☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_دوازدهم)🌹🍃
#یک_روسری_قرمز
♦️مصطفی نخستین هدیه را در راه سفرمان به صور به من داد هنوز ازدواج نکرده بودیم و بی صبرانه می خواستم ببینم که هدیه چیست کاغذ کادو را پیش چشمانش باز کردم یک روسری قرمز با گل های درشت شگفت زده به چهره متبسم او زل زدم گفت: بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.
♦️پس از آن کسی مرا بی حجاب ندید من می دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می کنند که شما چرا خانمی را که حجاب ندارد می آوری موسسه، ولی مصطفی خیلی سعی می کرد خودم متوجه می شدم که میخواهد مرا به بچه ها نزدیک کند، نگفت این حجابش درست نیست مثل ما نیست فامیل و اقوام آن چنانی دارد اینها روی من تاثیر گذاشت، او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد...
♦️همه به غاده ایراد می گرفتند بیش تر از همه مادرش که به هیچ وجه زیر بار انتخاب چنین دامادی نمی رفت تو دیوانه شده ای این مرد بیست سال از تو بزرگ تر است ایرانی است همه اش توجنگ است پول ندارد هم رنگ ما نیست حتی شناسنامه ندارد از وقتی صحبت ازدواج به میان آمده بود غاده آرزو می کرد ای کاش در خانواده ای اعیان به دنیا نیامده بود همه مخالفت می کردند چون ظاهر را می دیدند و مصطفی هم در ظاهر هیچ نداشت.
♦️یک شب ناگهان آمدم و در برابر پدرم گفتم: بابا من از بچگی تا حالا که بیست و پنج، شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما خارج شوم و معذرت می خواهم پدر گفت: چی شده گفتم تصمیم گرفته ام با مصطفی ازدواج کنم عقد هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. گفتند داماد باید بیاید کادو بدهد به عروس این رسم ماست داماد باید انشگتر بیاورد من اصلا فکر اینجا را نکرده بودم مصطفی وارد شد و یک کادو آورد رفتم باز کردم دیدم شمع است کادوی عقد شمع آورده بود متن زیبایی هم کنارش بود سریع کادو را قایم کردم همه گفتند چی هست، گفتم نمی توانم نشان بدهم. اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است کادویی عروس شمع آورده بحث مهریه شد و مادر غاده گفت: خواهرش با مهریه ۱۵هزار دلار به خانه شوهر رفته است مصطفی گفت: « مهریه غاده یک جلد کلام الله مجید و یک لیره لبنانی است کالا که نمی خرم می خواهم زن بگیرم. صیغه عقد خوانده شد مهریه غاده قرآن کریم بود و تعهد از داماد که غاده را در راه تکامل اهل بیت و اسلام هدایت کند. مردم بهت زده شده بودند و فامیل از تعجب نمی دانستند چه بگویند. همه پچ پچ می کردند حالا قرار است عروس را کجا ببرد خانه کجا گرفته مصطفی از خودش خانه نداشت بنابراین دو اتاق از مدرسه را خالی کرده بود با چند تا صندوق میوه به جای تخت، خانه بخت غاده همین بود و تمام و هیچ کس باورش نمی شد.
♦️قانون مصطفی این بود که همه باید از غذای مؤسسه بخورند و اجازه نمی داد کسی غذا از جای دیگری بیاورد مادر غاده غذا می فرستاد و می گفت: دخترم نمی تواند این غذاها را بخورد اما غاده غذا را نخورده بر می گرداند و از همان غذایی می خورد که همه می خورند.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
11.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جان مهدی......
نگاه کن ما را 😭😭😭
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃
ســــلام امام زمانم
بایــــد کمی خلوت کنم با حــال زارم
من از هــرآنچه غیر تو، دلشوره دارم
بــاید کمی در خــویشتن، آوار گــردم
تا تو بسازی هـرچـه را در سیـنه دارم
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
_••🏴🌹 #یاحسین...🌹🏴••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور..🥀
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_سیزدهم)🌹🍃
#اجازه_پدر_و_مادر
♦️غاده و مصطفی در ظاهر نامزده کرده بودند ولی به اندازه یک جنگ از هم دور بودند جنگ داخلی شدت گرفته بود و به خاطر مخالفت خانواده، غاده در بیروت ماند و مصطفی در جنوب، دلش برای مصطفی تنگ شده بود رفت مجلس شیعیان پیش امام موسی تا بهانه دیدار از جنوب را فراهم کند نامه ای گرفت تا با راننده به جنوب برود در زیر آتش توپ و خمپاره نامه را به دکتر رساند دکتر هم به سرعت جواب نامه را نوشت تا غاده بر گرداند اما غاده مخالفت کرد و گفت که به خاطر او آمده و بدون او نخواهد رفت اصرار مصطفی و سر پیچی غاده اولین فریاد دکتر را در پی داشت برو توی ماشین این جا جنگ است با کسی هم شوخی ندارند غاده جا خورد هم از داد مصطفی ترسیده بود و هم دلخور شده بود ولی اطاعت کرد داخل ماشین که نشست آرام شروع کرد به گریستن چند لحظه بعد مصطفی آمد و به راننده گفت: شما برو من خودم او را می رسانم. غاده تمام راه را تا بیروت گریه می کرد و زیر لب غر می زد فکر می کردم احساس داری، تصورش را هم نمی کردم این طور با من برخورد کنی ولی مصطفی تا موقع پیاده شدن غاده چیزی نگفت غاده که پیاده شد مصطفی دستش را گرفت آرام از غاده عذرخواهی کرد و گفت: من نمی خواهم بی اجازه پدر و مادر بیایی و جنوب بمانی، اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرغاده داد کشید.
♦️ازدواج غاده فشار زیادی به خانواده او وارد کرد به نحوی که حال مادرش آن قدر بد شد که کارش به بیمارستان کشید در تمام مدتی که مادر در بیمارستان بستری بود مصطفی به ملاقاتش می آمد دست مادر را می بوسید و اشک می ریخت روزهای اول مادر غاده از ناراحتی چیزی نمی گفت: اما کم کم از این همه محبت شرمنده شد چند روز بعد که مادر را به خانه برگرداندند جلوی چشم همه مصطفی دست غاده را گرفت و بوسید مادر گفت: چرا این کار را می کنی؟ مصطفی گفت: دستی که روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر نداره من از غاده ممنونم که با این محبت و عشق به مادرش خدمت می کند.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
#عمو_قـاسم..!
رفیق خوشبخت ما !
جای خالی ات در مجالس روضه اربـاب،
نفس هایمان را تنگ میکند.
این محرم، دومین محرمی ست که مهمان سیدالشهدا هستی .
انگار تقدیر این بود که قطره ای از دریای مصیبت حسین(علیه السلام) را هنگام دیدن دست بریده علمدارش بچشیم..
و چه تلخ بود این تقدیر!
چه بهای سنگینی پای آن دادیم!
خدا صبور کند ما را در مصیبتت ..
حقا که همنشینی با حسین بن علی،
تنها سزاوار خودت بود و بس!
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🏴🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🏴
🏴🌷🏴🌷🏴🌷🏴
#بدن_تازه_داماد_را_بریدند_و_دوختند...!!
🌷چهل – چهل پنج روز از ازدواج سید على میگذشت. هرچه بچه ها اصرار میکردند که حالا وقت براى تفحص هست، قبول نمیکرد و میخواست خودش در عملیات جستجو و کشف شهدا شرکت داشته باشد. سید که تخریبچى گروه بود، در جلو حرکت میکرد و بقیه پشت سرش. وارد میدان مین شدند. چند شهیدى را که در اطراف افتاده بود، جمع کردند، در کنارى قرار دادند. بچه ها مشغول جستجوى پلاک شهدا بودند. سید على موسوى رفت تا در سمت چپ مسیر، راهى باز کند تا چند شهیدى را که آن طرفتر افتاده بودند، بیاورند.
🌷سید بالاى سر مین والمرى نشسته و در حال خنثى سازى آن بود، علیرضا حیدرى متوجه پیکر شهیدى در انتهاى معبر شد، از سید گذشت و به طرف او رفت. ده – پانزده مترى از سید دور شده بود که ناگهان صداى انفجار همه جا را پر کرد. پاى حیدرى به تله مین والمرى گرفته بود. پاهاى حیدرى متلاشى شده و در دم به شهادت رسیده بود. پس از انفجار، نیروهایى که آن طرفتر بودند، سراسیمه به طرفشان دویدند. ظاهراً سید على خیز رفته بود روى زمین. ولى هیچ حرکتى از او دیده نمیشد.
🌷حواس همه به بدن متلاشى حیدرى بود. او را بلند کردند تا به شیار ببرند. متوجه شدند که سید على بلند نمیشود، یکى دو تا از بچه ها رفتند بالاى سرش، هیچ حرکتى در او دیده نمیشد. با زحمت زیاد او را هم از داخل میدان مین بلند کردند و به بالا بردند. با صداى انفجار، دو گروه دیگر خود را به آنجا رساندند. در بدن سید آثار جراحت دیده نمیشد. بچه ها احتمال دادند که موج انفجار او را بیهوش کرده باشد. سوار بر آمبولانس، هر دویشان را به اورژانس فکه رساندند.
🌷لبان سید در اورژانس باز شد. میخواست چیزى بگوید. همه متعجب بودند. یا زهراى آرامى گفت و دیگر هیچ. بدن بىجانش را که روى تخت گذاشتند، دکتر به کمر او که کمى خونى شده بود نگاه کرد پیراهن را بالا زد و در برابر زخم کوچکى که در کمرش دیده میشد، گفت: فقط یک ترکش کوچک از اینجا وارد ریه اش شده و ریه هم هوا کشیده و او به شهادت رسیده است. پیکرها به تهران منتقل شدند. بدن سید على باید کالبد شکافى میشد.
🌷....هرچه بچه ها گزارش سپاه و لشکر را ارائه دادند. حضرات نپذیرفتند. خیلى صریح میگفتند: "از کجا معلوم این جاى ترکش باشد؟ شاید با پیچ گوشتى بدن او را سوراخ کرده باشند؟" حالا چه کسى سوراخ کرده باشد؟ الله اعلم. کار خودشان را کردند. بدن مظلوم سید على در زیر تیغ پزشک قانونى باز و بسته شد. بریدند و دوختند. دست آخر، بر روى گواهى فوت این گونه نوشتند: ان شاءالله که شهید است...!!
🌹خاطره ای به یاد شهیدان سید على موسوی و علیرضا حیدرى
📚 کتاب " تفحص"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#سلام_امام_زمانم
در محـــرم دل هـــوایـــــی میشــود
با نگاهـــــی کـــربلایــــی میشــود
در محــــــرم شیعیــــان زاری کنند
همـــــره مهـــــدی عـــــزاداری کنند
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_چهاردهم)🌹🍃
#خدا_که_می_دید
♦️اولین عید بعد از ازدواج بود لبنانی ها رسم دارند که دور هم جمع شوند اما مصطفی ماند توی مؤسسه ولی غاده رو خانه پدرش فرستاد، وقتی غاده برگشت از او پرسید دوست دارم بدانم چرا به خانه پدرم نیامدی؟ مصطفی گفت: الان عید است خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هایشان این ها که رفته اند وقتی برگردند برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند تعریف میکنند که چنین و چنان شد من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم سرگرم شان کنم که این ها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند غاده با دلخوری پرسید خوب چرا غذایی که مادرم را فرستادن نخوردی به جایش فقط نان پنیر؟ مصطفی با لبخند گفت: چون غذای مدرسه نبود غاده گفت: تو که دیر امدی بچه ها نمی دیدند چی خوردی با این حرف غاده مصطفی بغض کرد در حالی که چشم هایش پر از اشک بود گفت بچه ها نمی دیدند خدا که می دید.
♦️غاده خیلی دوست داشت به مصطفی اقتدا کند ولی مصطفی دوست داشت تنها نماز بخواند بنابراین به غاده می گفت: نمازت خراب می شود ولی باز هم غاده بعضی از نمازهای واجب را به مصطفی اقتدا می کرد، می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود صورتش را به خاک می مالد گریه می کند چقدر این سجده ها طول می کشید وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد غاده طاقت نمی آورد و می گفت: بس است دیگه استراحت کن خسته شدی ولی مصطفی جواب می داد تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگی اش بگذرد اگر نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم.
♦️گاهی اوقات برای پیاده روی شبانه تنها می رفت لب دریا موقع برگشت یک زنبیل را از سنگ های ریز و درشت پر می کرد و با خودش می آورد دنبال سنگ هایی بود که رنگ شان با هم فرق می کرد با همان سنگ ها یک آب نمای زیبا درست کرده بود آب از نزدیک در خانه به یک بلندی می آمد بعد روی آن سنگ ها که خودش جمع کرده بود می ریخت و صدای آبشار می داد آخرش همه آب ها می ریختند توی حوض و از آن جا هم می رفتند سمت باغچه مصطفی نماز شب اش را کنار همان آبشار می خواند.
♦️به درخواست امام موسی صدر قرار شده بود هفتاد و پنج هزار بعلبکی برای تظاهرات علیه کارشکنی دولت مسیحی لبنان به صور بیایند. مزدوران دولتی برای آن که مردم به تجمع نرسند همه راه های جاده ها را از میخ های درشت پر کردند دکتر از همان مدرسه جبل عامل تعدادی تراکتور کشاورزی آورد و شاخه های بزرگ درختان سرو را در دو طرف تراکتور بست تا مثل جارو روی زمین را پاک کند بعد تراکتورها را فرستاد تا راه های منتهی به صور را تمیز کنند و مردم بتوانند به شهر بیایند.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅