✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز
💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی
«شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼
❌قسمت هفتم❌
#غذای_مشترک
اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم
من همیشه از #ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش #آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم
بالاخره یکی از معیارهای سنج #دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!
#غذا تفریبا آماده شده بود که #علی از #مسجد برگشت
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید
_به به، دستت درد نکنه
عجب بویی راه انداختی...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر #خورشت
درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود
قاشق رو کردم توش بچشم که #نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود
#گریه ام گرفت
#خاک_بر_سرت هانیه
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر
و بعد #ترس شدیدی به دلم افتاد #خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
_کمک می خوای #هانیه #خانم ؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم
قاشق توی یه دست ، در قابلمه توی دست دیگه
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم:
نه #علی_آقا برو بشین الان سفره رو می اندازم
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد
منم با #چشم های لرزان #منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون - کاری داری علی جان؟چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
- حالت خوبه؟
- آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه!
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به #نفس فوق معرکه گفتم :
_نه اصلا من و #گریه ؟
تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد
_چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم
قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید
مردی هانیه ، کارت تمومه ...
ادامه دارد..........
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
#زندگینامه
#شهید_هادی_ذوالفقاری
💠سال ۱۳۶۷ بود كه هادي به دنيا آمد.
او در #شبجمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد.
وقتی تقويم را میبینند درست مصادف است باشهادت امام هادي(ع) بر همین اساس نام او را محمدهادي میگذارند.
📚در دوران دبستان به مدرسه شهید سعیدی رفت. هادی در دوره دبستان بود که وارد شغل مصالح فروشی شد و خادمی #مسجد را تحویل داد.
دوران راهنمایی را در مدرسه ی توپچی درس خواند.
از همان سال های اولیه ی دبیرستان،زمزمه ی ترک تحصیل را کوک کرد!
🔹هادی بعد از پایان خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.
زیرا راهی جز طلبگی در #نجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود.
هادی انرژیاش را وقف #بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود.
💠شهید هادی ذوالفقاری سه بار برای مبارزه با #داعش راهی منطقه سامراء شد.
روز ۲۶ بهمن بود،
در حومه ی #سامرا،ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد،عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی و هادی به آرزویش رسید...🕊
▪️خبر رسید که هادی ذوالفقاری #مفقود شده.
سه روز از #شهادت اش گذشته بود.
روز سوم خبر دادند در فرودگاه نظامی شهر المثنی، یک کامیون آمده که پیکر شهدا راآورده بیشتر این شهدا از سامرابودند.
ودر میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است اما #گمنام!
وهیچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو #انگشترعقیق است.
شهید ذوالفقاری بود صورتش کمی سوخته بود اما کاملاً واضح بود که هادی است.
#سالروز_شھادت🌱
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_هوری🌹🍃
زندگی_نامه_و_خاطرات :
سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
( قسمت دوم)🌹🍃
#مسجد
🌼بارها می شد که زن همسایه من را صدا می زد و می گفت: ننه علی پولی داری بهم قرض بدی؟ می پرسیدم برای چی می خوای ؟ زن همسایه صدایش را پایین می آورد و آهسته می گفت: بچه هام گرسنه اند، خرج دارند لازم دارم😪. علی شاهد همه این محرومیت ها بود آن وقت ها چند تومان ناقابل برای خانه های مردم حصیر آباد سفره شادی میانداخت.
🌼علی هاشمی در مدرسه راهنمایی تخت جمشید و بعد در دبیرستان منوچهری به اتفاق شهید علی نظر آقایی و چند نفر از دوستان درس می خواند. او و دوستانش قبل از انقلاب در جلسه های دینی و مذهبی در منزل رضا زرگر شرکت می کردند به فوتبال خیلی علاقه داشت و کاپیتان تیم محل بود🏃♂. برای یادگیری دفاع شخصی و هنرهای رزمی نزد علی نظر آقایی می رفت و تمرین می کرد خیلی از بچه های حصیر آباد، علی را به عنوان الگوی خودشان قبول داشتند او رهبر همه بچه های محل بود؛ محله ای شلوغ که صدها نوجوان داشت کسانی که اکنون بیشتر آنها در کنار او در بهشت اهواز آرمیده اند.
🌼علی با وجود محرومیت ها خیلی با استعداد بود خوب درس می خواند خیلی با استعداد و شاگرد ممتاز بود به هم سن و سال هایش در یادگیری درس کمک می کرد📝. در زمانی که خیلی ها به درس و مدرسه اهمیت نمی دادند علی شاگرد اول در درس و اخلاق و حتی فوتبال بود. برای همین همه بچه های حصیر آباد او را به عنوان الگو قبول داشتند همیشه وقتی را برای تدریس به دوستانش اختصاص می داد اما در کنار همه فعالیت هایش حضور در مسجد📿 امام علی و امام سجاد حصیر آباد جای خود را داشت این گونه شخصیت انقلابی علی در مسجد شکل گرفت علی در همه کارهایش نظم داشت مراقب خواهر و برادرهایش بود به وضع درسی آنها رسیدگی می کرد از طرفی علی بسیار انسان با ادبی بود او به همه ما درس اخلاق و ادب می داد👌. من هیچگاه ندیدم در حضور پدرمان پایش را دراز کند. این ویژگی ها بود که علی را اسوه و الگوی بچه های محل کرده بود. انگار شده بود خادم مسجد، بارها می شد که سر می چرخاندم و علی را در خانه نمی دیدم اما می دانستم که باز رفته مسجد. در مسجد هم هر کاری که زمین می ماند به دست علی انجام می گرفت از نظافت تا گفتن اذان و🧹 ...
🌼یک بار در رمضان حالش خیلی بد شد 😞هر چه اصرار کردم روزه ات را افطار کن قبول نکرد دیدم یک دفعه بلند شد و راه افتاد پرسیدم علی جان کجا؟ از جواب تعجب کردم آخه می خواست بره مسجد. گفتم: با این حال و احوال؟ گفت: بله می رم مسجد و خوب می شم. تا نیمه شب چشم انتظار نشستم وقتی دیدم نیامد بلند شدم و چادر سرم کردم و رفتم مسجد. دیدم مشغول شستن حیاط مسجده. گفتم: علی جان خوبی؟ بهتر شدی؟ گفت: بله آمدم مسجد و نماز خواندم بعد قرآن و دعا الان هم که می بینی خوب شدم☺️. من دیگه چیزی نمی توانستم بگویم فقط گفتم: الحمدﷲ.
🌼از دیگر فعالیت های علی این بود که روی درب خانه تابلویی زده بود📄. رویش نوشت: تقویتی درس زبان در مسجد امام علی ساعت دو تا چهار، ساعتی ده تا صلوات قبولی با خدا، آن زمان علی کلاس زبان می رفت از بقیه بچه ها قوی تر بود از طرف شاگرد اول مدرسه بود با این کلاس، خیلی از بچه های محل رو جذب مسجد کرد👌. شهباز اسم تیم فوتبال محله حصیر آباد بود علی کاپیتان تیم شهباز بود فوتبالش حرف نداشت اما فوتبال هدف اول زندگی او نبود این نوجوان که سختی های زیادی در زندگی کشیده هر وقت اذان می شد بازی را تعطیل می کرد و خودش کنار زمین فوتبال اذان می گفت🗣.
🌼یک بار بازی مهمی داشتیم بچه ها توی زمین فوتبال جمع شدند غلام همه را از نظر گذراند فهمید علی نیست رو به من کرد و گفت: برو علی رو صدا کن و گرنه امروز می بازیم. وقت زیاد نداشتیم به سرعت رفتم به طرف خانه علی در زدم برادرش در باز کرد گفت: علی رفته مسجد. تا مسجد دویدم دیدم که درب مسجد بسته است در را که هل دادم باز شد دیدم علی شیلنگ به دست داشت مسجد را آب و جارو می کرد خیلی گرم از من استقبال کرد🤝برای همین اصلا یادم رفت برای چه کاری آمده بودم.
یکباره از جا پریدم و داد زدم: علی ... فوتبال ... غلام.
دستپاچگی مرا که دید گفت: چه خبره چیه؟ گفتم: غلام من رو فرستاد دنبالت. بازی شروع شده بازیکن کم داریم خونسرد و آرام گفت: همین؟ نگران نباش اول باید کار اینجا تموم بشه😊 بعد می ریم چنان با آرامش حرف زد که دلشوره ام از بین رفت علی بعد آمد توی بازی و همه چیز را درست کرد.
ادامه دارد.........
🌴
🔻
🌴
🔻
🌴http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔻
🌴
♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴