✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدونهم♦️
👈این داستان⇦《 بیعرضه؟... 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎الهام روحیه لطیف و شکنندهای داشت ... فوقالعاده احساساتی ... زود میترسید ... و گریهاش میگرفت ...😢
🔹چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ...
به داداش نمیگی چی شده؟ ...
- مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ...📝
🔸یه دست کشیدم روی سرش ...
اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش میپرسم ...
داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی☎️ حرف میزنه ... حالش هم خوب نبود ... به من گفت برو تو اتاقت ...
🔻رفتم سمت پذیرایی ... چهرهاش بهم ریخته بود ... و در حالی که دستهاش میلرزید ... اونها رو مدام میآورد بالا توی صورتش ...
شما اصلا گوش👂 میکنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرفها رو میزدی⁉️ ...
من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچههام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الان مهران ...🍀
و چشمش👀 افتاد بهم ... جملهاش نیمهکاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ... گنگ و مبهم از پای تلفن☎️ شنیده میشد ...
🔹چند لحظه همون طور ... تلفن📞 به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ...😳
برو توی اتاقت ... این حرفها مال تو نیست ...
🔸نمیتونستم از جام حرکت کنم ... نمیتونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بیمعطلی رفتم سمتش و محکم تلفن📞 رو از توی دستش کشیدم ...
چی کار میکنی مهران❓ ... این حرفها مال تو نیست ... تلفن رو بده ...
و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن📞 رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ...💪
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن☎️ حرف می زد ...
این چیزها رو هم بیخود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع میکنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ...😳😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدودهم ♦️
👈این داستان⇦《 اولاد نااهل 》🔻
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
📎بدون اینکه نفس بکشه بیوقفه حرف میزد ... و مادرم هم از این طرف تلاش میکرد تلفن📞 رو از دستم بگیره ...
بهت گفتم تلفن رو بده ...
🔹این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود 💓... یه قدم رفتم عقب ...
خوب ... میگفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرفتون؟... دیگه حرف و سفارش دیگهای ندارید❓ ...
حسابی جا خورده بود ...😳
- مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر من که میرسید از این حرفها میزنید ... به شوهر خودتون که میرسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ...😨
🔻- این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگترها دخالت نکنی❓ ...
🔸- اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که میگفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نااهلم راحت بشم ...😔
🔹راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد میکنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید ...
این رو گفتم و تلفن📞 رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومد...
🔻کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ...
خودم دیدمشون ... توی خیابون با هم بودن ... با بچههاشون ...
چشمهاش بیشتر گر گرفت 😨...
بچه هاش❓ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سالشونه؟...
🔻فکر میکردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت ... هر چند دیر یا زود باید میفهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشمهای خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم ...⚡️😔😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدویازده ♦️
👈این داستان⇦《 ۱۵ سال 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🖇دیگه نمیدونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو میتونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرفهای زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ...😳
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
دیگه چی میدونی؟ ... دیگه چی میدونی که من ازش خبر ندارم❓ ...
چند لحظه صبر کردم ...
میدونم که خیلی خستهام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ... فردا هم روز خداست ...🍃✨
نه مهران ... همین الان ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ...😔
🔹از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون... با تعجب بهم زل زد ...😳
تو میدونستی❓...
🔸فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ... یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من میدونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ... شیشههای ماشینش رو هم آوردن پایین ...🚘
🔻عمه، 2 تا داداش داشت ... مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا... پسرخالهها و پسرعموهاش به کنار ...
زیر چشمی به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ...😒
- اون که زنش رو گرفته بود ... اونم دائم ... بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث میشد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ... برای من پدر نبود ... برای شما که بود ... نبود❓...
💢اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلا خوب نبود... سرش به شدت درد میکرد🤕 ... قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ...🌭🌭
شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد ... تا صبح، توی پذیرایی راه میرفتم و فکر میکردم 🤔... تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود ... قرار بود مامان و بچهها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ...😐
🔹مادرم خیلی باشعور بود ... اما مثل الهام ... به شدت عاطفی و مملو از احساس ... اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود ... چیزی که سالها ازش میترسیدم ... داشت اتفاق میافتاد ...😱
🔸زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود ... گفته بود ... بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه ... و انتخاب پدرم واضح بود ... مریم، 15 سال از مادرم کوچکتر بود ...😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
دلم کسی را می خواهد تا بگوید...
کمتر از سه ماه دیگر
پایان #کرونا را اعلام می کنم.
#دلتنگیم_سردار
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
در بند نخواهد ماند
آنکه پرواز آموخته است .....
سلام بر غربت و مظلومیتِ
پهلوانان بلندیهای غـرب
سلام بر زین الدینها
بر مهدی و مجید ...
۲۷ آبان سالروز شهادت
سرداران لشکر۱۷علیبنابیطالب(علیهالسلام )
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین🌷🕊
#سردار_شهید_مجید_زین_الدین🌷🕊
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدودوازده ♦️
👈این داستان⇦《 ترس از جوانی 》🔻
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
📎توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمیدونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...😔
🔹نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود💡 ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید ...
چرا نخوابیدی❓ ...
خوابم نمیبره ...
🔸اومد طرفم ...
چرا چیزی بهم نگفتی؟😔 ...
🔻چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ...
ببخشید ...😔
▫️و ساکت شدم ...
سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم ...
از دستم عصبانی هستی؟😡 ... میدونم حق انتخابت رو ازت گرفتم ... اما اگه میگفتم همه چیز خراب میشد ...
🔻مطمئن بودم میموندی و یه عمر با این حس زندگی میکردی که بهت خیانت شده ... زجر میکشیدی ... روی بابا هم بهت باز میشد ... حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ...😐
🔹هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره ... اگه من رو بزاریم کنار ... شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود⁉️ ...
💢و سکوت فضا رو پر کرد ...
از دست تو عصبانی نیستم ... از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی ...😳😔
نمیدونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ...😥
🍃اینکه نمیخواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود ... اما همهاش همین نبود ...
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ... جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی ... و حرمتش رو بشکنی💔 ... بالا بری ... پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم ... امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد ...🍀✨
مادرم که رفت ... من هنوز روی مبل نشسته بودم ...😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨