🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
قسمت سی و سوم3⃣3⃣
🌳بيست و چهارم آبان بود، مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند بعد هم به جمع نيروهاي فدائيان اسلام تشريف آوردند قبلا مسئولین دیگر هم براي بازديد آمده بودند اما اين بار تفاوت داشــت.
شــاهرخ همه بچه ها را جمع کــرد و به ديدن آقا آمد فيلم ديدار ايشــان هنوز موجود اســت، همه گرد وجود ايشــان حلقه زده بودند صحبتهاي ايشان قوت قلبي براي تمام بچه ها بود.
🌳مدتي بعد آيت االله خلخالي که پشــتيباني گروه را انجام ميداد به آبادان آمد، همان روز شاهرخ به حمام رفت بود پس از مدتها بالاخره لباسهايش را شست!
هيچ لباســي که به اندازه شاهرخ باشد نداشتيم به ناچار لباسهايش را پهن کرد فقط لباس زير پوشيد و يک پتو دور خودش گرفت، با عجله به محل سخنراني آقاي خلخالي آمد.
ايشــان در گوشــه اي روي يك سكو ايســتاده بود و همه بچه ها در اطراف او بودند. وســط صحبتها، شاهرخ دوان دوان رســيد و از پشت جمعيت سرک
ميکشيد قد او يک سرو گردن از همه بلندتر بود. آقاي خلخالي صحبتهايش را قطع کرد و با تعجب گفت: ببينم، اين آقا کيه؟! بچه ها کنار رفتند، شاهرخ با آن پتوئي که دورش گرفته بود خنديد و جلو آمد.
آقــاي خلخالي قد و هيــکل او را برانداز کرد و گفت: بــاور كنيد من ديدم ايشــان با اين هيبت از دور ميدود ترســيدم. ماشاءاالله عجب قد وهيکلي! خدا شما رزمنده ها را حفظ كند. شب، بچه ها اين ماجرا را براي هم تعريف ميکردند و ميگفتند: قاچاقچي هاي بزرگ از آقاي خلخالي ميترسند آقاي خلخالي هم از شاهرخ میترسد.
🌳شــهيد رجائي نخســت وزير محبوب، ســيد احمد آقا فرزنــد حضرت امام، شــهيدان مظلوم دکتر بهشتي و شهيد چمران نيز بازديدهائي را از گروه فدائيان اسلام داشتند. هر کدام به نوعي از زحمات بچه ها و شخص سيد مجتبي هاشمي تشكر كردند.
🌳توي خط بودم سيد تماس گرفت و پرسيد: شاهرخ هست؟ گفتم: نه ســيد ادامه داد: ده نفر نيروي جديد از تهران آمده، فرســتادم پيش شما، الان ميرسند در مورد نحوه نبرد و ديگر مسائل اينها را توجيه کن.
چنــد دقيقه بعد رســيدند. يكســاعتي برايشــان صحبت کــردم و در مورد کارهايمان توضيح دادم بعد گفتم لباســهاي شما رنگي است اولين کاري که ميکنيد اين است که لباس خاکي بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد بعد هم کمي صحبت کردم و رفتم داخل سنگر، چند دقيقه بعد يکي از بچه ها آمد و گفت: ببين اين نيروهاي جديد چيکار ميکنن!
آمدم بيرون، همه آن ده نفر وســط دشت و جلوي ديد دشمن ايستاده بودند، يک بيل را هم در زمين فرو کرده بودند بعد هر کدام چاقوي خودش را دست گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت ميکرد!
جاي شاهرخ خالي بود، زبان اين افراد را خوب مي فهميد. مي دانست چطور برخورد كند از اينها بدتر را هم آدم كرده بود.
مسابقه راه انداخته بودند. هر چه داد زدم بيائيد تو سنگر، الان شما رو ميزنن، بي فايده بود. با ســيد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم، در جواب گفت: توي اينها يکي هست که همه از او حساب مي برن، گنده لات اينهاست، قد و هيکلش از همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشي.
ادامه دارد.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🌾☘🌼🌺🌸🍃🌷💐🍁🌻
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
#بسم رب الشهدا والصدیقین 🌹
شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
قسمت سی و چهارم 4⃣3⃣
🌳رفتم و صدایش کردم خیلی بی تفاوت گفت : فعلا کار داريم بايد روی اينها رو كم كنم! به آقا سيد بگو اگه ميخواد خودش بياد اينجا، نميدانستم چه کار کنم هر کاری کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم.
🌳يک دفعه صدای ســوت خمپاره آمــد محل انفجار دورتر از مــا بود اما يک ترکش ريز به شــکم همان آقا اصابت کرد با فرياد من، همه آنها ترســيدند و رفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب، به يکي از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگر آمبولانس رو بيار، آمبولانس قبلا خراب شده بود اما قابل استفاده بود. هر چه آن آقا ميگفت: بابا من حالم خوبه، هيچی نيست اما من ميگفتم تو مجروح شدی بايد بری بيمارستان!
روی آهــن کف آمبولانــس خوابيد، من و يک نفر ديگــر از بچه ها کنارش نشســتیم، ماشــين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آی، کمرم داره
ميســوزه، ميخوام پياده شــم، اما ما دو نفر برای اينکه فرار نکند محکم او را گرفته بوديم. نميگذاشتيم از جا بلند شود.
من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه، الان داره ميره سمت نخاع،
ً اصلا تکون نخور! اون بيچاره هم ترســيد و حرفی نــزد چند دقيقه بعد، داخل ماشين بوی گوشت سوخته پيچيد! راننده گفت: رسيديم جلوی بيمارستان جــوان يکدفعه از جا پريد و رفت بيــرون با تعجب ديدم روی کمرش چهار ســوراخ ايجاد شده وغرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خونی است!
به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!!
🌳در آبــادان بــودم، به ديدن دوســتم در يكی از مقرها رفتم کار او به دســت آوردن اخبــار مهــم از راديو تلويزيــون عراق بود. اين خبرها را هم به ســيد و فرمانده ها ميداد.
تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر ميشــه!؟ با تعجب گفتم: نميدونم، چطور مگه!؟
گفــت: الان عراقيها در مورد شــاهرخ صحبت ميکردنــد! با تعجب گفتم:
شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پيشرو؟!
گفــت: آره حســابی هم بهش فحش دادنــد انگار خيلی ازش ترســيده اند گوينده عراقی ميگفت: اين آدم شبيه غول ميمونه، اون آدمخواره، هر کی سر اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه ميگيره!!
دوســتم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم برای ســر شهيد شيخ شريف جايزه گذاشته بودند حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه.
صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستی پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسی داريم! چشماش از تعجب گرد شده بود با تعجب گفت: عروسی، اون هم توی آبادان محاصره شده!؟
گفتم: آره يکی ازدخترهائی که توی خرمشــهر همه خانواده اش رو از دست داده و در آشــپزخانه، به همراه ديگر زنان برای رزمندگان غذا درست ميکنه، قــراره با يکی از بچه های گروه مــا به نام علی توپولف ازدواج کنه پدر و مادر علی با سختی از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسی داريم.
سوار شديم و رفتيم سمت هتل کاروانسرا، توی راه گفتم: اين آقا سيد مجتبی خيلی آدم بزرگيه هر کســی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون ميشه.
سيد فقط حرف نميزنه بلكه با عمل بچه ها رو به كار درست دعوت ميكنه.
مثلا درمورد نماز جمعه خودش هميشــه تو نماز جمعه آبادان شــركت ميكنه.
يكبار هم برای ما گفت: امام صادق(ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته ميشود خدا آتش را بر او حرام ميكند برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست بعد گفتم: ميدونی تو گروه فدائيان اسلام چند نفر اقليت مذهبی داريم با تعجب گفت: جدی ميگی!؟
گفتم: يکی از بچه ها به اســم ارسلان هســت كه امشب می بينيش ازمسيحی هــای تهرانه كــه داوطلب آمده جبهــه بعد ازمدتی هم به خاطــر برخوردهای ســيد مسلمان شــد، چند نفر هم زرتشتی در گروه ماهســتند ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلــی خوب بــوده اما به خاطر تامين هزينه های جنگ و گروه فدائيان اســلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه!
بعد گفتم: ســيد با اخلاق اســلامی خودش بيشــترين تاثير رو در شــخصيت شــاهرخ و بچه های گروه پيشرو داشته هميشــه هم برای ما صحبت ميكنه و بچه ها رو نصيحت ميكنه.
ادامه دارد....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🌸🍃🌼🌳☘🌾🍁🌷💐
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
قسمت سی و پنجم5⃣3⃣
🌳برای دريافت آذوقه رفتم اهواز، رســيدم به استانداری سراغ دكتر چمران را گرفتم، گفتند: داخل جلسه هســتند لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد دكتر
چمران به همراه اعضای جلســه بيرون آمدند. ســيد مجتبی هاشــمی و شاهرخ
و بــرادر ارومی( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به
شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند.
جلو رفتم و سلام كردم شاهرخ را هم از قبل می شناختم يكي از رفقا من را به شاهرخ معرفی كرد و گفت: آقا سيد از بچه های محل هستند شاهرخ دوباره
برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم كمی با هم صحبت كرديم بعد گفت: ســيد ما تو ذوالفقاری هســتيم وقت كردی يه سربه ما بزن، من هم گفتم: ما تو منطقه ُدب حردان هستيم شما بيا اونجا خوشحال ميشــيم گفت: چشم به خاطر بچه های پيغمبر هم كه شده می يام.
چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم يك جيپ نظامی از دور به سمت ما می آمد، كاملا در تير رس بود خيلی ترسيدم اما با سلامتی به خط ما رسید با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده خيلی خوشحال شدم
بعد از كمی صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت: سيد يه خواهشی از شما دارم با تعجب پرسيدم: چی شده!! هرچی بخوای نوكرتم، سريع رديف ميكنم.
كمــی مكث كــرد و با صدائی بغض آلــود گفت: ميخوام بــرام دعا كنی.
تعجب من بيشــتر شد منتظر هر حرفی بودم به جز اين! دوباره گفت: تو سيدی
مادر شــما حضرت زهراست (س) خدا دعای شما رو زودتر قبول ميكنه دعا
كن من عاقبت به خير بشم!
كمی نگاهش كردمو گفتم: شــما همين كه الان تو جبهه هستی يعنی عاقبت
به خير شــدی! گفت: نه ســيد جون خيلی ها مييان اينجا و هيچ تغييری نمی كنند خدا بايد دســت ما رو بگيره بعد مكثی كرد و ادامه داد: برای من عاقبت
به خيری اينه كه شــهيد بشــم من میترسم كه شــهادت رو از دست بدم شما حتماً برای من دعا كن.
🌳ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ شــاهرخ را نگاه ميكردم واقعاً
نفس مســيحائی امام با او چه كرده بود آن شاهرخی كه من ميشناختم كجا و
اين سردار رشيد اسلام كجا!
ادامه دارد.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🍃🌸💐🌷🌻🥀🌺🍁🌾
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی صد سال اولش سخته 🍃🌹
🦋 ۱۰۰ سال گذشته در یک نگاه
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#خاطره
همیشه می گفت #سرباز_امام_زمانم و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده،
می گفت من صدای هل من ناصرامام_حسین را الان می شنوم.
حرف های عجیبی می گفت که ما را مجاب می کرد.
محمدرضا می گفت چون حضرت آقـا فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ قیدی نیاوردند که چطور کمک میکنیم، من به عنوان پیرو حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و تخریب دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم.
میگفت شما فکر کن امام زمان (عج) ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم؛
امام زمان (عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان سرباز و #آماده که ایشان را خوشحال کند؟
#شهیدمحمدرضادهقان
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
قسمت سی و ششم6⃣3⃣
🌳برای دريافت آذوقه رفتم اهواز رســيدم به استانداری سراغ دكتر چمران را گرفتم، گفتند: داخل جلسه هســتند لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد دكتر چمران به همراه اعضای جلســه بيرون آمدند. ســيد مجتبی هاشــمی و شاهرخ و بــرادر ارومی( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند، جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم از قبل می شناختم يكي از رفقا من را به شاهرخ معرفی كرد و گفت: آقا سيد از بچه های محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم كمی با هم صحبت كرديم بعد گفت: ســيد ما تو ذوالفقاری هســتيم وقت كردی يه سر به ما بزن، من هم گفتم: ما تو منطقه ُدب حردان هستيم شما بيا اونجا خوشحال ميشــيم، گفت: چشم به خاطر بچه های پيغمبر هم كه شده می يام.
🌳چند روزبعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. يك جيپ نظامی از دور به سمت ما می آمد، كاملا در تير رس بود خيلی ترسيدم اما با سلامتی به خط ما رسید با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده خيلی خوشحال شدم بعد از كمی صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت: سيد يه خواهشی از شما دارم با تعجب پرسيدم: چی شده!! هرچی بخوای نوكرتم، سريع رديف ميكنم كمــی مكث كــرد و با صدائی بغض آلــود گفت: ميخوام بــرام دعا كنی.
تعجب من بيشــتر شد منتظر هر حرفی بودم به جز اين! دوباره گفت: تو سيدی مادر شــما حضرت زهراست(س)! خدا دعای شما رو زودتر قبول ميكنه دعا كن من عاقبت به خير بشم! كمی نگاهش كردمو گفتم: شــما همين كه الان تو جبهه هستی يعنی عاقبت به خير شــدی! گفت: نه ســيد جون، خيلی ها مييان اينجا و هيچ تغييری نمی كنند خدا بايد دســت ما رو بگيره بعد مكثی كرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خيری اينه كه شــهيد بشــم من میترسم كه شــهادت رو از دست بدم شما حتماً برای من دعا كن.
🌳ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ شــاهرخ را نگاه ميكردم واقعاً نفس مســيحائی امام با او چه كرده بود آن شاهرخی كه من ميشناختم كجا و اين سردار رشيد اسلام كجا!
ادامه دارد.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🌸☘💐🌷🌼🌺🍃🥀🌾
#سلام_امام_زمانم
چِقَدَر خوب میشود وقتی
عضو مستان بی کران باشم...
و به یاد رخ تو مشغول
ذکر #یاصاحب_الزمان باشم...
میشود من نماز را پشتت،
موقع گفتن اذان باشم؟
در پی یک نشانه آمده ام،
میشود لایق نشان باشم؟
هر سه شنبه بهانه ام باشی...
من ز خُدام جمکران باشم؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊