🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :دهم
🛑انگار منتظر همین یک کلمه بود شروع کرد به اظهار علاقه کردن، گفت: به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم قدم به تو احتیاج دارم تو باید تکیه گاهم باشی، بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است. قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش، من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد از خیلی چیزها از خاطرات گذشته از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من آمده و همیشه با کم توجهی من رو به رو می شده اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت: مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری، راست می گفت خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
🛑ساعت چهار صبح بود صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: دست همه تان درد نکند حالا خیالم راحت شد با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی. وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
🛑در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
🛑دوازدهم آذر ماه ۱۳۵۷ بود صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم، مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش، دمق یک محضر خانه بیشتر نداشت. صاحب محضر خانه پیرمرد خوش رویی بود شناسنامه من و صمد را گرفت کمی سر به سر صمد گذاشت و گفت: برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل ننینداز، ما به این شوخی خندیدیم، اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند اول ناراحت شدیم و بعد برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطوری به این زودی برگشته ایم برایشان توضیح دادیم، موتورها را گذاشتیم خانه سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم پدر صمد گفت: بهتر است اول برویم عکس بگیریم. همدان، میدان بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود توی این میدان پر از باغچه و سبزه و گل بود وسط میدان حوض بزرگ و پر آبی قرار داشت وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه سوار بر اسب ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت پدر صمد گفت: بهتر است همین جا عکس بگیریم بعد رفت و با عکاس صحبت کرد عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بودیم، بنشینیم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: اینجا را نگاه کن من نشستم صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم کمی بعد عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.
#ادامه_دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :یازدهم
🛑کمی توی همدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: حاج آقا یعنی من این شکلی ام ؟ پدرم اخم کرد و گفت: آقا چرا این طور عکس گرفتی دختر من که این شکلی نیست عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من هیچ عیبی ندارد.
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
🛑صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر، شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید بعد گفت: خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام ﷲ مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... بقیه جمله عاقد را نشنیدم دلم شور می زد به پدرم نگاه کردم لبخندی روی لب هایش نشسته بود سرش را چند بار به علامت تایید تکان داد، گفتم: با اجازه پدرم، بله. محضر دار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم، من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم حال دیگری داشتم حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
🛑ظهر بود و موقع ناهار به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم صمد طوری که کسی متوجه نشود اشاره کرد بروم پیش او بنشینم خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: چیزی کم و کسر ندارید عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: چرا، بیا بنشین تو را کم داریم. دیزی ها را که آوردند مانده بدوم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم از طرفی هم خیلی گرسنه بودم چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم غذا را تا آخر خوردم آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم آهسته به پدرم گفتم:
حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم، رفتم کنار پنجره نشستم پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم همه منتظرمان بودند خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند تا من را دیدند، به طرفم دویدند تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
🛑با رفتن صمد تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند تا شب چشمم به در بود منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم از پدرم خجالت می کشیدم منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده است. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود کمی بعد، پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم از توی حیاط صدایم می کرد: قدم بیا! آقا صمد آمده .
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :دوازدهم
🛑نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود ساکش هم دستش بود برای اولین بار زودتر از او سلام دادم خنده اش گرفت، گفت: خوبی؟! خوب نبودم دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود گفت: من دارم می روم پایگاه، مرخصی هایم تمام شده فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند، دویدم توی باغچه زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش نشستم و گریه کردم.
🛑 فردای آن روز مراسم ویژه قبل از عروسی یک پس از دیگری شروع شد مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهاز بران. پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب ، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدر شوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند آن اتاق شد اتاق من و صمد.
🛑شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان سراغم آمد به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود من را سوار ماشینش کرد زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم اما زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت، برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: الان کف ماشین پایین می آید.
🛑خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت، شیرین جان که متوجه نشده من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد از پدرم خبری نبود، هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظات آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم، نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید شروع کرد به گریه کردن، بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه هم گریه می کرد. وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند، در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد (ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
🛑صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد هر لحظه منتظرم بودم نبات یا انار روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد، عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
🛑دو روز اول من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت صمد را صدا می زد و می گفت: غذا پشت در است ما کشیک می دادیم وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست سینی را بر می داشتیم و غذا می خوردیم. رسم بود شب دوم خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم، لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
#ادامه_دارد....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :سیزدهم
🛑داشتم بال در می آوردم، دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سرپایم بند نبودم، پدرم را که دیدم ، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشگنم. خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم احساس دیگری داشتم حس می کردم تازه به دنیا آمده ام، کمی پیش پدرم می نشستم دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدرم و مادرم خیلی سخت بود تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: شیرین جان مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم اول خدا، بعد تو و حاج آقا.
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریز ریز قدم بر می داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود دور از چشم دیگران گریه می کردم. صمد چیزی نمی گفت مواظبم بود توی چاله و چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
🛑فردا آن روز صمد رفت، باید می رفت. سرباز بود با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد مادر صمد باردار بود، من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
🛑آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: من می روم خانه شهلا تو شام درست کن در این دو هفته همه کاری انجام داده بود به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود رفتم آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تند تند تلمبه بزنم تا خاموش نشود، عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم توی آب ریختم از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. خواهر صمد، کبری ، به دادم رسید خدا خدا می کردم برنج خوب از آب در بیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید کبری گفت: حالا وقتش است بیا برنج را برداریم دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لا به لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن، کبری صدایم کرد با ترس و لرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفر نشسته بود دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودن و می خوردند و می گفتند : به به چقدر خوشمزه است.
🛑فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم می شنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف می کرد می گفت: نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت، دست پختش حرف ندارد هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر. اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم.
#ادامه_دارد.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :چهاردهم
🛑دو ماه از ازدواج ما گذشته بود، مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود تازه از کارهای خانه راحت شده بودم، می خواستم کمی استراحت کنم کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: قدم ! بدو ... بدو... حال مامان بد است، به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادر شوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم، نمی دانستم چه کار کنم گفتم: یک نفر را بفرستید پی قابله. یادم آمد سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد، با خواهر شوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادر شوهرم وقت دردش کمتر می شد ، سفارش هایی می کرد مثلا لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهر شوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد دلم نمی آمد مادر شوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم کمی بعد صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوازدی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادر شوهرم نشسته بودند از خوشحالی بلند شدند قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهر شوهرم گفت: قدم آب جوش، این لگن را پر کن
خواهر شوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: قدم بیا برادر شوهرت را ببین، خیلی ناز است. لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادر شوهرم هنوز از درد به خود می پییچد. زن ها بلند بلند حرف می زدند، قابله یک دفعه با تشر گفت: چه خبره؟! ساکت بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم یکی از بچه ها به دنیا نمی آید دو قلو هستند، دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بدوم گفت: بدو ... بدو ماشین خبر کن باید ببریمش شهر، از دست من کاری بر نمی آید. دویدم توی حیاط، پدر شوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد بریده بریده گفتم: بچه ها دو قلو هستند یکی شان به دنیا نمی آید آن یکی آمد، باید ببریمش شهر ماشین ماشین خبر کنید. پدر شوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: یا امام حسین و دوید توی کوچه
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادر شوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین، مادر شوهرم از درد تقریبا از حال رفته بود. برادرم گفت: می بریمش رزن.
🛑عده ای از زن ها هم با مادر شوهرم رفتند. من ماندم و خواهر شوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم، نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم می ترسیدم بچه را بغل کنم، گفتم: نه بغل تو باشد من آب قند درست می کنم.
#ادامه_دارد.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :شانزدهم
🛑زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست و شوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
🛑 چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم با خودم می گفتم: عیب ندارد در عوض این بهترین عیدی است که دارم شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور سات عید لذت می بریم.
🛑صمد آمده بود و دنبال کار می گشت کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادر شوهرم در اتاق ما را زد بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت شهلا، کمی کار دارد می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست وپا گیرند مواظبشان باشید. موقع رفتن رو به من کرد و گفت: قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است آن را جارو کن و دوده اش را بگیر. صمد لباس پوشیده بود که برود کمی به فکر فرو رفت و گفت: تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم صمد گفت: نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی، کتش را در آورد و گفت: من بچه ها را نگه می دارم تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم. با خودم فکرکردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
🛑پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم، لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی، تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تا زده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم. صدای گریه دو قلوها در آمد اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد. قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دو قلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود شیر داد و من هم به آن یکی بچه، بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند، از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد حتما خیس کرده بودند مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود، دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد، می گفت: می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم. بچه ها را ترو خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم مشغول شدم، گرد و خاک اتاق را برداشته بود با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :هفدهم
🛑فکر کردم اتاق را که جارو کردم، تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد. قدم قدم بیا ببین این بچه ها چه می خواهند، جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند جایشان هم خشک بود پس این همه داد و هوار برای چه بود؟ ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن، نگران کارهای مانده بودم صمد هم دیرش شده بود اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت. بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند اما تا آن ها را آرام بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشته و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند اما مگر می خوابیدند.
🛑صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: از همان روز دلم را لرزاندی، از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی. صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هرکاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم مانده بودیم چه کار کنیم تا می گذاشتیمشان زمین ، گریه شان در می آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند، جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند. ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها بر نمی آمد از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد به هر زحمتی بود فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند، به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستند سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم در آمده بود یا شیر درست می کردم یا جای بچه ها را عوض می کردم یا مشغول خواباندنشان بودم تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادر شوهرم برگشت، اما نه خانه ای جارو کرده بودم نه حیاطی شسته بودم نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشورم از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادر شوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادر شوهرم دیگر چیزی نگفت، بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.
🛑فردا صبح دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد مجبور شد به رزن برود وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران. چند روز بعد برگشت و گفت: کار خوبی پیدا کرده ام باید از همین روزها کارم را شروع کنم آمده ام به تو خبر بدهم حیف شد نمی توانم عید پیشیت بمانم چاره ای نیست، خیلی ناراحت شدم اعتراض کردم : من برای عید امسال نقشه کشیده بودم نمی خواهد بروی، صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: چاره ای ندارم تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم باید خودم کار کنم، باید نان خودمان را بخوریم.
#ادامه_دارد....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :هجدهم
🛑صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم، هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
🛑فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت ریخته بود روی زمین های قایش. یک روز مشغول کار خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد داداش صمد آمد. نفهمیدم چه کار می کنم پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود می خندید و به طرفم می دوید دو تا ساک بزرگ هم دستش بود، وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم چشمان صمد آب افتاده بود، من هم گریه ام گرفت یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم جلوی اتاقمان که رسیدیم. صمد یکی از ساک ها را داد دستم، گفت: این را برای تو آوردم ببرش اتاق خودمان. اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کارمشغول بود.
🛑کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد. همه چیز آورده بود از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود اصرار می کرد و می گفت: قدم تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم. خجالت می کشیدم هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم : بعدا، خواهر شوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت. وقتی به اتاق خودمان رفتیم صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم واقعا سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که در ساک به سختی بسته می شد. گفتم: چه خبر است مگر مکه رفته ای؟ گفت قابل تو را ندارد می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی، خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست این ها که قابل شما را ندارد. گفتم: چرا خیلی زیاد است. خندید و ادامه داد: روز اولی که به تهران رفتم با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هرکدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید. همه چیزهایی که برایم خریده بود قشنگ بود. نمی توانستم بگویم مثلا این یکی از آن بهتر است. گفتم: همه شان قشنگ است دستت درد نکند. اصرار کرد. گفت: نه... جان قدم بگو بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید. دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های لواری تو خانه ای که برایم خریده بود چیز دیگری بود. گفتم: این ها از همه قشنگ ترند از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت. بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
#ادامه_دارد....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :نوزدهم
🛑از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد برپا شده بود، شروع شد فامیل که خبر دار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهر شوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها. صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیر وقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا تعریف می کردیم، می گفتیم و می خندیدیم بعد هم که بر می گشتیم خانه خودمان؛ صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی بینم دلم برایت تنگ می شود این چند روزی که پیشت هستم باید قَدرت را بدانم بعدا که بروم دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم چرا زیاد با تو حرف نزدم.
🛑این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید آخر هفته صمد رفت عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم یاد او می افتادم همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته تنهای تنها شده ام دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی.. حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی ... آی...شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟! آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
🛑صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم زود رنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند دلم می خواست بروم خانه پدرم اما سراغ دو قلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم، مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم، دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد، ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد. انگار صبح شده بود به هول از خواب پریدم طبق عادت گوشه پرده را کنار زدم هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم نان پخته شده و در تنور گذاشته شده بود چرا خواب مانده بودم، چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالاجواب مادر شوهرم را چه بدهم هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم به طرف خانه پدرم، با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود مرا که دید پرسید: چی شده کی اذیتت کرده؟ کسی حرفی زده طوری شده چرا گریه می کنی؟! نمی توانستم حرفی بزنم فقط یک ریز گریه می کردم انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود هیچ کس نمی دانست دردم چیست. روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
🛑یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم اما وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد، بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد اولش احساس بدی داشتم، حس می کردم الان دعوایم کند یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام اما او مثل همیشه بود می خندید و مدام احوالم را می پرسید.
#ادامه_دارد....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :بیستم
🛑از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.
کمی بعد پدر و مادرم آمدند با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: قدم بلند شو برویم. گفتم: امشب اینجا بمانی؟ لب گزید و گفت: نه برویم. چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دو تایی از خانه آمدیم بیرون، تو راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد.
🛑روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود همه می دانستند یک هفته ای بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم و شوخ و شنگ می دیدند با تعجب نگاهمان می کردند هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد، خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم ایستاد و آهسته گفت: قدم جان شتر دیدی ندیدی، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده خیلی عادی رفتار کن مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن، من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند باشد؟! نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم، آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادر شوهر و پدر شوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد با شادی بازش کرد و گفت: بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام، گفتم: باز هم به زحمت افتاده ای،، خندید و گفت: باز هم که تعارف می کنی خانم جان قابل شما را ندارد.
🛑دو سه روزی که بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم، می گفت: تو فقط بنشین و برایم تعریف کن دلم برایت تنگ شده است. هر روز و هرشب جایی مهمان بودیم، اغلب برای خواب می آمدیم خانه. کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف در آمدند که: خوش به حالت قدم، چقدر صمد دوستت دارد. دلم غنج می رفت از این حرف ها اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
🛑عصر روزی که می خواست برود مرا کشاند گوشه ای و گفت: قدم جان من دارم می روم اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان اگر فکر می کنی اینجا به تو سخت می گذرد برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلا مشخص نیست شاید یکی دو سال تهران بمانم آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم، من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت برو با پدرم و مادرم حرف زده ام آنها هم حرفی ندارند همه چیز مانده به تصمیم تو، کمی فکر کردم و گفتم: دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم اینجا احساس دلتنگی می کنم خیلی سخت می گذرد. بدون اینکه اخم به ابرو بیاورد گفت: پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن با خودم بروی بهتر است.
🛑ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم. صمد مرا به آن ها سپرد خداحافظی کرد و رفت با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روز به روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد انگار او هم همین طور شده بود چون سر یک هفته دوباره پیدایش می شد. می گفت: قدم تو با من چه کرده ای پنج شنبه صبح که می شود دیگر دل توی دلم نیست فکر می کنم اگر تو را نبینم می میرم.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :بیست ویکم
🛑همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدر زنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد. صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق، شب که شد لباس پوشید و گفت: من می روم تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم از پدرت خجالت می کشم.
🛑همان روز تازه فهمیدم حامله ام چیزی به صمد نگفتم، فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد زنش چند سال پیش فوت کرده بود گفتم: عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن، می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم. عمو از خدا خواسته اش شد با روی باز قبول کرد به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من، کلیدش را داد و رفت خانه مادر شوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
🛑چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت چند روزی که پیشم بود نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید چهارصد و پنجاه تومان هر دو مان خیلی خوشحال بودیم. صمد گفت: تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود دیگر کار نمی گیرم، می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.
🛑اول تابستان صمد آمد با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش تیمور، هم آمد کمکمان. تابستان گرمی بود اتفاقا ماه رمضان هم بود با این حال هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم. یک روز با خدیجه رفتیم حمام از حمام که برگشتیم حالم بد شد گرما زده شده بودم و از گشنگی داشتم هلاک می شدم هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت فایده ای نداشت بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری حالم بد بود اما زیر بار نمی رفتم. گفت: الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان. صمد داشت روی ساختمان کار می گرد. گفتم: نه... او هم طفلک روزه است ولش کن الان حالم خوب می شود. کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی. قبول نکردم گفتم: می خوابم حالم خوب می شود. خدیجه که نگرانم شده بود گفت: میل خودت است، اصلا به من چه فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم. این را که گفت توی دلم خالی شد اما باز قبول نکردم، ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم بچه ام بی دین و ایمان می شود. وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند گفتم: به صمد نگو هول می کند. باشد می خورم اما به یک شرط. خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود گفت: چه شرطی؟! گفتم: تو هم باید روزه ات را بخوری خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد چشم هایش از تعجب گرد شده بود، گفت: توحالت خراب است من چرا باید روزه ام را بخورم؟! گفتم: من کاری ندارم یا با هم روزه مان را می شکنیم یا من هم چیزی نمی خورم.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :بیست و دوم
🛑خدیجه اول این پا و آن پاکرد، داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: نه... اول تو بخور. خدیجه کفری شده بود جیغ زد سرم. گفت: این چه بساطی است بابا، تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!
گریه ام گرفته بود. گفتم: خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور به خاطر من. خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: خیالت راحت شد حالا می خوری؟ دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم بعد لقمه های بعدی. وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد به خدیجه نگاه کردم او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد گفتم: الان اگر کسی ما را ببیند می فهمد روزه مان را خورده ایم. اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من، اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان بعد با چادر پاکش کردیم فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.
🛑آخر تابستان ساخت خانه تمام شد خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت همین، دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه. خواهرها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم انگار قصر ساخته بودیم به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم قشنگ تر، دل باز تر و با صفاتر بود.
🛑وسایل را که چیدیم خانه شد مثل ماه از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود سر یک هفته برگشت. خوشحال بود کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد می پرسیدم: چی شده؟ چه کار می کنی؟ کمی بلندش کن من هم بشنوم اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش در آورد و گفت: این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده. بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: مردم توی تهران این طور شعار می دهند دستش را مشت کرد و فریاد زد: مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. بعد نشست کنارم عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: این را برای تو آوردم تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود. عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
🛑روزها پشت سر هم می آمد و می رفت، خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند وقتی بر می گشتند خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود اصلا شده یک پایه ثابت همه راهپیمایی ها.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯