eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
114 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی «شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼 ❌قسمت اول❌ همیشه از پدرم متنفر بودم😒 مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه آدم و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار می گفت: درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد اما من، فرق داشتم من درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد📚 می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم بخونم، برم سر کار و از اون و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم😕 چند سال که از خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی شوهر خواهرم بدتر از پدرم، ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد🤦‍♀ اما خواهرم اجازه نداشت پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت رو کتک می زد این بزرگ ترین زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه ... 🔻 بالاخره اون روز از راه رسید موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: ... دیگه لازم نکرده از امروز بری ! تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم😣 ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز جا نیومده بود ،به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز ... خوابوند توی گوشم برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد😨 همین که من میگم ، دهنت رو می بندی میگی چشم... . درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت اشک توی چشم هام زده بود😢 ... اما اشتباه می کرد، من آدم نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون _هانیه جان، مادر ... تو رو نرو 😱... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... ...... ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز 💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی «شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼 ❌قسمت دوم❌ . 🔻 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه🎒 پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من ام می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد📞 ... تا اینکه اون روز، زودتر برگشت با های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد😠 بهم زل زده بود ، همون وسط خیابون حمله کرد سمتم موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... . اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم😖🤕 حالم که بهتر شد دوباره رفتم به زحمت می تونستم روی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل می خوردم👊🤦‍♀ چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود . بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط آتیشش زد ... هر چقدر کردم😥 ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ، اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند🔥 تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان کردن من شروع شد اما هر میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل😔 علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از و دچار شدن به سرنوشت و خواهرم وحشت داشتم ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادر زنگ زد ... ....... ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز 💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی «شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼 ❌قسمت پنجم❌ با شنیدن این جمله چشماش پرید😳 می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد هم ، هم فکرهای مختلف،روی همه چیز فکر کردم یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم، قطره قطره از هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم😭 ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم حداقل کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود👌 و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه هر چقدر هم سخت و باشه از این بهتره😕 ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ..چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... _وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟🧐 ما اون شب خوردیم بله، #طلبه است ... خیلی خوبیه کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم "اما خیلی زود عقد من و علی خونده شد"💍 البته در اولین زمانی که های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...😑 پدرم که از اش متنفر بود 😒بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم فوق ساده برگزار کرد با 10 نفر از بزرگ های دو طرف، رفتیم بعد هم که یه عصرانه مختصر منحصر به و شیرینی ، هر چند مورد استقبال قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه آبرومند بود و من بدجور دلخور☹️ هم هرگز به فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد همه بهم می گفتن تو یه 😠 ... خواهرت که یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور رو هم نمی بینی ... گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته می لرزید🙁 گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم از طرفی هم اون روزها به شدت کم بود رسم بود با سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...🤦‍♀ اون روز می خواستیم برای عروسی و بریم بیرون مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره اونم با عصبانیت داد زده بود از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت😟: سلام می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون... ... ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز 💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی «شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼 ❌قسمت هفتم❌ اولین روز مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش وسط میومد از زیرش در می رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنج در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت! تفریبا آماده شده بود که از برگشت بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید _به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ام گرفت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد شدیدی به دلم افتاد ! حالا جواب علی رو چی بدم؟پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... _کمک می خوای ؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست ، در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم: نه برو بشین الان سفره رو می اندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با های لرزان بودم از آشپزخونه بره بیرون - کاری داری علی جان؟چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت - حالت خوبه؟ - آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه! به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به فوق معرکه گفتم : _نه اصلا من و ؟ تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد _چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مردی هانیه ، کارت تمومه ... ادامه دارد.......... ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 7⃣)🌹🍃 ♦️کار و کسب طیب رو به راه شده بود. با سفارش خانواده و پا در میانی مادر و خواهر راضی شد که ازدواج کنه آن موقع دیگر سی ساله بود برای جوانی در آن زمان سن بالایی به حساب می آمد. ♦️عفت خانم همسر طیب خان شد آن ها زندگی خوبی را در محله صابون پز خانه تهران آغاز کردند بعدها به اطراف میدان خراسان آمدند در محله ای در نزدیکی میدان که به محل کار پدر نزدیک بود. ♦️پدر طی سال های ۱۳۲۰تا ۱۳۲۵ سخت مشغول کار شد آن موقع آغاز امور سیاسی پهلوی دوم بود. اما متاسفانه در این دوران پدرم چند بار دستگیر و حتی تبعید شد خداوند در این دوران دو فرزند به نام های علی اصغر و فاطمه به ایشان عطا کرد البته اکنون هم عفت خانم هم این دو فرزند ایشان مرحوم شده اند. ♦️حدود سال ۱۳۲۷ پدرم دوباره ازدواج کرد خانم فخر السادات همسر دوم پدرم بود که در همان محله زندگی می کرد من هم در صابون پزخانه به دنیا آمدم و بعد به اطراف میدان خراسان آمدیم هر دو خانه پدری ما در یک محله و با یک کوچه اختلاف قرار داشت خداوند از سال ۱۳۳۰ به بعد شش فرزند از همسر دوم به پدر ما عطا کرد که من بزرگ ترین آن ها بودم پنج پسر و یک دختر. ♦️پیامبر اسلام فرمودند: نگاه به نامحرم تیر زهر آلودی از تیرهای شیطان است و هرکس آن را از ترس خدا ترک کند، خداوند چنان ایمانی به او عطا کند که شیرینی اش را در دل خویش احساس کند. در آن دوران بیشتر خانواده های ایرانی و اکثر مردان اهل غیرت بودند برای زنان خود آزادی قائل بودند اما اجازه نمی دادند که حریم حریم زن و مرد آلوده شود این حفظ حرمت ها در میان لوطی های قدیم بیشتر بود. پدر ما هم که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود از این قاعده جدا نبود بارها با پدر به تفریح و پارک می رفتیم مادر هم با ما بود اما به توصیه پدر چیزی شبیه پوشیه به صورت می زد هیچ کس نمی توانست همسر طیب را ببیند. در آن دوران بدترین آدم ها را کسی می دانستند که نسبت به ناموس خودش غیرت نداشته باشد مثل حالا نبود که... فراموش نمی کنم پدرم وقتی در داخل کوچه راه می رفت سرش پایین بود هیچ گاه سرش را بالا نمی آورد تا نکند نگاهش به زن نامحرم بیفتد. شب های تابستان بیشتر مردم روی پشت بام خانه ها می خوابیدند. پشت بام همه خانه ها به همدیگر راه داشت پدرم وقتی به سمت پشت بام می آمد دولا دولا راه می رفت نکند نگاهش به خانه همسایه بیفتد. آن موقع با اینکه امکانات مثل حالا نبود اما حریم بین زن و مرد در کل جامعه رعایت می شد حیا و عفت و غیرت از مهم ترین صفات مردم بود. ♦️یک بار مادرم به پدر اعتراض کرد که چرا اکرم خانم زن همسایه به شما سلام کرده ولی شما چرا جواب ندادی؟ پدر گفت: حاج خانم چه چیزایی می گی؟ من توی کوچه که سرم رو بالا نمی یارم از کجا بدونم کی بوده که به من سلام کرده توی محل همه مردم پدر ما را میشناختند. خانه ما دو در داشت یک در کوچک برای اهل خانه و یک در ماشین رو برای پدر. هر کس هر گفتاری و مشکلی داشت سراغ پدرم می آمد بعضی وقت ها صدای همه ما در می آمد پدر دو ساعت دم در ایستاده بود و مشغول حل مشکلات مردم بود. ادامه_دارد........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_سی و هفتم)💦💥 ⬅️خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود می گفت تا جنگ تمام نشود من داماد نمی شوم اگر جنگ تمام شد و من زنده ماندم چشم داماد می شوم از بس اصرارش کردم گفت باشه بی بی هر چه شما بگویی فقط می خواهم خانواده خوبی باشند و با جبهه رفتن من مشکلی نداشته باشند گفتم مردم که به چنین فردی زن نمی دهند، گفت چرا دختر زیاد است که همسر امثال من بشوند فقط باید بگردی، به همه شان بگو من چه شرطی دارم اینکه آن قدر در جبهه می مانم تا جنگ تمام بشود. با این حرف سید حمید دیگر مادر ما حرفی از دامادی به او نزد . ⬅️خیلی به سید حمید اصرار کردم که ازدواج کند قبل از عملیات خیبر بود باز هم موضوع را پیش کشیدم و به او اصرار کردم گفتم تو که سن و سالی ازت گذشته بیا آستین بالا بزن و لباس دامادی به تن کن، گفت حقیقتش می ترسم خندیدم و گفتم از چی ، گفت وقتی می بینم بعضی از بچه ها که یک روزی همسنگر ما بودند دامادی کار دستشان داد و جبهه را فراموش کردند از ازدواج بدم آمد گفتم همه که این طور نیستند گفتم خدا را قسم می دهم به مقربان درگاهش که هیچ چیز مانع آمدن من به جبهه نشود حالا این چیز می خواهد پدر و مادر باشد می خواهد زن و زندگی باشد و یا... ⬅️من آن موقع تازه ازدواج کرده بودم خندیدم و گفتم پس چطور من برگشتم جبهه گفت نگاه به خودت نکن خیلی ها هستند که پاهایشان زود سست می شود من نمی خواهم جز آن ها باشم، در دست نوشته های سید حمید به یادداشتی از او برخوردیم که در واقع همراه با وصیت نامه اش نوشته بود در آنجا حمید به سوالات و درخواست هایی که از شهید درباره ازدواج و علت ازدواج نکردنش پاسخ می دهد لازم دیدم چند جمله ای در جواب عزیزان دلبندی که این سؤال را مطرح می کردند چرا ازدواج نکرده ام به طور اختصار بپردازیم جوابی که خود مجبور به قول آن شدم، اولا قبل از هر چیز باید صادقانه اعتراف کنم که اسلام از دوران انقلاب به بعد شناختم و از اول جنگ با تحمل دردها و آلام و سختی ها و شاهد بودن بر شهادت های بهترین برادرانم توانستم اندکی بسیار اندک این قلب سیاه و مکدر خود را با نور الهی و جلوه ها و آیات ان منور کنم و در کسب شور و هیجان عشق به شهادت و ثبات قدم که استقامت در جهاد برای پیمودن راه مولایم حسین با درس گرفتن از چهره های نورانی همسنگران شهیدم مقدار کمی موفق باشم به توفیق خدا به این مسئله مهم هم کاملا موافقم که ازدواج یک تکلیف الهی است مخصوصا ما اولاد رسول ﷲ که باید در تکثیر و پرورش فرزندان شجاع و عاشق شهادت برای تداوم راه جد بزرگوارمان امام کربلا پیشتاز باشیم ولی نظر به اینکه با تجربه تلخی که از ازدواج بعضی از برادران تاکید می کنم بعضی از برادران ضعیف النفس همچون خود داشته و دارم خوف آن داشتم که با توجه به ایمان ضعیفم آن شور و هیجان حسینی مبدل به عشق ماندن و خواسته های دنیا و سستی در نيامدن به جبهه و عدم استقامت به بهانه های واهی و به اصطلاح شرعی گردد. ....... 🔼 ♦️ 🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_سی و هشتم)💦💥 (۲) ⬅️بنابراین ازدواج برای من به جز روسیاهی در پیش جدم امام حسین و دگر شهدای هم پیمانم چیزی دیگر را برایم به ارمغان نمی آورد و باید بگویم که این روش و تصمیم را توجیهی برای فرار ازدواج قرار نداده ام زیرا اگر بعد از جنگ خدای ناکرده زنده ماندم باز مجبور به زندگی شدم در اولین فرصت به تکلیف الهی می پردازم. ⬅️ای امت بیدار و خصوصا جوانان و ای پاک دلان تقویت کنید دوستی اهل بیت را در قلبتان مزین کنید قلب خود را با نور قرآن، و تفکر نمایید در آیات نجات بخش و مطالعه کنید این بزرگ ترین منبع فضایل اخلاقی را. ⬅️وقتی می امد خانه ما دلم میخواست کنارش باشم بیشتر می رفتم توی نخ کارهایش ببینم چی کار می کند نمازش جور عجیبی شده بود می رفتم کناری می ایستادم ببینم چطوری نماز می خواند قنوت هایش گریه هایش و سجده هایش خیلی دلم را می سوزاند. حسودی ام می شد که این عموی من از آن عموهایی است که زیاد ماندنی نیست به خودم می گفتم تا می توانی نگاهش کن بگذار همه خط و خال صورتش همه رفتار و کردارش یادت بماند خودم رو مجبور می کردم هر کاری از دستم بر می آید برایش انجام دهم شانس هم با من بود و معمولا لباس هایش را می آورد خانه ما تا ان ها را بشویم. ⬅️مادرش مریض بود و نمی توانست، شستن و دوخت و دوز لباس هایش با من بود گاهی سر به سرش می گذاشتم و می گفتم چرا شما همیشه لباس هایتان را می آورید اینجا چرا؟ یک لباس نو نمی خرید که هم خودتان و هم ما راحت کنید می گفت لباس می خواهم چه کار ما دیگر رفتنی هستیم با همین ها می توانم سر کنم، نه که تمیز نباشد خیلی به خودش می رسید به خصوص وقت نماز به خودش عطر می زد، موهایش را شانه می کرد، بیرون هم می رفت به مرتب و تمیز بودنش اهمیت می داد. خیلی سفارش می کرد لباس هایش را طوری بدوزیم که زیاد معلوم نشود، شاید باورتان نشود که ما یک پیراهن را بیست بار دوختیم و باز پاره شد بعد از شهادتش چند دست لباس برای ما ماند همان هایی که همیشه خودم آن ها را می شستم و از این شستن لذت می بردم و افتخار می کنم که لا اقل من هم در جنگ مؤثر بوده ام. ⬅️وقتی از جبهه می آمد بچه های فامیل لباس هایش را می شستند و جاهای پاره ان را می دوختند و روفو می کردند می گفتند این که دیگه جایی برای وصله نداره چه جوری دوباره آن را وصله کنیم می گفت نمی دانم این باید دوخته شود، یادم می آید یک ژاکت داشت که روی سینه اش سوراخ شده بود گفتم بافندگی بلد نیستم نمی توانم گفت بدهید به یک نفر که این کاره است رفت نخ کاموای هم رنگش را خرید مجبورمان کرد ژاکت را دوخت و دوز کنیم دست قضا هنگام شهادت همین ژاکت تنش بود. ...... 🔼 ♦️ 🔼 ♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️