eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
109 دنبال‌کننده
785 عکس
290 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_سی و سوم)💦💥 ⬅️وقتی سید حمید را آوردند چشم هایش خیلی کم سو شده بود چند شب هم درست نخوابیده بود. زود اتاق را گرم کردم و نشستم به صحبت کردن یک وقت متوجه شدم حمید کنار چراغ همان طور نشسته خوابش برد با همان لباس و پالتو. یک پتو آوردم و انداختم رویش جوری که بیدار نشود، مادرم غذای پرگوشتی پخته بود تا حمید جان بگیرد دلم نیامد بیدارش کنم خودم هم کنارش خوابیدم نیمه های شب حدود ساعت یک بیدار شدم دیدم صدایی می آید حمید می خواست برود بیرون اما نمی توانست می خورد به در و دیوار دستش را گرفتم و بردمش دستشویی تا وضو بگیرد. پا و دست هایش را آب کشید و وضو گرفت من هم غذا برایش آوردم غذا را خورد به من گفت شما برو بخواب من مقداری بیدار بودم بعد خوابم برد. بعد از نیم ساعت از شدت سرما بیدار شدم زمستان بود اما دیدم حمید در اتاق نیست رفتم دم پنجره دیدم با پای برهنه ایستاده توی حیاط و نماز شب میخواند می خواستم بروم توی حیاط و از او بخواهم بیاید تو با اینکه بعدا که حالش بهتر شد نمازش را بخواند. ناگاه دیدم در قنوت نماز با حالتی عجیب گریه می کرد و الهی العفو می گفت. ⬅️حمید همین طور از خدا طلب بخشش می کرد. هر چه می توانست قنوت نماز شب را طولانی تر کرد از کاری که می خواستم بکنم پشیمان شدم نشستم پشت پنجره و نمازش را تماشا کردم به حالش غبطه می خوردم او با بدن مجروح در سرمای زمستان و در فضای باز از خدایش طلب استغفار می کرد حمید کسی بود که همه زندگی اش وقف خدا بود و می خواست جانش را تقدیم کند. ⬅️درد چشمانش را از ما پنهان می کرد دکتر شجاع یکی از پزشکان خوب چشم در کرمان بود او دارو داد و حمید در ده روزی که رفسنجان بود از آن مصرف کرد. چشمانش کم سو بود، دست می گرفت به دیوار و راه می رفت چیزی به ما نمی گفت نمی گذاشت ما بفهمیم تا صدایی می شنید دستش را از روی آن بر می داشت و نمی گذاشت بفهمیم در چه وضعیتی قرار دارد زخم هایش کمی بهتر شد می خواست دوباره برگردد جبهه اما بی بی نمی گذاشت. ⬅️هنوز چند روزی از آمدنش نگذشته بود که از منطقه تماس گرفتند خواستند برگردد و برای عملیات آماده شود. رفت و در شناسایی و عملیات شرکت کرد بعد دوباره به شهر برگشت وقتی دیدمش گفتم تو که پایت زخمی بود چطور رفتی برای عملیات خندید و گفت از اینجا که کفش هام رو پوشیدم و رفتم یادم رفت پام زخمی است تا وقتی که یک روز یادم اومد که با پای زخمی اومدم جبهه وقتی به زخم پام نگاه کردم اثری ازش ندیدم خود به خود خوب شده بود از جبهه آمده بود، وقتی دیدمش کلی خوشحال شدم و دویدم به طرفش و با همان خوشحالی و شعف بغلش کردم تا ببوسمش دست که انداختم دور کمرش با حالت درد و ناله گفت خواهر خواهر دست نزن دنده هام درد می کند گردنم درد می کند خیلی اصرار کردم که بگوید برای چی درد می کشد کجاش زخمی شده ولی فقط می خندید و می گفت درد می کنه بعدها فهمیدم زخمی شده و چند تا از دنده هایش شکسته بود حتی روی زخم ها را نبسته بود که مبادا بی بی بفهمد و ناراحت شود. ⬅️روز بعد دکتر از کتفش عکس گرفت گفت شکسته می خواستم کتفم را ببندید می روم جبهه خودش خوب می شود یک باند کشی بست و رفت جبهه بعد از مدتی خوب شد. ....... 🔼 ♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔼 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_سی و چهارم)💦💥 ⬅️در مرخصی ها بیکار نبود از عملیات که بر می گشت رفسنجان یک سلامی به مادر عرض می کرد و می رفت مسجد پیش حاج آقا هاشمیان. می خواست بچه ها را جذب کند و با خودش به جبهه ببرد. اگر دوستی آشنایی رفیقی را می دید می نشست با آن ها حرف می زد و قانعشان می کرد بیایند جبهه از آنجا برایشان حرف می زد و چیزهایی که دیده بود یا شنیده بود تعریف می کرد همه بچه ها مسجد شیفته جبهه می شدند سید حمید هم می آوردنشان جبهه. یادم هست برای عملیات والفجر ۴ یک مینی بوس نیرو پر کرد و آورد جبهه کسانی که بار اولشان بود می آمدند و در جبهه ماندگار می شدند. ⬅️آفتاب که زد درست در دید عراقی ها بودیم ما دور هم نشسته بودیم که یک خمپاره آمد خورد کنار ما و یکی از بچه ها شهید شد و بقیه هم زخمی شدیم هر طور بود به عقب برگشتیم وقتی سید حمید مرا دید که به شدت زخمی شده ام کمکم کرد و من را از منطقه به اصفهان برد. در زمانی که توی بیمارستان بودم سید مدام از من مراقبت می کرد، هنوز توی بیمارستان بودم که رو کرد به من و گفت: حواست جمع باشه که به خاطر مجروحیت مغرور نشوم و فکر نکنم تکلیفم را ادا کرده ام بعد هم یک قلم برداشت و یک خط مستقیم روی دیوار کشید خط را به یک طرف کج کرد و گفت انسان اولش که منحرف میشه نقل یک زاویه یک درجه است بعد کم کم آدم از خط اخلاص دور میشه و منحرف میشه. ⬅️ سید حمید جبهه را مانند گنجی می دید که باید از آن استفاده کرد دلش نمی آمد کسی از سر این سفره بلند شود یا کسی سر این سفره نباشد از هر فرصتی استفاده می کرد تا انسان ها را از این نعمت الهی برخوردار کند. ........ 🔼 ♦️ 🔼 ♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_سی و پنجم)💦💥 ⬅️سید حمید به عنوان یک فرمانده توی جبهه مطرح بود اما پشت جبهه هیچ کس او را نمی شناخت یک پیراهن بلند داشت که می انداخت روی شلوارش و یک چفیه هم می انداخت گردنش توی خیابان که راه می رفت هیچ کس نمی دانست او فرمانده است یا مثلا مسئول شناسایی فلان عملیات مهم بوده، حتی بچه هایی که سید را می شناختند بعضی وقت ها شک می کردند که سید بالاخره چه کاره است سید هم هیچ تلاشی نمی کرد تا کسی را از شک در بیاورد یا خود را بشناساند. ⬅️در خط کرخه مسئول خط بود قرار بود یک عده از بچه های رفسنجان بیایند آنجا، آمد به همه سفارش کرد و گفت: نگویید چه کسی مسئول خط است اگر هم پرسیدند طفره بروید نمی خواهم کسی بفهمد یا کسی فکر کند برای پست و مقام به جبهه آمده ام همین آدم کسی بود که در عملیات خیبر سر نماز اشک می ریخت و می گفت خدایا پس کی شهید می شم؟ بچه ها می گفتند: از این دعاها نکن سید ما به تو احتیاج داریم اما می گفت دیگه بسه طاقتم طاق شد نمی توانم بمانم همه دوستانم رفتند و من جا مانده ام رفتنش با این همه دعایی که می کرد زیاد هم دور از ذهن نبود. ⬅️بار دیگر سید را به عنوان فرمانده خط معرفی کردند ناراحت شد می گفت مرا به عنوان مسئول معرفی نکنید با این کار مرا محدود می کنید من نمی خواهم دست و پام بسته باشد اجازه بدهید هر جا نیاز هست بروم هیچ وقت هم به دنبال این نبود که مسئولیت بگیرد می گفت به من نیرو بدهید تا بروم جلو بگویید کار کجاست تا من بروم و انجام بدهم بارها می شد که در شناسایی همراه ما می آمد در خیلی از عملیات ها هم این طور بود می آمد و کمک می کرد کمکش هم همیشه مؤثر بود به تنهایی به اندازه یک گردان در خط اول عملیات موثر بود بارها به صورت مشاور در کنار فرماندهان گردان بود تا مسیر عملیات به خوبی پیش برود سید هیچ پرونده پرسنلی از خودش در هیچ بایگانی جنگی و نظامی به جا نگذاشت زیرا او جنگ را نه یک کار پرسنلی بلکه نوعی تازه ار زندگی جدید می پنداشت البته نیروهای اطلاعات بیشتر این گونه بودند. ⬅️او هیچ گاه خود را پایبند و گرفتار پست و عنوان و درجه و میز و مقام نکرد هر جا حس می کرد که حضورش مفید و موثر است عاشقانه و بدون هیاهو حضور می یافت و وظیفه اش را انجام می داد در آسایشگاه بودیم که سید حمید میرافضلی با قیافه ای خسته و خاک آلود وارد شد یکی از نیروهای جوان بسیجی پرسید این آقا کیست گفتم فرمانده شما برادر میرافضلی است تعجب کرد و گفت: فرمانده ماست؟ گفتم بله، سید آن قدر تلاش می کرد و زحمت می کشید که کسی احساس نمی کرد که او فرمانده باشد ساده و بی تکلف و تلاش گر خستگی ناپذیر بود یک سید داشتیم که از سید حمید عاشقانه یاد می کرد می گفت جوان ها وقتی اقا سید را می بینند و حال او را در نماز و دعا و شجاعت او را می بینند همه مثل او هوایی می شوند. سید با ان صمیمت و چهره دوست داشتنی مورد علاقه همه دوستان بود وقتی سید حمید در جبهه نبود یک احساس غربت و بی پناهی به دوستانش دست می داد. ⬅️خانواده اش می گفتند در جبهه هیچ وقت یک جا بند نمی شد تا ادرس داشته باشد و برایش نامه بنویسیم تماس تلفنی هم که هیچ اگر خودش تماس می گرفت که می گرفت وگرنه چند ماه از او بی خبر بودیم بیشتر وقت ها هم که می آمد بعد از عملیات بود تا ببیند کی مجروح شده، کی شهید شده به وضعیت خانواده شهدا رسیدگی می کرد به مجروحان سرکشی داشت و به مشکلاتشان رسیدگی می کرد در شهر هم باز در خدمت جبهه بود و برای خود هیچ اقدامی انجام نمی داد. ..... 🔼 ♦️ 🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_سی و ششم)💦💥 ⬅️به او پیشنهاد کرده بودند از سپاه بیاید بیرون می گفت پیشنهاد شغل و پست به او کرده اند، گفتند او هنوز جوان است و فرصت پیشرفت دارد بهتر است وقتش را در جبهه تلف نکند بیاید در کار اداری و دولتی مسئولیت قبول کند و دست از کارهای سخت مانند جبهه رفتن بردارد. بعضی می گفتند تو تکلیفت را عمل کرده ای بس است دیگر بیا پشت جبهه خدمت کن من خودم دیدم که با آنها چگونه برخورد کرد یا عصبانی شد یا با طرف برخورد جدی کرد، با ریاکاری سخت مخالف بود می گفتند فلان آقا که ظاهر انقلابی دارد چه حرف هایی علیه انقلاب که نزده سید حمید با قاطعیت و بدون ملاحظه موقعیت او خیلی خوب جوابش را داد. ⬅️حاج آقا هاشمیان می گفت خیلی از سئوال های مهم دینی و اعتقادی اش را از من می پرسید از نماز شب و نوافل و مسائل شرعی تا... همه را می پرسید و به آن ها عمل می کرد، می خواست رابطه اش را با خدا عمیق تر کند تا با شنیدن حرف های ناامید کننده از میدان بیرون نرود من از حرف های حمید می فهمیدم که عاشق شهادت است می گفت شهادت خیلی از من بالاتر و والاتر است. آن قدر عاشقانه از شهادت یاد می کرد که آدم را به فکر فرو می برد که این جوان چه دیده که این طور عاشق شهادت و لقاﷲ شده است ما که این مفاهیم را روی منبر برای مردم می گفتیم زیاد به این حرف ها فکر نمی کردیم همین آدم خود ساخته مرا وادار کرد که به شهادت فکر کنم نگاهم به این مفهوم تغییر کرد دیگر به شهادت عمقی تر نگاه می کردم فهمیدم شهادت یک راه میان بر و معامله پر سود با خداست. ⬅️سید یک روز برای بچه ها صحبت کرد می گفت بچه ها این لباس سبز شماست که شما را به اینجا رسانده نگذارید این سبزی تمام شود کاری کنید که این سبزی لباس بسیج همیشه بماند سبزی لباستان را با خون خودتان سرخ کنید اما نگذارید آمریکا یا هر کس دیگری روی آن مشق خیانت بکند. ....... 🔼 ♦️ 🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_سی و هفتم)💦💥 ⬅️خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود می گفت تا جنگ تمام نشود من داماد نمی شوم اگر جنگ تمام شد و من زنده ماندم چشم داماد می شوم از بس اصرارش کردم گفت باشه بی بی هر چه شما بگویی فقط می خواهم خانواده خوبی باشند و با جبهه رفتن من مشکلی نداشته باشند گفتم مردم که به چنین فردی زن نمی دهند، گفت چرا دختر زیاد است که همسر امثال من بشوند فقط باید بگردی، به همه شان بگو من چه شرطی دارم اینکه آن قدر در جبهه می مانم تا جنگ تمام بشود. با این حرف سید حمید دیگر مادر ما حرفی از دامادی به او نزد . ⬅️خیلی به سید حمید اصرار کردم که ازدواج کند قبل از عملیات خیبر بود باز هم موضوع را پیش کشیدم و به او اصرار کردم گفتم تو که سن و سالی ازت گذشته بیا آستین بالا بزن و لباس دامادی به تن کن، گفت حقیقتش می ترسم خندیدم و گفتم از چی ، گفت وقتی می بینم بعضی از بچه ها که یک روزی همسنگر ما بودند دامادی کار دستشان داد و جبهه را فراموش کردند از ازدواج بدم آمد گفتم همه که این طور نیستند گفتم خدا را قسم می دهم به مقربان درگاهش که هیچ چیز مانع آمدن من به جبهه نشود حالا این چیز می خواهد پدر و مادر باشد می خواهد زن و زندگی باشد و یا... ⬅️من آن موقع تازه ازدواج کرده بودم خندیدم و گفتم پس چطور من برگشتم جبهه گفت نگاه به خودت نکن خیلی ها هستند که پاهایشان زود سست می شود من نمی خواهم جز آن ها باشم، در دست نوشته های سید حمید به یادداشتی از او برخوردیم که در واقع همراه با وصیت نامه اش نوشته بود در آنجا حمید به سوالات و درخواست هایی که از شهید درباره ازدواج و علت ازدواج نکردنش پاسخ می دهد لازم دیدم چند جمله ای در جواب عزیزان دلبندی که این سؤال را مطرح می کردند چرا ازدواج نکرده ام به طور اختصار بپردازیم جوابی که خود مجبور به قول آن شدم، اولا قبل از هر چیز باید صادقانه اعتراف کنم که اسلام از دوران انقلاب به بعد شناختم و از اول جنگ با تحمل دردها و آلام و سختی ها و شاهد بودن بر شهادت های بهترین برادرانم توانستم اندکی بسیار اندک این قلب سیاه و مکدر خود را با نور الهی و جلوه ها و آیات ان منور کنم و در کسب شور و هیجان عشق به شهادت و ثبات قدم که استقامت در جهاد برای پیمودن راه مولایم حسین با درس گرفتن از چهره های نورانی همسنگران شهیدم مقدار کمی موفق باشم به توفیق خدا به این مسئله مهم هم کاملا موافقم که ازدواج یک تکلیف الهی است مخصوصا ما اولاد رسول ﷲ که باید در تکثیر و پرورش فرزندان شجاع و عاشق شهادت برای تداوم راه جد بزرگوارمان امام کربلا پیشتاز باشیم ولی نظر به اینکه با تجربه تلخی که از ازدواج بعضی از برادران تاکید می کنم بعضی از برادران ضعیف النفس همچون خود داشته و دارم خوف آن داشتم که با توجه به ایمان ضعیفم آن شور و هیجان حسینی مبدل به عشق ماندن و خواسته های دنیا و سستی در نيامدن به جبهه و عدم استقامت به بهانه های واهی و به اصطلاح شرعی گردد. ....... 🔼 ♦️ 🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_سی و هشتم)💦💥 (۲) ⬅️بنابراین ازدواج برای من به جز روسیاهی در پیش جدم امام حسین و دگر شهدای هم پیمانم چیزی دیگر را برایم به ارمغان نمی آورد و باید بگویم که این روش و تصمیم را توجیهی برای فرار ازدواج قرار نداده ام زیرا اگر بعد از جنگ خدای ناکرده زنده ماندم باز مجبور به زندگی شدم در اولین فرصت به تکلیف الهی می پردازم. ⬅️ای امت بیدار و خصوصا جوانان و ای پاک دلان تقویت کنید دوستی اهل بیت را در قلبتان مزین کنید قلب خود را با نور قرآن، و تفکر نمایید در آیات نجات بخش و مطالعه کنید این بزرگ ترین منبع فضایل اخلاقی را. ⬅️وقتی می امد خانه ما دلم میخواست کنارش باشم بیشتر می رفتم توی نخ کارهایش ببینم چی کار می کند نمازش جور عجیبی شده بود می رفتم کناری می ایستادم ببینم چطوری نماز می خواند قنوت هایش گریه هایش و سجده هایش خیلی دلم را می سوزاند. حسودی ام می شد که این عموی من از آن عموهایی است که زیاد ماندنی نیست به خودم می گفتم تا می توانی نگاهش کن بگذار همه خط و خال صورتش همه رفتار و کردارش یادت بماند خودم رو مجبور می کردم هر کاری از دستم بر می آید برایش انجام دهم شانس هم با من بود و معمولا لباس هایش را می آورد خانه ما تا ان ها را بشویم. ⬅️مادرش مریض بود و نمی توانست، شستن و دوخت و دوز لباس هایش با من بود گاهی سر به سرش می گذاشتم و می گفتم چرا شما همیشه لباس هایتان را می آورید اینجا چرا؟ یک لباس نو نمی خرید که هم خودتان و هم ما راحت کنید می گفت لباس می خواهم چه کار ما دیگر رفتنی هستیم با همین ها می توانم سر کنم، نه که تمیز نباشد خیلی به خودش می رسید به خصوص وقت نماز به خودش عطر می زد، موهایش را شانه می کرد، بیرون هم می رفت به مرتب و تمیز بودنش اهمیت می داد. خیلی سفارش می کرد لباس هایش را طوری بدوزیم که زیاد معلوم نشود، شاید باورتان نشود که ما یک پیراهن را بیست بار دوختیم و باز پاره شد بعد از شهادتش چند دست لباس برای ما ماند همان هایی که همیشه خودم آن ها را می شستم و از این شستن لذت می بردم و افتخار می کنم که لا اقل من هم در جنگ مؤثر بوده ام. ⬅️وقتی از جبهه می آمد بچه های فامیل لباس هایش را می شستند و جاهای پاره ان را می دوختند و روفو می کردند می گفتند این که دیگه جایی برای وصله نداره چه جوری دوباره آن را وصله کنیم می گفت نمی دانم این باید دوخته شود، یادم می آید یک ژاکت داشت که روی سینه اش سوراخ شده بود گفتم بافندگی بلد نیستم نمی توانم گفت بدهید به یک نفر که این کاره است رفت نخ کاموای هم رنگش را خرید مجبورمان کرد ژاکت را دوخت و دوز کنیم دست قضا هنگام شهادت همین ژاکت تنش بود. ...... 🔼 ♦️ 🔼 ♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_سی و نهم)💦💥 ⬅️شناسایی های منطقه هور کامل شد دشمن هنوز نتوانسته بود محل عملیات بعدی ما را مشخص کند سید حمید به مرخصی آمد، در بهمن ماه ۱۳۶۲ همدیگر را بیشتر در مسجد النبی رفسنجان می دیدیم همه تلاشش را کرد که بچه ها را جمع کند ببرد جبهه تا اینکه برای عملیات خیبر یک عده را جمع کرد و با یک اتوبوس از جلوی دفتر امام جمعه حرکت کردند به طرف جبهه اسم گروه را هم گذاشته بودیم گروه رحمت در طی مسیر هر بار سوار ماشین می شدم حالم بد می شد هوای داخل اتوبوس مرا می گرفت و حالم را به هم می زد سید می گفت ماشین را نگه دارند می آمد دست مرا می گرفت و از ماشین می برد پایین تا آبی به صورتم بزنم وقتی مطمئن می شد حالم سر جا آمده برم می گرداند داخل اتوبوس چشم از من بر نمی داشت. ⬅️ سید حمید فقط با من این طور نبود با همه بچه هایی که همه چیز را گذاشته بودند و آمده بودند جبهه همین رفتار را داشت بچه ها هم دوستش داشتند وقتی یک غریبه وارد جمع ما می شد می برد و پیش خودش می نشاند طوری با او رفتار می کرد که انگار سال ها با هم آشنا هستند وقتی از سید می پرسیدیم اشناست؟ می گفت نه مگر باید آشنا باشد؟ ⬅️ورد زبانش بود این بچه ها پاک هستند باید همین جور هم پاک بمانند وظیفه من و امثال من این است که اگر کاری از دستمان بر می آید برایشان انجام دهیم، وقتی به منطقه رسیدیم همگی به لشکر ثارﷲ رفتیم، سید حمید به واحد اطلاعات قرار گاه کربلا رفت چند بعد خبر حمله پخش شد رزمندگان اسلام با یک حمله غافلگیر کننده جزایر مجنون را تصرف کردند، عملیات خیبر با رمز یا رسول ﷲ در محور هورالهویزه به شمال بصره به صورت گسترده در اسفند ۱۳۶۲ به فرماندهی مشترک سپاه و ارتش آغاز شد این عملیات در ساعت ها و روزهای اولیه به خوبی پیش رفت و به اهداف خود دست یافت.‌ ⬅️این عملیات اولین حمله استراتژیک تهاجمی نیروهای ما در جنگ به شمار می آمد اما برای ادامه کار شدیدا به پشتیبانی هوایی نیازمند بودیم اما نبود قطعات یدکی هواپیماهای ساخت آمریکا مشکل عمده ای برای ما ایجاد کرد و پشتیبانی هوایی را مختل کرد نیروی هوایی تنها می توانست در حدود صد ماموریت عملیاتی انجام دهد این کار دست نیروهای عراقی را در استفاده از بالگرد و هواپیما باز می گذاشت. ....... 🔼 ♦️ 🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_چهلم)💦💥 ⬅️با این حال رزمندگان ما توانستند نیروهای عراقی را از جزیره مجنون بیرون کنند که فاجعه بزرگی برای عراق محسوب می شود به طوری که فرمانده ارتش آمریکا گفته بود: در حقیقت عملیات خیبر بزرگ ترین و خطرناک ترین و مشکل ترین عملیات رزمی نظامی جهان تلقی می شود، این حمله بطلانی بر این فرضیه است که رزمندگان ایرانی یک مشت بی دست و پای آموزش ندیده هستند. ⬅️این عملیات منجر به تشکیل هسته اولیه نیروی دریایی سپاه پاسداران در آب های هور برای تصرف جزایر مجنون شد. این عملیات در زمره عملیات های مهم با دستاوردها و تجارب جدید در ابعاد گوناگون فرماندهی و مدیریت نظامی، عملیات دفاعی، غافل گیری، طراحی مانور، تاکتیک های نوین، انعطاف پذیری در رزم بود. ⬅️قرار گاه نصرت در طی این مدت همه تلاش خود را نمود و طرح دفاعی ویژه ای برای حفظ جزایر اجرا کرد جاده سید الشهدا و قایق های حامل موشک انداز و صدها طرح دیگر در این قرار گاه طراحی و اجرا شد. با شروع عملیات خیبر و در پی حضور لشکر 41 ثارﷲ در جزایر مجنون سید حمید که به دلیل حضور در عملیات ها شناسایی به چند وچون منطقه به خوبی واقف بود همراه رزمندگان این لشکر در منطقه حضور یافت و نقش محوری خود در این عملیان را ایفا نمود. ⬅️یکی از کارهای عجیب و سخت سید حمید این بود که در بیشتر عملیات ها با پای برهنه شرکت می کرد، راه رفتن در روی آن زمین با خاک های رملی با پوتین هم سخت بود چه رسد با پای برهنه و بدون پوتین. ⬅️آخرین باری که سید را دیدم در گرما گرم عملیات خیبر بود. هیچ وقت یادم نمی رود آن روز رفتم در سنگری که سید حمید آنجا بود روحیه خیلی عجیبی داشت فشار کار و خستگی جنگی که طولانی شده بود حتی برای یک لحظه هم خسته اش نکرده بود به خصوص اصلا معلوم نبود تا یک دقیقه دیگر ممکن است چه اتفاقی برای همه ما رخ دهد اما یک جا بند نمی شد این آخرها دیگر به خورد و خوارک و لباس هم اهمیت نمی داد، فقط می اندیشید که چه کاری موجب رضایت خدا می شود همان را انجام می داد می گفتیم سید چرا پا برهنه می ری می گفت راحت ترم اما واقعا چیز دیگری را می دید که ما نمی دیدیم او افسوس سال های از دست رفته را می خورد همیشه خود را به خاطر آن دوران سرزنش می کرد شب ها با پاهای برهنه در بیابان پر از خار پرسه می زد زمزمه ها و فریادهای شبانه او آشناترین صدا برای نزدکانش بود اندک اندک برهنگی پا برایش عادت شد تا جایی که به سید پا برهنه شهرت یافت. ⬅️ ما در طی عملیات عادت داشتیم شلوارمان را بزنیم تو جوراب که جلوی دست و پایمان نباشد ولی حمید کفشش را می گذاشت کنار نه فقط در این عملیات بلکه در همه عملیات هایی که با سید بودم هیچ وقت کفش نپوشید و پابرهنه بود. برای من خیلی جای سئوال بود که چرا کفش نمی پوشید از سید سئوال هم کردم اما جواب درستی نداد. پیش خودم گفتم شاید نمی خواهد کسی بداند من هم کنجکاو نشدم اما وقعا سخت بود در آن هوای گرم به خصوص در عملیات بیت المقدس که منجر به آزادی خرمشهر شد راه رفتن با پوتین هم سخت بود هوا آن قدر گرم بود که از همه جا بخار بلند می شد. ....... 🔼 ♦️ 🔼 ♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_چهل و یکم)💦💥 ⬅️طاقت نیاوردم، رفتم به او گفتم چرا این کار را می کنی؟ ما که کتانی داریم، پوتین داریم، سید حرف تو حرف می آورد می خواست یادم برود چی پرسیده ام ولی باز پرسیدم شما چرا هر وقت عملیات می شود کفش ها را در می آوری؟ دوباره گفت این جوری راحت ترم باز هم اصرار من بی فایده بود. ⬅️بعد از عملیات بیت المقدس وقتی دشمن از منطقه جفیر عقب نشینی کرد سید اولین کسی بود که راحت وضو گرفت و روی آن جاده داغ نماز شکر خواند توی عملیات خیبر هم طبق معمول پا برهنه دیدمش، در والفجر مقدماتی هوا خیلی سرد بود من از سرما خوابم نمی برد پاهایم از سرما خیلی درد می کرد یک بار سید حمید با موتور آمد پیش من که احوالی از من به پرسه، پاهایش برهنه بود فکر کردم شاید کفش هایش را جایی گم کرده یا کسی برده اول چیزی نگفتم ولی طاقت نیارودم و گفتم تو پاهات یخ نمی زنه بدون کفش و پوتین؟ گفت این طوری بهتره راحت ترم با تعجب گفتم برای کی راحت تر؟ نگاه طولانی به من کرد و گفت نمی دانم بالاخره برای یکی بهتره بعد هم خندید و رفت به بعضی از بچه ها که صمیمی تر بودند گفت در حالی که خون هم رزمانم، یارانم، دوستان شهیدم برای این خاک ها ریخته چگونه با کفش بر روی این خاک راه بروم. ⬅️ این دنیا برای سید قفس بود قفسی بسیار تنگ، این را از پای برهنه اش فهمیدم به نظر من افرادی مثل خود من جهاد را سنتی یا به عبارت بهتر به صورت رفتاری درک کردیم یعنی می دیدم یک عده می روند می جنگند ما هم رفیتم جنگیدیم می دیدیم یک عده نماز می خوانند ما هم نماز خواندیم می دیدیم یک عده اهل ذکرند ما هم اهل ذکر شدیم ولی در عوض یک عده با رگ و پوست و همه وجودشان جبهه را و همه چیز را درک کردند، آن ها به همه مسائل پیرامون خود نگاه عمیق داشتند یکی از آن ها سید حمید بود سید اعتقاد داشت باید با پای برهنه جنگید از او پرسیدم چرا یا پای برهنه می گفت آقا روی این زمین ها خون شهدایمان و برادرانمان ریخته این زمین ها احترام دارد چه کسی دلش می آید با پای برهنه روی خون رفیق های خودش راه برود تو دلت می آید. ⬅️بعضی ها هم درباره سید حمید مثال بشر حافی را می زدند همان کسی که مشغول عیاشی بود و به دست امام کاظم توبه کرد او با یک کلام امام توبه کرد و تا پایان عمر با پای برهنه بود تا شاید گناهانی که در روی زمین خداوند انجام داد آمرزیده شود. ........ 🔼 ♦️ 🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_چهل و دوم)💦💥 ⬅️در عملیات خیبر قرارگاه مرکزی در منطقه جفیر مستقر بود کیلومتر ها جاده آسفالت که توسط ارتش عراق طی دوران اشغال منطقه در جفیر احداث شده بود میزان اهمیت این دشت را نمایان می کرد. ⬅️جاده جفیر به طلائیه از سه راهی نزدیک پادگان حمید که به سه راهی طلائیه مشهور است آغاز شده و پس از عبور از سه راهی جفیر و دشت کوشک به طلائیه می رسد اینجا دهی بود که اوایل جنگ توسط دشمن بازسازی شده بود تا قبل از عملیات خیبر تنها جاده آسفالت منتهی به هور بود من آن روزها در جفیر بودم عراق بدجور شیمیایی زد همه غافلگیر شدیم اصلا انتظارش را نداشتیم یک دفعه سید حمید را آنجا دیدم با مهدی جعفر بیگی آمدند هر دوی آنها شیمیایی شده بودند زیر گردن سید پر از تاول بود اما می خندید می گفت چیزی نیست خودش خوب میشه اما سید خیلی نگران سلامتی مهدی بود. حرف از خودش که می زدم می خندید و می گفت تو مگر کار زندگی نداری که دنبال من راه افتادی همان جا بود که از خونسردی سید وحشت کردم پیش خودم گفتم این سید دیگر همیشگی نیست او رفتنی است یک پیراهن چریکی داشت که آن را در خیبر به من داد چند جایش سوراخ شده بود، نشان می داد سید خیلی ترکش خورده و به روی خودش نیاورده نمی خواست کسی بفهمد او مجروح شده یا به گوش خانواده اش برسد هر چه که به خودش نمی رسید به بچه های دیگر می رسید. ⬅️روز بعد سید شهید شد و من خبر نداشتم بچه ها می آمدند و می گفتند حاضرند یک لباس کره ای نو به من بدهند و آن پیراهن سوراخ سوراخ را بگیرند نمی دانستم چه اتفاقی افتاده اما بو بردم که بی حکمت نیست که برایش نقشه می کشند راضی نشدم تا اینکه خبردار شدم سید شهید شده سعادتی بود که پیراهن دست خودم باقی ماند. چند بار تنم کردم با آن به عملیات رفتم، اما لیاقتش را نداشتم نتوانستم نگهش دارم آن را در یکی از عملیات ها جا گذاشتم هیچ وقت خودم را نبخشیدم زیرا یادگار سید را از دست دادم. ........ 🔼 ♦️ 🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_چهل و سوم)💦💥 ⬅️گاهی سر به سر سید می گذاشتیم می گفتیم سید جان یکی یکی بچه ها را شهید کردی تو معلوم است از آن بمی هایی هستی که حالا حالا شهید نمی شوی بعد نگاه عالمانه ای به چهره اش می انداختیم که نه سید تو اصلا شهید بشو نیستی، با یک چشمک همه رفقا حرف من را تأیید می کردند آن وقت بود که باید می نشستی و سرخ شدن سید را می دیدی نه از خجالت، از عصبانیت جوش می آورد صدایش عوض می شد انگار که بدترین فحش های عالم را شنیده باشد نقشه ما هم گرفته بود با صدای غمناکی می گفت دعا کنید من هم شهید بشم. ⬅️یادم هست که بعدها خیلی اخلاق سید تغییر کرد دیگر از این حرف ها عصبانی نمی شد سید شوخ تر و خندان تر شد به خصوص در ایام عملیات خیبر آن روز قرار بود هلی برن شویم به خط جزیره مجنون جنوبی باید می رفتیم انجا مستقر می شدیم سید حمید و رضا عباس زاده که خیلی با هم رفیق بودند رفتند سوار هلی کوپتر ۲۱۴ شدند ما هم سوار هلی کوپتر شنوک شدیم همین که هلی کوپتر ۲۱۴ از جایش بلند شد نقص فنی پیدا کرد و زمین خورد شکر خدا انفجار و آتشی صورت نگرفت سید حمید از تو هلی کوپتر پرید بیرون و گفت نه اینجا جایی نیست که شهید شوم حقیقتش ما باید برویم تو خط شهید شویم اینجا جای ما نیست. من با تعجب به این حرف ها گوش کردم آن روز رفتم لب جزیره با قایق رفتیم سر قرار سید حمید برای شهادت برنامه ریزی می کرد در همه عملیات می توانستی او را ببینی هر طور بود خودش را به عملیات می رساند. ⬅️یک بار توی کرخه با هم نشسته بودیم و او داشت حرف می زد که دیدم منقلب شد، گفت من هیچ ارزویی ندارم فقط دلم می خواهد یک گلوله مستقیم بیاید بخورد به قلبم و شهید شوم این طوری از شر گناهانم راحت و شهید می شوم بعد به من گفت یعنی می شود من شهید سوم. ⬅️مالک اشتر سپاه اسلام سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده محبوب لشکر ۴۱ سپاه ثارﷲ نقل می کند تو جزیزه مجنون توی یک سنگر نشسته بودیم سید حمید هم آنجا بود داشتیم گردان های لشکر را برای عملیات هدایت می کردیم یک لحظه احساس کردم سید حمید نیست رفته بود بیرون، رفتنش خیلی طول کشید با خود گفتم نکند این آتش سنگین کاری دستمان داده باشد نمی خواستم فکر دیگری بکنم ولی اخر خمپاره ها سید و غیر سید نمی شناختند ترس از زخم و ترکش و رفتن سید داشتم بلند شدم رفتم بیرون اطراف را نگاه کردم دیدم سید رفته یک سنگر آن طرف تر نشسته و دارد با یکی حرف می زند آرام نزدیک رفتم دیدم کسی نیست سرش رو به بالاست طرف آسمان داشت با خدا نجوا می کرد آرام و مهربان همراه با تواضع و گریه می گفت من دیگر کجا را باید درست کنم چه راهی هست تا به تو برسم، به من سید پابرهنه بگو باید چه کار کنم کدام راه باید بروم که تو مرا بپسندی تا لایق شهادت بشوم من دیگر تحمل دوری تو را ندارم خدایا خودت خوب می دانی که دیگر تحمل ندارم پس به من توجه کن صدایم را بشنو. ...... 🔼 ♦️ 🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_چهل و چهار)💦💥 ⬅️خیلی وقت بود از هم جدا بودیم دلم برایش تنگ شده بود توی خیبر دیدمش باز پا برهنه بود. رسیدیم به هم به او گفتم ما دیوانه ها باز خوردیم به هم؟ من در یک یگان بودم او در یک یگان دیگر او با لشکر ۴۱ ثارﷲ آمده بود و من با یگان دیگر دو تایی آمده بودیم توی مرکز پشتیبانی قرار گاه نوح، من آمده بودم قایق بگیرم و سید هم نمی دانم دنبال چی آمده بود، گفتم سید اینجا چی کار می کنی گفت: جده ام زهرا علیها السلام گفته اند بیا اینجا ،، طوری نگاهش کردم تا هر چی توی دلش می گذشت و می گذرد برایم بگوید اما نگفت، کمی مکث کردم و گفتم نمی خواهی چیزی بگویی گفت خواب دیدم مادرم زهرا علیها السلام گفته اند بیاییم اینجا بعد نگاهم کرد و گفت بگذر محمود بگذار فقط تو دل خودم باشه. بعد از شهادتش متوجه شدم منظورش از دعوت حضرت زهرا علیها السلام چه بود و چه مژده ای به او داده اند. ⬅️اولین گروهی که از روی پل خیبر رد شدند بچه های لشکر ۴۱ ثارﷲ بودند اول با ماشین رفتیم و بعد سوار قایق شدیم چون پل هنوز کامل نبود سید همراه ما بود رفتیم داخل جزیره قبل از اینکه گردان وارد عملیات شود سید خودش جلوتر رفت، او رفت تا دنبال یکی از دوست هایش بگردد شهید کاظمی که با او رفته بودند شناسایی و تیرخورده بود و شهید شده بود، کاظمی به سید حمید گفته بود همین جا خاکم کن نبرم عقب سید در ایامی که در جزیزه بودیم هر روز دوربین می انداخت گردنش و می رفت تو منطقه خیبر که جنازه کاظمی را پیدا کند و برگرداند عقب یکی دو بار هم با بچه های لشکر ۲۷ رفته بود داخل جزیزه. ⬅️در ایام عملیات خیبر توی پاسگاه بودم سید آمد پیشم انجا یک انبار داشتیم من چون پایم را در جبهه از دست داده بودم نمی توانستم بروم خط من توی پدافندی به بچه ها کمک می کردم سید که آمد خیلی خوشحال شدم گفتم سید چی شده یاد فقیر فقرا کردی گفت کار دارم بعد رفت سمت آب انبار دوش گرفت و غسل شهادت کرد بعد آمد بیرون و از من ناخن گیر خواست خندیدم و گفتم چی شده می خوای بروی عروسی که این طور شال و کلاه کردی نکنه می خوای شهید شی، سید خندید و گفت ای بابا شهید شدن مرتبه می خواد من هنوز لیاقت این حرف ها رو ندارم. آن روز خیلی با هم حرف زدیم و شوخی کردیم بعد هم خداحافظی کرد و رفت که رفت ... ....... 🔼 ♦️ 🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️