eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امام زمانم 💚السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول 💚السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام 🔸سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی 🔸همه سلامها و درودها نثار تو باد بر قطب عالم امکان امام زمان عج 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_پنجم) 🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️روزش آن شکلی می گذشت گاهی صدایم می زد 🗣و می گفت اشرف سادات امروز چند شنبه اس کمی فکر می کردم و لب هایم را به هم فشار می دادن و با انگشت هایم می شمردم و مثلا می گفتم دوشنبه، بلند صدا می زد یا قاضی الحاجات و هی تکرارش می کرد هوا هم که تاریک می شد وضو می گرفت و با آن جثه کوچک دراز می کشید توی رختخوابش و لب هایش به ذکر خدا می جنبید تا خوابش ببرد. 😍 ♦️سحر ناله ضعیفی به گوشمان می خورد با صدای نماز شب خواندن و العفو گفتن های ننه آقا پهلو به پهلو می شدیم و تا آقا جان برای نماز صبح صدایمان کند به جز ننه آقا، پدر و مادرم را هم همیشه موقع اذان پای سجاده می دیدیم ما هم از بچگی ایستادیم کنارشان و یاد گرفتیم. 🧕 ♦️نماز صبح که می خواندیم دیگر روز ما شروع می شد ما یعنی من، فاطمه و مادرم دو تا خواهر باید بسم ﷲ می گفتیم و نخ می کشیدیم و گره می زدیم به قالی نصفه نیمه، مادرم هم مشغول کارهای خانه می شد. اول صبحی آفتاب هنوز نرسیده وسط آسمان حیاط را که آب پاشی می کردیم بوی کاهگل دیوارها بلند می شد🙃تا ذغال های داخل سماور خوب سرخ شوند و آب جوش بیاید زیر انداز را که یک تکیه گلیم کهنه بود پهن می کردیم زیر درخت توت و صبحانه می خوردیم، این ها برای تابستان بود زمستان سوز سرما استخوان می ترکاند همان رفت و آمد از اتاق تا مطبخ هم برایمان سخت می شد🥶 اما نشستن پای دار برای ما وقت فصل یا سن و سال نداشت فقط برای ناهار و شام از روی تخته بلند می شدیم البته چشم مادرم را که دور می دیدم شیطنتم گل می کرد آن قدر به پهلوی فاطمه سیخونک می زدم و نق نق می کردم که مجبور می شد یه حرفم گوش کند. 😌 ♦️فاطمه روی حساب بزرگ تری احساس مسئولیت داشت سعی می کرد مجابم کند باید کار را زودتر تمام کنیم و فرصتی برای بازگوشی نداریم ولی راستش زورش به من نمی رسید حریف زبانم نمی شد گاهی هم حریف کارهایم شانه قالی را قایم می کردم، نخ را از زیر دستش می کشیدم، نقشه را نمی خواندم، خلاصه هر طوری بود او را همراه خودم می کردم بعضی وقت ها می رفتیم توی حیاط و طناب بازی می کردیم،، یک مرغ داشتیم که هر روز تخم می کرد. می رفتم سر وقتش تا می دیدم کسی حواسش بهم نیست تخم مرغ را بر می داشتم و زیر خاک قایم می کردم، خانه که خلوت می شد و مادرم می رفت خرید پیدایش می کردم و می رفتم توی مطبخ نیمرو درست می کردم و هی فاطمه را صدا می زدم، فکر می کرد دوباره رفتم پی بازیگوشی می ترسید کار مردم عقب بیفتد از همان جا داد می زدم نیای را همه خودم می خورما. 😋 ادامه دارد....... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
سر مزار امیر نشسته بودم که یه جوون اومد و گفت : " شما با این شهید نسبتی دارید ؟ " گفتم : " بله ، من برادرش هستم " گفت : " راستش من مسلمون نبودم بنا به دلایلی اما به زور مسلمون شدم ولی قلبا اسلام نیوردم ، تا اینکه یک روز اتفاقی عکس برادرتون رو دیدم ، حالت عجیبی بهم دست داد . انگار عکسش باهام حرف میزد با دیدنش عاشق اسلام شدم و قلبا ایمان آوردم 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_ششم)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️می توانستم تصور کنم پوفی می کند و با دو دلی و ترس از روی تخته دار بلند می شود و می آید سمت مطبخ.😕 چشمش که به سفره می افتاد می نشست کنارش مثل همیشه، هول کار را می زد ولی من بی خیال دنیا می گفتم بخور فقط به کسی نگی تخم مرغ رو من برداشته بودم. ♦️آقا جانمان بنایی می کرد صبح زود می رفت سر ساختمان و شب خسته و کوفته بر می گشت یادم هست که یک بار سرحال بود از جیب لباسش یک چیزی در آورد من و فاطمه را صدا زد توی دست هر کداممان یک جفت گوشواره و یک گردن بند عین هم گذاشت یک توپک طلایی کوچک بود با پرپرکی های کوتاه آویزان، خیلی ذوق کردیم😃 تا چند وقت حسابی چسبیده بودیم به کار و قالی زیر دستمان و تند تند رج هایش بالا می رفت. نمی دانم شاید با مادر صلاح و مشورت کرده بودند و خواسته بودند یک جورهایی دلگرممان کنند هر چه که بود کار خودش را کرد می نشستیم پشت دار روی تخته قالی بافی و سفت و سخت دل می دادیم به کار من تند تند می خواندم: لاکی پیش رفت، فیروزه ای جا خواه توش، چهره ای سفید جا خواه توش، بید مشکی سفید جا خواه، چهار چین چین ... و بر می گشتم می دیدم فاطمه دستش را گرفته به گردن بند دور گردنش نگاهش می کند و لبخند می زند با آرنج می زدم به پهلویش و می گفتم آهای دو تا پفی می خندیدیم😂و از هول دست تند می کردیم، آن قالی زودتر از بقیه از دار پایین آمد یک کناره دوازده متری بود. ♦️به خاطر کار پدرم ما چندین بار در تهران و قم خانه عوض کردیم اثاث مختصری پیشمان بود بالاخره دفعه آخری که تهران خانه گرفتیم همان جا ماندگار شدیم یک خانه حوالی میدان خراسان انگار آن خانه برای آقا جان آمد داشت از آن به بعد اوضاع مالی اش خوب شد🏫، آقا جان اجازه نداد دیگر ببافیم گفت نمی خوام دخترهام برای مردم کار کنن گفتیم چشم. ♦️حق مدرسه رفتن هم نداشتیم قدیمی ها فکر می کردند درس خواندن به درد دختر نمی خورد می گفتند دختر باید شوهرداری و بچه داری کند باز هم گفتیم چشم. من فقط یک سال رفتم مدرسه بعدش مجبور شدم بمانم خانه تقریبا دوازده سالم شده بود خواهرم فاطمه عروسی کرده و رفته بود، چیزی از عروسی اش یادم نیست. فقط یادم می آید بعدش من خیال برم داشته بود که شده ام رییس خانه😁، نه که خودم هیچ کاری نکنم ولی بگویی نگویی دستور می دادم کارهای خانه را نوبتی کرده بودیم‌ روز ظرف شستن با من بود غذا پختن با خواهر دیگرم اعظم سادات، جارو کردن با آن یکی خواهرم و روز بعد بر عکس. ♦️ تا پانزده سالم بشود مادرم نگذاشت از رفت و آمد خواستگارها چیزی بفهمم البته دانستن و ندانستن من هم توفیری نداشت آن وقت ها اصلا به حرف و دل دختر نبودند که می نشاندنمان سر سفره عقد و باید به انتخاب پدر یا بزرگ تر ها بله می گفتیم کسی نظرمان را نمی پرسید آن موقع ها خیلی اتفاقی فقط از یکی شان باخبر شدم.🤦‍♀️ ادامه دارد......... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 🤚❤️ 🤚💐 با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان چه کریمانه به یاد همه‌ی ما هستی آه از غفلت روز و شب ما آقا جان 🤲🏻 💐 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هفتم)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی پولدار بود آن قدر که گفته بودند جهیزیه نمی خواهیم، عقدش می کنیم یک چادر می اندازیم سرش و می بریم، داماد کار و بارش سکه است🪙 و همه چیز دارد این ها را یواشکی وقتی زن عموی مادرم داشت برای مادرم تعریف می کرد شنیدم خانواده اش هم آن قدر خوب بودند که می دانستم آقا جان نه نمی آورد زن عموی مادرم واسطه شان بود. روزها داشتند بلند می شدند که یک بعد از ظهر با خواهر های پسر آمدند خانه مان زیر چشمی نگاهم می کردند و از لبخند رضایتشان می شد فهمید مورد پسندشان شده ام سینی چای به دست گونه هایم شده بود گل آتش.☺️ عکس داماد را که در آوردند و دست به دست کردند تا نشان مادرم دهند عزیز همان طور که لبخند به لب داشت سرش گرداند سمت من با گوشه چشم و ابرویش در را نشانم داد که بروم بیرون، سینی را گذاشتم وسط اتاق و پکر آمدم بیرون ولی من هم زبلی های خودم را داشتم یواشکی از لای در نگاه می کردم، دیدم مادر عکس را گرفت نگاهی انداخت و با همان لبخندش🙂 حرف را ادامه داد و ازشان اجازه گرفت که عکس را نشان آقا جان بدهد از جایش بلند شد و رفت عکس را گذاشت لای قرآن سر طاقچه مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند ولی من جرئت نداشتم از مادرم چیزی بپرسم مدام فکر می کردم یعنی قیافه اش چه شکلیه؟ قدش چقدره؟ دیدم حریف کنجکاوی ام نمی شوم و نمی توانم بی خیال باشم یک دستمال دستم گرفتم و رفتم مثلا گرد گیری کنم همین طور که با دستمال آیینه را تمیز می کردم خودم را رساندم به قرآن📖 برگشتم پشت سرم را نگاه کردم صدای قلبم را می شنیدم به گمانم صورتم هم قرمز شده بود تا دیدم خبری نیست و کسی نمی آید یواشکی جلد قرآن را با انگشت گرفتم و باز کردم عکس را که دیدم چشم هایم شد چهار تا باور نمی کردم ابروهایم هشتی شده بودند و لب و لوچه ام آویزان وا رفتم🙁کاش فقط کچل بود شاید دلم را خوش می کردم که عوضش پولدار است ولی مردی که داشتم عکسش را نگاه می کردم هم مو نداشت و هم سنش زیاد بود با غصه و کلافه چرخیدم و خواستم برگردم دامنم گرفت به شیر سماور دسته اش چرخید و شیر باز شد آب جوش ریخت روی پایم و از سوزشش نفسم بند آمد جرئت نداشتم صدایم را در بیاورم لب هایم را بهم فشار دادم اما نتوانستم خیلی تحمل کنم بالاخره اشکم😭 در آمد هی پایم را فوت می کردم بلکه کمی خنک شود ولی تاثیری نداشت حرصم گرفته بود داماد آن شکلی از آب در آمده بود که هیچ خودم را هم سوزانده بودم، توی دلم می گفتم ای کاش کمی جوان تر بود و بر و روی داشت تا حداقل برای آن همه سختی پلیس بازی و پای سوخته دلم نمی سوخت ولی زهی خیال باطل از جایم بلند شدم و سعی کردم لنگان لنگان هم شده خودم را برسانم پیش بقیه که شک نکنند راه می رفتم و با دامنم پایم را باد می زدم تا سوزشش بیفتد خدا رحم کرد که قد دامن بلند بود و کسی نمی توانست سرخی پایم را ببیند.🤦‍♀ ادامه دارد........ ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
📚ارزش جانبازی... 📝مخالفت خانواده ام وقتی علنی شد که از تصمیمم برای ازدواج با یک جانباز قطع نخاعی باخبر شدند! روی همین حساب هم بود که مهریه را نسبتا زیاد گرفتند تا شاید این ازدواج سر نگیرد. ولی من که خیر دنیا و آخرت را هدف گرفته بودم،بدون هیچ مخالفتی مهریه تعیین شده را که 124 سکه بود،با حسین در میان گذاشتم. او هم که از عقیده ام مطلع بود،گفت مانعی ندارد. اما خدا می داند که مهریه من،ارزش جانبازی او بود و بس؛که این بالاتریتن ارزش ها و مهریه هاست. 🔖منبع: نگین شکسته،ص37 و 39 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هشتم)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️اگر عزیز می فهمید برایم بد می شد خجالت می کشیدم دوست نداشتم فکر کنند سر و گوشم می جنبد،😕 شب رختخواب ها را پهن کردم و دراز کشیدم توی جایم مدام خدا خدا می کردم اتفاقی بیفتد، هی پیش خودم می گفتم چطور به پدرم بگویم من این آدم را نمی خواهم ازش خوشم نیامده هر طوری نقشه می کشیدم شدنی نبود آروز می کردم کاش کسی نظر من را هم بخواهد آن وقت حرفم را می زدم ولی خیلی خوب می دانستم محال است کسی از من بپرسد این آدم را می خواهی یا نه، بد خواب شده بودم این قدر پهلو به آن پهلو چرخیدم که بالاخره چشم هایم گرم شد و فکر کنم نزدیک سحر خوابم برد.😴 ♦️صبح دل و دماغ نداشتم سرم را به کار مشغول کردم بلکه کمتر فکر و خیال کنم داشتم پتوها را جمع می کردم که در خانه را زدند درست بود که مهمانی رفتن های قدیم حساب و کتاب نداشت ولی صبح به آن زودی هم کسی خانه کسی سر نمی زد مگر اینکه اتفاقی افتاده باشد. پتو به دست سرک می کشیدم ببینم چه خبر است که دیدم خواهرهای حاج حبیب همین حاج آقای خودمان آمدند توی اتاق، ما تازه بیدار شده بودیم نه صبحانه خورده بودیم🍞 و نه آقا جان از خانه زده بود بیرون آقا جان سلامشان را گرفت و با تعجب گفت این وقت صبح خیر باشه به مادرم نگاه کردند و با خنده معناداری جواب دادند خیره، گفتند عمدا این قدر زود آمده اند تا قبل از بیرون رفتن آقا جان او را ببینند و حرفشان را بزنند من فاصله اتاق تا آشپزخانه را تند می رفتم و بر میگشتم و هر بار یک چیزی را می گذاشتم وسط سفره صبحانه بعد آهسته قدم بر می داشتم سمت در و از قصد معطل می کردم که حرف هایشان را بشنوم آقا جان نشسته بود گوشه اتاق و با انگشت می کشید روی گل قالی و گوشش به حرف‌ مهمان ها بود با شنیدن اسم حبیب و خواستگاری، مثل برق گرفته ها پریدم سمت🏃‍♀️ اتاق نان بردن را بهانه کردم و مثلا خواستم طولش بدهم‌ و هر گوشه سفره یک‌تکه نان بگذارم تا بفهمم حرفشون چیست از ماجرای خواستگاری باخبر بودند شب قبلش آقا جان برای صلاح و مشورت رفته بود خانه شان می‌گفت هر چه که نباشد عمو حسین بزرگ فامیل است و احترامش واجب ان ها هم‌از پدرشان شنیده بودند که من خواستگار قابلی دارم. ♦️انگار خواهرها همان شبانه حبیب را دوره کرده بودند که یالا اگر اشرف سادات را می خواهی وقت دست دست کردن نیست خبر خواستگاری و داماد پولدار فکری شون کرده بود آن موقع ها پسر و دختر نداشت حرف ازدواج که می شد هر دو از حجب و حیا سرخ و سفید می شدند☺ سکوت حبیب را نشانه رغبتی دانسته و صبح زود دو تا خواهر بست نشسته بودند خانه ما به آقا جان می‌گفتند چرا دختر بدی دست غریبه حیف نیست، من را می گویی قند تو دلم آب می شد نه از این‌که حبیب گفته بود می خواهدم از این که حالا حتما خواستگار قبلی جواب رد می شنود.😁 ادامه دارد........ ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شروع عزاداری اول را به پیشگاه عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت عرض می نماییم. 🏴 🕊🏴🕊🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊