eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
117 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و هفت♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️وقتی باردار بودم، به‌صورتم نگاه کرد و گفت: ـ این بچه‌ ما دختره. ببین کی گفتم فاطمه! ـ آخه از کجا این‌قدر با اطمینان می‌گی؟! ـ می‌دونم دیگه دلم به هم می‌گه این دختره، یک دختر خوشگل و مامانی.❄️ ⭕️نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد هرچی می‌خواستم، قبل از گفتن برایم می‌خرید. انگار تجربه چندین بچه را داشته باشد، گاهی اوقات به‌قدری به خواسته‌هایم توجه می‌کرد که خجالت می‌کشیدم. ❄️ ⭕️نه‌ماه مثل برق و باد گذشت و دختر گلم، میوه دل بابا، مهلاجان به‌دنیا آمد. کم مانده بود خیابان را برایش چراغانی کند. حسن عاشقانه دوستش داشت، می‌گفت: ـ این دختر را من کجای سرم بذارم، کجای چشمام بذارم که اذیت نشه. در کنار عشق به خانواده، کار خودش را هم دوست داشت، می‌گفت: ـ فاطمه! کار من حساسه، حتی یک ثانیه هم نمی‌توانم، رهایش کنم. بچه‌های ما الآن دارند، در سوریه از کشور خودمان دفاع می‌کنند و پرپر می‌شوند؛ اگر چنین ایثاری نکنند، داعش وارد ایران می‌شود آن وقت کار دفاع از سرزمینمان سخت‌تر است تلفات و ویرانی‌های بیشتری را متحمل می‌شویم باید حواسم به هماهنگی مدافعان باشد. یک عده می‌روند، یک عده می‌آیند، بعضی شهید می‌شوند، مفقود می‌شوند. هرکدام برای خودش داستانی دارد با کمی تحمل همه مشکلات حل می شود.❄️ ⭕️روزها و هفته‌ها گذشت و مهلا یک‌ساله شد. خوب راه می‌رفت، می‌خندید، سه‌تایی بازی می‌کردیم. لبخندهایش دل باباش را می‌برد. تا اینکه برای یک مأموریت سه‌ماهه به عراق رفت. چهل‌وپنج روز گذشت هر سه دلتنگ بودیم؛ بیشتر از همه مهلا یک جورایی با حال و هوای کودکیش سراغ باباش را می‌گرفت، یک روز زنگ زد و گفت: ـ فاطمه! دلم براتون تنگ‌ شده؛ اگر می‌تونی مهلا را بردار و بیا عراق. هم خوشحال بودم از دیدن حسن و هم نگران از رفتن به کشور غریب، به پدرم گفتم؛ اما سخت مخالفت کرد. گفت: ـ یک زن جوان، با یک بچه یک‌ساله، کشور غریب. خیلی سخته.❄️ ⭕️پدرم را راضی کردم. چند روزی مهلا را بغل می‌کردم ، کیفم را دستم می‌گرفتم، توی اتاق راه می‌رفتم و تمرین می‌کردم که ببینم از عهده‌اش برمی‌آیم یا نه. به عشق دیدن حسن، حاضر بودم، هر سختی را تحمل کنم.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 📍 💎! پاهایم است، ندارد.  از پلی که از می‌کند، ندارد. من در عادی هم پاهایم می‌لرزد، وای بر من و تو که از نازک­تر است و از بُرنده‌تر؛ 💎اما یک امیدی به من می‌دهد که ممکن است نلرزم، ممکن است پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پا گذارده‌ام دورِ خانه‌ات چرخیده‌ام و در اولیائت در و عباست(ع) آنها را دواندم و این پاها را در سنگرهای ، کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدن‌ها و خزیدن‌ها و به حُرمت آن حریم‌ها، آنها را ببخشی. 💎! سر من، عقل من، لب من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین به‌سر می‌برند؛☀️! مرا بپذیر؛ بپذیر؛ آن‌چنان بپذیر که دیدارت شوم. جز تو را نمی‌خواهم، من توست، ☀️ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و هشت♦️ ⭕️بلیط گرفتم و با پدر و مادرم رفتم فرودگاه، سوار هواپیما شدم. هواپیما آرام بلند می‌شد؛ اما دل من آشوب بود از یک طرف خانوده‌ام نگران بودند، از طرف دیگر به‌شدت دلشوره داشتم. هواپیما اوج گرفت و انگار یک‌لحظه در آسمان گم شدم حال خوشی نداشتم. یک‌دفعه به یاد حرف‌های حسن افتادم که می‌گفت: ـ فاطمه! توکل به خدا دلت را آرام می‌کنه. توکل کردم، حالم عوض شد و دلم قرص❄️ ⭕️پاهایم را در فرودگاه نجف زمین گذاشتم، به نظرم عطری خوش، اما غریب به مشامم رسید. یاد عدالت و مهربانی‌های مولا علی(ع) افتادم. حسِ خوبی به هم دست داد و محکم قدم برداشتم از فرودگاه نجف یک ماشین گرفتم و به‌سمت آدرسی که حسن داده بود، حرکت کردم.❄️ ⭕️نزدیک هتل که رسیدم، حسن را دیدم به انتظار من و دختر قشنگش ایستاده بود. با دیدن ما لبخند قشنگی زد و خستگی از تنم رفت.❄️ ⭕️یک هفته با هم بودیم، توی همین مدت، عید غدیر شد. مردم عراق جشن باشکوهی برپا کردند و من خیلی لذت بردم.❄️ ⭕️وقتی عطر و عشق امیرالمؤمنین(ع) را در کشور عراق با جان و دل حس کردم، به یاد همه شهدای دفاع مقدس افتادم. با خودم گفتم، چه جوان‌هایی با چه آرزوهایی زیر خاک خوابیدند. از زندگی، زن، بچه، پدر و مادر یکایک آرزوهایشان گذشتند تا من و حسن و مهلا امروز را ببینیم؛ بیاییم عراق، نجف، قبر مطهر علی(ع) را زیارت کنیم. بین‌الحرمین بایستیم و حرم حضرت عباس(ع) و حرم سالار شهیدان را زیارت کنیم. شهدای ما آرزوی دیدن چنین روزهایی را داشتند؛ اما خیلی‌ها نتوانستند، کربلا را ببینند.❄️ ⭕️دو روز شهر نجف بودیم. دل سیر زیارت کردم. بعد رفتیم کربلا حرم مطهر امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) را زیارت کردیم. بین‌الحرمین به زیبایی تکه‌ای از بهشت می‌درخشید. مجدد برگشتیم به شهر نجف. خیلی دوست داشتم، سامرا و کاظمین هم بروم؛ اما تنها بودیم و به‌لحاظ امنیتی امکان نداشت.❄️ ⭕️دو روز دیگر در نجف ماندیم. حسن مأموریتش را در کمتر از سه‌ماه به‌پایان رساند بعد با هواپیما برگشتیم ایران. هفت سفر عشق من با سفر به «کربلا و نجف» به‌پایان رسید. خیلی خوشحال بود شیرینی و کادو خرید. یک جشن سه نفره گرفتیم. گفت: ـ خوشحالم که سفرهای عشقمان به خوشی و سلامتی به اتمام رسید. فاطمه راضی هستی؟ ـ بله آقا من راضی هستم، خدا هم ازت راضی باشد.❄️ ⭕️هفت سفر عشق من و حسن از حرم بی‌بی‌ فاطمه معصومه(س) شروع شد و به کربلا ختم شد. هرکدام شیرینی‌ خاص خودش را داشت، همه به‌یاد‌ماندنی شدند. هرکدام از عکس‌ها را که نگاه می‌کنم، خاطرات با حسن بودن در من زنده می‌شود و حس می‌کنم که او هنوز هست.❄️✨❄️ ادامه دارد ......‌‌.. 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و نه♦️ 🌻« راوی پدر خانم شهید :» ⭕️هفت سفر عشقی که پای سفره عقد قول داده بود، به‌پایان رسید. بعد از اینکه از کربلا برگشتند، حسن آقا گل و شیرینی خرید، آمد منزل ما. وقتی دیدمشان خدا را شکر کردم که صحیح و سالم برگشته‌اند. نگرانی من بیشتر به‌خاطر آمریکایی‌ها بود که در عراق مستقر بودند؛ اما به زرنگی فاطمه ایمان داشتم. از بچگی دانا و حسابگر بود اگر کاری را نمی‌توانست، انجام دهد، هرگز برعهده نمی‌گرفت. آن شب دامادم از بابت هدیه هفت سفر عشق خیلی خوشحال بود مانند یک وظیفه مهمی که در انجامش موفق شده باشد.❄️ ⭕️هفت سفر عشق، انگار همه‌چی تمام بود و دخترم راضی و خوشحال، من هم که از خداوند همین را می‌خواستم. از این هفت سفر دوتایش را با هم بودیم. سفر مکه و سفر مشهد.❄️ ⭕️قبل از سفر مشهد کمی ناخوش ‌احوال شدم. داشتم از سرِ کار برمی‌گشتم، دیدم نفسم بالا نمی‌آید. چند قدم که برمی‌داشتم نفسم می‌گرفت. به‌زحمت خودم را به منزل رساندم، روز چهارشنبه بود دامادم حسن تا شنید، سریع آمد و با اصرار مرا به اورژانس بیمارستان بقیه‌الله برد، آزمایش دادم. از ریه‌هایم عکس گرفتند، خواستم از روی تخت بلند شوم، سرم گیج رفت و افتادم زمین و حدود چهار دقیقه بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، دیدم حسن آقا پاهایم را ماساژ می‌ده، چشمانم را نمی‌توانستم، باز کنم؛ اما گوش‌هایم می‌شنید زنگ زد، بچه‌هام آمدند. خودش بیشتر از همه مضطرب و ناراحت بود. گریه می‌کرد، به دکترها التماس می‌کرد که اگر لازم است، دکترهای متخصص می‌شناسم بیارم بالای سر پدر. می‌گفتم: ـ حسن آقا! خوب می‌شم، نگران نباش. کمی که بهتر شدم، رفتیم مشهد؛ می‌گفت: ـ چشمتون به گنبد طلایی آقا بخوره، حتماً خوب‌خوب می‌شید. در طول سفر اصلاً نمی‌گذاشت، کار کنم حسابی به‌زحمت افتاده بود. صبح‌ها، من استراحت می‌کردم. خودش بچه‌ها را می‌برد حرم و می‌آورد. هر کاری داشتند، انجام می‌داد. هر زمان که من می رفتم حرم همراهم می‌آمد و چهارچشمی مراقبم بود که مبادا اتفاقی برایم بیفتد.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : چهلم♦️ 🌻«راوی همسر شهید: » ⭕️روزها به کار و درس مشغول بودم و شب‌ها، اگر تهران بود، دور هم بودیم و خوش می‌گذشت. هفته‌ای دو جلسه به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) می‌رفت. من هم پشت سرش مهلا را آماده می‌کردم و می‌رفتم. از دور باباش را که می‌دید، با دست نشان می‌داد. خیلی دوست داشت، حسن را در لباس خادمی ببیند. می‌آمد و مهلا را از من می‌گرفت، بغل می‌کرد، باهاش بازی می‌کرد و دوباره می‌داد به من. بعضی از شب‌ها منتظر می‌ماندم تا با هم برگردیم خانه. یک‌ شب خودش گفت: ـ فاطمه! امشب کارم زود تمام می‌شه برو سمت خانم‌ها زیارت کن، بعد با هم برگردیم.❄️ ⭕️مهلا حدوداً سه‌ساله بود و راه می‌رفت، منتظرش ماندیم و با هم برگشتیم. توی مسیر مهلا را نه بغل کرد و نه دستش را گرفت هرچند می‌دانستم، برای هر کاری دلیل دارد؛ اما دلیل این کارش را نمی‌دانستم. آرام‌آرام همراه با قدم‌های کودکانه مهلا راه می‌آمد؛ اما بغلش نمی‌کرد از حرم تا منزل، راه کمی نبود. گاه مهلا را بغل می‌کردم و گاه می‌گذاشتمش زمین و دستش را می‌گرفتم واقعیتش کمی ناراحت شدم. خودش هم متوجه شد. وقتی منزل رسیدیم، بچه را گرفت بالا و پایین انداخت و باهاش کلی بازی کرد من همچنان ناراحت بودم؛ اما چیزی نمی‌گفتم. آمد آشپزخانه و گفت: ـ از من ناراحتی؟ هیچی نگفتم. گفت: ـ فاطمه جان، عزیزم، برای اولین‌بار و آخرین‌بار بهت می‌گم، من توی خیابان با بچه‌ها کاری ندارم. می‌ترسم بچه‌ای که پدر نداره ببینه و دلش بسوزه آن‌وقت روز قیامت من باید جوابش را بدم.❄️ ⭕️وقتی دلیل کارش را دانستم، عذرخواهی کردم با خودم گفتم که من کجا و حسن کجا؟ من به چه چیزهایی فکر می‌کنم، این به چه مسائل مهمی فکر می‌کند. می‌گفت: ـ این اخلاق را از پدرم یاد گرفتم. روزهای جمعه که نماز می‌رفتیم، هیچ‌وقت دستم را نمی‌گرفت؛ اما شش‌دانگ حواسش به من بود، اگر چیزی می‌خرید، حتماً داخل یک مشمای مشکی می‌گذاشت، می‌گفت، بابا جون! مردم نباید، حسرت چیزهایی را بخورند که ندارند هیچ فقیری را هم دست خالی رد نمی‌کرد.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا