👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_دوم
💎#پروردگارا ! تو را #سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک #بوسه بر گونههای #بهشتی آنان و استشمام #بوی_عطر الهی آنان را ــ یعنی #مجاهدین و شهدای این راه ــ به من#ارزانی داشتی.
💎#خداوندا! ای #قادر #عزیز و ای #رحمان #رزّاق، پیشانی #شکر #شرم بر آستانت میسایم که مرا در #مسیر #فاطمه اطهر(س) و فرزندانش(ع) در#مذهب_تشیّع، #عطر حقیقی#اسلام، قرار دادی و مرا از💧#اشک بر فرزندان علیبن ابیطالب و فاطمه اطهر (ع)بهرهمند نمودی؛
💎چه #نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ #نعمتی که در آن☀️#نور است، #معنویت، بیقراری که در درون خود بالاترین قرارها را دارد، غمی که #آرامش و #معنویت داد.
💎#خداوندا، تو را #سپاس که مرا از #پدر و #مادر #فقیر، اما #متدیّن و #عاشق اهلبیت(ع) و پیوسته در #مسیر پا کی بهرهمند نمودی. از تو #عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در #عالم_آخرت از #درک محضرشان بهرهمند فرما
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_سوم
#امید_به_عفو_الهی
#اظهار_فقر_و_عدم_توشه
#امید_به_ذخیره_گوهر_اشک_بر_ائمه(ع)
#امید_به_ذخیره_نعمت_دست
💢#خدایا! به #عفو تو#امید دارم
💎ای خدای #عزیز و ای #خالق_حکیم بیهمتا ! دستم #خالی است و کولهپشتی سفرم #خالی، من بدون #برگ و توشهای بهامید #ضیافت #عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون #فقیر [را] در نزد #کریم چه حاجتی است به #توشه و #برگ؟!
💎سارُق، چارُقم پر است از #امید به تو و #فضل و کرم تو؛ همراه خود دو #چشم بسته آوردهام که #ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک #ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر💧#اشک بر #حسین #فاطمه است؛ گوهر💧#اشک بر#اهل_بیت(ع) است؛ گوهر💧#اشک دفاع از #مظلوم، #یتیم، دفاع از محصورِ #مظلوم در چنگ ظالم.
💎#خداوندا! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای #عرضه [چیزی دارند] و نه قدرت #دفاع دارند، اما در دستانم چیزی را #ذخیره کردهام که به این #ذخیره #امید دارم و آن روان بودن #پیوسته بهسمت تو است. وقتی آنها را بهسمتت #بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر #زمین و #زانو گذاردم،
💎وقتی #سلاح را برای #دفاع از دینت به #دست گرفتم؛ اینها #ثروتِ #دست من است که #امید دارم قبول کرده باشی.
@shahidabad313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_پنجم
💢#خدایا! از#کاروان دوستانم جاماندهام
💎#خداوند، ای#عزیز! من سالها است از کاروانی بهجا ماندهام و پیوسته کسانی را بهسوی آن#روانه میکنم، اما خود جا ماندهام، اما تو خود میدانی #هرگز نتوانستم آنها را از #یاد ببرم. #پیوسته #یاد آنها، #نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم،با💧#اشک و #آه یاد شدند.
💎#عزیز من! #جسم من در حال #علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که #چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ #خالق من، #محبوب من، #عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از #عشق به خودت کنی؛ مرا در #فراق خود بسوزان و بمیران.
🍎
💎#عزیزم! من از بیجاقراری و رسوای ماندگی، سر به بیابانها گذاردهام؛ من بهامیدی از این #شهر به آن #شهر و از این #صحرا به آن #صحرا در #زمستان و #تابستان میروم.#کریم، #حبیب، به کَرَمت #دل بستهام، تو خود میدانی دوستت دارم. #خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت #متصل کن.
💎#خدایا #وحشت همه وجودم را فرا گرفته است. من #قادر به #مهار_نفس خود نیستم، رسوایم نکن. مرا بهحرمت کسانی که حرمتشان را بر خودت #واجب کردهای، قبل از شکستن حریمی که #حرم آنها را خدشهدار میکند، مرا به قافلهای که بهسویت آمدند،#متصل کن.
💎#معبود من،#عشق من و#معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و #حس کردم، نمیتوانم از تو #جدا بمانم. #بس است، #بس. مرا بپذیر، اما آنچنان که #شایسته تو باشم.
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز
💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی
«شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼
❌قسمت پنجم❌
#داماد_طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید😳
می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود
اون شب وقتی به حال اومدم
تمام شب خوابم نبرد
هم #درد ، هم فکرهای مختلف،روی همه چیز فکر کردم
یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم#اشک، قطره قطره از #چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم😭 ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم
به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود
من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم
حداقل #تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود👌
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه #طلبه هر چقدر هم سخت و #وحشتناک باشه از این #زندگی بهتره😕 ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ..چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، #همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... _وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟🧐
ما اون شب #شیرینی خوردیم
بله، #داماد#طلبه است ... خیلی #پسر خوبیه
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم
"اما خیلی زود #خطبه عقد من و علی خونده شد"💍
البته در اولین زمانی که #کبودی های صورت و بدنم خوب شد
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...😑
#احمقی_به_نام_هانیه
پدرم که از#داماد #طلبه اش متنفر بود 😒بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با 10 نفر از بزرگ های #فامیل دو طرف، رفتیم #محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر
منحصر به #چای و شیرینی ، هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور☹️
هم هرگز به #ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد
همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی😠 ... خواهرت که #زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد
تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور #خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته #دلم می لرزید🙁
گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم
از طرفی هم اون روزها#طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق #زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...🤦♀
اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرون
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود
از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت😟: سلام #علی_آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...
#ادامه_دارد...
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز
💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی
«شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼
❌قسمت نهم❌
#فرزند_کوچک_من
هر روز که می گذشت #علاقه ام بهش بیشتر می شد ، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود
تمام تلاشم رو می کردم تا کانون #محبت و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی #ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام #علی یه #طلبه ساده بود
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته
چیزی بخوام که شرمنده من بشه هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره با اینکه تمام توانش همین قدربود... علی الخصوص زمانی که فهمید #باردارم اونقدر خوشحال شده بود که #اشک توی چشم هاش جمع شد
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش #حرص پدرم رو در می آورد،مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ونباید به #زن رو داد ،اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای #خونه رو بکنه
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و #دائم_الوضو باشم
منم که مطیع محضش شده بودم وباورش داشتم ... 9 ماه گذشت 9 ماهی که برای من، تمامش #شادی بود ،اما با شادی تموم نشد
وقتی علی خونه نبود، #بچه به #دنیا اومد
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت :
لابد به خاطر #دختر دخترزات #مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد!
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...
ادامه دارد.........
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز
💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی
«شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼
❌قسمت دهم❌
.
#زینت_علی
.
.
مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم رو گفت
بیشتر نگران علی و #خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود #خونه ، چشمم که بهش افتاد #گریه ام گرفت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم#خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد
چقدر گذشت؟ نمی دونم
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین _شرمنده ام علی آقا ، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم
#حاج_خانم ، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو #تنها بزارید
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه #اشک نبود
با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود
_خانم#گلم
آخه چرا ناشکری می کنی؟
دختر #رحمت خداست
#برکت زندگیه
خدا به هر کی نظر کنه بهش #دختر میده
عزیز دل #پیامبر و #غیرت آسمان و زمین هم دختر بود...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
بغلش کرد و در حالی که #بسم_الله می گفت و #صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت#بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شد
حتی پلک نمی زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد
گفت:
_بچه اوله و این همه زحمت کشیدی
حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم!
مکث کوتاهی کرد #زینب یعنی #زینت پدر....
پیشونیش رو بوسید
#خوش_آمدی
#زینب_خانم :)
.
و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی....
ادامه دارد........
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🕊🍃علی_بدون_تو_هرگز
💥💫روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی
«شهید سید علی حسینی» 🌻🌼🌻🌼
❌قسمت یازدهم❌
#توعین_طهارتی
بعد از #تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود#علی همه رو بیرون کرد حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت
خودش توی #خونه ایستاد تک تک کارها رو به #تنهایی انجام می داد
مثل #پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بود
تا تکان می خوردم از خواب می پرید
اونقدر که از خودم #خجالت می کشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد بعد از اینکه حالم خوب شد
با اون حجم #درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم با اون دست های #زخم و پوست کن شده داشت کهنه های #زینب رو می شست دیگه #دلم طاقت نیاورد
همین طور که سر تشت نشسته بود
با #چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
_چی شده؟چرا گریه می کنی؟
تا اینو گفت خم شدم و #دست های خیسش رو #بوسیدم
خودش رو کشید کنار
_چی کار می کنی #هانیه؟دست هام نجسه
نمی تونستم جلوی #اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... _تو عین #طهارتی علی ، عین #طهارت هر چی بهت بخوره #پاک میشه #آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من #گریه می کردم
#علی متحیر، سعی در #آروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد...
#عشق_کتاب
#زینب ، شش هفت ماهه بود
علی رفته بود بیرون ، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش
چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم #عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش :(
حالش که بهتر شد با خنده گفت:
عجب غرقی شده بودی،نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم !
منم که #دل_شکسته همه داستان رو براش تعریف کردم ،چهره اش رفت توی هم همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت
_چرا زودتر نگفتی؟من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی
یهو حالتش جدی شد #سکوت عمیقی کرد _می خوای بازم درس بخونی؟! از #خوشحالی #گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد یه لحظه به خودم اومدم - اما من بچه دارم زینب رو چی کارش کنم؟
_نگران زینب نباش بخوای کمکت می کنم
ایستاده توی در #آشپزخونه ، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم گریه ام گرفته بود
برگشتم توی آشپزخونه که #علی اشکم رو نبینه
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود
خودش پیگر کارهای من شد بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که #پدرم سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد
اما باد، #خبر ها رو به گوش پدرم رسوند #هانیه داره برمی گرده مدرسه ....
#ادامه_دارد........
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨