#معرفی_شهدا
🌹تاریخ ولادت: 11 بهمن 1343
🌹محل تولد : ماهشهر (خوزستان)
🌹تاریخ شهادت: 11 ارديبهشت 1365
#شهید_حمید_مسیحی
وی دردعملیاتهای متعددی از جمله والفجر مقدماتی، والفجر ۸، فتحالمبین، بیتالمقدس و عملیات مربوط به جزیره مجنون و آزادسازی خرمشهر حضوری فعال داشت تا اینکه سرانجام در تاریخ یازدهم اردیبهشتماه سال ۱۳۶۵ هجری شمسی در فاو با اصابت گلوله توپ به سنگرش در سن بیست و دو سالگی، به شهادتـــــــــــ رسید
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : پنجاه و سه🌹
«ادامه فصل چهل وچهارم»
🌹کار درمان و رسیدگی به زخمیها تمام شده بود. ساعت 10شب بود و عدهای از بچههای بیمارستان دور سفره شام نشسته بودند. محمدحسن با تجهیزات ضروری برای مجروح اینتوبه وارد اتاق استراحت شد. بیمقدمه گفت:«ما رفتیم! اگه ما رو ندیدید حلال✨ کنید!»🍃
🌷سید حبیبالله اصرار کرد و گفت:«حالا بیا بشین شام بخور بعداً برو!»
ولی محمد حسن ❣همان طوری سرپا، ظرف کوچک ماست را سر کشید و با خنده گفت:«اینم برای اینکه دلتون رو نشکنم!»🍃
🌸هیچکدام از ما حتی فکرش را هم نمیکردیم که این آخرین دیدارمان باشد.
بعد از یک خداحافظی💫 کوتاه، محمدحسن سوار آمبولانس شد و همراه راننده و آن دو مجروح بد حال و دو نفر از زخمیهای تیپ فاطمیون به سمت حلب حرکت کردند.🍃
🌻تا ساعت یک بامداد همچنان صدای محمدحسن را از بیسیم میشنیدیم اما از آن به بعد دیگر هیچ خبری از سرنشینان آمبولانس نداشتیم.🍃
💐آن شب، شیفتهای روز دوشنبه را نوشتیم و حتی نام محمدحسن را هم در لیست وارد کردیم و اصلاً فکر نمیکردیم برنگردد 😔تا صبح خبری نشد. با حلب تماس گرفتیم و متوجه شدیم آمبولانس به مقصد نرسیده است...🍃
🖤سه روز بعد، آن دو مجروح تیپ فاطمیون که به سختی و خانه به خانه گریخته بودند و خود را به نیروهای حلب رسانده بودند، اعلام کردند که آن شب آمبولانس به کمین تروریستها خورده، راننده در جا به شهادت 🌷رسیده است. محمدحسن برای آوردن اسلحه جهت دفاع از ما و بیسیم جهت اطلاع دادن به مقر، دوباره به آمبولانس رفت و هنگام بازگشت به سمت دیواری که پناه گرفته بودیم از ساختمانهای ویرانه روبهرو مورد هدف قرار گرفت و با سر کنار پای ما افتاد.🍃
🖤مجروحین فاطمی با گفتن این موضوع که محمدحسن دو بار آرام گفت: «لَبیکِ یا زینَب» و پس از ذکر شهادتین، در فاصله دو متری ما آرام گرفت اعلام شهادت کردند.🍃
🖤سه ماه بعد،پس از دسترسی به منطقه مورد نظر، آمبولانس تیرباران شده و به آتش کشیده شده و پیکر پاک شهید محمدحسن قاسمی🌷 تفحص و شناسایی شد. در حالی که لباس آبی رنگ اتاق عمل بر تن داشت😔 و هنوز دستکش لاتکس جراحی در دستش و داروها در جیب لباسش بود، روی خاکهای گرم ویرانههای خیابان ده ـ هفتاد حلب و در چند قدمی جانپناه آرمیده بود.
#ادامه_دارد......
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
990601-Panahian-MaktabSardarSoleimani-03-18k.mp3
6.27M
🔉 #مکتب_سردار_سلیمانی(۳)
🔹️#استاد_پناهیان
🌷#مکتب_حاج_قاسم
♦️#مکتب_امام_خمینی(ره)
💢تحلیل ایمانی و عقیدتی از رفتار
💢صفات کلیدی انسانی
💢انسانی تر با انسان ها حرف زدن
💢محبت امام به امت
💢عشق شهید سلیمانی به شهادت
💢ماجرای انگشتر و شهادت سردار
💢میوه رسیده شهادت سردار
💢ولایتمداری و قدرت
💢مظهر اقتدار و قدرت سردار سلیمانی
📅 جلسه سوم | ۹۹/۰۶/۰۱
🍂۴۶ دقیقه
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : پنجاه و چهار🌹
«فصل آخر»
🌹جانم برای تو...
دستم را بگیر
خوردهایم به کمین
آمبولانس را به رگبار بستهاند🍃
🌷ابوطَلال ـ راننده ـ در جا شهید شده...
مجروحین فاطمی را به زحمت از آمبولانس، بیرون میآورم و به کناری میکشم، ولی هنوز آن دو مجروح بدحال پشت آمبولانس ماندهاند.🍃
🌺جمع شدهایم یک گوشه و پناه گرفتهایم مجروحم بد حال است و نیاز به اکسیژن دارد.
باید محکم باشم!
باید مرد جنگ باشم!
باید پاسدار باشم!
باید زبر الحدید باشم!🍃
🌷همه جا ساکت است و سکوت خرابههای شهر، حتی با صدای نفسهای نامنظم مان هم میشکند. نمیشود همین طوری بنشینم و صبر کنم، شرایط خوبی نیست خیز برمیدارم سمت آمبولانس...
بی سیم و اسلحهام✨ را برمیدارم، نباید بگذارم بیسیم دست مسلحین بیفتد دوان دوان برمیگردم.🍃
🌻باید با بیسیم خبر بدهم
اگر حمله کنند باید دفاع کنم
باید... باید... باید...
فقط چند قدم مانده تا برسم پشت دیوار!❗️
دوباره سکوت سنگین فضا، از صدای بیوقفه رگبار میشکند.
از ساختمان روبهرو مرا هدف گرفتهاند...
و...
انگار بارانی از گلوله است که در یک لحظه شلیک میشود و یکباره سمت چپم را میشکافد.🍃
🖤دست و پای چپم همزمان تیر خورده، فدای سر بیبی زینب!
ولی...
سرم میسوزد...
میخواهم بایستم، نمیشود!
بیهوا با صورت میافتم روی زمین،😭 شیشه عینکم شکسته و به سختی میتوانم چشمانم را باز کنم.
حالا دراز کشیدهام کنار پای آن دو مجروح فاطمی، چند قدم مانده به همان دیواری که پناه گرفتهاند.🏴
قلبم❣ آرام میزند، آرامتر از همیشه!
آرامتر از همه عمر بیست و شش سالهام...
مثل پرندهای که خودش را رها کرده در مسیر بادها و بال نمیزند، قلبم پر وبال میگیرد و میرود به طواف حرم حضرت زینب.🕊
دلم گره میخورد به ضریح!
انگار زمان ایستاده است و دارد تقلای مرا در خاک و خون، تماشا میکند.
روحم میدود کنار زایندهرود
تشنهام...فدای لبهای تشنهات یا اباعبدلله!❗️
شعف و اضطراب و بغض، یکباره هجوم میآورند بر جانم!
شیطنتهای من و حسین و خواهرم، کنار زایندهرود، یادم افتاده است!
میخندم به دنیا...❣
خوابیدهام و گرم شدهام از این همه خونی که راه افتاده است.🌿
خون، شتکزده روی لباس آبی رنگ اتاق عملم.
کفنی که آرزویش را داشتم به تن دارم
باید نماز عشق بخوانم، دیر میشود!🕊
همان جا که دراز کشیدهام، روی زمین گرم ویرانههای خیابان دهـ هفتاد حلب، وضو در خون خود میگیرم.🍃
🖤نیت میکنم، سبکبال و آرام:«دو رکعت نماز عشق میخوانم، قُربة اِلی اللّه»
شبیه رزمندههای دهه شصت شدهام!
چشمهایم دنیا را تار میبینند...
سرم دیگر نمیسوزد...
صدایم توی سینهام خفه شده است و نفسم بالا نمیآید.🏴
به سختی میگویم:
لَبَیک یا زینَب! لَبَیک یا زینَب!
وقتِ گفتن شهادتین است!
أشهَدُ أن لا اله الا اللّه
أشهَدُ أن محمّد رسُول اللّه
أشهد أن علی ولیُ اللّه...
نور میخورم و نور میآشامم
دستهایم را میگیرند و...
قربان درد دلت بیبی زینب!🖤🖤🖤
🕊پایان🕊
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
#رمان نسل سوخته بر اساس داستان واقعی🌷
نویسنده شهید سید طاها ایمانی🌺
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊❣🕊❣🕊❣🕊❣🕊
👈سلام به همه همراهان گرامی...،
#داستانی که در پیش رو دارید #واقعی است.
نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ #رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
🔻ـــــــــــــــ💠ــــــــــــــــ🔻
#شــــــروع_داستان🔻👇🔻