🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و دو🌹
«فصل سی و هشتم»
🌹پای در راه نهیم که این راه رفتنی ست و نه گفتنی!
این همه را بسیار گفتهاند و بسیار شنیدهایم و شاید به جرم تکرار، آن را ملالآور بدانند.
اما چه کنم؟..
ما زندانیان نفسیم...🍃
🌷ماه رمضان است و در این گرمای شدید، روزه داری کمی سخت شده است.حجم کار خیلی زیاد ✨شده و من مدام در رفت و آمد هستم و شدیدا گرفتار مسئولیتهای مربوط به بهداری.
حسابی این چند وقت، وزن کم کردهام و لاغر شدهام. گاهی انگار ضعف غلبه میکند که بیحال میشوم.🍃
🌺چند روزی درگیر کارها بودم، محمد دیده بود برنگشتهام عامر، نگران شده بود و دنبالم میگشت؛ وقتی فهمید از ضعف روزهداری و کار سنگین مریض🤒 شدهام کلی دعوایم کرد.🍃
🌻امروز هیجدهم ماه مبارک رمضان است و ما یک مجروح خاص داریم که حتماً باید برای ادامه درمان با کلیه تجهیزات بیهوشی به ایران منتقل شود.
با آمبولانس، به سمت فرودگاه راه میافتم.🍃
🌸به عنوان کارشناس بیهوشی، همراه بیمار تا فرودگاه دمشق میروم تا او را برای اعزام به ایران تحویل بدهم، اما اینجای کار که میرسم، تیم مقابل، زیر بار مسئولیت مجروح، نمیروند و تحویل نمیگیرند.🍃
🌺میگویند کمبود امکانات داریم و حتماً باید یک کارشناس بیهوشی یا پرستار، همراهش اعزام شود. البته او هم حق هم دارد، اما انگار یک سطل آب یخ روی سرم😮 ریختهاند! ماندهام چه کنم!
از طرفی در عامر، کلی کار نیمهتمام دارم و سرم در بیمارستان حسابی شلوغ است و از طرف دیگر نمیتوانم بیمار را رها کنم آن هم وقتی که میدانم مانند یک معجزه از مرگ نجات یافته است.🍃
💐این مجروح، مدتی قبل بر اثر اصابت گلوله به جمجمه، در بیمارستانی در حلب بستری بود و برای نجاتش خیلیها زحمت کشیدهاند و در کمال ناباوری، هوشیاریاش برگشته است و حالا طبق صلاحدید بهداری، باید به تهران منتقل شود برای ادامه درمانهای تخصصیتر.🍃
💐زنگ میزنم به دکتر حسین ـ فرمانده کل بهداری سوریه ـ برای کسب تکلیف! دکتر حسین به خاطر شرایط استثنایی این رزمنده خوزستانی، اجازه میدهد مجروح را همراهی کنم.
به هوای اینکه چند روز دیگر دوباره برمیگردم سوریه، قبول میکنم.
و من راهی تهران✨ِ آرام میشوم، در حالی که دلم را جا میگذارم اینجا وسط معرکه جنگ...🍃✨🍃
#ادامه_دارد........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و سه🌹
«فصل سی و نهم»
🌹تهرانی نبودهام و نیستم!
بچه شهرکردم، در تهران نفس کم میآورم...🍃
🌷دو هفتهای میشود که آمدهام ایران، به امید اینکه زود برگردم سوریه. مجروح اعزامی را تحویل دادم اما بنا به ملاحظاتی شرایط پروازم فراهم نشد✨
رفتم شهرکرد و برای شبهای قدر مثل سابق با جواد و محمدرضا رفتیم به پاتوق همیشگیمان، تپه نور الشهدا.🍃
🌹حال و هوای ماه رمضانم امسال انگار یک جور دیگر است. شور و حال قرآن سر گرفتن؛ آن هم در جوار شهدای گمنام🕊 در بالاترین نقطه شهر و دیدن چراغهای یکی در میان روشن خانهها از بالای کوه، اشکهای😭 آرام و بیصدا و..
دلم با هر«بِکَ یا اللّه» شعله میکشید و شاید آخرین شب قدرم باشد!🍃
🌻بچههای مسجد امام حسن(ع)، مدام سراغم را میگرفتند ولی من که دلم میخواست امسال، شبهای قدر برای خودم خلوت💫 کنم، گفتم میخواهم تنهایی بروم سمت کوه شاید کمی آرام شوم...🍃
💐حالا که برگشتهام تهران، حسابی کلافهام. امروز تماس گرفتند و گفتند برای ساعت 4 بعدازظهر پرواز ✨داریم. راهی بیمارستان خودمان میشوم؛ چندین ماه است نرفتهام سر بزنم. باید با دوستان دیداری تازه کنم، شاید برای آخرین بار...🍃
🌸داخل اتاق عمل میروم و میایستم جلوی در رختکن آقایان. هادی با لبخندی☺️ برلب میآید سمت در ورودی و من یاد روز اولی میافتم که با محمد آمدم اینجا و گم شدم در دنیای پر جنب و جوش اتاق عمل و نامه شروع به کارم را دادم دست هادی و گفتم سفارش من را بکند برای اعزام به سوریه!🍃
🌷کمکم همه خبردار میشوند و دورم حلقه میزنند و همگی میرویم غذاخوری. همکارانی که در غذا خوری نشستهاند مرا که میبینند یک صدا میگویند:«تو هنوز شهید نشدی؟؟»
و همه با هم میخندیم...😊
سلیمانی میپرسد:«پس کی برمیگردی؟ جات خیلی خالیه توی اتاق عمل.» و من ناخودآگاه از دهانم میپرد و میگویم:«تا دو ـ سه هفته دیگه شهید❣ نشدم حتما برمیگردم!»🍃
🌺سید حسین محکم بغلم میکند و میگوید:«چه خبره؟ چقدر لاغر شدی!» با خنده ☺️میگویم:«بس که خوش میگذرد!»
آقای مفید از پرسنل قدیمی و بازنشسته بیهوشی میآید کنارم مینشیند و در مورد اوضاع منطقه و شرایط نیروهای ایرانی و رزمندههای سایر کشورهای اسلامی میپرسد و من آنقدر گرم حرف زدن با او شدهام که وقتی به خودم✨ میآیم، میبینم همه دارند به حرفهای ما دوتا با اشتیاق، گوش میدهند.🍃
🍃خانم خانی که قبلا همیشه باهم شیفت بودیم میآید به سمت من و نمیدانم چرا گریهاش گرفته؟! با خنده احوالش را میپرسم و او مثل مادری مهربان مدام سفارش می کند که مراقب خودم باشم.🍃
🌸بچه ها در مورد حقوقم میپرسند و من فقط با یک جمله پاسخ میدهم و میگویم:«آدم باید برای رضای خدا🙏 کار کنه!»
🌹یکی هم هست که آرام و بیصدا از کنارم رد میشود، سرش را میاندازد پایین و بدون هیچ سلامی💫میرود به سمت اتاق عمل دی کلینیک و من میدانم که به خاطر حلقهای که دورم زدهاند رویش نشده! همانی که یک روز نه چندان دور، اگر رفتنی شدم، شاید خیلی از کارهای نیمه تمامم را به او بسپارم و بروم....🍃
🌻حرفهایمان با دوستان تمامی ندارد، اما من دلم جایی گرفتار شده فراسوی خاک کشورم.....
باید دلم را بردارم و بروم دنبال آن بیانتهایی که انتظارم را میکشد...🍃✨🍃
#ادامه_دارد..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🔹️ #پیام_شب_شهید
♦️شهید حسین خرازی از عشق به اباعبدالله میگوید...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و چهار🌹
«ادامه فصل سی و نهم»
🌹ساعت 3 بعدازظهر شده، هادی میگوید:«حسن دیرت نشه!»
کاملاً متوجه شدهام یک جوری حرف میزند که انگار به سختی دارد از من دل❣ میکند؛ نگاهش، لحن حرف زدنش، دستی که روی شانهام گذاشته...با همه همکارانم خداحافظی میکنم و میروم بیرون.🍃
🌸قبل از رفتن، پرده آبی جلوی راهروی اتاق عمل را کنار میزنم و از گوشهاش، دوباره زل میزنم به رفت و آمد بچهها ✨و عجلهای که همه برای رفتن به سر عمل دارند؛ به برانکاردهایی که رویشان، بیماران، تند و تند جابهجا میشوند و آنهایی که میروند جراحی بشوند و آنهایی که عملشان تمام شده است وآمدهاند ریکاوری.🍃
🌺گوشم دوباره با صدای پیجهای پی در پی اتاق عمل آشنا میشود. نگاهم گره میخورد به زندگی که همچنان جریان دارد و دلم را میبینم که زندگی در آن
جریان دارد و دلم را میبینم که زندگی💥 در آن انگار از حالا به بعد می رود به سمت توقف هیاهو و رسیدن به آرامش مطلق....🍃
🌻از حیاط بیمارستان که بیرون میزنم، پنجرههای بخشها معلوم است و دوباره چشمم به تابلوی سردر میافتد و آیه «بَقِیَّةُ اللّهِ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ» و آرم سپاه پاسداران🌟 و...
خاطره آن روز اولی که با یک ساک دستی، ایستاده بودم همین جایی که اکنون ایستادهام، زنده میشود...
دوباره غرق میشوم در رؤیاهای ناتمام، اما این بار از خودم راضیام.🍃
💐حالا امدادگری هستم با افتخار پاسداری!
بیرون میروم.
اینجا، تهران!
شهر دود و ترافیک!
با مردمی خسته که توی این شلوغیهای بیپایان، عادت کردهاند به انتظارهای طولانی و روزمرگیهای تکراری!
نفسم بالا نمیآید.🍃
🌷هوا عجیب گرم و آلوده است و من به بوی دود تهران عادت ندارم، چرا که مدتهاست مشامم از بوی خون و باروت پر شده است.
دست راستم برج میلاد معلوم است، با خودم میگویم: «خداحافظ تهران✨
پرماجرا!»
فرقی نمیکند که من دوباره برگردم یا نه، ولی یادت باشد مدافعان حرم، کیلومترها دورتر از برج میلاد و هتلها و پارکها و شهر بازیهایت، در کشوری دیگر میجنگند و جان🕊 میدهند تا هیچ حرامی و حرامزادهای نگاه چپ به خانه و کاشانه شهروندانت نیندازد و حتی آشیانه گنجشکها و یاکریمهایت هم امن و امان بماند و آب توی دل هیچ آکواریومی تکان نخورد چه برسد به مردم!
حواست باشد تهران بزرگ!
عادلانه قضاوت👌 کنی سربازهای فرامرزی وطن را و خطاهای شخصی هیچ کس را به پای آرمانها ننویسی...🍃✨🍃
#ادامه_دارد ...........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
#معرفی_شهدا
🌹تاریخ ولادت: 11 بهمن 1343
🌹محل تولد : ماهشهر (خوزستان)
🌹تاریخ شهادت: 11 ارديبهشت 1365
#شهید_حمید_مسیحی
وی دردعملیاتهای متعددی از جمله والفجر مقدماتی، والفجر ۸، فتحالمبین، بیتالمقدس و عملیات مربوط به جزیره مجنون و آزادسازی خرمشهر حضوری فعال داشت تا اینکه سرانجام در تاریخ یازدهم اردیبهشتماه سال ۱۳۶۵ هجری شمسی در فاو با اصابت گلوله توپ به سنگرش در سن بیست و دو سالگی، به شهادتـــــــــــ رسید
#ما_ملت_امام_حسینیم