🌷 #شهداےامام_رضایےفارس🌷
چنـد روز قبـل از شهــادت به یکے از دوستانـش گفت :
"خیلی #دلــم پر میزند برای #امام_رضا(علیه السلام) ، دوست دارم بروم #زیارت "😭
بعــد از #شهـادت، #جنـازه ابراهیــم اشتباها" توسـط #تعـاون به سمـت #مشهـد رفـت و طبـق #رسم مشهــدی ها دور حـرم طـواف داده شـد ....
بعدا" که پیکـر ابراهیـم شنـاسایے شد به شیـراز و بعـد #ڪازرون منتقـل شد و پیکر پاڪش در ڪنار شهداے دیگر آرمید.
#شهیــدابراهیــم_باقری_زاده
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز
💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی
«شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼
❌قسمت پنجم❌
#داماد_طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید😳
می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود
اون شب وقتی به حال اومدم
تمام شب خوابم نبرد
هم #درد ، هم فکرهای مختلف،روی همه چیز فکر کردم
یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم#اشک، قطره قطره از #چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم😭 ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم
به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود
من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم
حداقل #تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود👌
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه #طلبه هر چقدر هم سخت و #وحشتناک باشه از این #زندگی بهتره😕 ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ..چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، #همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... _وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟🧐
ما اون شب #شیرینی خوردیم
بله، #داماد#طلبه است ... خیلی #پسر خوبیه
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم
"اما خیلی زود #خطبه عقد من و علی خونده شد"💍
البته در اولین زمانی که #کبودی های صورت و بدنم خوب شد
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...😑
#احمقی_به_نام_هانیه
پدرم که از#داماد #طلبه اش متنفر بود 😒بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با 10 نفر از بزرگ های #فامیل دو طرف، رفتیم #محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر
منحصر به #چای و شیرینی ، هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور☹️
هم هرگز به #ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد
همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی😠 ... خواهرت که #زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد
تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور #خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته #دلم می لرزید🙁
گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم
از طرفی هم اون روزها#طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق #زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...🤦♀
اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرون
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود
از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت😟: سلام #علی_آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...
#ادامه_دارد...
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز
💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی
«شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼
❌قسمت یازدهم❌
#توعین_طهارتی
بعد از #تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود#علی همه رو بیرون کرد حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت
خودش توی #خونه ایستاد تک تک کارها رو به #تنهایی انجام می داد
مثل #پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بود
تا تکان می خوردم از خواب می پرید
اونقدر که از خودم #خجالت می کشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد بعد از اینکه حالم خوب شد
با اون حجم #درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم با اون دست های #زخم و پوست کن شده داشت کهنه های #زینب رو می شست دیگه #دلم طاقت نیاورد
همین طور که سر تشت نشسته بود
با #چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
_چی شده؟چرا گریه می کنی؟
تا اینو گفت خم شدم و #دست های خیسش رو #بوسیدم
خودش رو کشید کنار
_چی کار می کنی #هانیه؟دست هام نجسه
نمی تونستم جلوی #اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... _تو عین #طهارتی علی ، عین #طهارت هر چی بهت بخوره #پاک میشه #آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من #گریه می کردم
#علی متحیر، سعی در #آروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد...
#عشق_کتاب
#زینب ، شش هفت ماهه بود
علی رفته بود بیرون ، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش
چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم #عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش :(
حالش که بهتر شد با خنده گفت:
عجب غرقی شده بودی،نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم !
منم که #دل_شکسته همه داستان رو براش تعریف کردم ،چهره اش رفت توی هم همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت
_چرا زودتر نگفتی؟من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی
یهو حالتش جدی شد #سکوت عمیقی کرد _می خوای بازم درس بخونی؟! از #خوشحالی #گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد یه لحظه به خودم اومدم - اما من بچه دارم زینب رو چی کارش کنم؟
_نگران زینب نباش بخوای کمکت می کنم
ایستاده توی در #آشپزخونه ، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم گریه ام گرفته بود
برگشتم توی آشپزخونه که #علی اشکم رو نبینه
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود
خودش پیگر کارهای من شد بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که #پدرم سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد
اما باد، #خبر ها رو به گوش پدرم رسوند #هانیه داره برمی گرده مدرسه ....
#ادامه_دارد........
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
📩 #کلام_شهید
خوابش را دیدم، گفتم:
چگونه توفیق
#شهادت پیدا کردی؟!💔
گفت: از آنچه
#دلم میخواست، #گذشتم!☝️
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊