eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب قسمت سی و یکم 1⃣3⃣ 🌳آمــده بودم تهران، برای مرخصی، روز آخر که ميخواســتم برگردم برادرم را صــدا کردم او هميشــه به دنبال خلافکاری و لات بــازی بود، گفتم: تا کی ميخوای عمرت رو تلف کنی، مگه تو جوان اين مملکت نيســتی، دشمن داره شهرای ما رو ميگيره، ميدونی چقدر از دخترای اين مملکت رو اسير گرفتند و بردند! برادرم همينطور گوش ميکرد بعد كمی فكر كرد و گفت: من حرفی ندارم که بيام اما شما مرتب نماز و دعا ميخونيد من حال اين کارها رو ندارم، گفتم: تو بيا اگه نخواستی نماز نخوان فردا با هم راه افتاديم وقتی به آبادان رســيديم، رفتيم هتل کاروانســرا، سيد مجتبی آمد و حســابی ما را تحويل گرفت، برادرم کــه خودش را جدای از ما ميدانست، کنار در روی صندلی نشست چند تا مجروح را ديده بود و حسابی ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم، هنوز چند دقيقه ای نگذشته بود کــه دنبالم دويد و با اضطراب گفت: ببين من ميخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اینها نمیخوره کمی مکث کردم و گفتم : فعلا همونجا بنشين من الان ميام. گفتم: خدايا خودت درســتش کن، کارت را گرفتم و از طبقه بالا به ســمت پائيــن آمدم برادرم همچنان کنار در نشســته بود. آمــدم و کارت را تحويلش دادم هنوز با هم حرفی نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند. يک لحظه نگاه برادرم به چهره شــاهرخ افتاد کمی به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حميد خودتی؟! هر دو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند. 🌳ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اينجاســت. من قبل انقلاب از رفيقای شاهرخ بودم چقدر با هم دوست بوديم هميشه با هم بوديم، دربند ميرفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقای قديمی هم تو گروه شاهرخ هستن من ميخوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم رفاقت مجدد شــاهرخ با برادرم مســير زندگی او را عوض کرد، برادرم اهل نماز شد او به يکی از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد. 🌳شــب بود که با شاهرخ به ديدن سيد مجتبی رفتيم، بيشتر مسئولين گروه ها هم نشســته بودند. ســيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است. سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن، اسم آدمخوارها برازنده شما و گروهت نيست! بعد از کمی صحبت، اســم گروه به پيشــرو تغيير يافت، سيد ادامه داد: رفقا، سعی کنيد با اســير رفتار خوبی داشته باشيد مولای ما اميرالمومنين(ع)سفارش کرده اند که، با اســير رفتار اســلامي داشــته باشيد. اما متاســفانه بعضی از رفقافراموش ميکننــد. همه فهميدند منظور ســيد، کارهای شاهرخِ، خودش هم خنده اش گرفت سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند. سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردی؟! شــاهرخ هم خنديد و گفت: بــا چند تا بچه ها رفته بوديم شناســائی، بعد هم کمين گذاشــتيم و چهار تا عراقی رو اســير گرفتيم تو مسير برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر يه در آهنی پيدا کرديم. من نشســتم وسط در و اســرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه های قديم شده بوديم، نميدونيد چقدر حال ميداد! وقتی به نيروهای خودی رســيديم ديدم سيد داره باعصبانيت نگاهم ميکنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتيم اما ديگه تکرار نميشه. ادامه دارد.... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃🌹🌸☘🌻🌼🍂🥀🌾🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا والصدیقین🌹 شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب قسمت سی و دوم 2⃣3⃣ 🌳نيروهای دشــمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پيشــروی ميکردند ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله ميکرديم، در يکی از شبهای آبان ماه، نيروهای دشــمن با تمام قوا آماده حمله شدند. سيد هر چقدر تلاش کرد که از ارتش ســلاح سنگين دريافت کند نتوانســت همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشــمن حمله وســيعی را آغاز ميکند. نيروهای ما آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود. 🌳شــب بود همه در اين فکــر بودند که چه بايد کرد ناگهان ســيد گفت: هر چی بشــکه خالی تو پالايشــگاه داريم، بياريد توی خــط، ميخواهيم يك كار سامورائی انجام بديم! با تعجب گفتم: بشكه؟! گفت: معطل نكن سريع برو، نيمه های شــب نزديک به دويســت عدد بشکه در بين ســنگرهای نزديک به دشمن توزيع شد اما هيچکس نميدانست چرا! مــا بايد جلوی دشــمن را می گرفتيم بــرای اينكار بايــد خاكريز ميزديم. ســاعتی بعد حســين لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاكريز شــد، بچه ها هم با وســايل مختلف مرتب به بشــکه ها ميکوبيدند. اين صداها باعث شــد كه صدای لودر به گوش دشــمن نرسد هر کس هم از دور صداها را ميشنيد يقين ميکرد که اينها صدای شليک است! دشــمن فكر كرده بود مــا قصد حمله داريم همزمان بــا اين کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شليک کردند. 🌳چند نفر از بچه های گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند! با اينکار دشمن تصور ميکرد که نيروهای ما در حال پيشروی هســتند. هر چند سيد مجتبی از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد، امــا در نهايت ناباوری صبح فردا خاكريز بزرگی از كنــار جاده تا ميدان تير كشــيده شده بود. دشمن گيج شــده بود آنها نميدانستند كه اين خاكريز كی زده شــده، تمام ســنگرهایی كه دشــمن برای حمله آماده كرده بود خالی بود، شاهرخ با نيروهايش برای پاکســازی حرکت کردند دشمن مهمات زيادی را برجای گذاشته بود. 🌳من به همراه شاهرخ و دو نفر ديگر به سمت سنگرهای دشمن رفتيم جاده ای در مقابــل ما بود بايد از عرض آن عبور ميكرديم آرام و در ســكوت كامل به جاده نزديک شديم يک دفعه ديدم در داخل سنگر آن سوی جاده يک افسر ديده بان عراقی به همراه يک ســرباز نشســته اند افســر عراقی با دوربين، سمت چــپ خود را نــگاه ميکرد. آنها متوجه حضور ما نبودنــد ما روبروی آنها در اينطرف جاده بوديم. شــاهرخ به يکباره کارد خود را برداشــت! از جا بلند شد بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فرياد زد: تكون نخور!! وبه سمت سنگر ديده بانی دويد. از فرياد او من هم ترسيدم ولی بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم، وارد ســنگر دشمن شدم با تعجب ديدم که افسر ديده بان روی زمين افتاده و غش کرده! ســرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس ميلرزيد. بالای ســر ديده بان رفتم افسری حدود چهل سال بود نبض او نميزد، سکته کرده و در دم مرده بود! دستان سرباز را بستم، ساعتی بعد ديگر بچه های گروه رسيدند. اسير را تحويل داديــم با بقيه بچه ها برای ادامه پاکســازی حرکت کرديم ظهر، در کنار جاده بوديم که با وانت ناهار را آوردند. يک قابلمه بزرگ برنج بود، قاشق و بشــقاب نداشتيم. آب برای شستن دستمان هم نبود با همان وضعيت ناهار خورديم و برگشتيم! ادامه دارد..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🌸🍃🌼🌳☘🌾🍁🌷💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ... نبودنت ، همان بلایِ عظیم است ؛ که زمین را تنگ کرده! و اینک... بـــــهار و... یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار... با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ... از میله‌های غربت هزار ساله رهایت می‌کنیم! و زمین را ؛ از بلایِ هزار لایه... روزمان را با تو ؛ نو می‌کنیم ... 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب قسمت سی و سوم3⃣3⃣ 🌳بيست و چهارم آبان بود، مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند بعد هم به جمع نيروهاي فدائيان اسلام تشريف آوردند قبلا مسئولین دیگر هم براي بازديد آمده بودند اما اين بار تفاوت داشــت. شــاهرخ همه بچه ها را جمع کــرد و به ديدن آقا آمد فيلم ديدار ايشــان هنوز موجود اســت، همه گرد وجود ايشــان حلقه زده بودند صحبتهاي ايشان قوت قلبي براي تمام بچه ها بود. 🌳مدتي بعد آيت االله خلخالي که پشــتيباني گروه را انجام ميداد به آبادان آمد، همان روز شاهرخ به حمام رفت بود پس از مدتها بالاخره لباسهايش را شست! هيچ لباســي که به اندازه شاهرخ باشد نداشتيم به ناچار لباسهايش را پهن کرد فقط لباس زير پوشيد و يک پتو دور خودش گرفت، با عجله به محل سخنراني آقاي خلخالي آمد. ايشــان در گوشــه اي روي يك سكو ايســتاده بود و همه بچه ها در اطراف او بودند. وســط صحبتها، شاهرخ دوان دوان رســيد و از پشت جمعيت سرک ميکشيد قد او يک سرو گردن از همه بلندتر بود. آقاي خلخالي صحبتهايش را قطع کرد و با تعجب گفت: ببينم، اين آقا کيه؟! بچه ها کنار رفتند، شاهرخ با آن پتوئي که دورش گرفته بود خنديد و جلو آمد. آقــاي خلخالي قد و هيــکل او را برانداز کرد و گفت: بــاور كنيد من ديدم ايشــان با اين هيبت از دور ميدود ترســيدم. ماشاءاالله عجب قد وهيکلي! خدا شما رزمنده ها را حفظ كند. شب، بچه ها اين ماجرا را براي هم تعريف ميکردند و ميگفتند: قاچاقچي هاي بزرگ از آقاي خلخالي ميترسند آقاي خلخالي هم از شاهرخ میترسد. 🌳شــهيد رجائي نخســت وزير محبوب، ســيد احمد آقا فرزنــد حضرت امام، شــهيدان مظلوم دکتر بهشتي و شهيد چمران نيز بازديدهائي را از گروه فدائيان اسلام داشتند. هر کدام به نوعي از زحمات بچه ها و شخص سيد مجتبي هاشمي تشكر كردند. 🌳توي خط بودم سيد تماس گرفت و پرسيد: شاهرخ هست؟ گفتم: نه ســيد ادامه داد: ده نفر نيروي جديد از تهران آمده، فرســتادم پيش شما، الان ميرسند در مورد نحوه نبرد و ديگر مسائل اينها را توجيه کن. چنــد دقيقه بعد رســيدند. يكســاعتي برايشــان صحبت کــردم و در مورد کارهايمان توضيح دادم بعد گفتم لباســهاي شما رنگي است اولين کاري که ميکنيد اين است که لباس خاکي بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد بعد هم کمي صحبت کردم و رفتم داخل سنگر، چند دقيقه بعد يکي از بچه ها آمد و گفت: ببين اين نيروهاي جديد چيکار ميکنن! آمدم بيرون، همه آن ده نفر وســط دشت و جلوي ديد دشمن ايستاده بودند، يک بيل را هم در زمين فرو کرده بودند بعد هر کدام چاقوي خودش را دست گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت ميکرد! جاي شاهرخ خالي بود، زبان اين افراد را خوب مي فهميد. مي دانست چطور برخورد كند از اينها بدتر را هم آدم كرده بود. مسابقه راه انداخته بودند. هر چه داد زدم بيائيد تو سنگر، الان شما رو ميزنن، بي فايده بود. با ســيد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم، در جواب گفت: توي اينها يکي هست که همه از او حساب مي برن، گنده لات اينهاست، قد و هيکلش از همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشي. ادامه دارد..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🌾☘🌼🌺🌸🍃🌷💐🍁🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا والصدیقین 🌹 شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب قسمت سی و چهارم 4⃣3⃣ 🌳رفتم و صدایش کردم خیلی بی تفاوت گفت : فعلا کار داريم بايد روی اينها رو كم كنم! به آقا سيد بگو اگه ميخواد خودش بياد اينجا، نميدانستم چه کار کنم هر کاری کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم. 🌳يک دفعه صدای ســوت خمپاره آمــد محل انفجار دورتر از مــا بود اما يک ترکش ريز به شــکم همان آقا اصابت کرد با فرياد من، همه آنها ترســيدند و رفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب، به يکي از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگر آمبولانس رو بيار، آمبولانس قبلا خراب شده بود اما قابل استفاده بود. هر چه آن آقا ميگفت: بابا من حالم خوبه، هيچی نيست اما من ميگفتم تو مجروح شدی بايد بری بيمارستان! روی آهــن کف آمبولانــس خوابيد، من و يک نفر ديگــر از بچه ها کنارش نشســتیم، ماشــين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آی، کمرم داره ميســوزه، ميخوام پياده شــم، اما ما دو نفر برای اينکه فرار نکند محکم او را گرفته بوديم. نميگذاشتيم از جا بلند شود. من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه، الان داره ميره سمت نخاع، ً اصلا تکون نخور! اون بيچاره هم ترســيد و حرفی نــزد چند دقيقه بعد، داخل ماشين بوی گوشت سوخته پيچيد! راننده گفت: رسيديم جلوی بيمارستان جــوان يکدفعه از جا پريد و رفت بيــرون با تعجب ديدم روی کمرش چهار ســوراخ ايجاد شده وغرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خونی است! به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!! 🌳در آبــادان بــودم، به ديدن دوســتم در يكی از مقرها رفتم کار او به دســت آوردن اخبــار مهــم از راديو تلويزيــون عراق بود. اين خبرها را هم به ســيد و فرمانده ها ميداد. تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر ميشــه!؟ با تعجب گفتم: نميدونم، چطور مگه!؟ گفــت: الان عراقيها در مورد شــاهرخ صحبت ميکردنــد! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پيشرو؟! گفــت: آره حســابی هم بهش فحش دادنــد انگار خيلی ازش ترســيده اند گوينده عراقی ميگفت: اين آدم شبيه غول ميمونه، اون آدمخواره، هر کی سر اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه ميگيره!! دوســتم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم برای ســر شهيد شيخ شريف جايزه گذاشته بودند حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه. صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستی پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسی داريم! چشماش از تعجب گرد شده بود با تعجب گفت: عروسی، اون هم توی آبادان محاصره شده!؟ گفتم: آره يکی ازدخترهائی که توی خرمشــهر همه خانواده اش رو از دست داده و در آشــپزخانه، به همراه ديگر زنان برای رزمندگان غذا درست ميکنه، قــراره با يکی از بچه های گروه مــا به نام علی توپولف ازدواج کنه پدر و مادر علی با سختی از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسی داريم. سوار شديم و رفتيم سمت هتل کاروانسرا، توی راه گفتم: اين آقا سيد مجتبی خيلی آدم بزرگيه هر کســی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون ميشه. سيد فقط حرف نميزنه بلكه با عمل بچه ها رو به كار درست دعوت ميكنه. مثلا درمورد نماز جمعه خودش هميشــه تو نماز جمعه آبادان شــركت ميكنه. يكبار هم برای ما گفت: امام صادق(ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته ميشود خدا آتش را بر او حرام ميكند برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست بعد گفتم: ميدونی تو گروه فدائيان اسلام چند نفر اقليت مذهبی داريم با تعجب گفت: جدی ميگی!؟ گفتم: يکی از بچه ها به اســم ارسلان هســت كه امشب می بينيش ازمسيحی هــای تهرانه كــه داوطلب آمده جبهــه بعد ازمدتی هم به خاطــر برخوردهای ســيد مسلمان شــد، چند نفر هم زرتشتی در گروه ماهســتند ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلــی خوب بــوده اما به خاطر تامين هزينه های جنگ و گروه فدائيان اســلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه! بعد گفتم: ســيد با اخلاق اســلامی خودش بيشــترين تاثير رو در شــخصيت شــاهرخ و بچه های گروه پيشرو داشته هميشــه هم برای ما صحبت ميكنه و بچه ها رو نصيحت ميكنه. ادامه دارد.... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🌸🍃🌼🌳☘🌾🍁🌷💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب قسمت سی و پنجم5⃣3⃣ 🌳برای دريافت آذوقه رفتم اهواز، رســيدم به استانداری سراغ دكتر چمران را گرفتم، گفتند: داخل جلسه هســتند لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد دكتر چمران به همراه اعضای جلســه بيرون آمدند. ســيد مجتبی هاشــمی و شاهرخ و بــرادر ارومی( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند. جلو رفتم و سلام كردم شاهرخ را هم از قبل می شناختم يكي از رفقا من را به شاهرخ معرفی كرد و گفت: آقا سيد از بچه های محل هستند شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم كمی با هم صحبت كرديم بعد گفت: ســيد ما تو ذوالفقاری هســتيم وقت كردی يه سربه ما بزن، من هم گفتم: ما تو منطقه ُدب حردان هستيم شما بيا اونجا خوشحال ميشــيم گفت: چشم به خاطر بچه های پيغمبر هم كه شده می يام. چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم يك جيپ نظامی از دور به سمت ما می آمد، كاملا در تير رس بود خيلی ترسيدم اما با سلامتی به خط ما رسید با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده خيلی خوشحال شدم بعد از كمی صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت: سيد يه خواهشی از شما دارم با تعجب پرسيدم: چی شده!! هرچی بخوای نوكرتم، سريع رديف ميكنم. كمــی مكث كــرد و با صدائی بغض آلــود گفت: ميخوام بــرام دعا كنی. تعجب من بيشــتر شد منتظر هر حرفی بودم به جز اين! دوباره گفت: تو سيدی مادر شــما حضرت زهراست (س) خدا دعای شما رو زودتر قبول ميكنه دعا كن من عاقبت به خير بشم! كمی نگاهش كردمو گفتم: شــما همين كه الان تو جبهه هستی يعنی عاقبت به خير شــدی! گفت: نه ســيد جون خيلی ها مييان اينجا و هيچ تغييری نمی كنند خدا بايد دســت ما رو بگيره بعد مكثی كرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خيری اينه كه شــهيد بشــم من میترسم كه شــهادت رو از دست بدم شما حتماً برای من دعا كن. 🌳ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ شــاهرخ را نگاه ميكردم واقعاً نفس مســيحائی امام با او چه كرده بود آن شاهرخی كه من ميشناختم كجا و اين سردار رشيد اسلام كجا! ادامه دارد..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🍃🌸💐🌷🌻🥀🌺🍁🌾
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی صد سال اولش سخته 🍃🌹 🦋 ۱۰۰ سال گذشته در یک نگاه http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊