eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا والصدیقین🌹 قسمت چهل و یکم 2⃣4⃣ 🌳مدتی بعد نيروهای عراقی از دشــتهای اطراف آبادان عقب نشــينی کردند. به همراه يکی از نيروها به سمت جاده خاكی رفتيم من دقيق ميدانستم که شاهرخ کجا شــهيد شده، ســريع به آنجا رفتيم خاكريز نعل اســبی را پيدا كردم. نفربر سوخته هم ســرجايش بود با خوشحالی شروع به جستجو كرديم اما خبری از پيكر شــاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشــتيم تنها چيزی که پيدا شد کاپشن شاهرخ بود، داخل همه چاله ها را گشتيم حتی آن اطراف را کنديم ولی ! دوستم گفت: شايد اشتباه ميکنی گفتم: نه من مطمئنم ، دقيقاً همينجا بود. بعد با دســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگر بعدی بود که يک نفر در آنجا شهيد شد به سراغ آن سنگر رفتيم. پيکر آرپی جی زن شهيد داخل سنگر بود پس از كلی جستجو خسته شديم و در گوشه ای نشستيم. يادش از ذهنم خارج نميشــد. فراموش نميکنم يکبار خيلی جدی برای ما صحبت کرد، ميگفت: اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست ميشه. بعد هم از گذشته خودش گفت، از اينکه امام چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درســت کرده و در نتيجه رفتارشان تغيير کرده. 🌳اثری از پيکر شــاهرخ نيافتيم، او شهيد شده بود شهيد گمنام، از خدا خواسته بود همه را پاك كند. همه گذشــته اش را ، می خواســت چيزی از او نماند نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هيچ چيز ديگر امــا ياد او زنده اســت، ياد او نه فقط در دل دوســتان بلكــه در قلوب تمامی ايرانيان زنده اســت، او مزار دارد مزار او به وســعت همه خاک های سرزمين ايران است. او مرد ميدان عمل بود، او سرباز اسلام بود، او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بی چون و چرای ولايت بود و اينان تا ابد زنده اند. ادامه دارد...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🍃🌸🌾💐🌻🌺🍂💐🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا والصدیقین🌹 🌳چند روزی از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوی در مقر ايستاده بودم یک خودرو نظامی جلو در ایستاد و يك پيرزن پياده شــد، راننده كه از بچه های سپاه بود گفت: این مادر از تهران اومده، قبلا هم ســاکن آبادان بوده، ميگه پسرم تو گروه فداییان اسلام بوده ببین میتونی کمکش کنی. 🌳جلو رفتم، با ادب سلام کردم و گفتم: من همه بچه ها رو میشناسم ، اسم پسرت چیه؟ تا صداش کنم. پیرزن خوشحال شد و گفت: ميتونی شاهرخ ضرغام رو صدا کنی، َسرم يکدفعه داغ شد، نميدانســتم چه بگويم آوردمش داخل و گفتم: بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته. 🌳عصــر بود که برادر کيان پور(برادر شــاهرخ که از اعضای گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود) از بيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل از رفتن، مــادرش ميگفت: چند روز پيش خيلی نگران شــاهرخ بودم همان شــب خواب ديدم که در بيابانی نشسته ام و گریه میکنم شاهرخ آمد، گفت: مادر چرا نشستی پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائی، نمیگی این مادر پیر دلش برا پسرش تنگ میشه ؟ با ادب دستم را گرفت و مرا کنار يک رودخانه زيبا و بزرگ برد، گفت: همين جا بنشين بعد به سمت یک سنگر و خاکريز رفت از پشت خاکريز دو سيد نورانی به استقبالش آمدند، شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت، ميگفت و میخندید. بعد هم در حالی كه دستش در دستان آنها بود گفت: مادر من رفتم منتظرمن نباش! 🌳سال بعد وقتی محاصره آبادان از بين رفت، دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاری آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به اونشــان دهيم، من به همراه چند نفر ديگر به محل حمله شانزده آذر رفتيم، داخل جاده خاكی به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل از اينکه من چيزی بگويم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: پسرم اینجا شهید شده درسته؟ در پشــت سنگر نفربر را پيدا کردم با تعجب جلو رفتم و گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟ همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همين جا را در خواب ديدم آن دو جوان نورانی همين جا به استقبالش آمدند!! اصلا احســاس نميکنم که شهيد شده، بعد ادامه داد: باور کنيد بارها او را ديده ام مرتب به من سرميزند هيچوقت من را تنها نميگذارد! 🌳مدتی بعد به همراه بچه های گروه پيگيری كرديم و خانه ای مناسب در شمال تهران برای این مادر و خانواده اش مهیا کردیم و تحويل داديم. روز بعد مادر شاهرخ کلید و سند خانه را پس فرستاد، با تعجب به منزلشان رفتم و از علت کار سوال کردم ، خانم عبدالهی خيلی با آرامش گفت: شاهرخ به اينكار راضی نيست می گه من به خاطر اين چيزها جبهه نرفتم! ما هم همين خانه برامون بسه. 🌳ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم، ميگفت: اصلا احساس دوری پسرش را نميکند. ميگفت: شاهرخ مرتب به من سرميزند. پسرش هم مي گفت: مادرم را بارهاديده ام بعد از نماز سر سجاده مينشيند و بســيار عادی با پسرش حرف ميزند انگار شاهرخ در مقابلش نشسته، خیلی عادی سلام و احوالپرسی ميكند. خاطرات شهید بزرگوار ، حر انقلاب شهید گمنام شاهرخ ضرغام🌷 شادی روح امام و شهدا ، و شهید شاهرخ ضرغام صلوات🌷 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🍃🌼🌾💐🌷🌻🍁🌺🌸
با سلام خدمت شما بزرگواران داریم ان شالله از فردا را هر روز قسمتی از این کتاب را در کانال قرار دهیم. نام: طیب نام خانوادگی: حاج رضایی نام پدر: حسین علی بیک تاریخ تولد: ۱۲۹۰تهران تاریخ شهادت: ۱۳۴۲/۰۸/۱۱ تهران ...🌹🍃 هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به امید روزی که همه با این صدای مبارک از خواب غفلت بیدار می‌شویم: ألا یا اهل العالم! أنا بقیةالله 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 1⃣)🌹🍃 ♦️انقلاب اسلامی ایران ، این واژه ای است که بیش از سه دهه خواب را از چشمان همه ظالمان و سیاه اندیشان گرفته است. آن ها که ثروت جهان را متعلق به خود می دانند و مردمان را بردگانی بیش نمی دانند آن ها که از انسانیت فقط حیات حیوانی خود را می شناسند و جز زبان زور نمی فهمند. آن ها بودند که با انقلاب اسلامی و بیداری اسلامی مردم منطقه منافع خود را در خطر دیدند و همه گونه تهاجم را بر ضد این نهضت آغاز کردند از ترورها و کودتاهای نافرجام گرفته تا جنگ هشت ساله و تهاجم فرهنگی و نبرد اقتصادی، اما آنچه بیش از همه نصیب دشمنان گردید صلابت و پایداری این ملت بود. آری، این ملت همه سختی ها را به جان خرید اما از آرمان های خود دست نکشید. صدها هزار شهید تقدیم کرد اما ایمان خود را نفروخت حال برای آن ها که پس از گذشت سال ها پا به عرصه وجود می گذارند باید گفت، باید گفت که این خاک و این ایمانی که امروز به دست ما رسیده چگونه حفظ شد باید گفت اگر نگوییم، دشمن به گونه ای دیگر برای نسل آینده خواهد گفت به گونه ای که خودش می خواهد. ♦️نسل انقلاب تا به خود آمد درگیر جنگی تمام عیار شد نبردی که می رفت تا ایمان و عزت ما را هدف قرار دهد لذا شیر بچه های انقلاب ما به مصاف دیو رفتند و با شجاعت از ایمان خود محافظت کردند. در این سال ها کتاب های زیادی در خصوص دفاع مقدس نوشته شد؛ کتاب هایی در خور تقدیر اما هنوز حرف برای گفتن بسیار است. اما حوادث پی در پی بعد از انقلاب ما را از یک مطلب مهم غافل کرد. این انقلاب چگونه پیروز شد؟ دیروز چه کسانی جان خود را برای امروز ما نثار کردند؟ ما درباره انقلاب و فداییان انقلاب کم کاری کردیم آن ها را به آیندگان معرفی نکردیم. باور کنید اگر شخصیت هایی مانند «طیب» در هر فرهنگ دیگر پیدا می شد صدها کتاب و فیلم و تحقیق در زمینه او انجام شده بود و ما در این مجال بعد از گذشت یک، قرن از تولد و نیم قرن از شهادت به سراغ زندگی او می رویم. ♦️خداوند اصحاب کهف که نخواستند زیر بار حکومت ظالمان بروند را جوانمرد می دانند صفتی که مومنان واقعی را با این صفت آراسته اند. بعضی دیگر گفته اند: جوانمرد یعنی بخشش و سخاوت است و خودداری از آزار دیگران و ترک شکایت از حوادث و مشکلات و روزگار و پرهیز از گناهان و به کار گرفتن فضائل انسانی. و همه این صفات برازنده اوست برازنده کسی که دلیری و استقامت او برای عیاران و لوطی صفتان این مرز و بوم سرافرازی را به ارمغان آورد. واپسین لحظات افتخار آفرینش تجسمی شد از زندگی بزرگانی مثل حر و زهیر. آن ها دیر آمدند ولی خوب آمدند او طیب آمد و طاهر رفت او گواهی داد که تاریخ افسانه نیست او مقتدای صدها انسان آزاده ای شد که بعد از او راه آزادگی را پیمودند او سپر بلای مردمانی شد که در دین داشتند و با کلام مقتدای خود خمینی کبیر به خیابان ها آمدند و نیمه خرداد را برای همیشه تاریخ جاودانه کردند. آری، طیب و حاج اسماعیل اولین فدائیان نهضت اسلامی بودند آن ها راه مبارزه با ظلم را به ما نشان دادند و خود اولین شهدای راه شدند. طیب و طیب ها برای همیشه تاریخ زنده اند. نقل خاطرات آن ها سینه به سینه خواهد و تا ایران و اسلام پا بر جاست یاد این جوانمردان بزرگ زنده خواهد ماند. ادامه_دارد........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 2⃣ )🌹🍃 ♦️پدرم طیب خان عصرها در خانه بود روال کار بازار میوه به صورتی بود که نیمه شب به میدان میوه می رفت تا ساعت هفت صبح بیشتر کارهایش را انجام می داد بعد صبحانه می خورد و تا قبل از ظهر کار فروش محصولات را به پایان می رساند طیب خان ظهر به پاتوق همشیگی خودش می رفت حدود ساعت دو عصر به خانه می آمد بعد از جواب دادن به مراجعان و حل مشکلات مردم مشغول استراحت می شد پدر غروب ها با ما صحبت می کرد از گذشته، از دورانی که مشغول کار و تحصیل بوده و ... برای ما حرف می زد. ♦️فراموش نمی کنم یک بار درباره پدر بزرگم از ایشان سئوال کردم گفت: پدر من حسینعلی بیک، از آدم های سفره دار و لوطی منطقه خراقان قزوین بود این مرد از انسانهای متدین بود که خیلی به فقرا کمک می کرد در آن روستا چند زن بی سرپرست بودند که پدرم با آن ها ازدواج کرد من و طاهر از یک مادرم بودیم صغری خانم. آقا مسیح از یکی دیگر از خانم ها بود اکبر آقا هم از دیگر از خانم های پدرم بود. پدر ادامه داد: موقعی که من هنوز به دنیا نیامده بودم یعنی حدود سال ۱۲۸۵ پدرم از قزوین به تهران آمد او در صام پزخونه یا همان صابون پز خانه محله ای بین چهار راه مولوی و میدان اعدام که از ضلع جنوبی به دروازه غار منتهی می شد ساکن شدند پدرم در کار جمع آوری هیزم و تهیه زغال برای نانوایی ها بود. ♦️من سال ۱۲۹۰ به دنیا آمدم دوره دبستان را در همان محل گذراندم و به دبیرستان نظام رفتم. مدرسه نظام وابسته به ارتش بود بیشتر کسانی که از آنجا فارغ التحصیل می شدند در پست های نظامی و دولتی گماشته می شدند بعد پدر به خاطره ای از دوران شاه اشاره کرد: یک روز سرکلاس درس بودیم آن روز رضا خان به کلاس ما آمد البته آن موقع هنوز رضا شاه بود او وارد کلاس شد و به معلم گفت: می خوام سئوال بپرسم بهترین شاگرد این کلاس کیه؟ معلم کلاس ما که هول شده بود مرتب به بچه ها نگاه می کرد من دستم را بالا آوردم رضا خان من را صدا کرد و گفت بیا اینجا همه ترسیده بودند اما من با شجاعت جلو رفتم رضا خان به نقشه روی دیوار نگاه کرد و گفت: قشنگ برای من توضیح بده، همسایه های ایران چه کشورهایی هستند، چه شرایطی دارند و ... من هم که شاگرد درس خوان کلاس بودم شروع کردم برایش توضیح دادن از هیچ هم نترسیدم. اینجا ترکیه است مردم این کشور مسلمان و دولت آن ها... اینجا افغانستان ... اینجا خلیج فارس و ... کاملاً نقشه را توضیح دادم. خیلی از مطالبی که من گفتم شاید خود رضا خان هم نشنیده بود وقتی توضیحات من تمام شد رضا خان من را تشویق کرد. پدر ادامه داد: من از مدرسه نظام به خاطر شرایط خشک و اطاعت بی چون و چرا از مافوق خوشم نیامد با اینکه جزء شاگردهای ممتازین مدرسه بودم و خصوصا در درس ریاضی شاگرد اول بودم اما این مدرسه را در سال های آخر به خاطر محیط خشک نظامی رها کرد و دیگر دیپلم نگرفتم آن ایام فقط من درس خواندم. ♦️آقا مسیح که هم سن من بود کوره آجر پزی داشت پدرم مسیح را خیلی دوست داشت هر روز مسیح در کنار پدر بود و از لحاظ اعتقادی خیلی مومن شد مثل پدرمان. طاهر هم جزء باستانی کارهای بزرگ تهران بود و درس نخواند اکبر هم آن زمان کوچک بود. ادامه_دارد........ 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گل نرگس چه شودبوسه به پایت بزنیم تابه کی خسته دل ازدور صدایت بزنیم گـل نرگس نکند مهر ز ما بر داری داغ دیدار رخت رابه دلمان بگذاری ‌‌‌‌ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 (قسمت 3⃣)🌹🍃 ♦️دوران تحصیل من تمام شد مدتی دنبال ورزش باستانی و ... بودم. در همان ایام نوجوانی هوس زیارت کربلا داشتم با چند نفر از دوستان راهی سفر شدیم به کرمانشاه رفتیم و از همان منطقه راهی عتبات شدیم عشق به امام حسین از کودکی در وجود ما بود پدر ما جز عاشقان آقا اباعبد الله بود از کودکی مجلس روضه در خانه ما برقرار بود خاصه اولین سفر ما در سنین قبل از بیست سالگی انجام شد.وقتی به تهران بر گشتیم دوباره مدتی را به دنبال کار و ورزش و ... بودیم جو بد آن زمان باعث شد که در چندین دعوا حضور داشته باشم می خواستند من را دستگیر کنند برای همین رفتم سراغ یکی از دوستانم به نام هادی مندلی گفتم: هادی اوضاع خوب نیست می یای با هم بریم کربلا با هادی راه افتادیم رفتیم کرمانشاه تا از طریق مرز به کربلا برویم توی کرمانشاه دنبال یه جای خوب برای ناهار می گشتیم یکی به ما گفت: برید فیض آباد اونجا همه چیز هست! ♦️ما هم رفتیم فیض آباد آنجا یک رستوران و کافه بود بسیار مجموعه بزرگی بود ده ها تخت توی محوطه چیده بودند و همه مشغول بودند.انواع غذا نوشیدنی مشروب و مواد و ... مهیا بود من و هادی مشغول خوردن ناهار شدیم در میز کناری ما سه جوان کرد با هیکل درشت مشغول خوردن زهر ماری بودند یکی از این ها دست یک نوجوان معصوم را گرفته بود و به حالت خاصی با او حرف می زد از چشم های این بچه ترس و مظلومیت می بارید این سه جوان با لحن خاصی با او حرف می زدند کاملا مشخص بود که قصد سو دارند. ♦️پدر ادامه داد من از بچگی در خانه پدری بزرگ شده بودم که بسیار غیرت داشت حتی اجازه نمی داد افراد غریبه مورد اذیت واقع برای همین غیرتم اجازه نمی داد چند بار خواستم بلند بشم که هادی دستم رو گرفت. هادی گفت: طیب تو نمی توانی با اینا درگیر بشی ول کن ما میخوایم فردا از اینجا بریم اما وقتی دیدم که این موجودات پست می خوان کار خودشون رو عملی کنن از جا بلند شدم رفتم جلوی میز اون ها، می دونستم که این کار ممکنه به قیمت جون من تموم بشه همه میزها پر از آدم بود و همه همشهری بودند من و هادی توی اونها غریب بودیم. جلوی میز ایستادم دست پسرک نوجوان را از دست اون نامرد در آوردم نگاه من تو چشمای اون ها بود منتظر عکس العمل اون سه نفر بودم. ادامه_دارد........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹