ربّنا الهی العفو.mp3
12.87M
#مناجات
🎧 | ربنا الهی العفو....
آی گنهکارا بیایید ، در خونه ام بازِ بازه
هرکسی که از در من، ناامید بشه میبازه.
😭😭😭😭😭😭
🎤حاج مجید بنی فاطمه
#أین_الرجبیون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
📜🌿🌹﷽🌹🌿📜
🦋 یوزارسیف🦋
🎀📝به قلم ط.حسینی 🎀
🌷قسمت ۵۸🌷
🌸در اتاق را باز کردم و منتظر شدم تا یوزارسیف وارد بشه اما یوزارسیف با لحن پر از محبتی گفتند اول خانمها و ادامه دادند درضمن اول صابخونه، شما مالک تمام ملک این اتاقید پس اول شما...
🌸چند دقیقه ای بود که درسکوتی مطلق نشسته بودیم تنها صدایی که به گوشم میرسید صدای نفس کشیدن و تپش قلب خودم بود کم کم شک کردم اصلا یوزارسیف داخل اتاق هست یا نه؟اهسته ..
یوزارسیف حرفهای اصلی وجدی اش را شروع کرد هرچه که بیشتر حرف میزد ببشتر به روح بزرگ وباطن پاکش پی میبردم....
یوزارسیف پاک پاک بود مثل آیینه باطنش سفید سفید بود مثل برف......
از من خواست هرخواسته وشرط و شروطی دارم براش بگم وخودشم یه سری شرایطی داشت که هرچه بیشتر میگفت بیشتر اشک توچشام حلقه میزد...
🌸یوزارسیف خیره به نقطه ای روی شال صورتی من حرف میزد: زری بانو به زندگی غریبانه ی یوسف سبحانی خوش آمدی... امیدوارم با آمدنت تنهایی یوسف را وسکوت زندگی اش را بشکنی، من در بست غلامت هستم اما موضوع مهمی بود که البته برای من مهم است باید برات میگفتم آخه من به خاطر عهدی که با خدایم بستم هراز گاهی باید کوله بار سفر ببندم وروزهایی را درمیدان جنگ سرکنم این موضوع اصلی ترین دغدغه من است، گفتم تا همین اول راهی نظرت را بدانم تا اگر مخالفتی نداشته باشی با دلی شاد همسفر زندگی ام شوی واگر هم خدای ناکرده موافق نباشی یا طرحش را به نوعی تغییر دهیم که موافقت بانو در آن باشد .....
خندم گرفت آهسته گفتم: یا قبول کنم یا به زور می قبولانی؟؟ پس سنگین ترم که مخالفتی ننمایم.....
🌸اینچنین بود که من حکم چشم انتظاری ودلهره ی یک عمر را با همسفری یوزازسیف مدافع حرمم، پذیرفتم...
یوزارسیف که حالا از تصمیم و بله من مطمئن شده بود گفت: حال که مهم ترین دغدغه ذهنی مرا با کلام آرامش بخشت آرام کردی هرشرط وشروطی که داری بگذار که بر روی دو چشمانم بنهم...
من که قبلا خیلی به این مسایل فکر کرده بودم گفتم: شرط وشروطی ندارم اما دوست دارم بعد از ازدواجمان اگر شرایطش را داشتیم سری به کشورتان بزنیم شاید ردی از خانواده تان بدست آوریم و دومین آرزویم این است از حالا تا هروقت زنده ایم من وتو باهم ، خواه فرزند داشته باشیم وخواه نداشته باشیم هر اربعین با هم سفری عشقی پیاده از نجف تا کربلا داشته باشیم....با این حرف انگار انرژیم تمام شده بود سرم را دوباره پایین انداختم..
یوزارسیف گفت: سمعا وطاعتا....پس سفر ماه عسلمان مشخص شد من به رسم ایرانیان تو را به ماه عسل خواهم برد دو تا کشور خارجی...اول سرزمین خودم افغانستان و دوم سرزمینی که عشق شیعه...عمه ی سادات درآنجا ساکن استسوریه ...خواهم برد وبرای مهریه ات هرچه پدر تعیین کردند روی چشمم و علاوه بر آن سفر پیادره روی هرساله ی اربعین از نجف تا کربلا را از جانب خودم و به خواسته ی بانویم اضافه خواهم کرد....
🌸اشک در چشمانم حلقه زده بود باورم نمیشد اینگونه خوشبخت باشم باورم نمیشد که در بیداری اینچنین گل و گوهری نصیبم شده باشد..... اما غافل از روزگار بی رحم بودم که شاعر چه زیبا درباره اش گفته: گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است....
ادامه دارد...🌼
🎀
✨
🎀
✨
🎀
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🎀✨🎀✨🎀✨🎀
چفیه یعنی باز گمنامی شهید🌷
از شهیدستان گمنامی رسید ✨
گرچه نامش از زبانها دور بود 🌸
استخوان پیکرش پر نور بود ✨
چفیه را سنگر نشینان دیده اند🌹
چفیه را گلها به خود پیچیده اند✨
چفیه امضای گل آلاله هاست 🥀
چفیه تنها یادگار لاله هاست ✨
چفیه رو انداز گلها بوده است 🌼
طایر پرواز دلها بوده است ✨
چفیه تار و پود اشکی بی ریاست 🌺
مرهم زخمان شیر کربلاست ✨
چفیه را زهرا(س)به گلها هدیه کرد 💐
چفیه را اشک شهیدان چفیه کرد ✨
چفیه ها بوی شهادت می دهند 🌷
بوی دوران شرافت می دهند ✨
چفیه یعنی باز گمنامی شهید 🌹
با هزاران ناز عطرش می رسید ✨
عطر گمنام عطر یاس ساقی است 🌻
چفیه هم مانند چادر خاکی است...✨
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
📜🌿🌹﷽🌹🌿📜
🦋 یوزارسیف🦋
🎀📝به قلم ط.حسینی 🎀
🌷قسمت ۵۹🌷
🌸تا چشم بهم زدم خودم را سرسفره عقد دیدم یعنی روزگارم اینقدر خوش میگذشت که انگار روی دور تند بود وبه چشم بهم زدنی دقایق میشد روز وروز میشد هفته..
🌸مجلس عروسی ام برخلاف انتظارم که فکر میکردم یوزارسیف کسی را ندارد شلوغ ترین مجلس عروسی بود که تابه حال شرکت کرده بودم وصد البته باشکوهترین پیوندی بود که به خود میدیدم خیلی از هموطنان یوزارسیف دعوت داشتند دوستان دانشگاهی و همکاران شرکتشان و کل محله ی قدیمی ما گرد هم آمده بودند تا یکی شدن ما را به تماشا بنشینند.
🌸آنقدر مجلس شلوغ بود که انگار دو کشور افغانستان و ایران گرد هم آمده بودند گرچه خیلی از اقوام ما با دیده ی تحقیر نگاهم میکردند وپچ وپچهای گوش آزارشان گاهی به گوشم میرسید اما تمام دلشکستنهایشان را با یک نیم نگاه به صورت ملکوتی همسرم یوزارسیف از یاد میبردم هرچه میخواستند بگوین، بگویند هر نیش و زخم زبانی که میخواهند بزنند ، بزنند وقتی غرق دنیای پاک وصادقانه ی یوزارسیفم هستم مرا با دنیای آنان چکار.....
🌸مراسم به خوبی انجام شد و آخرشب بود و وقت رفتن به خانه ی خودم بود یوزارسیف برای راحتی من واحد خالی بالای خانه ی بابا وکنار واحد بهرام را ظاهرا از صاحبش که نمیدانستیم کیست اجاره کرده بود تا من درکنار خانواده ام باشم و پدرومادرم از این عملکرد یوزارسیف خیلی خوشحال شدند و مدام قربان صدقه اش میرفتند...
🌸اما وقت ورود به خانه ام با نیش و کنایه های بهرام مواجه شدم مثلا با همسرش صحبت میکرد اما طوری میگفت که من بشنوم با کمال پررویی انگار که صاحبخانه بهرام است گفت: بله کسی که راضی بشه دختر یکی یکدانه اش را یه جوان آسمان جل افغانی بگیرد باید عادت کند که داماد سرخانه آورده و حتی کرایه خانه اش را هم پدر زن محترم بدهد....
دلم بدجور شکست درست است درطول مراسم از دوست و آشنا بابت این ازدواج طعنه و متلکهای فراوان شنیدم اما شنیدن آن حرفها از زبان برادرم آنهم برادری که خودش طعم بیچارگی ونداری و شکست را چشیده و سر بار خانواده است دردناک بود....
🌸یوزارسیف در واحدمان را باز کرد و زمانی که میخواست تعارفم کند داخل با دیدن اشک چشمانم انگار کل روح وروانش بهم ریخت که....
ادامه دارد...🌼
🎀
✨
🎀
✨
🎀
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🎀✨🎀✨🎀✨🎀
📜🌿🌹﷽🌹🌿📜
🦋 یوزارسیف🦋
🎀📝به قلم ط.حسینی 🎀
🌷قسمت ۶۰🌷
🌸با دست راست در را باز کرد و با هم وارد واحدمان شدیم و از مادر و بقیه ی خانمها که پشت سرمان بودند خواست چند دقیقه ما را تنها بگذراند، تعجب کردم آخه این حرکت یوزازسیف برام جای تعجب داشت آخه یوزارسیف همیشه به بقیه احترام میگذاشت وسربه زیر بود و حرف گوش کن...اما الان درسته بی احترامی نکرد اما نگذاشت بقیه مطابق رسم و رسوم همراه عروس و داماد وارد خانه بشوند...
🌸خیلی با طمانینه مرا روی مبل دونفره ی هال مبلی سفید با پایه های طلایی که پسند خودم بود نشاند ...با سرانگشتان مهربانش اشک چشمانم را گرفت وگفت: زری بانو همسفر یوسف یا به قول خودت یوزازسیف بدان در این دنیا اگر میخواهی سریع روح و روان یوزازسیفت را بهم بریزی گریه کن.....
من طاقت دیدن اشک تو را ندارم تمام حرفهای داداشت را شنیدم...نمیخوام توهین کنم اما ظرفیت ما انسانها با هم متفاوت است یکی بلند نظر و یکی کوتاه بین است اما ما برای آرامش خودمان نباید به نظریات دیگران وحرفهای سبک سرانه شان توجه کنیم... بی خیال باش شتر دیدی ندیدی... اینجور هم خودمان راحتیم و هم طرف مقابل ضایع میشود و با این حرف به سمت تک اتاق واحدمان رفت و صدای باز شدن در کمد امد...
یوزازسیف با پاکتی در دست درحالیکه لبخند میزد آمد به طرفم و پاکت را گذاشت روی دامن سفید عروسیم و گفت: زری بانو فقط برای اینکه دل نازنینت را شاد کنم این را الان نشانت میدم اما بدان تا زنده ام راضی نیستم کلامی از این موضوع را به خانواده ات بگویی و سپس در پاکت را باز کرد و ادامه داد: ما افغانی ها رسم داریم مهریه ای که برای همسرمان تعیین میکنیم همان بدو ورود به خانه به خانم خانه مان بدهیم تا دینی به گردنمان نباشد و این هم شش دانگ خانه ای که مهریه ی زری بانویم بود....
🌸سند را گرفتم نگاه کردم....خدای من باورم نمیشد سند خانه....همین خانه ای که ساکنش بودیم....شش دانگ به اسم من بود...این یعنی...یعنی.....
عجب بزرگ است روح بزرگ مردان و چه خردند سخنان آدمیان دنیا طلب....
ادامه دارد....🌼
🎀
✨
🎀
✨
🎀
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🎀✨🎀✨🎀✨🎀
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیار دیدنی✅❌
خاطره شهید حاج قاسم سلیمانی از توسل به امامین عسکریین در جمع رزمندگان حزب الله:
🔺در مقطعی به نقطه یاس و ناامیدی رسیدیم. آمدیم به سامراء به جلسه با حاج حامد و به زیارت امامین عسگریین رفتیم، در حرم بسته بود و من پشت در نماز خواندم و شروع به التماس کردم و گفتم شما هستید و وضع ما اینگونه است؟!
و آنها راه گشودند...
🔺گاهی انسان را شیطان وسوسه می کند و یا عراقی ها به ما می گفتند مشکلی نیست بروید از آمریکا کمک بخواهید آنها کمک می کنند.
🔺من به نفس خودم رجوع کردم و گفتم الله سبحانه و تعالی قدرتش بیشتر است یا آمریکا؟!
تمام این کره خاکی در مقابل تمام مخلوقات خدا و کرات و منظومه های دیگر ذره ای بیش نیست...!
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📜🌿🌹﷽🌹🌿📜
🦋 یوزارسیف🦋
🎀📝به قلم ط.حسینی 🎀
🌷قسمت ۶۱🌷
🌸انگار که در خواب زندگی میکردم همه چیز آنچنان خوب بود ، خوب خوب خوب که گاهی میترسیدم این آرامشی قبل از طوفان باشد...
🌸گرچه طعنه و متلکهای اقوام و نگاههای ریش خندانه ی همسایه ها و آشنایان تمامی نداشت اما من فرشته آسمانی به تمام معنایی در روی زمین خاکی بدست آورده بودم و گاهی فکر میکردم من یوزارسیف را از همان گریه های بر حضرت عباس (ع) دارم و گاهی ترس از نبودن یوزارسیف و از دست دادنش سراسر وجودم را فرا میگرفت اما در این چند وقته که با یوزارسیفم زیر یک سقف بودیم بیش از پیش به خدا توکل واعتماد پیدا کرده بودم ، روزم را همراه وهمقدم با یوسفم پیش به سوی مسجد و نماز جماعت صبح شروع میکردم و بعد با یوزارسیف زمانی که همه ی شهر در خواب بودند پشت ترک موتورش سیر شهری خلوت میکردیم و از زندگی لذتی میبردم که تا به حال نچشیده بودم...
🌸امروز که بعد از نماز صبح و شهرگردی یوزارسیف به شرکتشان رفت و نیمه های روز با شور و شوقی وصف ناپذیر مثل روزهای گذشته زنگ زد اما از هیجان صدایش میلرزید انگار حامل خبرهایی خوش بود هرچه اصرار کردم چه شده نم پس نداد و وعده کرد که زمانی به خانه رسید سورپرایزم میکند یک لحظه شک کردم نکند نتایج کنکور آمده اما نه هنوز تا اعلام نتایج چند روز مانده بود...از کنجکاوی به رسم بچگیهایم با دندان به جان ناخنهای دستم افتادم و تا این حرکتم را در آیینه روبه روی تخت دیدم از خودم خجالت کشیدم تصمیم گرفتم با تدارک نهاری خوشمزه سرخودم را گرم کنم تا هم وقت بگذرد وهم نهار جشن مهیا شود گرچه آشپزیم آنچنان تعریفی نبود اما یوزارسیف برنجهای شله شده و ته دیگهای سوخته را با روی باز میخورد انگار که کباب کبک به دندان میکشد و من از اینهمه بزرگواری همسرم شرمنده میشدم....
ادامه دارد...🌼
🎀
✨
🎀
✨
🎀
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🎀✨🎀✨🎀✨🎀