروم. جایی که باید برای مرتضی باشم و آرامش خانه پدری را، از این پس، از او بگیرم. در ذهن و خاطرم داشتم یک زندگی آرام را برای خودم و مرتضی فراهم میکردم. 🌿
❣او مهربان بود، در دوران نامزدی هیچ ناراحتی از او ندیده بودم. با خودم قرار گذاشته بودم، بعد از عروسی وقتی که زیر یک سقف رفتیم، آرامش زندگی را به او هدیه دهم. با همین فکر و خیال شیرین و دوست داشتنی مشغول بودم به تهران رسیدیم. آقا مصطفی ما را پیاده کرد و رفت .🕊❣🕊
ادامه دارد ........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و نه ♦️
💐«راوی #پدر_خانم شهید :»💐
❣دخترم مادر شد و خوشحالی عجیبی سراسر وجودم را پر کرد. برایم خیر و برکت بود خوشحال بودم که فاطمه در
دنیای تنهای خودش همدمی دارد. مرتضی مدام در مأموریت بود و هیچ چیز و هیچکس جای فرزند را برای مادر پر نمیکند از برق شادی که توی چشمان دخترم موج میزد، معلوم بود که خیلی خوشحال است.🌿
❣یک روز غروب که نشسته بودیم و با هم چایی میخوردیم، کمی از زندگیش صحبت کرد. گفت:
ـ بابا روزهایی که مرتضی نیست، خیلی احساس تنهایی و دلتنگی میکردم. به
همین خاطر هم من و هم مرتضی از خدا خواستیم که بچهمون دختر باشه. حالا وقتم را با حنانه کوچولو پر میکنم و کمتر دلتنگ مرتضی میشم. آخه مرتضی مأموریتهاش که یک روز دو روز نبود یکهو میرفت و دو، سه ماه نمیآمد.
دلم برای هر دوشان میسوخت زندگیشان را با عشق شروع کردند و علاقه عجیبی به هم داشتند. بهعنوان پدر تنها کاری که از دستم برمیآمد، دعا بود.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #مادر شهید :»💐
❣آمد توی حیاط چهار زانو نشست بیقرار بود. گفت:
ـ مادر! چهل تا مهمان دارم، میبرمشان منزل یکی از همسایهها، ناهار که آماده شد، غذای آنها را اول بفرست. باید بریم.🌿
❣برای اینکه قضیه مشکوک نشود، موتورسوارها را برد چند تا در دورتر از خانه ما، ناهار آماده شد. خوردند و رفتند. مرتضی هم پشتسرشان رفت.🌿
❣شب شد، هرچه منتظر ماندیم، نیامد. هر سال شام غریبان هرکجا که بود، خودش را میرساند باید نوحه آن شب را میخواند. مجلس شروع شد، منزلمان پر از جمعیت بود. حیاط، طبقه بالا و پایین، بالکن و حتی روی پلهها جای سوزن انداختن نبود. چراغها را خاموش کردیم یکهو مداح پشت بلندگو گفت:
ـ امشب جای آقا مرتضی خالیه! برایش دعا کنید که بهسلامت برگردد.🕊❣🕊
ادامه دارد .......
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : سی و یک♦️
💐«راوی #پدر شهید :» 💐
❣سراسیمه از جایم پریدم چراغ را روشن کردم و رفتم کنار مداح پرسیدم:
ـ جریان چیه؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟
ـ چیزی نیست، حاج آقا! کمی زخمی شده
نگران نباشید.🌿
❣مصطفی را صدا کردم، گفتم:
ـ بابا ماشین را آماده کن بریم بیمارستان.
از در خانه که بیرون رفتیم، تلفنم زنگ خورد. دیدم یکی از دوستانش تماس گرفت. گفت:
ـ بیمارستان بقیهالله هستیم؛ اما مرتضی آرام و قرار نداره میگه شام غریبان باید خونه باشم. الان حرکت کردیم، داریم میآییم، برگشتیم داخل به مصطفی گفتم:
ـ یهجا آماده کن، مرتضی را میارن خانه.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #برادر شهید :»💐
❣تا آن لحظه هاجوواج مانده بودم که سر برادرم چه بلایی آمده؟ آرام برای خودم گریه میکردم. از مهمانان عذرخواهی کردم. یکی از اتاقها را خالی کردم و برایش جا انداختم، پدرم را فرستادم داخل، خودم جلوی در منتظر ماندم. آمبولانس را که دیدم ترس و نگرانیام بیشتر شد درش را باز کردند وای، خدای من، مرتضی اصلاً معلوم نبود تمام بدنش باند پیچی و گچ بود به کمک چند نفر بردیمش اتاق خواباندیمش، عصبانی شدم گفتم:
ـ داداش کی تو را به این روز انداخته، همین الان میرم پدرشان را در مییارم!
کجا میخواهی بری من با این وضعیت آمدم که شام غریبان خانه باشم، آن وقت تو میخواهی بری؟ نمیخواد داداش! فقط اون بلندگو را بده من کمی مداحی کنم».
بلندگو را بهش دادم خواند و گریه کرد انگار بهاندازه چند سال بغض و اشک توی گلو و چشمانش گیر کرده بود.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #مادر شهید :»💐
❣مراسم تمام شد، همه رفتند. کنارش نشستم، پرسیدم:
ـ مادر چه اتفاقی برات افتاده؟ از سیر تا
پیازش برایم تعریف کن.
ـ آشوبگرا توی خیابونا ریخته بودند حسینیهها را آتیش میزدند. باهاشون روبهرو شدیم مقابله کردیم، توی خیابان خوش ما را قیچی کردند. بین چند نفر گیر افتادیم، موتور دوستم را آتش زدند. یکی از آن نامردها با بلوک شکسته زد به کمرم و گردنم. من و دوستم خودمان را تا پشت درب یک منزل کشاندیم. خانم آن خانه برحسب تصادف در را باز کرد ما را دید و با کمک اعضای خانواده ما را داخل حیاط بردند و به اورژانس زنگ زدند. حالا هم که در خدمت شما هستم، مادر! حالم خوبه، نگران نباش.
پتو را کشید روی سرش و خوابید.🕊❣🕊
ادامه دارد .......
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : سی و دو ♦️
💐«راوی #همسر شهید :»💐
❣روز عاشورا آرام و قرار نداشت دستش بهکار بود و حواسش به گوشی، خیلی از دوستان و همکارانش گوشیها را خاموش کرده بودند که بهکار هیئت و عزاداریهاشون برسند؛ اما مرتضی مدام حواسش به گوشی و دورو برش بود.🌿
❣آقا مصطفی صداش کرد تا دیگ را با هم جابهجا کنند. یک لحظه گوشی را داد به من که نگهاش دارم. به شوخی گفتم:
ـ الان خاموشش میکنم تا از دست زنگهاش هم تو راحت بشی هم بقیه.
ـ نه فاطمه این کار را نکنیها. چند لحظه دستت باشد، الان میگیرم
البته داشتم باهاش شوخی میکردم.🌿 ❣گوشی دستم بود که زنگ خورد سریع ازم گرفت از حرفزدنهایش متوجه شدم که داره اتفاقاتی میافته که من ازش بیخبرم.🌿
❣در فتنه 88، زخمکاری برداشت از گردن و کمر و دست و پا آسیب دیده بود با زحمت بردیمش طبقه بالا چند روزی استراحت کرد مدام حواسم بهش بود، هرکاری میخواست براش انجام میدادم. عزیزتر شده بود. همگی دورش جمع میشدیم و اتفاقاتی را که افتاده بود، برایمان تعریف میکرد.🌿
❣از محل کار به دیدنش میآمدند. در همان حالت هم آرام و قرار نداشت. فقط میخواست بره. گفتم:
ـ آخه مرتضی جان! با این باند و گچ و زخم کجا میخواهی بری؟ این چند روز استراحت کن.🌿
❣تازه حضورش را حس کردم از صبح تا شب کنارم بود، هرچند حال خوشی نداشت، هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی به هم ریخته بود. برای غریبی و تنهایی حضرت آقا گریه میکرد. برای اتفاقاتی که باعث بیحرمتی مقدسات شده بود، اشک میریخت. دلداریش میدادم و میگفتم:
ـ تو که زحمت خودت را کشیدی.
آن روزها تمام شد. دوباره مرد خانهام، مرد مأموریت شد. 🌿
❣باز تنهایی من، دور و برم شلوغ بود؛ اما در این میان مرتضی را خیلی کم داشتم. هر وقت گلایه میکردم: «بابا من هیچ، این بچه به تو احتیاج داره». دستی رو سر بچه میکشید و یک نگاه پرمعنا هم به من ،انگار که میخواست بگه حالا این اولشه، کجای کاری فاطمه سختیهات تو راه.🌿
❣صبحها، با موتور میرفت سرکار؛ کلاه ایمنی و عینک و دستکش را دستش میدادم، تأکید میکردم که مرتضی اینها را استفاده کنی، سوسول بازی در نیاری؟ میگفت:
ـ نترس من با این چیزها نمیمیرم. حاجیت بختش بلنده، واقعاً منظورش را نمیفهمیدم.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #مادر شهید :»💐
❣حنانه تمام عشقش شده بود، گاهی یادش میرفت، بیاید به من سر بزند چند تا پله میرفت و برمیگشت در میزد و میآمد داخل میگفت:
مادر ببخش این گنجشک حواس برای من نمیذاره واقعاً چقدر شیرینه، داشتم میرفتم بالا، یادم افتاد که شما را ندیدم. حالا یک چایی داری برایم بریزی؟
بعد حرفش را پس میگرفت، میرفت چایی میریخت. هم برای من و هم برای خودش. مدام صدا میزد: «گنجشک من! گنجشک من!» صدای خندهها و شادیهاش تا پایین میآمد، گاهی حنانه را بغل میکرد و میآمد پیشم. بچه را بالا و پایین میانداخت و بوسش میکرد. میگفتم:
نکن مادر! بچه دل و رودش به هم ریخت.
مصطفی کمی خجالتی بود، پیش پدرش بچه را بغل نمیکرد؛ اما مرتضی راحتتر بود .🕊❣🕊
ادامه دارد ........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : سی و هشت♦️
💐«راوی #فرزند شهید :»💐
❣یک شب بابا اومد پشت در یه صدایی در میآورد آبجی را صدا کردم. گفتم:
ـ آبجی من میترسم.
پشتش قایم شدم مامان هم توی آشپزخونه بود اومد پیشمون گفت:
ـ ملیکا، حنانه، یعنی کیه پشت در؟
نگو مامان میدانست که این یه بازیه حنانه جلوتر از من رفت، در را باز کرد. بابا یهو پرید توی خونه هر دومون را بغل کرد و بوسید. گفت:
ـ قربون گنجشکای خودم.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #فرزند شهید :»💐
❣نشست روی مبل صدا کرد:
ـ کی لباس راحتی بابا رو میاره؟
همیشه ملیکا لباسای بابا را میداد منم ناراحت میشدم. اون شب قبلاً لباساش را آماده کرده بودم تا ملیکا بره دنبال لباس، من یواشکی آوردم گذاشتم پیش بابا بهش گفتم:
ـ بگو ملیکا، لباسا اینجاست.
بابا هم همین کار را کرد فقط همون یکبار من به بابا لباس دادم همیشه میگفت:
ـ تو بزرگتری باید هوای آبجیت را داشته باشی.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #مادر شهید :»💐
❣اسم سوریه که میآمد، تنم میلرزید فکر میکردم کسانی که میرن سوریه یا شهید میشن یا مجروح. دو تا از پسرام را که مریض بودند، از دست داده بودم و دختر جوانم هم توی تصادف فوت کرده بود. نبودن مرتضی برایم خیلی سخت بود بهخاطر همین هر وقت صحبت از سوریه میشد، میگفتم:
ـ پسرم حرفت را عوض کن.🌿
❣تا اینکه جانشین فرمانده گردان شد پادگان شهید انارکی کرج به نیروهایی که میخواستند به سوریه اعزام بشوند، آموزش میداد. دو سه مرحله اقدام کرد که خودش هم برود؛ اما جلویش سنگ انداختیم.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #همسر شهید :»💐
❣چند ماه قبل از شهادتش پارک ولایت یک رزمایش داشتند، برای تکمیل دوره آموزشی، آتش روشن کرده بودند، ساق پای راستش سوخته بود. زخمش را شستوشو دادم، ضدعفونی کردم و بستم.
یه نگاه به من کرد و گفت:
ـ چرا دستپاچهای فاطمه، چیزی نشده که میدانی من الان باید کجا باشم؟ سوریه! سوریه!
تکرار میکرد: سوریه! سوریه! چند تا از دوستانش توی سوریه شهید شده بودند، آرام و قرار نداشت. مدام میگفت:
ـ باید برم، باید برم.
زخم پایش را بهانه کرده بود، نوحه میخواند و گریه میکرد.🕊❣🕊
ادامه دارد .........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : چهل ♦️
💐«راوی #مادر شهید :»💐
❣یک ماه مانده بود، برم مکه آمد، کنارم نشست گردنش را مثل بچهها کج کرد و گفت:
ـ مادر اجازه بده برم سوریه تا شما برگردید، من هم آمدم.
ـ پسرم من دارم میرم مکه باید مراقب خانواده باشی، خیلی اصرار کرد؛ اما اجازه ندادم.🌿
❣دو هفتهای میشد که رفته بودم. باز زنگ زد، مامان اجازه بده برم. تو اونجا دعام کن که سالم برگردم، گفتم:
ـ مرتضی نه! بذار من بیام بعد صحبت میکنیم.🌿
❣از مکه آمدم، مراسم دید و بازدیدها تمام شد. دوستان و همسایهها اقوام آمدند و رفتند، سرم خلوت شد. یک روز دیدم مرتضی مدام مییاد و میره، صداش کردم:
ـ مادر چته؟ چیزی گم کردی؟
ـ آره مادر! آره! یک چیز خیلی قیمتی.
سراسیمه پرسیدم:
ـ چی پسرم؟ نگرانم کردی.
دستش را گذاشت روی سرش و چهار زانو نشست یه دستی روی سرش کشیدم منظورش را فهمیدم، گفتم:
ـ باشه مادر سالگرد معصومه را برگزار کن، بعد هرچه خدا بخواد ، بدون اینکه حرفی بزند رفت.🌿
❣یه جورایی باهام سرسنگین شد اولینبار بود که مرتضی را اینطوری میدیدم با خودم گفتم یه هدیه براش بگیرم و از دلش در بیارم.🌿
❣یکی از همسایهها لباس برای فروش آورده بود. رفتم دو تا بلوز بادمجانی خریدم، کادو کردم. یکی برای مصطفی یکی برای مرتضی، زنگ زدم گفتم:
ـ مرتضی بیا باهات کار دارم.
آمد، کادویش را بهش دادم و گفتم:
ـ آشتی کنیم؟
ـ خدا اون روز را نیاره که اولاد با مادرش قهر کنه، من فقط کلافهام مادر کلافه میخوام برم.🌿
❣شروع کرد، شعر هوای این روزای من هوای سنگره ... را خواند و گریه کرد. یه چایی برایش آوردم، خورد، کادویش را برداشت و رفت. روزی که داشت، سوریه میرفت، بلوز را پوشیده بود.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐« راوی #برادر شهید :»💐
❣یک روز عصر، دم در ایستاده بودم از دور دیدم، مرتضی داره مییاد یه برگه دستش بود. برگه را داد به من گفت:
ـ ببر این را برای مامان بخون تا ببینه چه خبره.🌿
❣نامه از فرمانده فرماندشون سید فرشید خراسانی آورده بود. نوشته بود: «مرتضی کریمی، نیروی تحت امر ماست و برای اعزام به سوریه آزاد است.» متن نامه را برای مادرم خواندم مرتضی هم با بغض و گریه به مادر گفت:
ـ از مکه که آمدی، سال خواهرمم که گذشت، از فرمانده هم که رضایت آوردم، شما چرا اجازه نمیدید؟
نامه را گرفت و رفت، مادرم شماره فرمانده خراسانی را نداشت زنگ زد به سردار بنایی گفت:
ـ من راضی نیستم پسرم بره سوریه.
ایشان هم گفتند:
ـ چشم حاج خانم، اگر شما راضی نباشید، ما نمیفرستیم.🕊❣🕊
ادامه دارد ........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : پنجاه و چهار♦️
💐«راوی #همرزم شهید :»💐
❣همیشه میگفت:
ـ دوست دارم، مثل آقام علیاکبرعلیهالسلام اربااربا بشم.
همه دوستان، به شوخی میگرفتند. یک شب که دور هم نشسته بودیم یکی از رزمندهها گفت:
ـ پسر مگه میشه ؟شوخی نیستها بدنت باید تکهتکه بشه هر تکه به یک طرف بیفته واقعاً طاقتش را داری؟🌿
❣در خانطومان دیدم که مرتضی کریمی به آرزویش رسید. سرش از بدن جدا شد و به یک طرف پرت شد. هرکدام از دستانش به طرفی افتادند.🌿
❣این صحنه را که دیدم به یاد حرفهایش افتادم دقیقاً همانطوری که آرزو داشت، شهید شد. با خودم گفتم، حبیب تو کجا و مرتضی کریمی کجا!🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #مادر شهید :»💐
❣بچههایش چند روز خانه ما بودند، مرتضی زنگ میزد، با هم حرف میزدیم، میگفت:
ـ گوشی را بده فاطمه باهاش حرف بزنم، از دلش در بیارم.
اما فاطمه همچنان ناراحت و دل نگران، آشفته و بیقرار بود.🌿
❣چند روز گذشت. توی یکی از تلفنهاش گوشی را به فاطمه دادم. آخه گفته بود، چند روز نمیتونم، زنگ بزنم.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #همسر شهید :»💐
❣گوشی را از مادرش گرفتم، رفتم توی اتاق با بغض و گریه دقایقی حرف زدیم. با ملیکا و حنانه صحبت کرد. قرار بود بریم برای بچهها لباس بخریم؛ اما نشد.🌿
❣چند روز بعد از رفتنش با برادرش رفتیم برای بچهها کاپشن و کتونی خریدم. حنانه و ملیکا پوشیدند و عکس گرفتیم و برای مرتضی فرستادیم. برای بچهها وویس فرستاد: «گنجشکای بابا خیلی خوشگل شدید. لباسهاتون قشنگ بود.»🌿
❣کمی حرف زدیم. آخرین صدایی که از مرتضی توی گوشم و ذهنم مانده است. الان دلم میسوزد که چرا بهش دست ندادم، چرا خوب خداحافظی نکردم، راضی نبودم بره، اما حالا راضی هستم. چون به آرزوی قلبیش رسید.🕊❣🕊
ادامه دارد .........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : پنجاه و شش♦️
💐«راوی #برادر شهید :»💐
❣قابلمه غذا دستم بود، داشتم میرفتم، ناهارخوری که ناهار بخورم. دیدم گوشیم زنگ خورد. یکی از دوستانم بود. پرسید:
ـ مصطفی چه خبر؟ کجایی؟
ـ سلامتی، سرکارم، آمدم ناهارخوری غذا بخورم. چطور؟!
ـ خبر داری علیرضا مرادی شهید شده؟
ـ نه!🌿
❣میخواستم بنشینم. یکی دیگر از دوستانم زنگ زد:
ـ مصطفی چطوری؟ خوبی؟!
پرسیدم:
ـ چی شده؟ کاری داشتی؟
ـ از سوریه چند تا مجروح آوردند.🌿
❣دلم شور افتاد؛ قابلمه غذا از دستم رها شد؛ پخش زمین شد. فهمیدم که دارد، اتفاقی میافتد و شاید هم افتاده است. 🌿
❣از نگهبانی خداحافظی کردم. گفتم:
ـ دارم میرم، فقط برام دعا کنید.🌿
❣سوار ماشین شدم مستقیم رفتم، منزل علیرضا مرادی دیدم برادرش مصطفی گریه میکند. دلداریش دادم من را بردند بالا، پیش پدر شهید. با خودم گفتم: «همه جلوی در هستند، مرا چرا بالا میبرند؟» کمی پیش پدر شهید نشستم از مرتضی پرسید. آمدم پایین، یکی از جوانها که دم در ایستاده بود، مرا نمیشناخت. گفت:
ـ بنده خدا مرتضی هم شهید شده.
بغل دستیش بهش تنه زد که نگو. دستپاچه شد و یک فامیلی مستعار آورد که، یعنی مرتضی کریمی نیست. آمدم
خانه روی مبل دراز کشیدم؛ اما کلافه بودم.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥
💐«راوی #مادر شهید :»💐
❣دیدم مصطفی بیقراره، مدام دراز میکشه و میشینه. پرسیدم:
ـ چته مادر؟ چیزی شده؟
ـ مادر، چیزی نیست. ناراحت علیرضا هستم، طفلک همین چند شب پیش سال معصومه بود، مداحی کرد. شوخی کردیم، گفتیم تو حتماً شهید میشی. نور شهادت از همین حالا تو صورتت میدرخشه. ناراحت این بنده خدا هستم.🕊❣🕊
ادامه دارد ......
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز
💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی
«شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼
❌قسمت دوم❌
.
#آتش🔻
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه🎒
پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من #خونه ام
می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد📞 ... تا اینکه اون روز،#پدرم زودتر برگشت
با #چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد😠
بهم زل زده بود ، همون وسط خیابون حمله کرد سمتم
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... .
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم😖🤕
حالم که بهتر شد دوباره رفتم #مدرسه
به زحمت می تونستم روی #صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل #کتک می خوردم👊🤦♀
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم
اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود
.
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط #حیاط آتیشش زد ... هر چقدر #التماس کردم😥 ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ، اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند🔥
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم
خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان#عروس کردن من شروع شد
اما هر #خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل😔
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از#ازدواج و دچار شدن به سرنوشت#مادر و خواهرم وحشت داشتم
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادر#علی زنگ زد ...
#ادامه_دارد.......
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز
💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی
«شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼
❌قسمت چهارم❌
#میخواهم_درس_بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ#کتک خوردم🤕😣
بی حال افتاده بودم کف خونه
مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت،نعره می کشید و من رو می زد
اصلا یادم نمیاد چی می گفت
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم
دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه
#مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه🤔 فقط یه جواب بود
شرمنده، نظر#دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد
من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم
#علی گفت: #دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی #هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه🙂
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره
بالاخره مادرم کم آورد ، اون شب با #ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت
اون هم عین همیشه#عصبانی شد😠
_بیخود کردن!!
چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟
بعد هم بلند داد زد
#هانیه
این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی
#ادب ؟#احترام ؟
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی😏
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال
یه شرط دارم
باید بزاری برگردم#مدرسه....
#ادامه_دارد..........
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز
💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی
«شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼
❌قسمت هشتم❌
چند لحظه#مکث کرد
زل زد توی چشم هام و گفت : واسه این ناراحتی می خوای #گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه:'(
_آرها فتضاح شده
با صدای بلند زد زیر #خنده
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت
#غذا کشید و مشغول خوردن شد
یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای #بهشتیه
یه کم چپ چپ
زیرچشمی بهش نگاه کردم
- می تونی بخوریش؟خیلی شوره ، چطوری داری قورتش میدی؟
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت _خیلی عادی همین طور که می بینی ، تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه
- مسخرَم می کنی؟
- نه به خدا
#چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم
جدی جدی داشت می خورد ،کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم
گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ، غذا از دهنم پاشید بیرون
سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست #معرکه ام رو گرفتم
نه تنها برنجش بی نمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود
مغزش خام بود ، دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد
_#مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی#املت درست کنی!
سرش رو آورد بالا با #محبت بهم نگاه می کرد
_برای بار اول، کارت #عالی بود
اول از دستم مادرم #ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود
اما بعد خیلی خجالت کشیدم
شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
ادامه دارد......
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_دوم)💦💥
#مادر
⬅️در زندگی بسیاری از بزرگان یک نکته مهم به چشم می خورد. ان ها مادری دلسوز و مؤمن داشتند مادری که ما بی بی صدایش می کردیم در همه صفات به مادرش زهرا علیها السلام اقتدا کرده بود نمازهای عجیبی ميخواند و حال خوشی در نماز داشت. فرزندانش نیز این کار را یاد گرفته بودند سید محمد رضا همیشه با چشم گریان سر از سجده بر می داشت، علت را که می پرسیدیم می گفت: انسان همیشه باید در حال استغاثه و تضرع به درگاه خدا باشد شاید که مرتکب گناه شده باشد.
⬅️برخوردهای مادر برای دیگران درس عبرت بود در منزل ما، تا جایی که امکانش بود مراسم قرآن خوانی و روضه داشتیم فردی بود به نام آسید علی رحمت ابادی ، روضه خوان دوره گرد بود در کوچه ها می گشت و برخی افراد او را برای روضه به منزلشان دعوت می کردند. یکی از مشتری های ثابتش بی بی بود تا صدایش در کوچه بلند می شد یکی از بچه ها را می فرستاد و سيد را دعوت می کرد به خانه تا روضه بخواند بی بی می گفت برای همه بچه ها به نام امام هم اسمشان روضه بخوان به سید حمید که می رسید می گفت روضه پنج تن آل عبا علیهما السلام را بخوان، خانم های محله هم می آمدند مادر خیلی هم به این روضه ها مقید بود.
⬅️قبل از اینکه روضه شروع شود همه کارهای روضه مانند آماده کردن چای و سایر لوازم پذیرایی را انجام می داد و می نشست پای روضه، هر خانمی که هم می خواست حرف بزند به او تذکر می داد می گفت حالا که تشریف آورده اید به روضه گوش کنید ببینید آقا چی میگه و استفاده کنید سید رحمت آبادی هم خیلی خوشش میامد می گفت در اینجا همه چیز جور است و نیازی نیست به خانم ها بگوییم تا حرف نزنند خودشان همه چیز را رعایت می کنند حق الزحمه سید نیز از قبل آماده بود تا مجلس تمام می شد پول سید را می داد و می رفت.
⬅️بی بی نسبت به تربیت دینی بچه ها حساس بود. سید جلال همه کارهای رسیدگی به وضعیت بچه ها را سپرده بود به بی بی رسیدگی به نماز و روزه بچه ها به عهده بی بی بود. مادر ما در کارهای خانه خانم زرنگی بود به رغم اینکه در آن زمان بیشتر کارها مثل پخت نان در خانه انجام می شد و کار پر زحمتی بود اما خودش اقدام می کرد. ابتدا باید خمیر درست می شد خمیر را ان قدر ورز می داد تا به اصطلاح ور بیاید و آماده برای پخت نان شود بعد تنور با هیزم گرم می شد، نان پخته می شد این تازه فقط پخت نان بود پختن غذا ، شستن ظروف، نظافت منزل و ...
⬅️بی بی با داشتن چندین فرزند پشت هم به تنهایی همه را انجام می داد تازه با همه این کارها اگر همسایه ها در زمینه عروسی، زایمان و یا بیماری نیاز به هر کمکی داشتند در هر زمان از شب و روز به کمک آن ها می رفت از این کار هم لذت می برد از همسایه ها جدا نبودیم این طور نبود که از وضعیت همسایه ها بی اطلاع باشیم.
ادامه دارد........
🔼
♦️
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313✨
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️