eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 مشخصات: 🤓 💫کتاب : رویای بیداری 💫 🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞 💥✨قسمت : سی و هفت✨💥 🔶تا ساعت پنج صبح در راهروهای باریک و طویل بخش سرگردان بودم. ساعت پنج بچه به‌دنیا👶 آمد. چند بار توی بلندگو پیج کردند: «همراه بیمار زینب عارفی به بخش زنان و زایمان مراجعه کند.» هیچ‌کس نیامد، خیلی دلم شکست💔 در یک اتاق سه‌تخته بودم. کمی بعد بچه‌ام را آوردند و روی تخت کوچکی، کنار تخت من خواباندند. از بالا نگاهی به آن موجود کوچک و دوست‌داشتنی ☺️انداختم، اما رغبتی برای در آغوش کشیدنش در خود نیافتم. آه غم‌انگیزی کشیدم، اشک روی گونه‌هایم را پاک کردم احساس کردم علاقه‌ای به بچه ندارم، شاید به خاطر اینکه آمادگی مادر شدن را نداشتم، شاید هم به خاطر اینکه سن نوزده‌سالگی برای مادرشدن هنوز زود بود و به همین دلیل من خجالت می‌کشیدم 😔بچه را بغل کنم سرم را کردم زیر پتو با صدای گریۀ😭 بچه بیدار شدم. از تخت آمدم پایین و بچه‌ام را بغل کردم. صورتش کمی متورم بود چشم‌هایش هنوز بسته بود، دست‌های کوچکش را مشت کرده بود. وقتی گریه می‌کرد چهرۀ صورتی‌رنگش پر چین و چروک و قرمز می‌شد.🌺 دوباره او را خواباندم روی تخت کوچک مخصوص نوزادان و چشم دوختم به در، پرستار بخش برایم صبحانه آورد.🍞 هم‌تختی‌هایم شیرینی و میوه تعارفم کردند. رفتم کنار پنجره به ماشین‌های پارک‌شدۀ کنار خیابان نگاه کردم دنبال پیکان آقامصطفی می‌گشتم.😔 هم‌تختی‌ام پرسید: «غریبی؟» جوابش را ندادم. اگر حرف می‌زدم بغضم می‌ترکید و دلم نمی‌خواست روز به این خوبی را خراب کنم. روزی که خداوند پسری سالم به من عطا کرده بود. باید به‌خاطر داشتن همسری مؤمن و پسری سالم شکرگزار🙏 می‌بودم. بالاخره که می‌آمدند، حالا کمی دیرتر، مطمئن بودم آقامصطفی همین اطراف بیمارستان، یک جایی بیدار و منتظر است. او نمی‌توانست این قدر بی‌خیال باشد. دل‌شوره و انتظار زبانم را بسته بود😔😔. با کسی حرف نمی‌زدم از دل‌سوزی‌هایشان حالم بدتر می‌شد. اولین باری بود که گذرم به بیمارستان افتاده بود. چقدر لحظه‌ها کُند و سخت می‌گذشت. چند بار بچه‌ام را بغل کردم شیر دادم و خواباندم. چشمم به در بود که خانمی آهسته در را باز کرد. پرسید: «زینب عارفی توی این اتاقه؟» با خوشحالی☺️ گفتم: «عمه‌جون شمایین؟ از کجا فهمیدین؟ کی بهتون خبر داد؟» 🔸عمه‌ام باشتاب خودش را به من رساند. بغلم کرد و گفت: «خوبی عمه‌جون؟ الهی عمه به قربونت بشه. آقامصطفی زنگ زد گفت بچه به دنیا اومده و شما بیمارستانی، آدرس بیمارستان رو پرسیدم و سریع خودم رو رسوندم پیشت.»💐💐💐 ادامه دارد ...... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علاء هست✋ ترجیح_داد💫 شهید علاء حسن نجمه🌹 تاریخ تولد: ۱۷ / ۶ / ۱۳۷۱ تاریخ شهادت: ۲۹ / ۷ / ۱۳۹۵ محل تولد: لبنان محل شهادت: سوریه 🌹یتیمی بود که برای خواهر و برادران یتیمش پدری می‌کرد.در کنار مادرش سرپرستی خواهر و سه برادرش را بر عهده داشت. 💫 به خاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری در تلویزیون دعوت شده بود اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید می‌رفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و ستاره باشد.💫 او داوطلبانه به حرم حضرت زینب(س) رفت🌷 آخرین نماز صبح «علاء نجمه» نماز وداع او بود، گویی دیگر دنیا برایش تنگ شده بود و فرصتی برای برآورده شدن آرزوی مادرش و دیدن او در لباس دامادی باقی نمانده بود🖤🌹 کسی فکر نمیکرد متنی را که در صفحه شخصی‌اش در فیسبوک نوشته است وداع آخر قبل از شهادتش باشد🕊️ او چند روز قبل از شهادتش نوشت: «اشک‌های جاری خود را آماده کنید». این جمله را درباره استقبال از عاشورای حسینی نگاشت🏴 «علاء» آماده شهادت بود، چه سخت بود وداع آخر مادر شهیدی که تنها آرزویش داماد کردن پسر یتیمش بود🎊 در حالیکه باید او را در لباس سفید و کفن بدرقه می‌کرد.🖤 او در ایام عزاداری اباعبدالله🏴 توسط تروریست های تکفیری به شهادت رسید و به ملکوت اعلی پرواز کرد🕊️🕋 🌷شهید علاء حسن نجمه @shahidabad313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 مشخصات: 🤓 💫کتاب : رویای بیداری 💫 🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞 💥✨قسمت : سی و هشت✨💥 🔶با دیدن عمه‌ام بغضم ترکید😭 و در بغلش های‌های گریه کردم. گفتم:« عمه غریبی سخته! توی زابل اگه کسی سر و کارش به بیمارستان بیفته، خیلی‌ها برای تبریک🌺 یا ابراز هم‌دردی میان ملاقات، مخصوصاً وقتی بخواد بچه‌ای به دنیا بیاد. اگه الان زابل بودم خواهرام و خانم‌داداشام به نوبت بالای سرم بودن»😔 عمه‌ام گفت: «غصه نخور عمه، مبادا شیر جوش بدی به بچه‌ات، من رو هم با هزار التماس و درخواست راه دادن، بیمارستانِ خصوصی که نیست.»😊 عمه‌ام یک جعبه شیرینی آورده بود باز کرد و به هم‌تختی‌ها و پرستارها تعارف کرد، بعد بچه را بغل کرد و گفت: «ماشاءالله، ماشاءالله خدا ببخشه برات اسمش رو چی گذاشتی؟»👶 گفتم: «چندتا اسم انتخاب کردیم هنوز قطعی نشده» گفت: «بدت نیاد ها، بچه‌ات کپی باباشه!» گفتم: «اتفاقا یکی از خوش‌شانسی‌های مرد اینه که بچه‌اش شبیه خودش بشه»☺️ ساعت نزدیک یازده بود که مادر آقامصطفی آمد. پرسیدم: «آقامصطفی کجاست؟» گفت: «داره کارهای ترخیصت رو انجام میده.» لباس‌هایم را پوشیدم، بچه‌ام را بغل کردم سری به علامت خداحافظی تکان دادم و از زایشگاه بیرون آمدم.💐 آقامصطفی پایین پله‌ها ایستاده بود، با دیدن من به‌سرعت بالا آمد، دستانش را باز کرد و بچه را در آغوش کشید👶 در پایین آمدن از پله‌ها کمکم کرد و از بیمارستان آمدیم بیرون، سوز سردی می‌وزید. مادرش بچه را گرفت و چادرش را کشید روی صورت بچه، نشستیم داخل ماشین 🚙و رسیدیم خانه، پدرشوهر و خواهرشوهرهایم به نوبت بچه را بغل می‌کردند و دربارۀ اینکه شبیه کیست نظر می‌دادند و قربان‌صدقه‌اش می‌رفتند. سارا گفت: «چشای خُمارش به داداشم رفته!»🧐 سعیده گفت: «ابرو‌های مشکیِ پرپشتش به عمه‌اش رفته!» مادر آقامصطفی گفت: «صورت کشیده و بینی بلندش به پدربزرگش رفته!» آقامصطفی گفت: «از قدیم گفتن حلال‌زاده به دایی‌اش میره.»🌿 همه خندیدند بعد با دقت به نوزاد نگاه کرد و ادامه داد: «اشتباه نکنم وقار و خان منشی‌اش به جد مادریش رفته😊😊😊 ادامه دارد ...... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷شادی روح شهدا صلوات🌷🌷 http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
1_237599470.mp3
5.74M
🔳 شهادت_امام_موسی_کاظم(ع) 🌴فدائیه ‌تو منم 🌴خونه‌ى ‌تو وطنم 🎤 محمودکریمی ⏯ زمینه 👌فوق زیبا http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 مشخصات: 🤓 💫کتاب : رویای بیداری 💫 🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞 💥✨قسمت : سی و نهم✨💥 🔶آقامصطفی بچه را به‌آرامی در بغلم گذاشت و پرسید: «خانم! اسم آقازاده رو چی گذاشتی؟»☺️ من سکوت کردم در عوض افراد خانواده هر کدام اسمی انتخاب کرده بودند. قرار شد اسم‌ها را بگذارند لای قرآن، پدر آقامصطفی قرآن را آورد و اسم‌ها را گذاشت لابه‌لای صفحات آن و آقامصطفی باز کرد «طاها»🌷درآمد انتخاب سعیده بود، خواهرشوهر کوچکم، آقامصطفی زنگ زده بود به مادرم، شب نشده مادرم با کلی بار و بندیل از راه رسید🛍، گفته بودم جا نداریم. غیر از تخت و کمد همه چیز خریده بود. کالسکه، نی‌نی‌لای‌لای، لباس، کفش، شیشه و پستانک. فقط ناراحت بود 😔که چرا زودتر خبرش نکرده بودیم. مدام می‌پرسید: «همراه داشتی؟ کسی بود بالای سرت؟ بلد بودی بچه رو شیر بدی؟»🌹 گفتم: «مادرجان تنها نبودم نگران نباش.» آقامصطفی که متوجه شد دلخورم، گفت: «زن‌عمو دیشب که بهتون زنگ زدم زینب‌خانم رو تازه برده بودم بیمارستان،🏨 گفتند تا زایمانش خیلی مونده، می‌دونید که بیمارستان‌های دولتی فقط دو ساعت در روز ملاقات دارن، اونجا جایی برای من نبود. توی بخش همه خانم بودند شب🌙 هم بود. برای همین رفتم حرم و برای زینب دعا کردم. ساعت سه برگشتم از اطلاعات سؤال کردم، اما گفتند که هنوز وقتش نرسیده. باز رفتم حرم، ساعت شش دوباره اومدم بیمارستان، این بار مژدگانی خواستند.💐 پرسیدم میشه ببینم‌شون؟ پرستار رفت و برگشت و گفت که خانم‌تون خوابه، بیدارش کنم؟ گفتم نه دوباره برمی‌گردم، اومدم خونه، خسته بودم. خوابم برد.» مادرم گفت: «آقامصطفی درست میگه بیمارستان‌های دولتی جایی برای همراه ندارن، به‌خصوص همراه مرد، 🤔اگه من بودم یک ملحفه می‌انداختم پای تختت تا صبح همون‌جا می‌نشستم به قول پرستارها همراه اگه می‌خواست بخوابه😴 خونه‌اش می‌خوابید. وقتی میاد بیمارستان باید بیدار باشه حالا عیب نداره انشاءالله🙏 برای بچه بعدی‌ات خودم میام» با اینکه از توضیحات آقامصطفی قانع شده بودم ولی احساس می‌کردم در قلبم خلأیی ایجاد شده است. آن‌قدر ضعیف و بی‌حوصله شده بودم که از دیدن مادرم و هدایایی که آورده بود، شاد نشدم.😔 حتی وقتی مادرم کاچی داغی که با کرۀمحلی شهر خودمان درست کرده بود را برایم آورد با بی‌میلی مزه‌مزه کردم و نخوردم. بیشتر داخل اتاق استراحت می‌کردم. کمتر حرف می‌زدم طاها را مادربزرگ‌هایش نگه می‌داشتند.🌷🌷🌷🌷 ادامه دارد ...... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•