eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
در فتنه سال ۸۸ و در روز عاشورا همچون ارباب خود با سنگ، چوب و ضربات مشت و لگد یزیدیان آن‌چنان آسیب دید که فتنه‌گران گمان کردند جان خود را از دست داده و در گوشه میدان ولیعصر او را رها کردند؛ در حالی که حکمت الهی این چنین بود که جان خود را در سوریه مقابله با داعش از دست بدهد. 🌷🕊 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را به این عشق و نیت به تن کردم که برای من کفنی باشد آغشته به خون. خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز. اگر در این مدت بر این نعمت بزرگ شکری در خور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم بر من ببخش... 🌷🕊 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
..! رفیق خوشبخت ما ! جای خالی ات در مجالس روضه اربـاب، نفس هایمان را تنگ میکند. این محرم، دومین محرمی ست که مهمان سیدالشهدا هستی . انگار تقدیر این بود که قطره ای از دریای مصیبت حسین(علیه السلام) را هنگام دیدن دست بریده علمدارش بچشیم.. و چه تلخ بود این تقدیر! چه بهای سنگینی پای آن دادیم! خدا صبور کند ما را در مصیبتت .. حقا که همنشینی با حسین بن علی، تنها سزاوار خودت بود و بس! 💐 🏴🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🏴 🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴
...!! 🌷چهل – چهل پنج روز از ازدواج سید على می‌گذشت. هرچه بچه ها اصرار می‌کردند که حالا وقت براى تفحص هست، قبول نمی‌کرد و می‌خواست خودش در عملیات جستجو و کشف شهدا شرکت داشته باشد. سید که تخریب‌چى گروه بود، در جلو حرکت می‌کرد و بقیه پشت سرش. وارد میدان مین شدند. چند شهیدى را که در اطراف افتاده بود، جمع کردند، در کنارى قرار دادند. بچه ها مشغول جستجوى پلاک شهدا بودند. سید على موسوى رفت تا در سمت چپ مسیر، راهى باز کند تا چند شهیدى را که آن طرف‌تر افتاده بودند، بیاورند. 🌷سید بالاى سر مین والمرى نشسته و در حال خنثى سازى آن بود، علیرضا حیدرى متوجه پیکر شهیدى در انتهاى معبر شد، از سید گذشت و به طرف او رفت. ده – پانزده مترى از سید دور شده بود که ناگهان صداى انفجار همه جا را پر کرد. پاى حیدرى به تله مین والمرى گرفته بود. پاهاى حیدرى متلاشى شده و در دم به شهادت رسیده بود. پس از انفجار، نیروهایى که آن طرف‌تر بودند، سراسیمه به طرفشان دویدند. ظاهراً سید على خیز رفته بود روى زمین. ولى هیچ حرکتى از او دیده نمی‌شد. 🌷حواس همه به بدن متلاشى حیدرى بود. او را بلند کردند تا به شیار ببرند. متوجه شدند که سید على بلند نمی‌شود، یکى دو تا از بچه ها رفتند بالاى سرش، هیچ حرکتى در او دیده نمی‌شد. با زحمت زیاد او را هم از داخل میدان مین بلند کردند و به بالا بردند. با صداى انفجار، دو گروه دیگر خود را به آنجا رساندند. در بدن سید آثار جراحت دیده نمی‌شد. بچه ها احتمال دادند که موج انفجار او را بیهوش کرده باشد. سوار بر آمبولانس، هر دویشان را به اورژانس فکه رساندند. 🌷لبان سید در اورژانس باز شد. می‌خواست چیزى بگوید. همه متعجب بودند. یا زهراى آرامى گفت و دیگر هیچ. بدن بى‌جانش را که روى تخت گذاشتند، دکتر به کمر او که کمى خونى شده بود نگاه کرد پیراهن را بالا زد و در برابر زخم کوچکى که در کمرش دیده می‌شد، گفت: فقط یک ترکش کوچک از اینجا وارد ریه اش شده و ریه هم هوا کشیده و او به شهادت رسیده است. پیکرها به تهران منتقل شدند. بدن سید على باید کالبد شکافى می‌شد. 🌷....هرچه بچه ها گزارش سپاه و لشکر را ارائه دادند. حضرات نپذیرفتند. خیلى صریح می‌گفتند: "از کجا معلوم این جاى ترکش باشد؟ شاید با پیچ گوشتى بدن او را سوراخ کرده باشند؟" حالا چه کسى سوراخ کرده باشد؟ الله اعلم. کار خودشان را کردند. بدن مظلوم سید على در زیر تیغ پزشک قانونى باز و بسته شد. بریدند و دوختند. دست آخر، بر روى گواهى فوت این گونه نوشتند: ان شاءالله که شهید است...!! 🌹خاطره ای به یاد شهیدان سید على موسوی و علیرضا حیدرى 📚 کتاب " تفحص" 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
! 🌷تا به حال از شهدا حاجتی برای خودم نخواسته ام. تنها یک بار شفا خواستم. آن هم وقتی بود که اسم من و حاج آقا (پدر شهید) برای مکه درآمده بود، همان موقع، بیماری عجیبی گریبانگیرم شد. به طوری که شنوایی ام را کاملاً از دست دادم. 🌷به دکتر مراجعه کردیم. از سر و گوشم نوار گرفتند اما فایده ای نداشت. شب جلوی عکس شهدایی که در منزل است ایستادم و گفتم؛ می خواهم با گوشهای شنوا در مکه ی معظمه حاضر شوم. از آنها خواستم شفای مرا از خداوند طلب کنند. وقتی خوابیدم یکی از دوستان محسن که شهید شده بود به خوابم آمد.... 🌷فردای آن روز یکی از زنان همسایه به خانه ی ما آمد تا لباس احرام بدوزد. در همین حال صدای عجیبی در سرم احساس کردم. از همان لحظه گوشهایم شنید. وقتی به دکتر مراجعه کردیم، دکتر نگاهی به عکس و سپس به من انداخت و با تعجب گفت: چطور می شنوید؟ جواب دادم: شهدا مرا شفا دادند! راوى: مادر شهيد معزز محسن عليخانى 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
...🌷🕊 تقدیم به 🌷🕊 ...۱۴۰۰/۰۷/۲۵ 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بنام شهدای راه عشق و حقیقت.... نگاهت را می‌ستایم و برای تماشای الطاف بی کرانه ات؛ سجود نمازت را به نمایش می‌گذارم... و برای پاس داشتن خون پاک تو؛ لبیک گویان در حریم کعبه ی مقدست، طنین آزادگی و آزادمردی را از حسین زمانت در کرانه ی جهان‌ به گوش جهانیان نغمه سرایی میکنم... آه خدای من؛ بر او درود فرست و نگاه معصومش را بر کعبه ی عشق چنان بتابان که گویی دنیا؛ او را چون پرستوی عاشقی در برگرفته و انتظار فرج را از تو تمنا دارد... تمنای مهربانی ... تمنای ظهور عرش... تمنای هر چه که درش خیر دنیا و آخرت است. 💐 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
سید رضا نریمانیenc_16274681040917387169326.mp3
زمان: حجم: 3.04M
نماهنگ حب علی ...🌹🍃 🎤: کربلایی سید رضا نریمانی 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
4_438669684527595697.mp3
زمان: حجم: 5.73M
....😭 ...😭 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
نميدانم شهادت شرط زیبا دیدن است یادل به دریا زدن؟ ولی هر چه هست جز دریادلان دل به دریا نمیزنند... 🌷🕊 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
...!! 🌷یه روز بعد از ظهر که شبش قرار بود برای آخرین بار به جبهه اعزام بشه، اومد برای سر زدن و خداحافظی. همین که من رو دید چشمش خورد به پوتین‌هام. (پوتین‌های کهنه و پاره‌ای داشتم.) بعد از سلام و احوال‌پرسی بهم گفت: پوتین‌هاتو با پوتینای من عوض می‌کنی؟ نگاه کردم و دیدم پوتین‌های علی نو و تمیزه. مثل این‌که یک ساعت قبل از حرف زدن با من بهش پوتین نو تحویل داده بودند. 🌷چون شوخ‌طبع بود گفتم شاید داره شوخی می‌کنه. اما نه کاملاً جدی بود. گفتم: علی برای چی می‌خوای این پوتین‌های منو بگیری! خودت که پوتین نو داری؟ چیزی نگفت فقط اصرار داشت که این کار رو انجام بدم. بعد از اصرار فراوان گفت: عملیات نزدیکه من برم یا شهید می‌شم یا.... می‌خوام اگه خدا خواست و شهید شدم با پوتین‌های کهنه شهید بشم و این پوتینای نو رو لااقل یه نفر دیگه استفاده کنه. اینا برای بیت‌الماله. نباید به بیت‌المال ضرر زد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز علی سیفی راوی: دوست شهید 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
؟ 🌷قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید. گفت: «حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین عليه السلام بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند: «به زودی به دیدارت خواهم آمد.» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود: «چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می‌خوانی؟» 🌷همین‌جور که داشت حرف می‌زد گریه می‌کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد شهید شد. امام حسین عليه السلام به عهدش وفا کرد.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدباقر مؤمنی راد از لشکر ۳۲ انصار الحسین عليه السلام راوی: رزمنده دلاور حاج علی سیفی، همرزم شهید 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
!! 🌷کمپوت‌ها اما محبوب‌ترین خوراکی جبهه بود. کمپوت گیلاس و گلابی خاطرخواه بیشتری داشت. توی گرمای تند و سرمای تیز، قند و فشار خون رزمنده‌ها می‌افتاد و هیچ چیز مثل کمپوت‌هایی که کارخانه‌ها آن روزها شهدش را شیرین‌تر و قوطی‌ها را سنگین‌تر تولید می‌کردند تا سهمشان را ادا کنند، قوت رفته را به جان رزمنده برنمی‌گرداند. قوطی خالی کمپوت‌ها هم گلدان سنگرها می‌شد یا «هدف نشان» تمرین تیراندازی برای رزمنده‌های تازه وارد. 🌷کمپوت قسطی و حاج «عباس حافظی» اما شاید جالب‌ترین ماجرا را داشته باشد. پیر رزمنده‌ی گردان تخریب لشکر محمدرسول الله (ص) را اصلاً یکی از همین کمپوت‌ها راهی جبهه و این گردان کرد. حافظی، پیرمرد مو سپید کرده‌ای که در میدان «قیام» مغازه خواربارفروشی داشت، توی یک فیلم به یادگار مانده از روزهای جبهه از دانش آموزی می‌گوید که پول نداشته یک قوطی کمپوت بخرد و قسطی برمی‌دارد:... 🌷....: «آن بچه مبلغی از پول را به من داد، یک کمپوت برای کمک به جبهه خرید و گفت بقیه‌اش را روزی یک تومان برایم می‌آورد؛ قسطی. من هم قبول کردم. به خودم آمدم دیدم آن بچه هر روز آن مسیر را پیاده می‌آمد تا پس انداز کند و قسط من را بیاورد. تقوای او را که دیدم دلم تاب نیاورد بمانم و مشغول دنیا شوم. کرکره مغازه را کشیدم پایین و آمدم جبهه.» پیرمرد عاشق جبهه شد و متواضعانه می‌گفت که این‌جا تقوای همه از من بالاتر است. یک فرزندش شهید شد و دیگری مفقودالاثر. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊