☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_چهل و پنج)💦💥
#حمید_و_همت
⬅️کار حسابی سخت شده بود آخرین عملیات خیبر بود دشمن با کمک گارد ریاست جمهوری آمده بود که کار را در محور طلائیه یک سره کند عملیات خیبر به مرحله حساسی رسید.
⬅️ روز هفدهم اسفند بود و چهارده روز از نبرد نا برابر ما می گذشت همه درگیر کار در سنگر فرماندهی لشکر ۴۱ ثارﷲ بودیم یک باره همه نگاه ها به سمت ورودی سنگر چرخید همه با تعجب نگاه می کردند سکوت عجیبی در جمع ما ایجاد شد حاج همت بود در ورودی سنگر ایستاده بود خسته به نظر می رسید اما فرصتی برای استراحت نداشت خاک و اشک روی گونه هایش به هم آمیخته بود.
تعجب کردیم الان باید بچه های لشکر ۲۷ را در محور مجاور ما فرماندهی کند حاج همت اینجا چه می کند همان طور که ایستاده بود رو کرد به حاج قاسم سلیمانی و گفت حاجی یه گروهان نیرو می خوام ...
تا چند روز پیش حاج همت یک لشکر نیرو را هدایت می کرد اما حالا ان قدر تنها شده بود که...
حاج قاسم نگاهی به اطرافش کرد به سید حمید اشاره کرد و گفت همراه حاجی برود به مقر یکی از گردان های لشکر ثارﷲ که توی جزیره مجنون هستند هر چند تا نیرو که می خواهد به حاج همت بده، آن روز مقر فرماندهی لشکر ثارﷲ در سمت راست جاده وسط جزیره جنوبی نزدیک کارخانه نمک و نزدیک خط بود. حاج قاسم هم آنجا بود و خط را فرماندهی می کرد آتش دشمن هم دیوانه وار روی سر ما می ریخت حاج همت خداحافظی کرد و رفت به طرف موتورش سید حمید هم با پای برهنه دنبالش راه افتاد تا به موتور برسد آن ها می خواستند بروند سمت چپ جزیره مجنون که حاج همت و بچه هایش انجا بودند. قرار شد من هم همراه حاج همت و سید حمید بروم تا خط را ببینم و تحویل بگیرم و شب هم شناسایی داشته باشیم.
⬅️حاج همت و سید از حاج قاسم خداحافظی کردند قبل از اینکه سوار موتور شوند من به سید گفتم بگذار من ترک موتور حاج همت بنشینم. سید گفت پس برو من گفتم تو با موتور من بیا لبخند زد و قبول کرد البته حالا می فهمم که لبخندش معنای خاصی داشت من رفتم سوار موتور حاج همت شدم آماده رفتن بودیم که حاج قاسم من را صدا زد و گفت کارت دارم از موتور آمدم پایین و رفتم طرف حاج قاسم، او حرفش را زد برگشتم دیدم که سید حمید باز رفته نشسته ترک موتور حاج همت آتش آنقدر زیاد و فرصت کم بود که معطلی معنا نداشت پیش خودم گفتم که حتما سید فکر کرده کارم زیاد طول می کشه و رفته سوار شده که بروند سر قرارشان به من اشاره کرد و گفت تو با موتور خودت بیا بعد اگر شد بیا سوار موتور حاجی
نمی دانم انگار از چیزی خبر داشت که می خواست دل مرا به دست آورد و دلگیر نباشم راه افتادیم آن ها جلو و من پشت سرشان.
⬅️فاصله ما یکی دو متری بیشتر نبود سنگر ما پایین جاده بود برای رفتن روی جاده باید از سمت سنگر می رفتیم و روی جاده و این کار باعث می شد سرعت موتور کم شود عراقی ها روی آن منطقه دید داشتند یک تانک را مستقر کرده بودند و هر وقت که ماشین یا موتوری پایین و بالا می شد و نور آفتاب به شیشه هایشان می خورد متوجه می شدند و گلوله ای شلیک می کردند ما موتورها را با گل استتار کرده بودیم با این حال باز هم ما را می دیدند چون فاصله نزدیک بود اما طبق معمول گلوله ای شلیک نشد نمی دانم چرا در آن لحظات یک حسی به من می گفت الان به سمت ما گلوله ای شلیک می شود درست نزدیک جاده بودیم که حاج همت را صدا زدم و گفتم حاجی این جا را پر گاز برو انگار حرف کفرآمیزی زده بودم زیرا هنوز بعد از این همه جنگیدن و دیدن خیلی چیزها نفهمیده ام که هر گلوله ای که شلیک می شود با هدف خاصی است که خداوند مقرر کرده هر گلوله اگر قسمت کسی باشد هیچ کس نمی تواند جلوی آن را بگیرد انگار روی هر گلوله اسم شهیدش را نوشته بودند فاصله ما کمی زیاد شد که...
#ادامه_دارد........
🔼
♦️
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_چهل و شش)💦💥
#پرواز
⬅️فاصله ما کمی زیاد شد یکباره دودی غلیظ بین من و موتور حاج همت قرار گرفت بالاخره گلوله ای که فکرش را می کردم شلیک شد صدای گلوله و انفجار آن باعث شد تا چند لحظه گیچ و مبهوت بمانم موج انفجار مرا به آن طرف پرت کرد نفهمیدم چه اتفاقی افتاده بعد از لحظاتی مثل آدم های گیچ حرکت کردم و به اطراف خیره شدم به سمت جاده رفتم از میان دود و باروت بیرون آمدم و به رفتن خودم ادامه دادم انگار یادم رفته بود که چه اتفاقی افتاده و با چه کسانی همراه بودم یه دفعه متوجه موتوری شدم که سمت چپ جاده افتاده بود دو نفر در کنار موتور روی زمین افتاده بودند پیش خودم گفتم این ها کی شهید شدند من از صبح تا حالا چند بار رفته ام و آمده ام اما آن ها را ندیدم به آرامی به طرف آن ها رفتم.
⬅️اولین نفر را از روی زمین برداشتم، دیدم همه بدن سالم است فقط صورت ندارد انگار موج انفجار همه صورتش را برده اصلا شناخته نمی شد در یک لحظه همه چیز یادم آمد حرکتمان از پیش حاج قاسم، حرف زدنم با سید، حرکتمان به سمت اینجا و بعد انفجار...
این صحنه ها مانند فیلم از جلوی چشمانم رژه می رفت عرق سردی به پیشانی ام نشست دویدم و رفتم سراغ نفر دوم او هم به رو افتاده بود نمی توانستم باور کنم که او سید حمید است چون همیشه از لباس ساده اش می شد شناختش بر اثر شلیک گلوله مستقیم تانک، حاج همت که نفر جلوی موتور بود سر و دستش رفته بود و سید حمید میر افضلی هم صورت و پهلویش... السلام علیک یا فاطمه الزهرا علیها السلام.
⬅️آن روز سوم ماه جمادی الثانی و روز شهادت حضرت صدیقه طاهره علیها السلام بود چه تقارنی سید حمید که اینقدر عاشق مادرش بود و مژده شهادت را از ایشان گرفته بود، حالا در چنین روزی چشم راست سید حمید هم ترکش خورده بود، چشم چپش در زخم فرو رفته بود، انگشترش بر دست راست بود یک پولیور قهوه ای ساده مثل همیشه بر تن داشت. همان جا نشستم لحظاتی بعد چند نفر آمدند وقتی به نوع شهادت این دو شهید فکر کردم یاد چهره هایشان افتادم هر دوی آنها چند نقطه مشترک داشتند هر دو عاشق حضرت زهرا علیها السلام هر دو معلم و اینکه چشم های زیبایی داشتند که خداوند آن ها را گرفته بود. شنیده ام که خدا هر کسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را می گیرد و چه چیزی بهتر ار چشم های آن ها
#ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_چهل و هفت)💦💥
#خجالت_از_شهدا
⬅️مدام می آمد پیش من و درد دل می کرد بار آخر که آمد با صدای بغض کرده گفت من دارم خجالت می کشم از خودم من با چند نفر از بچه ها قرار گذاشتیم که هیچ وقت از هم جدا نشویم ولی آن ها رفتند و فقط من جا مانده ام چطور می توانم جواب گوی آن ها باشم، دل داری اش دادم و حرف تو حرف آوردم تا فراموش کند اما نشد می گفت به مردم که می رسم احساس سنگینی می کنم احساس می کنم همه به من خیره نگاه می کنند فکر می کنم همه می دانند من به دوست هایم پشت کرده ام خیانت هم کرده ام من لیاقت ندارم که نرفته ام گفتم این چه حرفی است که می زنی.
⬅️ یادم افتاد بار آخري که او را ديدم در مغازه حاج آقا باقری بود می خواست برای جبهه باتری بخرد آنجا دیدم مثل همیشه نیست این پا و آن پا می کرد انگار حرفی داشت که خجالت می کشید بگوید گفتم اگر کاری داری بگو گفت آن روزها بچه بودم ممکن است در مدرسه بچه گی کرده باشم آمده ام به جده ام زهرا علیها السلام قسمت بدهم که حلالم کنی گفتم نگو سید جان این حرف ها چیه می زنی من کی باشم که حلالت کنم گفت نه وﷲ آمده ام اینجا تا حلالم کنی بعد آمد دستم را گرفت که ببوسد نگذاشتم گفتم چی کار می کنی مرد، من کی ام که ببخشمت برو به راهی که باید بروی ان شاءﷲ پیروز برگردی سالم برگردی سربلند برگردی بعد پیشانی اش را بوسیدم. گریه اش گرفت گفتم سید جان دلم می خواهد باز ببینمت گفت اگر هم برنگشتم باز هستم همین جا پیش شما پیش همه نمی دانم شاید منظورش این آیه شریف قرآن بود که می فرماید شهدا زنده اند آن روز بعد از چهل و هفت سال درس دادن جلوی سید احساس کمبود کردم آن روز چند بار رفت و برگشت و خواهش کرد که حلالش کنم من هم مدام می بوسیدمش و راهی اش می کردم اما نمی دانستم که به زودی باید در تشیع جنازه اش شرکت کنم.
⬅️ایستاده بودم کنار یک ماشین، منتظر یکی از دوستانم بودم یک ماشین آمد بی مقدمه اعلام کرد گردان ۴۵۲ تخریب شده اول نفهمیدم چی گفت بیشتر به فکر آمدن دوستم بودم بعد احساس کردم دلم خیلی گرفته طبیعی بود ناراحتی ام می توانست برای نیامدن دوستم باشد. ولی دیدم در درونم از خودم ناراحتم با خودم گفتم گردان ۴۵۲ یعنی چی یک باره دلم فرو ریخت گفتم نکنه سید طوری شده لبم را گاز گرفتم و گفتم خدا نکند اما دلم بد جوری شور می زد ماشین دوباره آمد و رد شد این بار جرئت کرده و سوال کردم او هم نام سید حمید را گفت یک چیز توی گلویم باد کرد زدم به پیشانی خودم و گفتم خاک بر سرم جا ماندم راه می رفتم و حرف می زدم می گفتم سید جان تو را به جدت قسم شفاعتم کن، اصلا حواسم به اطراف نبود از خودم بی خود شده بودم همین طور راه می رفتم و با خودم حرف می زدم.
⬅️تو خیبر وقتی عملیات یک کم سخت شد به گردان ما ابلاغ کردند باید برویم تو خط جدید الاحداث، خط جدید وسط دشت بود توی یک سری سنگر تانک قرار بود آنجا باشیم تا خط تأمین شود فرمانده ما شهید رضا عباس زاده بود هی می رفتم از او می پرسیدم چرا سید حمید نیامد قبلا مرتب می آمد به ما سر می زد از هر کس می پرسیدم جواب نمی داد می دانستند من و حمید چقدر با هم دوستیم و چرا نگرانش هستم بهانه می آوردند و می گفتند حتما رفته جایی هر چه گشتم پیدایش نکردم مدتی بعد آمدم رفسنجان روز بعد چند نفر از بچه ها آمدند در خانه و گفتند می آیی یه سر به آقا حمید بزنیم با خوشحالی گفتم آمده شهر پس تا حالا تو شهر بوده و نیامده به من سر بزند مگه دستم بهش نرسد یک باره چشمانم گرد شد و به صورت دوستانم خیره شد زبانم بند آمد سکوتشان عذابم می داد گفتم نکنه نکنه زخمی شده جواب ندادند سرهایشان پایین بود حتی به من نگاه نکردند محکم زدم به پیشانی ام همه زدند زیر گریه با هم به دیدار مزار سید حمید رفتیم.
#ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_چهل و هشت)💦💥
#خبر_به_خانواده
⬅️۲۲ اسفند ماه بود که خبر شهادت سید حمید در رفسنجان پخش شد.
مادر سید می گفت وقتی خبر شهادت حمیدم را آوردند خیلی دلم شکست می خواستند کاری کنند که من پیکر او را نبینم اما رفتم بالای سرش و گفتم ننه علیک سلام، انگار که به آروزی خودت رسیدی خوش به سعادتت، مثل مادرهای دیگر گریه نکردم به پسرم گفتم ننه برو به سلامت سلام مرا به جدت برسان.
⬅️مادر طوری در کنار شهید صحبت کرد که همه ما به گریه افتادیم یادم هست خبر شهادت او را نزدیک به عید به ما دادند همه توی خانه عمو سید احمد جمع شده بودند وصیت نامه اش را شوهر عمه ام محمود آقا طاهری با صدای بلند خواند همه مردم های های گریستند از همان لحظه روح متعالی او در همه شهر بلکه در همه ایران انبساط و انتشار یافت همه دور و نزدیک آشنا و بیگانه خویشان و دوستان به کشف تازه ای از روح او نائل آمده اند و او را بهتر شناختند حتی کسانی که او را ندیده بودند یا بعد از شهادت او به دنیا آمده بودند هر پنج شنبه که به گلزار شهدا می رویم زائران مزار او بر سنگ قبر شمع روشن می کنند و دعا می خوانند و او را آشناتر از همه خویشاوندانشان می دانند. زیرا احساس خویشی ارواح ربطی به نسبت های خونی ندارد هر روز که می گذرد تعداد خویشان او رو به گسترش می گذارد. بر مزارش حالا کسی به تو مجال نمی دهد که از سر فرصت بنشینی و یک دل سیر با او سخن بگویی وقت او پر است از بس زائران شیفته و تشنه سخن گفتن با او هستند.
⬅️وقتی می خواستم خبر شهادت حمید را به پدر بگوییم نمی دانستم که چگونه ایشان را آماده شنیدن این مسئله بکنیم خلاصه به پدرش گفتیم که انگار برای آقا سید حمید اتفاقی افتاده پدر هم در جواب با کمال آرامش گفت خدا او را رحمت کند می دانستم که او شهید می شود با جده ام همنشین شده است امیدوارم که خداوند او را از ما قبول کند. وقتی حمید شهید شد مادرهای دیگر شهدا آمدند و گفتند حمید فرزند آن ها بوده و آن ها هم داغدارند فهمیدم چون می رفته به آن ها می رسیده آن ها خودشان را مادر او می دانستند بعد از مراسم های خودمان تا چند ماه می رفتیم در مراسم هایی که مردم برای حمید می گرفتند شرکت می کردیم عوض این که آن ها بیایند ما را تسلی بدهند ما می رفتیم به آنها تسلی می دادیم می گفتیم خدا صبرتان دهد خدا رحمت کند، محمد باقری خوابی دید محله قطب آباد سبزپوش شده وقتی صبح آمد خوابش را تعریف کرد هر کسی تعبیری داشت هیچ کس فکرش را نمی کرد که آن شال سبز نشان سید بودن است کسی فکر نمی کرد که سید شهید شده باشد من که برای تشییع جنازه اش نبودم ولی بچه هایی که رفته بودند آمدند و گفتند مردم عزادار نبودند همه قطب آباد و رفسنجان عزادار بود آن قدر پرچم زده بودند که تا حالا تو عمرمان چنین چیزی ندیده بودیم.
⬅️خواب محمد این طور تعبیر شد خدا هر دو شان را رحمت کند برادرش می گفت ما صبح زود آمدیم سر کار توی پمپ بنزین همکارها گفتند شما غیر از حمید برادر دیگری هم دارید؟ می گفتند صبح رادیو اعلام کرده چند تا شهید آورده اند گفتم خب، گفتند راست و دروغش گردن خودش ولی می گفت اسم یکی شان سید غلامرضا میر افضلی است رنگ از چهره ام پرید باور نکردم سریع رفتم پیگیر شدم دیدم راست می گویند هر چند که همه مان انتظارش را داشتیم اما دلم شکست با اینکه در هر عملیات انتظار شهید شدنش را داشتیم اما حیفمان می آمد این آدمی که این قدر کاری و مخلص است زود از دستمان برود.
⬅️ آدمی که هر وقت مرخصی می آمد با ده نفر بر می گشت همیشه می گفت دعا کنید شهید شوم شب آخر که میخواست برود آمد خانه ما روز اول رفتنش و روز آخر جبهه رفتنش آمده بود خانه ما برای خداحافظی، گفت حلالم کن چی داشتم که بگم گفتم باشه حمید جان.
#ادامه_دارد........
🔼
♦️
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_چهل و نه)💦💥
#تشییع
⬅️حاج احمد سر و کله اش پیدا شد با یک پیکان آمد دو سه نفر همراهش بودند تا ما را دید سلام و علیک کرد و گفت از حمید عکس ندارید؟ فکر می کرد ما هنوز خبر نداریم گفتم عکس که داشته بچه ها برده اند که بزرگش کنند، حال خودش هم خوب نبود زخمی بود سرگذاشت روی شانه ام گریه کرد و گفت خدا صبرتان بدهد جنازه اش را که اوردند رفقا زنگ زدند به آیت الله هاشمیان که فلانی شهید شده می خواهند تشییع کنند تا شما نباشید هیج کس به جنازه دست نمی زند یادم هست آن روز فقط حمید را تشییع کردند آقای هاشمیان آمد نماز خواند. ایشان گفت حمید وصیت کرد من بر جنازه اش نماز بخوانم حمید را بردیم کنار رضا دفن کردیم جنازه اش هم دیدیم آدم صحنه را مستقیم ببیند خیلی ناراحت می شود دل و جرئت می خواست که آدم ببیند برادرش پاره تنش نه چشم دارد نه دست نه پهلو...
⬅️وقتی پیکر شهدا را آوردند تا فلکه بیشتر تشییع نمی شد اما تابوت سید حمید هم به خاطر سید بودنش هم به خاطر خوبی هایی که داشت و رشادت های بی شمارش تا گلزار شهدا بدرقه شد ما هیچ چیز از کارهایی که در جبهه کرده بود نمی دانستیم حتی نمی دانستیم چه کاره است هر وقت که می رفت جبهه با کاروان بسیجی ها نمی رفت تنهایی می رفت نمی خواست کسی از کارش سر در بیاورد که آنجا چه کار می کند البته این را الان فهمیدم الان نبودنش بین ما عجیب حس می شود.
⬅️سید حمید هنگام شهادت بیست و هفت سال داشت پیکر او ده روز بعد از شهادت در میان بهت و بغض یاران و هم سنگران و دوستان هم رزم و با حضور مردم رفسنجان با شکوه هر چه فراوان تشیع و طبق وصیت خودش در مزار پاک برادر شهیدش به خاک سپرده شد.
#ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_پنجاه)💦💥
#بوی_عطر
⬅️سید حمید را در کنار برادرش دفن کردیم. حدود دو سال بعد از شهادت او حسن باقری شهید شد وصیت کرده بود که پایین پای سید حمید دفن شود من و یک حاجی دو تایی داوطلب شدیم که قبر حسین را پایین پای سید حمید بکنیم گفتم حالا دیگر قبر کن نمی خواهد ثوابش هم به ما برسد وقتی قبر را کندیم و رسیدیم به لحد شروع کردیم به پایین پای سید حمید، یک لحظه دیوار قبر سید حمید فرو ریخت آنجا سوراخ شد و قبر سید حمید بعد از مدتها مشخص شد یک باره دیدم بوی عطر عجیب و بسیار خوش در فضای قبر پیچید من دیگر نفهمیدم چی شد آن حاجی گفت این بوی عطر از کجا آمد گفتم از اینجا از قبر سید حمید او هم با تعجب نگاه کرد و متوجه شد که بله درست است به آن حاجی گفتم شما برو بیرون قبر، بعد دست کردم توی آن سوراخ که ببینم بدن آن سید اولاد پیغمبر چگونه است من بدنش را لمس کردم باور کنید حس کردم انگار همین یک ساعت پیش او را دفن کرده اند به این تازگی بود.
⬅️موقعی که خبر شهادت ایشان را اعلام کردند خیلی متاثر شدم حالت عجیبی به من دست داد با خودم نجوا می کردم و می گفتم شما که شهید شدید و نزد خدا قرب و مقام دارید از خدا بخواهید که ما هم به شما بپیوندیم بعدها در عالم رویا آقا سید حمید را دیدم عملیات بود و ما هم پشت سرشان حرکت می کردیم سید رو به من کرد و گفت: شل نیا تندتر حرکت کن گفتم من دارم پشت سر شما می آیم سید گفت نه شل می آیی تندتر بیا بعد به سنگری رسیدیم و من رو به رویش ایستادم ناگهان ایشان به سوی آسمان رفت اکنون که به گذشته فکر می کنم می بینم که ما واقعا نسبت به ایشان شل رفتیم رفتن او چگونه بود و رفتن ما چطور.
⬅️ما در عملیاتی که شرکت می کردیم احسای مسئولیت نمی کردیم ولی او همواره احساس مسئولیت می کرد و همیشه در عملیات ها بود. ولی حالا او رفته و ما افسوس می خوریم که چرا آن موقعیت استثنایی را از دست داده ایم و نتوانسته ایم خوب از آن بهره ببریم.
#ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_پنجاه و یک)💦💥
#وصیت_نامه
بسم ﷲ الرحمن الرحیم
بسم رب الشهداء و الصدیقین
⬅️حمد و ثنای خدا را که در این برهه از زمان ، زمانی به تاریکی همه ی شب ها، نوری را از تبار پاک رسول ﷲ” صلی ﷲ علیه و آله ” برای هدایت ما قرار داد. درود فراوان به امام بزرگوارمان.
سلام بی کران به روان پاک گلگون کفنان صراط خون و شهادت و همه ی عاشقان راه سرور شهیدان حسین ” علیه السلام”
« الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجة عندالله و اولئک هم الفائزون». گرچه فلسفه ی قربانی شدن و ریختن خون در جهاد با خصم خدا ، اگر مورد قبول و رضای درگاه ایزد منّان واقع شود، گویای همه ی مفاهیم عمیق این حرکت و فعل می باشد؛ ولی ای خدای من ! ای معبود و معشوق من ! ای همه ی مقصود من ! ای همه ی وجودم ! و ای کسی که همه چیزم از آنِ توست! تو شاهد بودی ، تو ای سرزمین گرم خوزستان، تو این تاریخ، شاهد بودی ، شما ای سرور من! ای آقا و مولای من ! شما شاهد بودید که چگونه ما بر عهد و پیمانی که با نائب برحق خودتان ، از روزی که بر خط و صراطی که در پیش گرفته؛ که همانا ادامه ی راه جدّ بزرگوارتان حسین ” علیه السلام ” است، شناخت پیدا کردیم و آگاهی یافتیم ، تا آخرین قطره ی خون خود برای نثار راه مبارکش ایستادیم.
⬅️زمانی که ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین ” علیه السلام ” را از حلقوم پاکش تکرار کرد، چگونه باهمه ی مشقات و سختی ها و رنج ها لبیک گفتیم. ما پذیرفتیم ، زیرا ما زاده ی رنجیم ؛ رنجی به سنگینی همه ی تاریخ، به اندازه ی همه ی تاریخ بعد از قیام مولایمان حسین ” علیه السلام”. و مسئولیّتی را که گذشتگان از پذیرفتن آن اِبا کردند و سرباز زدند و برای عدم پذیرش آن، عذرها آوردند، ما با قلب کوچک خود و با دنیائی از امید به فراخی دنیای امیدواران، این ندا را جواب دادیم ؛ زیرا عاشقِ این گونه جنگیم و آماده ی بیست سال جنگ …
زیرا دریافتیم او ما را برای هدفی عالی دعوت کرده و مقصدی والا، مقصدی به اندازه ی حیات واقعی دادن به انسان ها و تغییر نظام ارزش ها، یعنی نظام تغییر ارزش های این قرن ظلمانی به نظام نور توحیدی .
خلاصه ؛ ساختن زمینه ای عالی برای آن قیام مبارک …
ای بقیة الله !
ما با همین انگیزه حرکت کردیم و با خون خدا با خدا عهد بسته ایم که در همه ی احوال و شرایط، یاری اش دهیم . و حال ،شما ای سرور و آقا و مولای من ! به حرمت آن لحظه ها و ثانیه های مقدّسی که مخلصان در جبهه ها ، شما را به صورت عینی مشاهده می کنند، قَسَمتان می دهیم که ما را شفاعت کنید.
ما را به درگاه ایزد رحمان که لحظه ای روا مَدارد بر ما،آن ننگی را که تاریخ از کوفیان یاد می کند که حتی وحشت داریم از تصور آن و تکرار تجربه ی تلخ آن ها … و خدا ، روا ندارد به امت ما این گونه زیستن را … پس ؛ شما ای مولای من! یاری مان دهید بر ثبوت قدم در پیروی خالصانه از نائب برحق خود.
و بدانید ای آقای من ، تا توجه و عشق و دوستی و عنایات شما حاکم بر انگیزه و عمل و احوال ما باشد، نه آمریکا می تواند غلطی بکند با راه اندازی جنگ خارجی اش، و نه شریح قاضی می تواند سستی ایجاد کند در ایمان و یقین ما با فتوای شرعی اش.
#ادامه_دارد......
🔼
♦️
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_پنجاه و دو)💦💥
⬅️اکنون روی سخنم با شماست ای امت بیدار و خصوصا ای جوانان و ای پاک دلان!
تقویت کنید دوستی اهل بیت ” علیه السلام ” را در قلب تان و مزّین کنید قلب خود را با نور قرآن و تفکر نمائید در آیات نجات بخشش و مطالعه کنید این بزرگ ترین منبع فضائل اخلاقی و والاترین رحمت الهی را ؛ تا تسخیر ناپذیر شود جهان بینی و افکارتان از اندیشه ی غیر ﷲ !
در رابطه با هر پدیده و جریان درونی و خارجی که قرار می گیریم ، قبل از اینکه نظر و رأی خود را مطرح کنیم، ببینیم که ملاک آن از دیدگاه خالق خود و صاحب هستی که در قرآن و در کلام امام جلیل القدرمان این میزان ها به وضوح بیان شده و می شوند ،کدامند؟
زیرا ؛ به آرمان کسانی که صادقانه جنگیدند و غریبانه شهید شدند، بتوانیم بیشتر و بهتر جامه ی عمل بپوشانیم که پیروی واقعی از خط امام، چیزی جز این روش نیست .
⬅️مطلب دیگر ؛ در رابطه با روحانیت متعهد است که یکی از ارکان اصلی انقلاب مان را شکل می دهد، یعنی هادیان خط اصلی فکری انقلاب که بنا بر تجربه ی تاریخ، از صالح ترین اقشار برای جهت دادن حرکت مان ( یعنی )، تعیین خط مشی جامعه برای رسیدن به زندگی واقعی توحیدی محسوب می شوند.
به قول امام : علما و روحانیون، امانت دار الهی هستند و قرآن، این امانت بزرگ الهی به دست آن ها سپرده شده است .
پس شما ای امت هوشیار مکتب سرخ تشیّع! کاملا واقف هستید به این امر که زمزمه ی جدائی روحانیت از انقلاب، یا از منبع جهل سرچشمه می گیرد و یا انگیزه های شوم شیطانی دارد که به هرحال به شکست انقلاب به صورت مستقیم یا به انحراف آن منتهی می شود. چنان که با نگرشی کوتاه به نهضت های گذشته ی خودمان می توان به این خطر پی برد. ضمنأ ناگفته نماند که این وظیفه و تکلیف ، دو طرفه است . چنانچه روحانیون هم خودشان را از مردم جدا کنند، باز نتیجه یکی است . زیرا امام در جائی می فرمایند: درد اینجاست اگر مردم از شما روحانیون ، عملی که خلاف انتظار است مشاهده کنند، از دین منحرف می شوند و از روحانیت بر می گردند، نه از فرد. ای کاش از فرد برمی گشتند و به یک فرد بدبین می شدند .پس ای متعهدین و ای مسلمین! رمز پیروزی ما در وحدت کلمه و کلمه ی توحید است
و حال سخنی با پدر، مادر، برادران و خواهر گرامی ام !دیگر فکر نکنم لزومی باشد به توضیح بیشتر درباره ی روشی که به آن عمل کرده ام بپردازم. گرچه من قابلیت نداشتم، ولی راهی است مشخص و وظیفه ای است معلوم و رضا و رغبت شما هم مشوّق و چراغ راهی بود بر این امر الهی و ان شاءﷲ مورد قبول حضرت حق واقع می شود به برکت دعاهای امام . توصیه ی من به شما در این گونه مصائب و مسائل مشابه این است که صبر و استقامت و دفاع همه جانبه از کیان اسلام و انقلاب بر مبنای معیارها و میزان های الهی را در سرلوحه ی زندگی خود قرار دهید و الحمدﷲ تاکنون داده اید و من مفتخرم به این گونه زیستن شما، و اما مادرم! به جد بزرگوارم و یگانگی خدا ( قسم ) اگر خدا این اجازه را داده بود و شرک نبود تو را سجده می کردم، آفرین و درود جدّه ات فاطمه علیها السلام بر تو و استقامت تو و بینش عالی تو از کتاب خدا و دین محمد صلی ﷲ علیه و آله و پیروی خالصانه از خمینی روح ﷲ. زیرا امتحانی در خور ستایش از خود نشان دادی، مخصوصا در رابطه با شهادت برادرم رضا، در آن هنگامه ی ترس و وحشت و دنیائی از ابهامات ؛ که رفتار زینب گونه چیزی جز این نیست. و باز هم مادر، صبر کن؛«و لربک فاصبر و لربک فاصبر و لربک فاصبر»
خداوند رحمان در همین رابطه می فرماید:«و لنبلونکم بشی من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرین… الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انا لله و انا الیه راجعون اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئک هم المهتدون».
⬅️دیگر خواهشم از شما این است که اگر جنازه ام به رفسنجان رسید، نزدیک قبر برادرم، رضا دفنم کنید و اگر امکان شرعی هست، بدون غسل و کفن . خواسته ی دیگرم این است که مراسم دفنم، حتی الامکان به دور از جنجال باشد که غریبانه به دل خاک سپرده شوم؛ زیرا از روح برادرانی که حسین گونه و مظلوم وار جنگیدند و غریبانه شهید شدند و مراسم بعضی از آنها را در اینجا انجام داده ایم ،خجالت می کشم . این مسئله را می خواهم که عمقی بگیرید و عمل کنید ان شاءﷲ، در ضمن اگر امکان دسترسی به آقای هاشمیان بود، ایشان بر جنازه ام نماز گذارد.
ضمنأ مخارج غسل و کفن و مجالسم را صرف امور جنگ کنید.
والسلام من الله التوفیق
#ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :ششم
🛑هراس داشتم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق، نمی دانم چرا نیامد تو از همان جلوی در گفت: پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم. باز هم جوابی برای گفتن نداشتم، آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد ، رفتم آن یکی اتاق صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود، رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود از سلیقه اش خوشم آمد، نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط، صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه.
🛑یک روز که سرچشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
🛑 یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان، مثل تمام خانه های روستایی، در حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. دیدم یک نفر از پشت در صدا می زند:
یا ﷲ...یا ﷲ... صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیایید تو، صمد تا من را دید مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو، تا اومد من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا بروم توی اتاقی که او نشسته.
🛑صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: ببخشید مزاحم شدم خیلی زحمت دادم به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: قدم باز که گند زدی، چرا نیامدی تو؟ بیچاره ببین برایت چی آورده و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: دیوانه! این را برای تو آورده است.
🛑آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. در اتاق را از تو چفت کردیم و در چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی در داخلی چمدان و دور تا دورش را چسب کاری کرده بود با دیدن عکس من و خدیجه زدیم زیر خنده، چمدان پر از لباس و پارچه بود. لا به لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: کوفتت بشه قدم، خوش به حالت چقدر دوستت دارد.
🛑ایمان که دنبالمان آمده بود به در می کوبید با هول از جا بلند شدم و گفتم: خدیجه بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم خدیجه تعجب کرد : چرا قایم کنیم؟ خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند فکر می کند منهم به او عکس داده ام. ایمان دوباره به در کوبید و گفت: چرا در را بسته اید؟ باز کنید ببینم با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس چقدر از خودش متشکر است. ایمان چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم در چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد ایمان که شستش خبر دار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: پس کو چمدان، صمد برای قدم چی آورده بود؟ زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: به جان خودم اگر لو بدهی من می دانم و تو. خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :هفتم
🛑روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند گاهی صمد تند تند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده بود. بهار تمام شد پاییز هم آمد و رفت زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم اما همین که از راه میرسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم اما توجه پیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
🛑چند روزی بیشتر به عید نمانده بود مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت از محبتش هیچ کس سیر نمی شد به همین خاطر، همه صدایش می کردند: شیرین جان. آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دم غروب دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند، بچه ها آمدند و گفتند: آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند آن ها دست زدند و گفتند: قدم یا ﷲ بقچه را بگیر. هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: شما بروید بگیرید. یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: زود باش چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم با خودم گفتم: الان نشانت می دهم خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم طناب را شل کرد آن قدر که تا بالای سرم رسید به یک چشم برهم زدن برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد که بازی را باخته بود طناب را شل تر کرد مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
🛑صمد بازهم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: قدم جان بگو آقا صمد طناب را بکشد.
رفتم روی کرسی اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: قدم! زود باش. صدایش کن. به ناچار صدا زدم: آقا ... آقا... آقا... خودم لرزش صدایم را می شنیدم از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود جوابی نشنیدم ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا...آقا صمد!» قلبم تالاپ تلوپ میکرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم با تعجب داشت نگاهم می کرد تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد اشاره کردم به بقچه خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : هشتم
🛑دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق ها که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
🛑فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: قدم جان برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده است.
چادرم را سر کردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم، سر کوچه صمد را دیدم یک سبد روی دوشش بود تا من را دید انگار دنیا را به او داده باشند خندید و ایستاد و سبد را روی زمین گذاشت و گفت: سلام برای اولین بار جواب سلامش را دادم اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم تمام تنم می لرزید مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود پیغام را به او دادم و گفتم: به خواهرها و زن داداش ها هم بگو، بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم، بین راه دایی ایم را دیدم اشاره کردم نگه دارد بنده خدا ایستاد و گفت: چی شده قدم؟ چرا رنگت پریده؟ گفتم چیزی نیست عجله دارم می خواهم بروم خانه. دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: پس بیا برسانمت از خدا خواسته ام شد و سوار شدم از پیچ کوچه که گذشتیم از توی آینه بغل ماشین صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی ها بین دو خانواده شروع شده بود.
🛑 چند ماه بعد پدرم گوسفندی خرید نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد صبح زود سوار مینی بوس شدیم، که پدرم کرایه کرده بود گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر بالای کوه بود، ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا میرفت. راننده گفت: ماشین نمی کشد بهتر است چند نفر پیاده شوند من و خواهرها و زن برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم آه از نهاد صمد در آمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم، گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار آبگوشتی بار گذاشتند.
🛑نزدیک امامزاده باغ کوچکی بود که وقف شده بود چند نفری رفتیم توی باغ با دیدن البالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: آخ جون آلبالو. صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: این ها را بده به قدم، او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
🛑بعد از آن صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: مرخصی هایش تمام شده است، گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد سری هم به خانه ما می زد اما برادرش ستار خیلی تند تند به سراغ ما می آمد هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک جفت گوشواره طلا برایم آورد خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده است. یک بار هم یک ساعت مچی آورد پدرم وقتی ساعت را دید گفت: دستش درد نکند مواظبش باش ساعت گران قیمتی است اصل ژاپن است کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد.
#ادامه_دارد.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : نهم
🛑شب ها بزرگترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد زن برادرهای دیگرم هم بودند برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی، موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: قدم برو رختخواب ها را بیاور، رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود چراغ نداشت اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن می کرد وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم حس کردم یک نفر توی اتاق است، می خواستم همان جا سکته کنم از بس که ترسیده بودم با خود فکر کردم: حتما خیالاتی شده ام، چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم قلبم می خواست بایستد، گفتم: کیه؟ اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم، منم؛ نترس دیگر، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود می خواستم دوباره در بروم که با عصبانیت گفت: باز می خواهی فرار کنی گفتم بنشین.
🛑اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم گفتم: تو را به خدا برو، خوب نیست الان آبرویم می رود. می خواستم گریه کنم گفت: مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود من که سر خود نیامدم، زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده، آمده ام با هم حرف بزنیم ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم من شده ام جن و تو بسم ﷲ، اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم. خیلی ترسیده بودم، گفتم الان برادرهایم می آیند خیلی محکم جواب داد: اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟! از خجالت داشتم می مُردم آخر این چه سئوالی بود توی دلم خدا را شکر می کردم توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش جواب ندادم، دوباره پرسید: قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟ اینکه نشد هر وقت مرا می بینی، فرار کنی بگو ببینم کس دگیری را دوست داری؟ وای... نه... نه به خدا این چه حرفیه من کسی را دوست ندارم خنده اش گرفت، گفت: ببین قدم جان من تو را خیلی دوست دارم اما تو هم باید من را دوست داشته باشی عشق و علاقه باید دو طرفه باشه من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی اگر دوستم نداری بگو باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام می کنم. همان طور سرپا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم صمد رو به رویم بود توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: من هیچ کسی را دوست ندارم. فقط فقط از شما خجالت می کشم. نفسی کشید و گفت: دوستم داری یا نه؟ جواب ندادم، گفت: می دانم دختر نجیبی هستی من این نجابت و حیایت را دوست دارم اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم اگر قسمت شود می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم دوستم داری یا نه؟
جواب ندادم: گفت جان حاج آقایت جوابم را بده، دوستم داری؟ آهسته جواب دادم: بله
#ادامه_دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯