eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 💚برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 💚برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 💚خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 💚بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات 💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ 💚وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💚وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_پنجم)🌹🍃 💥پدر گفت: «كاش من هم يك دوست باوفا مثل تو داشتم روز بعد، وقتي مهدي و ايوب در صف مدرسه ايستاده بودند، مـدير مدرسـه روي پله ها ايستاد و رو به صفها گفت: از طرف مسئولان مدرسه قرار شده هر هفته بـه دو دانش آموز درسخوان و مؤدب جايزه داده شود. براي اين هفته، دو نفر از دانش آموزان كـلاس پـنجم را انتخـاب كـرده ايـم هـم معلمشان و هم ما از اين دو نفر راضي هستيم: مهدي باكري و ايوب الياري، بچه ها دست زدند مهدي و ايوب با تعجب و شادماني جلو رفتند. مدير بـا آن دو دست داد و دو بسته كادوپيچ شده را به دستشان سپرد. در كلاس، همه دور مهدي و ايوب گرد آمده بودند و اصرار ميكردند كـه جـايزه آن دو را ببينند. مهدي، كاغذ كادو را پاره كـرد. همـه يكصـدا گفتنـد: چـه كاپشـن قشنگي! يك كاپشن سبز در دست مهدي بود. ايوب هم جايزه اش را باز كرد؛ يك كاپشن آبي. 💥صبح روز بعد، در صف بچه هاي مدرسه، مهدي و ايوب با كاپشن نو سـبز و آبـي، بخوبي از ديگران قابل تشخيص بودند. كاظم، نگاهي به اطراف انداخت همه جـا را سـياه مـيديـد عينـك دودي اش را برداشت كلاه كشي تا ابروانش پايين آمده بود. يقه پـالتويش را بـالا داد و دوبـاره بـا دقت و ريزبيني، اطراف را از چشم گذراند. 💥سـركوچه، چنـد پسـربچه فوتبـال بـازي ميكردند روي پشت بام چند خانه آن طرفتر، جوانكي چشم به آسمان دوخته بـود و سوت ميزد و از ديدن كبوترهاي در حال پروازش لـذت مـيبـرد. كـاظم سـه بـار شاسي زنگ خانه را زد بعد رفت و عقب ايستاد. پـرده پنجـرة طبقـه دوم كـه روبـه كوچه بود، كنار رفت. مهدي دست تكان داد. كاظم، عينكش را به چشـم زد؛ يعنـي اوضاع آرام است، لحظه اي بعد، در باز شد و كاظم وارد خانه شد. پيـرزن صـاحبخانه در حياط رخت مي شست كاظم سلام كرد پيرزن گفت: «سلام اكبـر جـان پسـرم، داروهايم را گرفتي؟ كاظم جلو رفت از جيب پالتويش، كيسه اي پر از قرص و شـربت درآورد، داد بـه دست پيرزن و گفت: مگر ميشود يادم برود آبا جان؟ حالت چه طور است؟ آبا، دستان آبچكانش را با پر چادرش پاك كرد و گفت: الحمـدﷲ... پيـر بشـوي پسرم... چه قدر شد؟ بعداً حساب ميكنيم، آبا جان... خداحافظ. 💥كاظم، پله ها را دو تا يكي بالا رفت در چوبي راباز كرد و وارد اتـاق شـد. مهـدي، كنار چراغ علاءالدين نشسته بود و داخل قابلمه را به هم ميزد. كـاظم، پـالتويش را درآورد و گفت: سلامت باشيد نه... زياد خسته نيسـتيم. اي... اي الحمـدﷲ... همـه سلام رساندند مهدي نگاهش كرد و خنديد. كاظم دو زانو نشست و گفت: چه عجـب، مـا گـل خنده را بر رخسار آفتابگون شما ديديم! مهدي خنديد و گفت: مطمئني حالت خوب است؟ آن از احوالپرسـي و تحويـل گرفتن خودت، اين هم از كلمات قصارت! كاظم، عينك دودي اش را زد و گفت: بنده حقير، كاظم ميرولد، با نـام مسـتعار اكبر، از دوشاب ساتان، در كمال صحت و سلامت در خدمت رئيس باند رابـين هـود هستم. مهدي گفت: هيس! پسر، مگر كله پاچه خورده اي كه اين قدر فك ميزني؟ كاظم جلو خزيد، قاشق را گرفت و نيم نگاهي به قابلمه انداخت. با لذت بو كشـيد و گفت: به به .. باز هم نون والقلم! مهدي گفت: «تو كي آدم ميشوي؟ قلم و نون. ميداني چه قدر خاصيت دارد؟! كاظم، قاشق را در قابلمه چرخاند و گفت: «حالا برادر باكري، اي مرد خدا بعد از من، ميخواهم از تو بازجويي كوچكي بكنم، باز چه تئاتري ميخواهي بازي كني؟ كاظم، عينكش را برداشت، به چشمان خوش حالت مهـدي دقيـق شـد و گفـت: چند وقت است حال درست و حسابي نداري. خيلي تو فكري. ببين مهدي، ما غيـر از اينكه دوست و همبازي كودكي تا حالا هستيم، مثل برادريم؛ البته اگـر تـو قبـول داشته باشي. به من بگو چه شده. چرا خودخوري ميكني؟ مبارزه خسـته ات كـرده؟ نگران چي هستي؟ مهدي عقب خزيد و به ديوار تكيـه داد. نَفَـس عميقـي كشـيد و گفـت: نگـران حميد هستم. كاظم، چيني به پيشاني انداخت و گفت: حميد؟ مگر چه شده؟ كاظم، تو كه غريبه نيستي. من دو ساله بودم و حميد يك ساله كه مادرمان به رحمت خدا رفت. عمه ام جاي مادرمان را پر كـرد؛ امـا هميشـه غـمِ نبـود مـادر تـو خانه مان موج ميزد. فعلاً هم در اروميه هميشه تحت نظر ساواك هستيم. به خـاطر همين، من آمده ام تبريز با هم درس ميخوانيم، كار مـيكنـيم و مبـارزه مـيكنـيم. حميد هم كه رفتـه سـربازي. دلـم بـرايش تنـگ شـده. نمـيدانـم بعـد از سـربازي ميخواهد چه كار كند؟ ادامه دارد...... ✨ 🌈 ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌈 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۲۱ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...🏴 نفس دخت علی شعله ماتم می شد قامت خم شده اش بار دگر خم می شد تاب می داد ز کف طاقت او کم می شد پیش چشمش تن صد پاره مجسم می شد ...🌹🏴 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_ششم)🌹🍃 💥كاظم، قابلمه را زمين گذاشت، سفره را پهن كرد و گفت: بيا... ناهـارت را بخـور تا من بگويم چه كار بكني! مهدي، نگاهي پرسشگرانه به كاظم كرد. كاظم، تكه اي نان كند و گفـت: بعـد از ناهار، مهدي لبخند زد و جلو خزيد. كاظم، لقمه اي پايين داد و گفت: ميرويم ديدن حميد فكر كـنم يكـي دو مـاه ديگر خدمتش تمام شود. ميآوريمش پيش خودمان، هـم كـار مـيكنـد، هـم درس ميخواند و انشاءﷲ دانشگاه قبول ميشود. چه طور است؟ مهدي گفت: از اين بهتر نميشود. 💥 مهدي و كاظم تا حميد را ديدند، كلي خنديدند. حميد هم به خنده افتاد، به سر كچلم ميخنديد يا به اين گونيهايي كه به اسم لباس پوشيده ام؟ مهدي گفت: هيچي بابا... خُب، حالت چه طور است؟ كمي كه گپ زدند، مهدي پيشنهاد كاظم را به حميد گفت. چشمان حميد بـرق زد و گفت: كور از خدا چي ميخواهد؟ كاظم، عينك دودي اش را نشان داد. هر سه خنديدند. 💥دو ماه بعد، آبا، سومين مستأجرش را در طبقه دوم خانه اش ديد. حميد در كنار درس و كار، كمك كاظم و مهدي در مبارزه سياسي شد. حميد در نبود مهدي و كاظم، كارهاي خانه را انجام ميداد و به آبا هم كمك ميكـرد. آبـا بـه زودي شيفته آن جوان معصوم و مؤمن شد كه هيچ وقت مستقيم به چشمان كسـي خيره نميشد و مثل برادرش مهدي، نجيب و مهربان و سر به زير بود. 💥حميد، زير نظر كاظم و مهدي، با مطالعات مستمر كتابهـاي مـذهبي و سياسـي، هر روز بر دانسته هايش مي افزود، كاظم و مهدي با هم به خانه رسيدند. در خانه نيمه بـاز بـود، كـاظم شـك كـرد مهدي آهسته در را باز كرد آبا چند روز پيش براي ديدن اقـوامش بـه روسـتا رفتـه بود. طبق قرار، هيچ كدام از آن سه، درِ خانه را باز نميگذاشتند؛ اما حالا درِ خانه باز بود كاظم به مهدي اشاره كرد مهدي نيم نگاهي به اطراف انداخت. آهسته كلتش را از كمر بيرون كشيد و مسلح شد. هر دو گربه وار به درون خانه خزيدند هيچ صدايي نميآمد كاظم نرم و چابك، از پله ها بالا رفت مهدي هم بـا احتيـاط از پلـه هـا بـالا كشيد. درِ اتاقشان نيمه باز بـود كـاظم بـه داخـل اتـاق پريـد چشـمانش از تعجـب گرد شد. تمام وسايل اتاق به هم ريخته بـود مهـدي هـم وارد اتـاق شـد. كاغـذها و كتابها، در گوشه و كنار اتاق، پاره و درهم انباشته شده بود. تشكها و متكاهـا پـاره و حتي دو پشتي كهنه شان جر خورده بود قابلمه غذا دمر شده و بوي نفت، اتاق را پر كرده بود. مهدي، ترسيده و نگران گفت: «يـا امـام حسـين، چـه بلايـي سـر حميـد آمده؟ كاظم به ديوار تكيه داد و زير لب گفت: كار ساواكي هاست، مهدي نشست و سرش را دردست گرفت ناگهان كاغذ و كتابهاي گوشه اتـاق بـه جنبش درآمد. بعد حميد با سر و صورت متورم و لب خوني و چشـمان كبـود بلنـد شد. مهدي جلو دويد، حميد را بغل كرد و با لحني بغض آلود گفـت: حميـد جـان، چه بلايي سرت آورده اند؟ خون خشكيده، لب حميد را تيـره كـرده بـود. كـاظم، ليـوان آب را روي لبهـاي حميد گذاشت و حميد چند جرعه نوشيد. بعد حميد، بريده بريده گفت: ساواكيها بودند همه جا را به هم ريختند حسابي كتكم زدند كاظم گوشه اي نشست. هر سه براي لحظاتي ساكت ماندند ناگهان كاظم پقّي زد زير خنده و گفت: تو را به خدا، ريخت و قيافه اش را ببين! مهدي اول نخنديد؛ اما بعد به خنده افتاد. حميد عصباني شد و گفت: «بـه چـي ميخنديد؟ ببينيد مرا به چه حال و روزي انداخته اند! ادامه_دارد..... ✨ 🌈 ✨ 🌈 ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚سلام امام زمانم💚 هر صبح، به شوق عهد دوباره با شما چشمم را باز میکنم🌿 ، هر روز که می‌گذرد، عاشقانه تر از قبل چشم به راهتان باشم...🧡 ✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_هفتم)🌹🍃 💥كاظم با خنده گفت: واقعيتش، به حال و روزت ميخنديم. حميد بلند شد جلو آيينه رفت با ديدن صورت كوفتـه اش جـا خـورد. برگشـت طرف كاظم و مهدي و گفـت: «مـرا بـه اينجـا كشـانده ايـد كـه بـه كتـك بدهيـد... بي معرفتها؟! مهدي و كاظم ريسه رفتند. حميد هم به خنده افتاد چنـد لحظـه بعـد، مهـدي گفت: خُب بچه ها، ديگر بس است اين اولين درسي بود كه ساواكيها به ما دادنـد بايد به فكر خانه ديگري باشيم. حميد در حالي كه به گونه متورمش در آيينه نگاه ميكرد، گفـت: حتمـاً نمـره من هم بيست شده! دوباره هر سه تايشان به خنده افتادند. 💥مهدي به ساعتش نگاه كرد سه ساعت از قرارش با حميد ميگذشت؛ اما او هنوز نيامده بود دلش شور ميزد. دوباره دستش را سايبان چشم كرد و به دور دستها، بـه سوي مرز تركيه خيره ماند. خدا خدا ميكرد كه حميد گير مأموران مـرزي نيفتـاده باشد، دستش خسته شد برگشت و به پايين تپه و پشت سر نگاه كرد. قـاطر كرايـه اي، آرام و كيفور ميچرخيد و حشرات مزاحم را با دمش از خود دور ميكرد. مهـدي بـه خط الرأس تپه رفت و روي تخته سنگي نشست؛ رو به مرز، دسـت بـه جيـب بـرد و آخرين نامه اي را كه حميد از طريق يكي از دوسـتانش فرسـتاده بـود، درآورد و بـاز خواند: مهدي جان، سلام حالت چه طور است؟ از آخرين ديدارمان يك ماه ميگـذرد حال من خوب است و شرمندهٔ تو هستم، تو با آنكه خدمت نظام وظيفـه ات را انجـام ميدهي، اما خرج تحصيل مرا هم ميدهي. به خدا مـن از ايـن بابـت خيلـي بـه تـو مديون و خجلم. من در شهر «آخن» تحصيل مـيكـنم صـبحها درس مـيخـوانم و براي نماز به مسجدي كه آقاي خاتمي پيش نماز آنجاست، ميروم. مهدي جان، حـالا كه شعله هاي انقلاب، آتش به خرمن رژيم پـوك و پوشـالي شاهنشـاهي زده، ديگـر طاقت ماندن در اينجا را ندارم. اگر اجـازه بـدهي، ايـن بـار بـه سـوريه مـيروم و بـا توشه اي مهم به ايران بازميگردم. موعد ديدار ما، صبح روز هجـدهم آذرمـاه، همـان جايي كه ميداني. قربانت حميدمهدي. 💥سياهي كسي را ديد كه از دور ميآمد. دل به راه زد و از تپه سرازير شـد، دويد حميد، عرق ريزان با دو كوله بزرگ بر دوش ميآمد. بـه هـم رسـيدند حميـد، كوله ها را بر زمين گذاشت و همان جا از خستگي بر زمـين نشسـت. مهـدي بغلـش كرد و بعد شانه هايش را ماليد و گفت: «چي شده حميد... زوارت در رفته؟ حميد كه نفس تازه ميكرد، به خنده افتاد و گفت: هنوز نه؛ اما... ـ اما چي؟ خيلي نگرانت بودم. ـ هيچي، كم مانده بود گير ساواكيها بيفتم. ـ چي؟ ساواكيها؟ حميد بلند شد. مهدي، كوله ها را به دوش گرفت از سنگيني كوله ها، بدنش تاب برداشت. حميد گفت: حالا ميبيني من با چه بدبختي اينها را از آن طرف مـرز تـا اينجا آورده ام؟ ـ تو ماشاﷲ جواني؛ اما من ديگر پير شده ام. خب، حالا تعريـف كـن، ببيـنم چـه شده؟ تپه را دور زدند و به قاطر رسيدند. حميد كمك كرد تـا مهـدي كولـه هـا را روي قاطر بگذارد و جايشان را محكم بكند. ـ از سوريه كه سوار اتوبوس شدم، چشمم به جوان لاغر و چشم درشتي افتاد كه به من خيره شده بود. يكريز مرا مي پاييد اول توجهي بهش نكردم؛ اما نزديكي مـرز ديدم نه، اين طور نميشود راستش كمي هم ترسيدم فكري شدم كه نكند ساواكي باشد. خلاصه كنم... نزديك مرز اتوبوس جلو يك رستوران ترمز كـرد آهسـته بـار و بنديلم را برداشتم و دور از چشم ديگران زدم به چاك تا اينجا يكنفس آمدم. ديگـر پيرم درآمد. مهدي گفت: حالا ببينم بارت چي هست؟ حميد گفت: «اسلحه و مهمات، مهدي با تعجب به حميد نگاه كرد. حميد گفت: «چرا اين طوري نگاهم ميكني. مگر اين سومين بار نيست كه از تركيه برايت سلاح و مهمات ميآورم؟ ـ آخر چه طور از سوريه... حميد خنديد و گفت: پدر پول بسوزد! راننده وقتي اسكناسها را ديد، مثل مـوم نرم شد البته بهش نگفتم بارم اسلحه و مهمات است گفتم قاچاق است درجا قبول کرد. ادامه_دارد...... ✨ 🌈 ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌈 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 ۲۰ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست... گفت ای همدمم از لحظه‌ی میلاد، حسین ای سلامم به جراحات تنت باد، حسین از همان روز که چشمم به تو افتاد حسین آتش عشق تو زد بر جگرم باد، حسین ...🌹🏴 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🌹خداحافظ محرم نمی‌دانم دوباره تو را خواهم دید یا نه ؟!... اما اگر وزیدی و از سر کوی من گذشتی سلامم را به اربابم برسان🌹🏴 و اگر این آخرین محرمم باشد بگو همیشه برایت مشکی به تن می‌کرد و دوست داشت نامش با نام تو عجین شود گر چه جوانی می‌کرد اما از اعماق وجودش تو را از ته دل دوست داشت و اردتمند شما بود🌹🏴 با چای روضه، صفا می‌کرد و سرش درد می‌کرد برای نوکری محرم جان تو را به خدا می‌سپارم و دلم شور می‌زند برای صَفری که از "سَفَر" می‌رسد🌹🏴 خداحافظ ماه محرم خداحافظ تاسوعای عباس خداحافظ عاشورای حسین خداحافظ ای گریه‌های محرم خداحافظ ای مجلسای پر از غم خداحافظ ای شور و حال و بکا خداحافظ ای پرچم‌های سیاه خداحافظ ای ماه پر شور و شین خداحافظ ای خیمه‌های حسین خداحافظ ای سرزمین بلا خداحافظ ای نینوای کربلا خداحافظ ای یاس ام البنین خداحافظ ای مشک روی زمین خداحافظ ای هجله‌گاه خیمه‌گاه خداحافظ ای گودی قتلگاه خداحافظ ای دیده‌های پر آب خداحافظ ای شیرخوار رباب خـداحـافـظ محـرم😭🌹🏴 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴