eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : بیستــــم 🔻 👈این داستان⇦ ‌《تو شاهد باش》 💠🌼یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم👌 ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...👌 ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...😔 سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ... 🌸به والدین خوداحسان میکنید؟🌸... جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ...😳 - لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ...⚡️ بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...😢 - من چه شری به کسی رسونده بودم؟😏 ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...😞 چشم هام پر از اشک شده بود 😭... یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود... - اصلا لازم نکرده روزه بگیری😡 ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...😳 - ...😟 صدام بغض داشت و می لرزید ... - به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ...☹️ توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...🙂 - ...🌙 و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد😭 ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...😰☹️ - ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟🙁 ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ... گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ...☺️ صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد❣ ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ... تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ...😨 اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...😨 ـ ـ 🍃🍁 ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی «شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼 ❌قسمت اول❌ همیشه از پدرم متنفر بودم😒 مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه آدم و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار می گفت: درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد اما من، فرق داشتم من درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد📚 می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم بخونم، برم سر کار و از اون و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم😕 چند سال که از خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی شوهر خواهرم بدتر از پدرم، ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد🤦‍♀ اما خواهرم اجازه نداشت پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت رو کتک می زد این بزرگ ترین زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه ... 🔻 بالاخره اون روز از راه رسید موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: ... دیگه لازم نکرده از امروز بری ! تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم😣 ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز جا نیومده بود ،به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز ... خوابوند توی گوشم برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد😨 همین که من میگم ، دهنت رو می بندی میگی چشم... . درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت اشک توی چشم هام زده بود😢 ... اما اشتباه می کرد، من آدم نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون _هانیه جان، مادر ... تو رو نرو 😱... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... ...... ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز 💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی «شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼 ❌قسمت هفتم❌ اولین روز مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش وسط میومد از زیرش در می رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنج در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت! تفریبا آماده شده بود که از برگشت بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید _به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ام گرفت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد شدیدی به دلم افتاد ! حالا جواب علی رو چی بدم؟پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... _کمک می خوای ؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست ، در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم: نه برو بشین الان سفره رو می اندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با های لرزان بودم از آشپزخونه بره بیرون - کاری داری علی جان؟چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت - حالت خوبه؟ - آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه! به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به فوق معرکه گفتم : _نه اصلا من و ؟ تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد _چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مردی هانیه ، کارت تمومه ... ادامه دارد.......... ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨