✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
#قسمت : هشتـــــاد♦️
👈این داستان⇦《 شب خاطره 》🔻
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
📎ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز سردی می اومد ... صادق خوابش برد ... و آقا مهدی کتش رو انداخت روی پسرش ... و من، توی اون سکوت و تاریکی🌌... غرق فکر بودم ... یاد آیه قرآن که می فرمود ... چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه ...
🍃- خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن ... تاوان و بهای اشتباه منه؟ ... یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ ...✨
🔸محو افکار خودم ... که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن ... از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم ... محو صحبت هاشون شده بودم ... گاهی غرق خنده 😁... گاهی پر از سوز و اشک ...😭
آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه❓ ...
🔻هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب ... این سوال رو پرسیدم ... یهو از دهنم پرید ... اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود ...
حالتش عوض شد😰 ... توی اون تاریکی هم می شد ... بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ...😢
🔹تلخ ترین خاطره ام ... مال جبهه نبود ... شنیدنش دل می خواد ... دیدن و تجربه کردنش ...
ساکت شد ...😐
❤️من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم ...
سکوت عمیقی توی ماشین🚘 حاکم شد ...منم از اینکه چنین سوالی پرسیده بودم ... خودم رو سرزنش می کردم ... که...⁉️
- ظهر بود ... بعد از کلی کار ... خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم ... که باهامون تماس گرفتن ...☎️
صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن ...⚡️⚡️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ⚡️✨⚡️
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
#سالگـردپـرواز
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
تاریخ تولد :
۱۳۶۴/۴/۹
تاریخ شهادت :
۱۳۹۴/۸/۱۶
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پنجسالازپروازتمیگذرد🕊🌿
عمـارحاجقاسم،♥️🌱
شیردلمـیدانهایحـلب💛🌻
حالادیگربیقرارسفربهکـربلانـیستیچون،
حسینـشرادیدیوکنونهـرلحظهدلتتنگ
بینالحـرمینشود💔☁️
درچشمبهمزدنی،خودرادرنزدیارمیبینی...
پنجسالاسـتکهخاکصحـراها
وجبهههایحـلببرای،قدومتتنگشده...
سلاممارابرسانبهارباب؛
بگوخستهدلانرادریاب...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: هشتـــاد و یکم ♦️
👈این داستان⇦《 مأموریت 》🔻
~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
📎اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوسها🚎 تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن میانداختی زمین نمیاومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ...😁
🌞ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس☎️ گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل ...
اشک، امانش رو برید ...😭
یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ...🚎😭
🔹خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم ...😭
بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش ...👊
🔻فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ...
نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ...
پیداش کردید❓ ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🔹🔷🔹
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت : هشتــاد و دوم ♦️
👈این داستان⇦《 شرافت 》🔻
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
📎تمام وجودش می لرزید ...
پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به ۱۶ می رسید ... یکم از تو بزرگ تر ...
نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که میشنیدم رو باور نمیکردم ...😳
🍃خدا شاهده باورم نمیشد ... اون صحنه و جنازه ها میاومد جلوی چشمم👀 ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس میکردم... اشتباه شده باشه ...❌
🌀 برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ... حالت وحشیانهای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت ... اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم ...🤐
🔸میدونی مهران؟ ... اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست🌹 ... شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ... ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوونهای مثل دسته گل 💐... که از عمر و جوونی شون گذشتن ...
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم ...😭😭
✨توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستانها🏩 ... بخش کودکان ... دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ...😭😭
▫️هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکسهاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ ... اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه ... مگه شماها چی کار کردید؟ ... می خواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید❓ ...😔
🔻یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود ... لو رفت ... جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ...🌹
🍃ما برای خدا رفتیم ... به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ... طلبی هم از احدی نداریم ... اما به همون خدا قسم ... مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ ... به همون خدا قسم ... اگه یه لحظه ... فقط یه لحظه ... وسط همین آرامش ... مجال پیدا کنن ... کاری می کنن بدتر از گذشته ...🔹
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🔹🔹🔷🔹🔹
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
کوچه هایمان را به نامشان کردیم ، که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم
بدانیم
گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم!
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: هشتــاد و چهارم♦️
👈این داستان⇦《 پاکتر از خاک 》🔻
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
📎نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم ...😳
♨️صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت 😢... آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ...
☘حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ... به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم ... و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ... که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ... چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ...😔😭
🔹پام با کفش ها غریبی می کرد ... انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند ...
از ماشین🚘 دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ... مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی ...⚡️
▫️نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم😭 و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل میکردم ... حرف میزدم ... و میسوختم ... میسوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ...😶
🌹شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ... ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ...
به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ... و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ... فقط خاک کربلا بود ...✨🍃
وتر هم به آخر رسید ...
- الهی عظم البلاء ...💫
🔸گریه میکردم و میخوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده بلند کردم ... خطوط نور خورشید ... به زحمت توی افق دیده می شد ..🌄
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ▫️◽️
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨