♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت وسه♦️
🌻«راوی باجناق شهید :»
⭕️قبل از حسن آقا، داماد خانواده بودم یک جای ثابتی از منزل پدر خانمم مخصوص من بود؛ اما حسن مدام سربهسرم میگذاشت. اول از من میآمد و جای من مینشست؛ البته نه اینکه جای من را بگیرد فقط برای شوخی و خندیدن بود. میگفت:
بسه دیگه حالا نوبت منِ که اینجا بنشینم.❄️
⭕️نظم و ترتیب خاصی توی زندگیش داشت. یادمِ وقتی سفر بابلسر با هم رفتیم، صبح زود بلند میشد کارها را بهتنهایی انجام میداد. ما هم خواب بودیم، بلند میشدیم. میدیدیم، سفره صبحانه آماده است و برنامه ناهار را هم نوشته و گذاشته روی میز. نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنیم. روزها و شبهای قشنگی بود.❄️
⭕️شبی که من و حسن تنها شدیم، توی همان بابلسر کنار دریا بود. دراز کشیدیم، دستها را گذاشتیم زیر سرمان به آسمان نگاه کردیم پر از ستاره بود. ستارهها را میشمردیم. گفت:
ـ عباس جان مسابقه بگذاریم؟ هرکی بیشتر ستاره بشماره برنده است.
تعداد ستارههایی که حسن شمرد، بیشتر از من بود. من همش قاتى میکردم دوباره از اول میشمردم حس میکردم، ستارهها به هم میریزند. باید از اول شروع کنم، دو ساعتی کنار دریا بودیم کنار هم بودیم.❄️
⭕️نفسهای حسن را میشنیدم. عطرش را حس میکردم صدایش را میشنیدم اصلاً باورم نمیشد که بره. هنوز تصور میکنم، توی سوریه است و یک روزی مییاد. اگر کسی از من بپرسه میگم، حسن هنوز هست. آخه کارهاش مثل آدم رفتهها نبود؛ اما رفت و شهید شد؛ چون میخواست که شهید شود. همه چیز را خوب دیده بود و درک کرده بود.❄️
⭕️سال 1378-1379 آن روزها که هنوز آقای یکتا راهیان نور را راه نینداخته بود، با عدهای رفتم مناطق جنگی پادگانی نزدیک کرخه، واقعیتش احساس غربت کردم. با خودم گفتم:
ـ اینها چرا رفتند؟ بهخاطر چی جنگیدند؟ برای چی شهید شدند؟
اما بعد از شهادت حسن به جوابهایم رسیدم. درک شهدا از مردن مثل ما نیست انگار در وادی مرگ قدم میزنند. یک تصویر واضحی از مردن دارند. آن سوی واقعه را خیلی روشن میبینند.❄️❄️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️آخرینبار یکی دو روز قبل از شهادتش بود که تماس گرفت، چند دقیقه صحبت کردیم. گفت:
ـ فاطمه گوشی را بده به میوه دلم.
دادم؛ اما قبل از اینکه صحبت کند، قطع شد.❄️
⭕️کلی منتظر ماندیم که تماس بگیرد؛ اما تماس نگرفت. مهلا گوشی دستش بود، رفت لبه حوض نشست و به صفحه موبایل خیره شد. مدام میپرسید:
ـ مامان پس چرا بابا زنگ نزد؟ کی زنگ میزنه؟
نمیدانستم، بهش چی بگم. راستش خودم هم تعجب کردم که چرا حسن دیگه تماس نگرفت. هرگز دوست نداشت، ما را چشم انتظار نگه دارد.❄️✨❄️
ادامه دارد ..........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت و چهار♦️
🌻«راوی فرزند شهید :»
⭕️گوشی را از مامان گرفتم، رفتم لب حوض نشستم. چشمم به صفحه گوشی بود و گوشم منتظر صداش، اما خبری نشد. حواسم رفت، به گوشه حیاط به یاد شبهایی افتادم که زیرانداز پهن میکردیم و مینشستیم با هم گل یا پوچ بازی میکردیم، سوار کولش میشدم به من میگفت:
ـ میوه دل بابا، بیا روی پاهام بشین.
مینشستم، بهم میگفت:
ـ ببین توی آسمون چقدر ستاره است.
به آسمون نگاه میکردم و بابا زیر گلوم را قلقلک میداد و من میخندیدم.❄️
⭕️خیلی منتظر تماسش ماندم؛ اما زنگ نزد اول از دستش دلخور بودم فکر کردم، انتظار من براش مهم نیست. بعداً فهمیدم شهید شده و نتونسته زنگ بزند، یعنی اصلاً نبوده که زنگ بزنه، از شهادتش ناراحت نیستم؛ اما اینکه، دیگه نمیتونم، ببینمش دلم براش تنگ میشه.❄️
⭕️بعضی شبها من را مینشوند، روی پاهاش برام قصه میخوند. اون روز که مامانی برام چادر دوخت، بابام تا منو دید، خیلی خوشحال شد. بغلم کرد، سفت فشارم داد و گفت:
ـ خدایا شکر که به آخرین آرزوم رسیدم.
تا خونه باهام حرف زد. گفت:
ـ که هیچوقت چادر را از سرم برندارم.
به هم گفت: دخترم شاید این حرفها برات زود باشه؛ اما میدونم که دختر باهوشی هستی و حرف بابا را میفهمی.
برگشتم بهش نگاه کردم و پرسیدم:
چه حرفی باباجون؟
خم شد و مرا بوسید و گفت:
ـ همه اونهایی که شهید شدند، مثل من دوست دارند که دختر خانمها چادر سر کنند. من هم دوست دارم، این چادر را مثل یک چیز مهم که خیلی دوستش داری، برای خودت نگه داری. وقتی مردم تو را میبینند، بهت افتخار کنند. تو هم سرت را بالا بگیری و با افتخار بگی من فرزند شهید حسن غفاری هستم.
بابا گفت:
ـ مهلای عزیزم از شهادت بابا اصلاً ناراحت نباش فکر نکن که نیستم من کنارِ شما هستم مییام و میرم. حواسم به تو و داداش علی و مامان هست.❄️❄️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️اول تیر 1394 بود چهار روز از رفتن حسن میگذشت مهلا را برده بودم، دارالقرآن حضرت عبدالعظیم(ع). بیکار نشسته بودم، گفتم نگاهی توی اینترنت کنم تصویر سه تابوت را دیدم. سه شهید مدافع حرم حمیدی، امرایی، غفاری. گمان کردم، اشتباه میبینم چشمانم را کمی مالیدم که شاید غبار گرفته باشد. خسته باشد دوباره، سهباره نگاه کردم؛ اما درست بود خبر شهادت در صفحه مجازی بود؛ اما اینکه چند درصد صحت داشت، نمیدانستم. چیزی نگفتم، مهلا را آوردم منزل یک خانمی زنگ زد، گوشی را برداشتم. گفت:
_ میخواهیم بچههای شما را ببریم عمو پورنگ.❄️
⭕️خانمهای همکاران حسن پشتسرهم زنگ میزدند حال حسن را میپرسیدند. مات مانده بودم که خدایا چه شده است؟ آیا حقیقت دارد؟ تا اینکه یکی از همکارانش تماس گرفت و شماره تلفن آقا داوود، برادر حسن آقا را خواست. مطمئن شدم که خبر صحت دارد. زنگ زدم، به آقا داوود اول انکار کرد؛ اما فهمید که قضیه را میدانم، واقعیت را گفت.❄️✨❄️
ادامه دارد ...........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_سیزدهم
💢#خطاب به خانواده شهدا(۱)...
♦️فرزندانم، دختران و پسرانم، فرزندان شهدا، پدران و مادران باقیمانده از شهدا، ای چراغهای فروزان کشور ما، خواهران و برادران و همسران وفادار و متدینه شهدا! در این عالم، صوتی که روزانه من میشنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من #آرامش میداد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود میدانستم، صدای#فرزندان_شهدا بود که بعضاً روزانه با آن#مأنوس بودم؛ صدای پدر و مادر#شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان#احساس میکردم.
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت و پنج♦️
🌻«راوی مادر خانم شهید :»
⭕️از مدرسه که تعطیل شدم، آمدم پیش فاطمه. توی مسیر دوستان قدیمیام مدام زنگ میزدند، حالم را میپرسیدند چندبار تلفن مشکوک بهم شد. نمیدانستم، چه شده است رسیدم پیش فاطمه، گفت:
ـ مامان یه چیزهایی میگن.
ـ چی میگن مادر؟!
ـ میگن شهید آوردند.
ـ درباره حسن آقا هم حرفی زدند؟
ـ نه!
انگار دلش نمیآمد، به من بگه. طاقت ناراحتی فاطمه را نداشتم، باورم نمیشد که مهلا و علی دیگه بابا ندارند. اون لحظه را اصلاً دوست نداشتم فضا برایم خیلی سنگین بود.❄️
⭕️میخواستم، بروم خانه خودمان، حاج آقا را توی راه دیدم. پرسید:
ـ چه خبر؟
ـ هیچی.
یکدفعه گفت:
ـ حسن شهید شده.
ـ دروغ نگو!
ـ دروغ چیه! حسن شهیده شده!
دوباره با حاج آقا برگشتیم، خونه فاطمه که تنها نباشد.❄️❄️
🌻«راوی خواهر خانم شهید :»
⭕️ساعت دو بود، فاطمه زنگ زد، گفت:
ـ آبجی یک اوضاعی شده.
ـ مگه چی شده فاطمه جان؟
ـ بابا خسته شدم از صبح زنگ میزنند سراغ داداشای حسن را میگیرند. شماره تلفن میخوان یکی زنگ میزنه از حسن میپرسه یکی زنگ میزنه میگه میخواهیم، بچهها را ببریم عمو پورنگ نمیدونم چه خبره؟! احساس میکنم، اتفاقی افتاده.
هرچه میگفتم به دلت بد نیار انشاءالله چیزی نیست، اصلاً قبول نمیکرد. میگفت:
ـ نه؛ میدونم، حتماً یه چیزی شده!❄️
⭕️آژانس خبر کردم دخترم را برداشتم، رفتم پیش فاطمه، دیدم یک گوشه نشسته، سرش را تکان میده و گریه میکنه. گفت:
ـ رفت، آبجی، حسن رفت، حسن شهید شد بچههام دیگه بابا ندارند.❄️
⭕️وقتی که شنیدم، حسن آقا شهید شده، باورم نشد. نمیدانستم چطور به چشمان فاطمه و بچههایش نگاه کنم خجالت میکشیدم یاد چند روز پیش افتادم که گفت:
ـ آبجی حسن دیگه رفت، حسن برنمیگرده.❄️
⭕️حضور حسن برای ما یک نعمت بود خیلی کم میدیدمش؛ اما بهقدری پررنگ ظاهر میشد که انگار هر لحظه کنارمون بود. هنوز کنار ما هست وجود دارد، تکرار میشود.❄️
⭕️وقتی میرم منزل خواهرم، انگار اولین کسی که در را به رویم باز میکند، حسن آقاست. بدون بسمالله وارد منزلشان نمیشوم ناخودآگاه این اتفاق میافتد. مثل یک زیارتگاه که وارد میشویم، بیاختیار دست را روی سینه میگذاریم، منزل خواهرم همین حکم را دارد. از رفتنش دلتنگم؛ اما ناراحت نیستم برای رفتن، چگونه رفتن مهم است. حسن آقا طوری رفت که لایقش بود. وقتی برایش گریه میکنم، حس خوبی دارم. اصلاً اشک ریختن برای شهید حال آدم راخوب میکند. شاد و سبکبال میشوم.❄️✨❄️
ادامه دارد ...........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🔹️#پیام_شب_شهید
🔸️شهید احمد کاظمی میگوید...
♦️راهی جز شهیده زنده بودن در این عصر نداریم...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿