eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
114 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و شش ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣درگیرودار تصمیم زیارت کربلا خبر نداشتم، مسافری هم در راه داریم. وقتی از کربلا آمد، این خبر خوب را به او دادم وقتی فهمیدم، ملیکا را باردار هستم، خوشحال شدم. فکر می‌کردم، دغدغه کاری مرتضی کمتر می‌شود و برای من و بچه‌هایش بیشتر وقت می‌گذارد؛ اما مرتضی همچنان مشغول کار و مأموریت‌ها بود. من هم سرگرم حنانه و منتظر مسافرم. 🌿 ❣زمان خیلی سریع گذشت و روز تولد ملیکا از راه رسید. بردنم بیمارستان نجمیه و مرتضی هم همراهم بود. پس از دو روز، مرخص شدم، رفتم خانه، همه دورم جمع شدند.🌿 ❣مرتضی باز هم دو روز مرخصی گرفت مثل پروانه دور دختراش می‌چرخید. حالا دیگه گنجشک بابا دو تا شده بودند. صدا می‌کرد، گنجشکای بابا. حنانه می‌دوید می‌رفت بغلش ملیکا را هم که چند روز بیشتر نداشت، روی دستش می‌گرفت و هر دوتایشان را نوازش می‌کرد. برایشان می‌خواند و می‌گذاشتشان زمین، بعد می‌رفت جلوی پنجره بیرون را نگاه می‌کرد.🌿 ❣شب ششم، نشستیم طبق سنت دیرینه که خانواده‌هایمان بیشتر بهش پایبند هستند، دور هم جمع شدیم. چند اسم نوشتیم ولای قران گذاشتیم مرتضی چشمانش را بست ویکی از اسامی را برداشت ملیکا در آمد. اسم دختر دوممان شد ملیکا، حنانه و ملیکا شدند دردانه‌های مرتضی، گنجشکای مرتضی که با باری از طلا عوضشان نمی‌کرد.🌿 ❣مراسم شب ششم که یک مهمانی ساده بود، تمام شد. یک استکان چایی برای خودش ریخت. من میل به چایی نداشتم، آمد پیشم نشست انگار می‌خواست با من اتمام حجت کند. با اشاره چشم و دستم فهماندم چی توی سرت هست. مرتضی، یه قلپ از چایی خورد و گذاشت روی میز، گفت: ـ فاطمه، حالا دیگه من دو تا دختر دارم باید مراقبتان باشم، وظیفه همسری و پدری گردنم دارید؛ اما وضعیت من معلوم نیست، اگر روزی نبودم، مراقب گنجشکای بابا باش. ـ مرتضی از حرفات می‌ترسم مگه چه اتفاقی قراره بیفته که این‌قدر ناراحت و نگرانی؟ هیچی نگفت و رفت بیرون از خانه. چشمم را به استکان نیمه تمامش دوختم و مات و مبهوت ماندم؛ اما به جواب سؤالم نرسیدم.🌿 ❣من شدم مادر دو تا گنجشک‌، مسئولیتم بیشتر شده بود. مرتضی صبح می‌رفت و شب دیر وقت می‌آمد. گاهی اوقات نگرانش می‌شدم. می‌گفتم: ـ خدایا این موقع شب نکنه مرتضی ماشین گیرش نیامده، نکنه حالش خوب نباشه.🌿 ❣مدام در تلاش بود از 13 بهمن 1389، دو سال گذشت. ملیکا دوساله شد و حنانه کلاس اولی، صبح بچه را می‌برد مدرسه ، موقع برگشت گاه من می‌رفتم و گاه خودش می‌رفت دنبالش، بچه‌ها خاطرات خوبی از پدرشان دارند.🕊❣🕊 ادامه دارد ........ 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و هشت♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣یک شب بابا اومد پشت در یه صدایی در می‌آورد آبجی را صدا کردم. گفتم: ـ آبجی من می‌ترسم. پشتش قایم شدم مامان هم توی آشپزخونه بود اومد پیشمون گفت: ـ ملیکا، حنانه، یعنی کیه پشت در؟ نگو مامان می‌دانست که این یه بازیه حنانه جلوتر از من رفت، در را باز کرد. بابا یهو پرید توی خونه هر دومون را بغل کرد و بوسید. گفت: ـ قربون گنجشکای خودم.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣نشست روی مبل صدا کرد: ـ کی لباس راحتی بابا رو میاره؟ همیشه ملیکا لباسای بابا را می‌داد منم ناراحت می‌شدم. اون شب قبلاً لباساش را آماده کرده بودم تا ملیکا بره دنبال لباس، من یواشکی آوردم گذاشتم پیش بابا بهش گفتم: ـ بگو ملیکا، لباسا اینجاست. بابا هم همین کار را کرد فقط همون یک‌بار من به بابا لباس دادم همیشه می‌گفت: ـ تو بزرگ‌تری باید هوای آبجیت را داشته باشی.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣اسم سوریه که می‌آمد، تنم می‌لرزید فکر می‌کردم کسانی که می‌رن سوریه یا شهید می‌شن یا مجروح. دو تا از پسرام را که مریض بودند، از دست داده بودم و دختر جوانم هم توی تصادف فوت کرده بود. نبودن مرتضی برایم خیلی سخت بود به‌خاطر همین هر وقت صحبت از سوریه می‌شد، می‌گفتم: ـ پسرم حرفت را عوض کن.🌿 ❣تا اینکه جانشین فرمانده گردان شد پادگان شهید انارکی کرج به نیروهایی که می‌خواستند به سوریه اعزام بشوند، آموزش می‌داد. دو سه مرحله اقدام کرد که خودش هم برود؛ اما جلویش سنگ انداختیم.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣چند ماه قبل از شهادتش پارک ولایت یک رزمایش داشتند، برای تکمیل دوره آموزشی، آتش روشن کرده بودند، ساق پای راستش سوخته بود. زخمش را شست‌وشو دادم، ضدعفونی کردم و بستم. یه نگاه به من کرد و گفت: ـ چرا دست‌پاچه‌ای فاطمه، چیزی نشده که می‌دانی من الان باید کجا باشم؟ سوریه! سوریه! تکرار می‌کرد: سوریه! سوریه! چند تا از دوستانش توی سوریه شهید شده بودند، آرام و قرار نداشت. مدام می‌گفت: ـ باید برم، باید برم. زخم پایش را بهانه کرده بود، نوحه می‌خواند و گریه می‌کرد.🕊❣🕊 ادامه دارد ......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : چهل و‌یک ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣مرتضی برای رفتن به سوریه و جلب رضایت من تمام سعیش را می‌کرد. چند روز منزل پدرش بودیم، غروب آمد و گفت: ـ آماده بشید بریم خونه. سریع بچه‌ها را آماده کردم و راه افتادیم. دم در که رسیدیم، گفت: ـ فاطمه چشمات را ببند. مدام می‌پرسید: ـ بستی؟ نگاه نکنی‌ها، جرزنی نکنی‌ها؟ ـ نه آقا بستم.🌿 ❣کلید انداخت در را باز کرد دست بچه‌ها را گرفت برد، داخل اتاق من هم پشت‌سرشان رفتم. از روزی که آمده بودیم، خانه سازمانی دومین‌بار بود که غافلگیرم می‌کرد. گفت: ـ حالا باز کنید.🌿 ❣اول حس کردم اشتباه آمدیم خانه خودمان نیست تمام وسایل را عوض کرده بود. فرش، مبل، پرده، حتی روتختی‌ها، گفتم: ـ مرتضی این‌ها چیه؟ چرا زحمت کشیدی آقا؟ همونا که خوب بود. وای ممنونم ـ نه دیگه قبلی‌ها دلم را زده بودند، عوضشان کردم، برای روحیه شما هم خوب است. به شوخی گفت : ـ یه وقت شهید می‌شم مهمان می‌یاد بهتر است، آبرومند باشد.🌿 ❣ناراحت شدم و جیغ زدم، بالا پایین پریدم. گفتم: ـ من این‌ها را نمی‌خوام؟ داری بچه گول می‌زنی سرم کلاه می‌ذاری؟ من اجازه نمی‌دم بری سوریه، گفته باشم. بچه‌ها هم هاج و واج داشتند نگاه‌مان می‌کردند.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥 💐«راوی شهید :»💐 ❣به مادرش قول داده بودم که نفرستمش. یک روز با یکی از نیروها توی اتاقم مشغول صحبت بودم که مرتضی آمد. نامه‌ای را که از فرمانده سردار خراسانی آورده بود، گذاشت جلوی چشمانم روی میز،بهش گفتم: ـ مرتضی مادرت زنگ زد از من خواهش کرد که نفرستمت. متأسفم! کاری از دستم بر نمی‌یاد. زیر نامه نوشتم: «من به این نیرو نیاز دارم و اجازه نمی‌دهم که به سوریه اعزام شود.»🌿 ❣ فردای همان روز آمد پیشم. دیدم زیر همان نامه دست خط فرمانده را برایم آورده که این نیرو برای اعزام آزاد است دیگر نتوانستم حرفی بزنم. زنگ زدم به مادرش گفتم : ـ حاج خانم این پسر شما اعجوبه‌ست. واقعاً از دست من کاری ساخته نیست.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : چهل و دو♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣نامه امضا‌شده فرمانده‌اش را به من نشان داد. به پدرش، مادرش و برادرش که من اجازه رفتن دارم؛ اما منتظر رضایت شما هستم. اگر بی‌بی بخواد، حتماً دعوتم می‌کند.🌿 ❣ گاهی چنان مظلومانه نگاه می‌کرد، انگار می‌گفت که «فاطمه رضایت بده خدای تو هم بزرگه نگران هیچی نباش»؛ اما واقعاً نمی‌توانستم، دنیای بدون مرتضی را تحمل کنم. احساس تنهایی تنهایی و بی‌کسی می‌کردم، خودش هم این را می‌دانست. 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥 💐«راوی شهید:»💐 ❣وقتی که دید، همه مخالفت می‌کنند، دست به دامن من شد. گفت: ـ به بابات بگو من را ببره. اما رضایت پدرم در رضایت مادرش بود. از پدر من هم ناامید شد تا اینکه یک روز گفت: ـ امیر یه فکری به ذهنم رسیده، کمکم می‌کنی؟ گفتم: ـ دوباره چی به کلت زده پسر؟ دست بردار، تو شهید بشو نیستی. ـ این‌دفعه فرق می‌کنه.🌿 ❣هفتاد، هشتاد نفر از بچه‌های بهزیستی را آماده و همه کارها را ردیف کرد؛ بردیمشان مشهد، چند روز مهمان آقا بودیم.🌿 ❣ شب آخر، خوابیده بودم سروصدای جیغ‌و‌داد بکوب‌بکوب می‌آمد. رفتم دیدم مرتضی با تک‌تک این بچه‌ها دارد، کشتی می‌گیرد. گفتم: ـ مرتضی تو رو خدا ول کن، بگیر بخواب. ـ نه جان امیر این‌ها دل شکسته‌‌اند، اگر دعا کنند مستجاب می‌شه. منم طبق همیشه گفتم: ـ بابا تو شهید نمی‌شی! ـ نه من الآن یه شهید زنده‌ام. با خنده و شوخی گفتم: ـ تف به ریا! تف به ریا! دوباره رفتم دراز کشیدم. بازیشان که تمام شد، آمد سراغم و گفت: ـ امیر بریم حرم، به جان خودم به دلم برات شده که آقا امشب حاجتم را می‌ده خسته بودم؛ اما در مقابل اصرارهایش نتوانستم دوام بیارم باهاش رفتم.🌿 ❣از مشهد برگشتیم. روز بعد، وقتی رفتم سرکار، دیدم مرتضی همان مرتضای سابق نیست. حال و هوایش صدوهشتاد درجه چرخیده بود. توی پادگان که باید لباس موظفی می‌پوشید، لباس پنجاه، یازده حاج قاسمی تنش می‌کرد. کلاه‌های مختلف با مدل‌های مختلف سرش می‌گذاشت.🌿 ❣توی اتاقش عکس‌هایش را مدل‌به‌مدل به در و دیوار زده بود. گفتم: ـ مرتضی این‌ها چیه؟ این کارها چیه می‌کنی؟ ـ هیچی این‌ها عکس یک شهید زنده‌ست. بابام آمد تو اتاقش گفت: ـ پسر این‌ها چیه زدی به در و دیوار؟ ـ بابا ولش کن، این خودشیفتگی داره، فکر می‌کن، شهید می‌شه.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : چهل و سه ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣عادت داشت هر زمان چیزی از من می‌خواست از صبح با من راه می‌رفت هرجا می‌رفتم می‌آمد؛ اگر توی اتاقم بودم، کنارم می‌نشست. از در بیرونش می‌کردم، از پنجره می‌آمد. از پنجره بیرون می‌کردم، از در می‌آمد. یک روز دیدم، دست از سرم بر نمی‌دارد. گفتم: ـ مرتضی جان چی می‌خوای؟ کجا رو باید امضا کنم؟ بگو امضا کنم، برو! ـ حاجی، جان امیرت، مادرم را راضی کن نامه‌ام را امضا کن برم. ـ مرتضی جان! به جان همین امیرم، بدون رضایت خانواده‌ات کاری از دست من ساخته نیست. شرمنده‌اتم باید خودت راضیشان کنی.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥 💐«راوی شهید :»💐 ❣با اینکه همه بهش نه می‌گفتند؛ اما ناامید نبود، یک روز آمد، محل کارم. گفت: ـ داداش، مادر حرف تو را گوش می‌کنه، اگر بگی حتماً رضایت می‌ده که برم، جان محمدحسین، جان گنجشکای بابا، این لطف را در حق مرتضی‌ات بکن.🌿 ❣مایل نبودم؛ اما اصرار کرد. دلم برایش سوخت قبول کردم؛ اما شرط گذاشتم که سری بعد مرا هم با خودش ببرد، با مادر صحبت کردم و گفت: ـ حالا مرتضی بیاد، ببینم چی میشه مرتضی آمد، نشست روی مبل تک نفره مادرم گفت: ـ مصطفی باهام صحبت کرد؛ اما پسرم، من سه تا داغ دیدم. تحمل داغ تو را دیگه ندارم. دید که باز هم مادر اجازه نمی‌دهد و گفت: ـ باشد مادر! حالا یک مطلبی به شما می‌گم؛ اگر اجازه ندادید، دیگه حرف سوریه را نمی‌زنم؛ اگر روی پل صراط حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) جلوی شما را گرفت که چرا پسرت را نگذاشتی بیاد دفاع، مگه خون بچه‌ات از خون بچه من رنگین‌تر بود؟ جوابش را داری، بدی؟ این حرف را که زد، مادرم گیر کرد. گفت: ـ نه پسرم! جواب بی‌بی را نمی‌تونم بدم، برو خدا پشت و پناهت. بالا و پایین پرید، خوشحال شد. مرا بوسید و گفت: ـ نوکرتم داداش.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣رضایت مادرش را که گرفت، سر از پا نمی‌شناخت؛ اما من همچنان ناراضی و ناراحت بودم. قرار شد یک‌شنبه 13 دی 1394، عازم سوریه شود خیلی خوشحال بود. من و حنانه و ملیکا را صدا کرد. روی مبل سه نفره نشستیم برایمان صحبت کرد: از سفر به سوریه، از بی‌بی زینب‌سلام‌الله‌علیها‌، از مبارزه در راه خدا و دفاع از حرم، دستی روی سر بچه‌ها کشید و گفت: ـ گنجشکای من، اگر شهید شدم، بابا را حلال کنید. پرسیدم: ـ مرتضی پس من چی؟ من نباید حلال کنم؟ رضایت من شرط نیست؟! با یک جمله دهنم را بست که دیگر کلمه‌ای نتوانستم، بگویم. ـ تو فاطمه ساداتی. فرزند بی‌بی هستی، مگر می‌شود، راضی نباشی؟ چند تا عکس گرفتیم و بعد کلی با بچه‌ها بازی کرد و رفتیم شهرک ولی‌عصر منزل مادرش.🕊❣🕊 ادامه دارد ......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : چهل و چهار ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣آن شب، همه بودند؛ عمو و عمه‌ها مامان غذایی را که بابا دوست داشت، درست کرد. عمه‌ها و مامان و زن‌عمو کمک کردند. سفره بزرگی انداختند همه دورش نشستیم. صدامون کرد: ـ گنجشکای بابا بیایین پیش من.🌿 ❣من و ملیکا دو طرف بابا نشستیم یک قاشق غذا می‌گذاشت توی دهنش و من و ملیکا را بوس می‌کرد. غذا را خوردیم و سفره را جمع کردیم تلفن بابا زنگ خورد رفت توی کوچه صحبت کرد، چند دقیقه گذشت و آمد تو.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥 💐«راوی شهید :» ❣وقتی آمد، رنگ چهره‌اش فرق کرده بود فقط به من نگاه می‌کرد. پرسیدم: ـ مرتضی چیزی شده؟ ـ نه چیزی نیست، شام که خوردیم آماده‌شید، بریم خونه. مادرش گفت: ـ مگر قرار نبود، شب اینجا بمانید؟ ـ نه مادر، کاری پیش آمده، باید برویم.🌿 ❣سریع ظرف‌ها را شستیم و جمع‌وجور کردیم، بچه‌ها را لباس پوشاندم و رفتیم. نگو همان شب، روز اعزام به سوریه تغییر کرده بود؛ اما نمی‌توانست مطرح کند می‌ترسید، ناراحتی کنم.🌿 ❣فردا شب که چهارشنبه شد، دوباره ما را برد پیش خانواده‌اش گذاشت و خودش رفت. پنج‌شنبه صبح، با کوله‌پشتی نظامی که پوشیده بود، آمد که خداحافظی کند و برود. جا خوردم، گفتم: ـ مگر قرار نبود یک‌شنبه برید. داد و فریاد کردم که نمی‌گذارم بری. گفت: ـ فاطمه بی‌بی طلبیده مادر هم اجازه داده تو دیگه نه نیار! می‌خواست آرومم کند؛ اما داشتم منفجر می‌شدم. اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که تا چند ساعت دیگر مرتضی توی ایران نباشد.🌿 ❣دست خودم نبود حسی به من می‌گفت که عزیزت دیگر بر نمی‌گردد. با داشتن حنانه و ملیکا روزگار سختی را بدون مرتضی می‌دیدم، نمی‌توانستم باورکنم که بچه‌هام پدر نداشته باشند. رفتم توی اتاق نشستم، زانوهایم را بغل کردم و شروع کردم به گریه‌کردن. روبه‌روی من نشست. دستش را به علامت خداحافظی دراز کرد؛ اما من دست ندادم. گفتم: ـ حالا که داری می‌ری، باید قول بدی که برگردی! برگردی و بالای سر من و بچه‌هات باشی. ـ باشه فاطمه! اما هرچی خدا بخواد همان می‌شه. هنوز آخرین قدم‌هایش را که به طرف در بر می‌داشت که برود، یادم هست. آرام و با اطمینان بود.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥 💐«راوی شهید :»💐 ❣مامان رفت گوشه اتاق نشست و گریه می‌کرد. من تا دم در بابا را بدرقه کردم. یه کاسه آب برداشتم با یه قرآن. قرآن را بوسید، دست انداخت گردنم، مرا بوسید. ملیکا را بغل کرد، سرو‌صورتش را بوسید. ما هم بابا را بوسیدیم. گفت: ـ حنانه! مواظب مامان و ملیکا باش ـ باشه بابا! تو هم زود بیا دلمون برات تنگ می‌شه. بابا روی سر من و ملیکا دست کشید و گفت: ـ گنجشکای من بابا را حلال کنید. آب را پشت سرش ریختم و رفت، چندبار برگشت و برای ما دست تکان داد.🕊❣🕊 ادامه دارد ....... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پنجاه و چهار♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣همیشه می‌گفت: ـ دوست دارم، مثل آقام علی‌اکبر‌علیه‌السلام‌ اربااربا بشم. همه دوستان، به شوخی می‌گرفتند. یک‌ شب که دور هم نشسته بودیم یکی از رزمنده‌ها گفت: ـ پسر مگه میشه ؟شوخی نیست‌ها بدنت باید تکه‌تکه بشه هر تکه به یک طرف بیفته واقعاً طاقتش را داری؟🌿 ❣در خان‌طومان دیدم که مرتضی کریمی به آرزویش رسید. سرش از بدن جدا شد و به یک طرف پرت شد. هرکدام از دستانش به طرفی افتادند.🌿 ❣این صحنه را که دیدم به یاد حرف‌هایش افتادم دقیقاً همان‌طوری که آرزو داشت، شهید شد. با خودم گفتم، حبیب تو کجا و مرتضی کریمی کجا!🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣بچه‌هایش چند روز خانه ما بودند، مرتضی زنگ می‌زد، با هم حرف می‌زدیم، می‌گفت: ـ گوشی را بده فاطمه باهاش حرف بزنم، از دلش در بیارم. اما فاطمه همچنان ناراحت و دل نگران، آشفته و بی‌قرار بود.🌿 ❣چند روز گذشت. توی یکی از تلفن‌هاش گوشی را به فاطمه دادم. آخه گفته بود، چند روز نمی‌تونم، زنگ بزنم.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣گوشی را از مادرش گرفتم، رفتم توی اتاق با بغض و گریه دقایقی حرف زدیم. با ملیکا و حنانه صحبت کرد. قرار بود بریم برای بچه‌ها لباس بخریم؛ اما نشد.🌿 ❣چند روز بعد از رفتنش با برادرش رفتیم برای بچه‌ها کاپشن و کتونی خریدم. حنانه و ملیکا پوشیدند و عکس گرفتیم و برای مرتضی فرستادیم. برای بچه‌ها وویس فرستاد: «گنجشکای بابا خیلی خوشگل شدید. لباس‌هاتون قشنگ بود.»🌿 ❣کمی حرف زدیم. آخرین صدایی که از مرتضی توی گوشم و ذهنم مانده است. الان دلم می‌سوزد که چرا بهش دست ندادم، چرا خوب خداحافظی نکردم، راضی نبودم بره، اما حالا راضی هستم. چون به آرزوی قلبیش رسید.🕊❣🕊 ادامه دارد ......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پنجاه وپنج♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣سوریه که بود، هر شب خونه مادر زنگ می‌زد. من هم صحبت می‌کردم. به شوخی ازش پرسیدم: ـ داداش الان داعش را می‌بینی؟ اون هم به خنده می‌گفت:😊 ـ آره بابا! همین‌جا پیشمون هستند. ـ آمدنی یکیشان را بیار می‌خوام از نزدیک ببینم. ـ الان چند تا داعش گرفتیم.🌿 بعد با خنده می گفت : زهرا، داعش کجا بود. از ترس حاجیت این ورا آفتابی نمی‌شن. پرسیدم: ـ داداش سوریه خیلی سرده؟ ـ آره سرد که هست؛ اما یک وقت پیش مامان و فاطمه نگی‌ها نگران می‌شن. موقع خداحافظی گفت: ❣ـ زهرا، با این داعشی‌ها یه سلفی گرفتم. ـ بفرست برام ببینم. ـ وقتی آمدم ایران می‌بینی. هنوز منتظرم که بیاد.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥 💐«راوی شهید :»💐 ❣گفته بود، 25 روزه می‌یام. با بی‌قراری و دل‌تنگی روزها را می‌شمردم. می‌خواستم این ایام زود تمام بشوند و برگردد. خیلی بی‌تاب و بی‌قرار بودم به مادرم زنگ زدم، پیشم آمد؛ اما انگار هیچی آرامم نمی‌کرد.🌿 ❣یازده روز از رفتن مرتضی ‌گذشت. یک روز صبح از پادگان سیدالشهدا تیپ حضرت‌ زهرا ‌سلام‌الله‌علیها‌ تماس گرفتند و گفتند که می‌خواهند بیایند خونمون. زنگ زدم به پدر شوهرم ماجرا را گفتم قرار شد، یه سر بیاد پیش ما که تنها نباشیم.🌿 ❣ساعت 10 صبح آمدنشان کنسل شد. تصمیم گرفتم، چند روزی پیش خانواده‌اش بروم.🌿 ❣مادرم مرا به خانه پدر شوهرم رساند و خودش رفت. از خیابان داشتم رد می‌شدم، روی دوشم احساس سنگینی می‌کردم. وقتی رسیدم فهمیدم که علیرضا مرادی شهید شده است. 🌿 ❣یاد شب سال خواهر شوهرم معصومه افتادم، با ما غذا خورد، حرف زد، شوخی کرد. به حنانه و ملیکا گفت: ـ دعا کنین باباتون شهید بشه شما را ببرم مدرسه شاهد.🌿 ❣نگو در این حالت که ناراحت علیرضا مرادی بودم، مرتضای من هم دیگه در این دنیا نبود و من چه غافل بودم.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پنجاه و هشت ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣یقه مصطفی را گرفتم. جیغ می‌زدم: ـ چی شده؟ بگو چی شده؟ برای مرتضی هم اتفاقی افتاده؟ ـ آره زن‌داداش! مرتضی هم شهید شده.🌿 ❣مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می‌پریدم و بی‌تاب شدم. اصلاً تصورش را نمی‌کردم که سر یازده روز مرد خانه‌ام را از دست بدهم. سیاه پوشیدیم، پلاکارد زدیم، منتظر جنازه مرتضی بودیم.🌿 ❣دو سه روزی چشم‌به‌راه بودم. مدام جلوی در می‌آمدم، چشمم تا انتهای کوچه خیره می‌شد.🌿 ❣خبر آوردند که اشتباه شده است هیچ ‌کس شهادت مرتضی را ندیده است. پلاکاردها را پایین آوردیم، مشکی‌ها را در آوردیم و دست به دعا شدیم.🌿 ❣روحیه‌ام عوض شد. بچه‌ها را خانه بردم لباس‌های مرتضی را اتو زدم، مرتب کردم سبزی قورمه آماده کردم. هرکسی را که می‌دیدم، می‌گفتم: ـ دعا کنید، مرتضای من برگرده.🌿 ❣کوچک و بزرگ. آشنا و غریبه، از همه التماس دعا داشتم. چند روز گذشت، فرماندهان سپاه منزلمان آمدند. تعدادی عکس دستشان بود. عکس هر شهیدی را به خانواده‌اش نشان می‌دادند و خبر شهادتش را اعلام می‌کردند. 🌿 ❣یکی از عکس‌ها، مال مرتضی بود. او شهید شده بود؛ اما جنازه نداشت. من مرتضی را از خدا خواستم؛ اما انگار بی‌بی بیشتر دوستش داشت. مرتضی عاشق بود و من نشناخته بودمش. قرار بود، مشهد بریم، کربلا بریم. برای بچه‌ها بریم، لباس بخریم. خیلی کارها داشتیم که نیمه‌تمام مانده بودند؛ اما او کارش چیز دیگری بود که برایش تمام شده بود؛ شهادت در راه بی‌بی زینب‌سلام‌الله علیها.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥 «راوی شهید :»💐 ❣اسم لازانیا را که می‌شنوم، یاد لازانیای خوشمزه بابا می‌افتم، هر وقت مامان‌بزرگ و عمو و عمه‌ها خونمون می‌آمدند، یک طرف گاز، مامان مشغول پختن غذا می‌شد. طرف دیگه‌اش هم بابا. مامان می‌گفت: ـ مرتضی جان تو زحمت نکش، غذا زیاد درست کردم.🌿 ❣ولی بابا مرتضی کار خودش را می‌کرد. لازانیا درست می‌کرد. یه سفره توی اتاق خواب ما می‌انداخت، بچه‌ها را صدا می‌کرد. یکی‌یکی کنار سفره می‌نشوند برای همه لازانیا می‌ریخت خودش هم یکم می‌خورد.🌿 ❣ بابا بیشتر وقت‌ها بین من و ملیکا می‌نشست. لازانیای بابا واقعاً خوشمزه بود. بعضی وقت‌ها ماکارانی و پیتزا هم درست می‌کرد. یادمه یه شب قول داده بود، برامون پیتزا درست کنه؛ اما دیر کرد تلفن زد، من گوشی را برداشتم. گفت: ـ حنانه جان! گنجشک بابا، براتون پیتزا خریدم بیا ببر.🌿 ❣پشت دیوار محل کار بابا رفتم من از این سمت دیوار دستم را دراز کردم، بابا هم از اون ور دیوار. پیتزا را گرفتم، آوردم خونه ، سه تایی خوردیم و برای بابا هم نگه داشتیم.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پنجاه و نه♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣هر شب منتظرم که بابا بیاد، برام شیرکاکائو با پاستیل بیاره. در را آروم باز می‌کرد خودم را به خواب می‌زدم. می‌رفت از آشپزخونه یه چنگال کوچولو برمی‌داشت توی پاستیل می‌گذاشت.🌿 ❣شیرکاکائو را می‌ریخت، توی لیوان گل‌گلیم، آروم بالای سرم می‌آمد، صدام می‌کرد: ـ گنجشک بابا! هیچی نمی‌گفتم. دوباره می‌گفت: ـ ملیکا! گنجشک بابا!🌿 ❣بلند می‌شدم می‌نشستم شیرکاکائو را می‌خوردم بعد من را بغل می‌کرد و دونه‌دونه پاستیل‌ها را دهنم می‌گذاشت. می‌گفتم: بابا جون، بده خودم بلدم بخورم. ـ نه مزه‌اش به اینه که بابا بذاره توی دهن گنجشک خودش. می‌رفت حنانه رو هم بوس می‌کرد و می‌خوابید.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥 💐«راوی شهید :»💐 ❣من و بچه‌ها نزدیک یک‌ سال هست که منتظریم. می‌گم: ـ خدایا! یعنی می‌شه بیاد. یک ماه، یک هفته، حتی یک روز پیشمان بمونه؟ با هم حرف بزنیم. زندگی کنیم و خداحافظی کنیم و بره؟!🌿 ❣حالا من مانده‌ام و دنیایی از خاطرات، با گنجشکای بابا و پشت پنجره اتاق خواب. خاطرات آن طرف شیشه، در کنار شیرین بودنشان دلتنگ‌ترین لحظات را از مرتضی برایم به‌جا گذاشت.🌿 ❣گاه سه‌تایی می‌ایستیم و خاطرات آن روزها را مرور می‌کنیم. گاه تکه‌ای روزنامه دستم می‌گیرم، به بهانه پاک‌کردن شیشه‌ها، صدای مرتضی را، لبخند و نگاهش را در خاطرم تکرار می‌کنم تا یادم بماند که آن طرف شیشه نگاه عزیزی مایه آرامشم بوده و هست و گاه حس می‌کنم، برایم دستی تکان می‌دهد و لبخند می‌زند؛ همان لبخندی که همه را دلتنگ خودش کرده است.🕊❣🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
✍توی وصیت نامه خطاب به همسرش نوشت:اگر بهشت نصیبم شد،منتظرت می مانم... 🔹حالا خانمش می گوید:بچه ها را بزرگ کردم و نگذاشتم آب توی دلشان تکان بخورد...و حالا منتظر نوبتم نشسته ام تا او اینقدر پشت درهای باز بهشت انتظارم را نکشد... البته بد هم نیست..بگذار یک بار هم او مزه انتظار را بچشد. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی «شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼 ❌قسمت اول❌ همیشه از پدرم متنفر بودم😒 مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه آدم و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار می گفت: درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد اما من، فرق داشتم من درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد📚 می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم بخونم، برم سر کار و از اون و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم😕 چند سال که از خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی شوهر خواهرم بدتر از پدرم، ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد🤦‍♀ اما خواهرم اجازه نداشت پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت رو کتک می زد این بزرگ ترین زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه ... 🔻 بالاخره اون روز از راه رسید موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: ... دیگه لازم نکرده از امروز بری ! تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم😣 ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز جا نیومده بود ،به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز ... خوابوند توی گوشم برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد😨 همین که من میگم ، دهنت رو می بندی میگی چشم... . درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت اشک توی چشم هام زده بود😢 ... اما اشتباه می کرد، من آدم نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون _هانیه جان، مادر ... تو رو نرو 😱... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... ...... ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨