☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_نوزدهم)🌹🍃
💥ناگـاه درِ اتاق باز شد و مهدي داخل شد. بغض وحيد تركيد. بلند شـد. آقـا مهـدي را از وراي پرده لرزان اشك ميديد. مهدي، دست بر شانه وحيد گذاشت و گفـت: «گريـه نكـن بسيجي، مگر چه شده است؟ وحيد هق هق كنان گفت: مرا ببخش آقا مهدي... مهدي خنديد. وحيد به مهدي نگاه كرد دوست داشت ساعتها به صورت خنـدان و چشمان قهوه اي روشن او نگاه كند و چشم برندارد.
💥صولت به بدنش كش و قوس داد و سپس كنار قدير بر لب هور روي زمين پهـن شد. قدير، پاهاي لختش را از آب بيـرون كشـيد و گفـت: «چـه شـده... زهـوارت در رفته؟ نرمه بادي وزيد و نيزار چون حريري طلايي به بازي درآمد و خش خـش خـوش آهنگش در فضا موج انداخت. صولت، دلش از خنكاي بادي كه عرق تنش را خشك ميكرد، غنج مـيرفـت بـا خوشحالي گفت: پس چي؟ الكي كه نيست آخر سر تمام شد. قدير گفت: حق داري. همين كه آقا مهدي پـس از سـه بـار سـاختن و خـراب كردن اورژانس، اين بار از كارمان راضي شد، خودش كلّي ميارزد. صورت نشست و چرخيد به طـرف اورژانـس كـه گوني هـاي پـر از شـن و ماسـه، ديوارهاش بود و پليتهاي سيماني، سقفش. دم در ورودي، تابلوي كوچكي جا خوش كرده بود اورژانـس عاشـورا، موقعيـت شهيد ياغچيان. قدير گفت: اگر جديت و پشتكار آقا مهدي نبود، شايد بـه ايـن خـوبي سـاخته نميشد. صولت خنديد و گفت: شوخي نيست. سه بار سـاختيم و آقـا مهـدي نپسـنديد. يادت هست همه اش ميگفت: نه، وسـايل زيـاد اسـت و اورژانـس زيـر آب مـيرود؛ سبكش كنيد... شناورها طاقت نميآورند؟ باور كن قدير، اين آخري داشتم از كـت و كول ميافتادم. اما آقا مهدي خيلي خجالتمان داد وقتي گفـت كـه شـما زيـر ايـن آفتـاب داغ زحمت ميكشيد و من با چند كلمه زحمتتان را هدر ميدهم. به من فحش بدهيـد، اخم كنيد و روبرگردانيد؛ اما بايد كار خوب و درست انجام بشـود. تحمـل شـما هـم حدي دارد؛ اما ارزش اين همه سختي و زحمت را دارد.
💥روي سنگر اجتماعي و كنار اورژانس، يك نفر اذان ميگفت. صولت، جورابش را كند و آستين بالا زد مهدي براي سركشي به اورژانـس آمـد. صـولت و قـدير و ديگـر نيروهـاي واحـد بهداري به استقبالش رفتند. مهدي در حال خـوش و بـش كـردن بـا آنهـا بـود كـه چشمش به كنار يكي از سنگرها افتاد. صورتش در هم رفت. قدير، رد نگاه مهـدي را گرفت. توده اي زباله تلمبار شده بود و مگسـهاي زيـادي روي آن وول مـيخوردنـد. مهدي سر تكان داد و گفت: برادرها، بروند سر پست و كارشان. بسيجيها متفرق شدند. مهدي به چند سنگر سر زد. حواس قدير به مهدي بود. وقتي صورت مهدي سرخ شد و به پيشانياش چين افتاد، دل قدير هرّي ريخت پايين. صداي مهدي در شناور پخش شد: برادرها سريع بيايند اينجا؟ چند لحظه بعد، همه دور مهدي گرد شدند. مهدي، زباله ها را نشان داد و گفـت: اين چه وضعي است؟ مثلاً شما نيروي بهداري هسـتيد. بايـد سرمشـق ديگـران در بهداشت و نظافت باشيد... اين طوري؟ مهدي گشت و يك گوني خالي پيدا كرد. شروع كرد به جمع كردن زباله ها. قدير و ديگران هم خجالت زده دويدند سراغ زباله ها. مهدي از ميان زباله ها يك بسـته صـابون پيـدا كـرد. عصـباني شـد: ببينيـد بـا بيت المال مسلمين چه ميكنيد. ميدانيد اينها را چه كسـاني و بـا چـه مشـقتي بـه جبهه ميفرستند؟ آخر جواب خدا را چه طور ميخواهيد بدهيد؟ قدير به صولت نزديك شد و با صداي خفه اي گفت: صولت، به روح بابام، تا حالا آقا مهدي را اين قدر عصباني نديده بودم. قدير سر تكان داد و در حال زباله جمع كردن گفـت: تقصـير خودمـان اسـت...
ادامه_دارد.......
✨
🌈
http://eitaa.com/mashgheshgh313✨
🌈
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
16.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬛️این تقاص کدوم گناهه؟
میدونی چندوقته چِشَم به راهه؟
شاهکاری از حاج امیرکرمانشاهی
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها ۶ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...🏴
«یا اخا» خون ریخت از فرق تو و چشم ترم..
تا سرت افتاد از نی، سوخت جان و پیکرم..
من زدم بر سینه، سیلی زد به صورت، مادرم...
کاش پیش سنگ آن ظالم سپر میشد سرم..
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#سلام_امام_زمانم 💚
💚برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات
💚برصاحب عصر ما،مهدے صلوات
💚خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد
💚بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات
💚اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ
💚و آلِ مُحَمَّدٍ
💚وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_بیستم)🌹🍃
💥اطرافيان مهدي، صداي او را ميشنيدند كه زير لب مـيگفـت: ايهـا المؤمنـون، النظافت من الايمان، خدايا، ما را ببخش. دست مهدي با يك قوطي فلزي از ميان توده زباله ها بيرون آمد. چشم بست، لب گزيد، به طرف بچه هـا چرخيـد، قـوطي را بـالا بـرد و گفـت: چـرا كفـران نعمـت ميكنيد؟ چرا كوتاهي ميكنيد؟ مگر اين قوطي خرما خراب شده كه ميان زبالـه هـا افتاده؟ صولت، مردد جلو رفت و گفت: آقا مهدي، نصف خرمـاي ايـن قـوطيهـا كرمـو شده، قابل خوردن نيست. خب، نصفش خرابه... بقيه اش چي؟ مهدي، قوطي خرما را به صولت داد و گفت: اين قوطي را بگـذار كنـار، لازمـش دارم، شناور پاكيزه شد. مهدي نشست كنار منبع آب و دسـت و صـورتش را شسـت و گفت: اگر ما بدانيم اين غذاها و وسايل چه طور به دست ما ميرسد... اگـر بفهمـيم اينها را بيوه زنـان، مـردم مستضـعف و خـانواده شـهدا از روزي و شـكم كودكانشـان ميزنند و به جبهه ميفرستند، هيچ وقت اين طور اسراف نميكنيم رو به صولت كرد و گفت: قوطي خرما را بياور، بعد رو به قدير گفت: اينجا روغن و آرد و تخم مرغ پيدا ميشود؟ قدير با تعجب گفت: «فكر كنم... بله، داريم... قابلمه و روغن هم لازم دارم زود باش!
💥چند لحظه بعد، مهدي به طرف سنگر رو بازي رفت. داخل سـنگر، چنـد رديـف آجر سياه و دود زده بالا آمده بود. مهدي چند تكه ني خشك آتش زد و بعد خرمـا و آرد را سرخ كـرد و تخـم مـرغهـا را روي آن شـكاند. همـه مـات و متحيـر نگـاهش ميكردند. مهدي، دستپختش را به هم زد و گفت: «هر كدام تكه اي نان بياوريد. دقايقي بعد، آنها روي شناور نشسته بودند و لقمه ها را با ولع ميجويدند. مهـدي خنده خنده گفت: ميبينيد چه خداي مهرباني داريم؟ ما مدتي بـه خـاطر رضـايت خدا كار كرديم... علاوه بر اجر آن دنيا، در اين دنيا هم پاداش گرفتيم. صولت با تعجب گفت: كدام پاداش؟ ﷲ بنده سي متوجه نشدي؟ پس اين غذا چيست؟ خداي مهربان نگذاشت عرق تنمان خشك شود و خيلي زود پاداشمان را داد. صولت، اول با حيرت به نان و خرما و بعد به قدير و ديگران نگاه كرد. همـه مثـل او جا خورده بودند.
💥نرمه بادي جان گرفت و نيزار به رقص درآمد. آفتاب نورِ سرخش را از هور و نيزار برمـيچيـد. صـدايي جـز خـش خـش نيـزار نميآمد. اسماعيل به هور چشم دوخته بود؛ انگار به يك تابلوي نقاشي نگاه ميكـرد. اما اين تابلو يك چيز كم داشت؛ يك بلم! اسماعيل، منتظر آن بلم و سوارانش بود. احمد آمد، كنارش نشست و گفت: «تـو چيزي ميبيني؟ اسماعيل، نوميدانه سر تكان داد. احمد گفـت: نگـاه كـن. آقـا مهـدي هـم دارد نگران ميشود ميبايست تا حالا ميآمدند. اسماعيل آهسته و جويده جويده گفت: نكند گير عراقيها افتاده باشند؟ زبانت را گاز بگير اين چه حرفي است؟ مهدي به آن دو نزديك شد و گفت: بچـه هـا، برويـد اسـتراحت كنيـد خسـته شديد. اسماعيل گفت: نه، آقا مهدي... ما خسته نيستيم. چند دقيقه بعد، اسماعيل چشم تنگ كرد كم كم پرده سياهي بـر هـور كشـيده ميشد.
💥نرمه بادي وزيدن گرفت و نيزار را خم و راست كرد. آب موج برميداشت و آهسته به ساحل ميخورد. اسماعيل، شادمان بلنـد شـد و گفت: دارم ميبينمشان، دارند ميآيند. احمد، ببين با انگشت به سياهي كه از دور به سويشان مـيآمـد، اشـاره كـرد. مهـدي، كلـت منورش را مسلح كرد و به سوي آسـمان شـليك كـرد. منـور نـارنجي رنگـي بـالاي سرشان روشن شد. سرعت بلم زيادتر شـد، احمـد خنديـد و گفـت: خـدا را شـكر، خودشان هستند. اسماعيل بالا و پايين پريد، دست تكان داد و با آخرين تـوان فريـاد زد: حميـد، حميد... آهاي اصلان... ما اينجاييم.
ادامه_دارد......
✨
🌈
✨
🌈
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
📩 #کلام_شهید
خوابش را دیدم، گفتم:
چگونه توفیق
#شهادت پیدا کردی؟!💔
گفت: از آنچه
#دلم میخواست، #گذشتم!☝️
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
یادش بخیر، حـال و هـوای سنگـرا
بسیجیای مخلـص و اشک و دعـای مادرا
یادش بخیر، تو اون فضا ریا و صد رنگی نبود
به جز زیارت حسین، هیچ موقع دل تنگی نبود
یادش بخیر، شهادت و پنجره های رو به خدا
چه زود بـه خاطره رسید، پیام خـون شهدا
یادش بخیر، چفیه ها، سربندای سرخ و سفید
که روش نوشته بود حسین، زینب و عبّاس شهید
یادش بخیر، آن لحظه ها، که هر دلی زمزمه داشت
یاد شبای حمله هایی، که رمز یا فاطمه داشت
یادش بخیر، تو جبهه ها دل، آشنایی دیگه داشت
نمازشبای سنگرا، لطف و صفایی دیگه داشت
یـاد یـاران بسیجی، زنده باد
تا ابـد فریادشان، پاینده باد
آن بسیجیها که بی دل بوده انـد
دشمنـان خطّ باطل بوده اند
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
http://eitaa.com/mashgheshgh313✨
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_بیست و یکم)🌹🍃
💥سقلمه اي به پهلويش خورد به احمد نگاه كرد، احمد لب گزيـد. خنـده بـر لبـان اسماعيل ماسيد و گفت: چي شده؟ احمد به مهدي كه با لبخند محزوني به قايق خيره شده بود، اشاره كرد. انگار كه آب سردي روي اسماعيل پاشيدند، دست و پايش خشكيد. آرام برگشت و بـه سـوي نيزار رفت. باد قوت گرفت نيزار خم و راست ميشد اسماعيل، نيزار را شكافت. جلو رفت... و جلوتر به جاي خلوتي رسيد. اسماعيل نشست و به ساقه هاي طلايـي نيـزار خيره ماند. نزديك به يك سال از شهادت حميد باكري ميگذشت. همه ميدانستند كـه آقـا مهدي علاقـه فراوانـي بـه بـرادر كـوچكش دارد بعـد از شـهادت حميـد، بسـيجيها ميديدند و ميشنيدند كه وقتي اسم حميد ميآيد، لبخند محزوني بر چهره مهـدي مينشيند و چشمان قهوه ای اش برق خاصي ميزند.
💥نيروهاي واحد اطلاعات ـ عمليات كه رابطه نزديكي با مهدي داشـتند، ديگـر در حضور او نام حميد را بر زبان نميآوردند. حتـي قـرار شـد كسـاني را كـه اسمشـان حميد است، به نام خانوادگي يا بـرادر و اخـوي خطـاب كننـد؛ امـا حـالا اسـماعيل ناخواسته عهدشان را شكسته بود. باد بيشتر شد در ذهن و خيال اسماعيل، صداي سوت خمپاره و گلولـه هـا زنـده شد و خاطرات روزهاي عمليات خيبر به يادش آمد. حميد، اولين كسي بود كه در آن شب پرانفجار و خون، قدم بـر جزيـره مجنـون گذاشت. پشت سرش، اسماعيل و بسيجيان لشكر عاشورا به سنگرهاي دشمن هجوم بردند. حميد، معاون لشكر بود و جلودار ديگران، با آمدن نيروهاي تازه نفس، جنگ در ميان جزيره شمالي و جنوبي شديدتر شـد. سرانجام جزيره مجنون آزاد شد. يكي از اسرا، سرتيپ درشت اندامي بـود كـه هنـوز مبهوت و متحير مينمود. سرتيپ وقتي فهميد حميد بـاكري، آن جـوان تركـه اي و ساده پوش، فرمانده قواي اسلام است، جا خورد باورش نميشـد اسـير ايـن جوانـان شده باشد. رو به يكي از بسيجيان عزیزمان گفت: «شما چه طـوري خودتـان را بـه اينجا رسانديد؟ حميد، جدي و محكم گفت: مـا اردن را دور زديـم و از طـرف بصـره بـه اينجـا رسيديم ـ پس آن نيروهايي كه از روبه رو ميآيند، چي؟ حميد خنديد و گفت: آنها از زمين روييده اند! بسيجي ها خنديدند. سرتيپ بعثي هنوز گيج و منگ بود و با حيرت بـه آنهـا نگـاه ميكرد.
💥 با طلوع آفتاب، دشمن پاتكهايش را براي باز پس گـرفتن جزيـره آغـاز كـرد. عقبه لشكر عاشورا زير آتش شديد دشمن بود. نيروهاي مدافع در زيـر آتـش شـديد دشمن با چنگ و دندان مقاومت ميكردند. در آن بحبوحـه، حميـد، آر،پي،جـي بـه دوش به اسـتقبال تانكهـاي دشـمن رفـت شـجاعت حميـد، روحيـه نيروهـايش را صد چندان كرد. با منهدم شدن چند تانك، اولين پاتك شكست خورد؛ اما دشمن بـا تقويت نيروهايش بار ديگر حملـه كـرد. حميـد بـه همـه جـا سركشـي مـيكـرد و نيروهايش را تا رسيدن قواي كمكي، به مقاومت و ايستادگي فرا ميخواند. در آن لحظه، اسماعيل در نزديكي حميد بود. متوجـه شـد كـه حميـد در حـال شليك تيربار، زير لب نماز ميخواند. ناگهان فرياد يكي از بچه ها بلند شد. ـ دارند محاصره مان ميكنند. از اين طرف ميآيند! حميد، جلوتر از ديگران، به سوي پلـي كـه دشـمن قصـد گـذر از آن را داشـت، هجوم برد. ساعتي بعـد، اسـماعيل وقتـي بـه خـود آمـد كـه حميـد نبـود. وحشـتزده بـه جستجويش رفت. سراغش را از اين و آن گرفت؛ اما كسي او را نديده بود.
💥سرانجام نوجواني زخمي، نقطه اي را نشان اسماعيل داد. اسـماعيل در زيـر آتـش گلوله ها و خمپاره ها به سوي آن نقطه دويد. حميد را پيدا كرد، حميد، آرام خفته و خون سرخش، خاك را سيراب كرده بود. اسماعيل بعدها شنيد وقتي خبر شهادت حميد را به مهـدي دادنـد، او لحظـه اي سكوت كرد و بعد زير لب انا ﷲ و انا اليـه راجعـون گفـت. معـاون حميـد، پشـت بيسيم به مهدي گفته بود كه ميخواهند بروند حميد را بياورند. مهـدي گفتـه بـود: حميد و ديگر شهدا؟ امكانش نيست ديگران را بياوريم. حميد را ميآوريم. ـ يا همه شهدا را بياوريد يا هيچ كدام. حميد با ديگر شهدا باشد، بهتر است. حميد در جزيره ماند؛ نگيني در ميان حلقه شهيدان عاشورا. دستي بر شانه اسماعيل سنگيني كرد. سر از زانو برداشت. مهدي كنارش نشست و گفت: گريه نكن اسماعيل. مگر چه شده؟ گريه اسماعيل شدت گرفت. مهدي گفت: ﷲ بنده سي، من مـيدانـم كـه شـما مراعات حال مرا ميكنيد؛ ولي هر كدام از شما براي من مثل حميد هسـتيد و بـوي او را ميدهيد. حميد، سرباز اسلام بود. دعا كن من هم مثـل او سـرباز خـوبي بـراي اسلام و ايران باشم. اسماعيل، سر بر شانه مهدي گذاشت و بو كشيد؛ انگار كه مهدي بوي گُـل يـاس ميداد.
❌پایان❌
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
با سلام خدمت شما بزرگواران کانال مشق عشق 🌷🕊
#قصد_داریم_ان_شالله_بزودی_
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس
را در کانال قرار دهیم.
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس
#خاطرات_زندگی_نامه_شهید_سید_حمید_میر_افضلی
نام: سید حمید
نام خانوادگی: میرافضلی
نام پدر: سید جلال
تاریخ تولد: ۱۳۳۵/۱۱/۱۷
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۲۲
#الهی_به_امید_تو...🌹🍃
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷