eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 📍 💎نیروهای مسلّح خود را که امروز☀️#فرمانده آنان است، برای از خودتان، مذهبتان، و کشور کنید و نیروهای مسلح می‌بایست همانند از خانه خود، از ملت و نوامیس و ارضِ آن حفاظت و حمایت و ادب و کنند و نسبت به ملت همان‌گونه که☀️ مولای متقیان(ع) فرمود، نیروهای مسلح می‌بایست منشأ باشد و و پناهگاه مستضعفین و مردم باشد و کشورش باشد. http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پنجاه و شش♦️ 🌻«راوی دوست خانوادگی شهید :» ⭕️چند روزی به ماه مبارک رمضان مانده بود. سرِ کلاس قرآن بودم که گوشیم زنگ خورد. حسن آقا بود. گفتم: ـ حسن جان چند دقیقه دیگه تماس می‌گیرم.❄️ ⭕️حسن را از خیلی سال پیش می‌شناختم خانواده‌های پدریمان با هم دوست بودند. بهش زنگ زدم، گفت: ـ می‌خوام شما را ببینم کار واجبی دارم. آمد پیشم، گفتم: حسن جان! خیر باشد. ـ سید جان آمدم، در حقم برادری کنی و رومو زمین نیندازی. واقعیتش کمی نگران شدم. گفت: ـ عازم سوریه هستم. ـ خب، به‌سلامتی حسن جان، اینکه مطلب جدیدی نیست حالا چه کاری از دست من ساخته است. صحبت از شهادت کرد که می‌خوام نمازم را بخوانید، تلقینم را بدهید، جا خوردم انگار همین دیروز بود، آمدند پی‌ام که بروم و خطبه عقدشان را جاری کنم گفتم: حسن جان، این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ هنوز صدای بله همسرت سر سفره عقد، توی گوشمِ. هنوز جای اثر انگشت شما از دفتر عقدتان خشک نشده؛ پاشو، پاشو، خودت را لوس نکن. اما انگار قضیه جدی بود. گفت: ـ نه آقا سید! لوس‌بازی چیه؟ من این‌بار شهید می‌شم شما فقط برادری کنید و نماز و کفن و دفن مرا قبول کنید. اصلاً و ابداً باورم نمی‌شد؛ اما از حال و روزش معلوم بود که خودش هم منتظر شهادت است. گفتم: ـ باشه حسن جان، ان‌شاءالله می‌ری و صحیح و سالم برمی‌گردی.❄️ ⭕️گمانم شش روز گذشت خبر شهادتش را شنیدم. خیلی دلم سوخت برایم مثل یک خواب بود. هم پای سفره عقدش بودم و هم برایش به نماز ایستادم و هم داخل قبر برای دفنش تلقین خواندم. خیلی منقلب شدم، مدت‌ها نمی‌تواستم، با این موضوع کنار بیایم؛ اما غبطه خوردم که عاشقانه و با ایمان قوی به استقبال شهادت رفت.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🔹️ 🔸️شهید محمد مفتح می‌گوید... ♦️ضعف مسلمین از آن روزی شروع شد که... 🍀 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پنجاه و هفت♦️ 🌻«راوی پدر همسر شهید :» ⭕️روی تخت گوشه حیاط نشسته بودم که در زدند در را که باز کردم، مهلا پرید توی بغلم، علی هم بغل فاطمه بود با هم وارد حیاط شدند، مهلا را بوسیدم و گذاشتم روی تخت و علی را از فاطمه گرفتم، کمی باهاش بازی کردم. از نگاه‌هایشان متوجه شدم که این آمدن، یک آمدن معمولی نیست با بقیه آمدن‌ها فرق دارد. گفت: ـ بابا! اگر زحمت نیست، بریم بالا با شما کمی کار دارم.❄️ ⭕️همگی رفتیم طبقه بالا چند لحظه گذشت از نگاه حسن بقیه متوجه شدند که باید بروند. همه رفتند طبقه پایین حرف زد و صحبت کرد. فاطمه و بچه‌ها را به من سپرد، دو نفر را برای نمازش انتخاب کرد. سه نفر را برای تلقین انتخاب کرد یکی خودم و دیگری آقای موسوی درچه‌ای را و یکی هم از دوستان حرم بودند. یک اسلحه داشت، گذاشت پیشم امانت که اگر برنگشت محل کارش تحویل بدهم. محل دفنش را هم مشخص کرد. گفت: ـ اگر مسئولان رضایت بدهند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دفن شوم. داشتم، نگاهش می‌کردم و گاه سرم را تکان می‌دادم. نمی‌توانستم، تصور کنم که بچه‌های حسن یتیم می‌شوند. فاطمه بی‌همسر می‌شود. گفت: ـ بابا! من احساس تکلیف می‌کنم؛ اگر سوریه؛ نجنگیم، باید داخل کشور درگیر شویم. کار سخت‌تر می‌شود و تلفات بیشتری می‌دهیم، باید رفت. حالا شما چه دستور می‌دهید؟ احساس کردم، توی خواسته‌ و راهی که انتخاب کرده است، بهتره، نه نیاورم، خیالش راحت خواهد بود. گفتم: ـ باشه بابا، برو خدا پشت و پناهت هرچه خدا بخواهد همان می‌شود. اصل ماجرا که نگرانش بود، فاطمه بود و بچه‌ها، گفت: ـ اگر بدونم شما بالا سر بچه‌ها هستید، با خیال راحت می‌رم. ـ خیالت راحت حسن جان، ان‌شاءالله که صحیح و سالم برمی‌گردی و بالای سر بچه‌ها هستی؛ اما اگر شهید بشی، هرچند جای تو را نمی‌گیرم؛ تا حد توان خودم وصیت شما را عمل می‌کنم و مراقب بچه‌ها هستم.❄️✨❄️ ادامه دارد ...... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پنجاه و هشت♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️حسن آماده رفتن شد؛ اما یک آرزو ته دلش باقی مانده بود. دوست داشت، مهلا را توی چادر ببیند. بهش می‌گفتم: ـ مهلا هنوز بچه‌ست، اگر از الآن اجبار کنیم، ممکنه دل‌زده بشه. ـ نه فاطمه، من دوست دارم، چادر سر کنه❄️ ⭕️آخرین روز، مادرم آمد، مهلا را برد بعد از یک ساعت زنگ زد که بیایید، بچه را ببرید حسن رفت، مهلا را آورد. خوشحالیش از نوع در زدنش معلوم بود در را که باز کردم، پرید توی حیاط مهلا هم کنارش بود، گفت: ـ فاطمه به آرزوم رسیدم دیگه آرزویی ندارم، مهلا را هم توی چادر دیدم.❄️ ⭕️آماده شدیم و رفتیم سر مزار پدرش زیارت کردیم و برگشتیم. توی بهشت‌زهرا یک جایی را نشانم داد که اینجا محل دفن منِ. گمان کردم، این هم از مراحل آمادگی برای شهادتشِ، برگشتیم منزل. ما آمدیم، داخل و خودش برگشت. یک جعبه شیرینی خامه‌ای گرفته بود، گفت: ـ فاطمه، عزیز، شربت درست کن با هم بخوریم. شربت درست کردم، گذاشتم روی میز رفتم طبقه بالا شروع کردم به گریه‌کردن مدام صدا می‌کرد: ـ فاطمه کجایی؟ بیا منتظریم. اشک‌هایم را پاک کردم، آمدم پایین؛ اگر نمی‌آمدم، دست به شیرینی و شربت نمی‌زدند عادتش بود. به بچه‌ها می‌گفت: ـ تا مامان نیاد، دست نمی‌زنیم. حسن خوشحال بود و من دوباره گریه کردم. گفتم: ـ حالا این خنده و خوشحالیت برای چیه؟ ـ بعداً می‌فهمی. فکر می‌کردم به‌خاطر رفتنش خوشحاله و اینکه امیدواره شهید می‌شه. یک برگه درآورد و گفت: ـ فاطمه! برای این خوشحالم. فارغ‌التحصیلی علوم سیاسی دانشگاهش بود. شیرینی و شربت را خوردیم بعدش گفت: لباس بپوشید، چند تا عکس بگیریم. همان‌طور که مشغول عکس‌گرفتن بودیم، تلفنش هم طبق معمول زنگ می‌خورد. مهلا گفت: ـ بابا باد دوچرخه‌ام کم‌ شده، ببر درست کن. ـ بابا جون من الآن وقت ندارم؛ اما مهلا‌ اصرار کرد، دوچرخه‌اش را برد باد بزنه، در تمام این مدت مدام گریه می‌کردم. وقتی دید، خیلی بی‌تابی می‌کنم، گفت: ـ گریه نکن فاطمه، خیلی‌ها رفتند و برگشتند. معلوم نیست که چه اتفاقی بیفته وقتی گریه می‌کنی می‌ترسم از هق‌هق تو از این اشک‌هات پاهام سست می‌شن. تو باید راضی باشی اگر راضی نباشی یا اسیر می‌شم یا جانباز نمی‌خوام این‌طوری بشه. من هم اشک‌هام را پاک کردم و یک لبخند زدم که با خیال راحت بره.❄️✨❄️ ادامه دارد ......... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا