☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_چهاردهم)💦💥
#جبهه_طراح
⬅️اواسط شهریور سال ۱۳۶۰ و در جنوب رودخانه کرخه بودیم ما در منطقه ای به نام طراح مستقر شدیم فرمانده ما در این محور سید حمید افضلی بود جاده طراح از ابتدای شهر سوسنگرد آغاز می شد و به سوی منطقه طراح امتداد داشت آن روزها ما امکانات زیادی نداشتیم تفنگ و فشنگ و نارنجک خیلی کم بود یک روز دیدم که عراقی ها دارند میان جلو، آمدم به سید گفتم دشمن حمله کرده سلاحی نداریم گفت مسله ای نیست بعد مشغول کار خودش شد انگار نه انگار که دشمن در حال پیشروی است با خودم گفتم خدایا چه کنیم این فرمانده چقدر خونسرد است هی دلهره هی اضطراب روی اضطراب باز آمدم و گفتم سید دارند می رسند چه کار کنیم گفت خب برسند من همین طور نگاهش می کردم نمی دانستم چه کنم عراقی ها نزدیک نزدیک شدند با خودم گفتم این دیگر چه جور فرمانده ای است؟ دیگر دل تو دلمان نبود که چه اتفاقی خواهد افتاد البته ما تجربه مقابله با این گونه تحریکات دشمن را نداشتیم یک دفعه دیدم که سید رفت تیربارش را برداشت و با چند تا از یاران قدیمی خودش حمله کردند به سمت عراقی ها باور نمی کنید چه اتفاقی افتاد با یک حمله برق آسای سید و دوستانش عراقی ها که نزدیک شده بودند فرار کردند چقدر سلاح و مهمات هم برای ما جا گذاشتند عده ای هم از نیروهای دشمن کشته و مجروح شدند همان جا بود که همه چیز به دست آوردیم هم اسلحه هم فشنگ هم ماشین و ...
⬅️پس از عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا و ریاست جمهوری، سپاه و ارتش با همکاری یکدیگر برای اجرای چند عملیات بزرگ آماده شدند انفجار دفتر نخست وزیری و شهادت رجایی و باهنر رییس جمهور و نخست وزیر وقت در شهریور سال ۱۳۶۰ را فراموش نمیکنم آن روز موجی از شادی در جبهه دشمن راه افتاد از این سو فرماندهان جهت جلوگیری از تضعیف روحیه نیروهای رزمنده مصمم به اتخاذ هر چه سریع تر شیوه تهاجم شدند در همین راستا دو عملیات به طور همزمان در جنوب سوسنگرد و سر پل ذهاب با نام شهیدان رجایی و باهنر اجرا گردید.
⬅️سردار هاشمی از فرماندهان جبهه خوزستان و هم رزم سید حمید می گوید سید در همه عملیات هایی که با ما داشتیم شرکت می کرد و نقش بارزی داشت عملیاتی در تاریخ دهم شهریور ۱۳۶۰ به نام رجایی و باهنر آغاز شد این عملیات به منظور تکمیل اهداف عملیات شهید چمران و آزاد سازی کامل شمال کرخه به همت سپاه پاسداران، ارتش و گروه جنگ های نامنظم آغاز شد خوب به یاد دارم که در همه این عملیات ها سید حمید با پای برهنه در آن وادی مقدس حضور داشت عملیاتی که در جنوب سوسنگرد اجرا شد هر چند محدود بود اما موقعیت استراتژیک خوبی برای نیروهای ایران در این جبهه فراهم کرد.
#ادامه_دارد......
🔼
♦️
🔼
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_پانزدهم)💦💥
#اخلاص
⬅️خیلی دقت کردیم اما نتوانستیم بفهمیم که سید چطور و چه وقتی نماز شب می خواند، من ندیدم من واقعا ندیدم سید چطور نماز شب می خواند زمانی رو انتخاب می کرد که کسی متوجه نشود در صورتی که آنجا چیزی برای پنهان کردن نبود یعنی نماز شب یک چیز عادی شده بود نماز شب جوری شده بود که انگار به جماعت خوانده می شود من اگر می خواستم نماز شب بخوانم بلند می شدم وضو می گرفتم می رفتم توی مسجد می ایستادم به نماز یا توی همان چادر یا جایی که محل زندگی ام بود، اما سید این گونه نبود به دور از چشم همه نماز می خواند باید می گشتیم و محل نماز شب سید را پیدا می کردیم جایی که صدای سید ناله ها و گریه هایش را باید به یاد داشته باشیم. یک بار گشتیم و توانستیم سید را موقع نماز شب پیدا کنیم وقتی به قنوت نماز وتر رسید مدام این ذکر را می گفت «اللهم جعل وفاتی قتلا فی سبیلک» و اشک همه صورتش را می پوشاند آن قدر این دعا را تکرار می کرد که من هم به گریه افتادم آن شب را خوب یه یاد دارم داشتم گریه می کردم که یک مرتبه متوجه من شد دید دارم نگاهش می کنم و اشک می ریزم خیلی آرام نمازش را تمام کرد و بلند شد و بدون اینکه چیزی بگوید از آنجا دور شد او از کنارم رد شد و رفت من به سید نگاه می کردم و اشک می ریختم.
⬅️یاد دوران جوانی او افتادم جو حاکم قبل از انقلاب که زمینه فاصله گرفتن از دین را در جوانان فراهم کرده بود سید حمید از آنهایی بود که به قول حضرت امام راه صد ساله را یک شبه پیمودند انقلاب اسلامی انقلابی را در سید پدیدار کرد به گونه ای که به مستحبات مقید شد و از فرش به عرش رسید پیامبر اکرم فرموده اند بر شما باد به شب زنده داری مایه تقرب به خدا و دوری از گناه است من می توانم بگویم که هیچ شبی نماز سید حمید ترک نشد طوری هم میخواند که هیچ کس نفهمد یادم هست سرشب با وضو می آمد و می خوابید حدود ساعت دوازده بلند می شد و می رفت دوباره وضو می گرفت و از چادرها فاصله می گرفت نماز شبش را می خواند و می آمد کنار بچه ها معمولا بعد از نماز صبح نمی خوابید اول چند تا حدیث و آیه می خواند و در شرایطی که امکانش بود می رفت برای غسل شهادت رسمش این بود که صبح به صبح غسل شهادت کند به خصوص در پانزده روزی که در عملیات خیبر بود توی سرمای صبح می آمد کنار تانکر آب و با آب سرد غسلش را می کرد بعد موتور سوار می شد و سر ماموریت هایش می رفت آن روز مسول پل خیبر بود ساعت شش عصر خسته و کوفته و تشنه و گرسنه بر می گشت می گفت به جدم قسم حتی یک قطره آب هم نتوانسته ام بخورم از بس سرم شلوغ است.
#ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_هفدهم)💦💥
#سپاه_حمیدیه
⬅️پس از سازمان یافتن نیروهای داوطلب در غالب تیپ ها و لشکرهای رزمی سید حمید به سپاه حمیدیه که یکی از جبهه های اصلی مبارزه با ارتش بعث به شمار می رفت پیوستند، سردار علی هاشمی فرمانده سپاه حمیدیه بود در آن ایام به طور معمول نیروهای داوطلب مردمی که از شهرهای مختلف به جبهه های نبرد ميآمدند پس از آنکه در یک یا دو عملیات حضور داشتند به پشت جبهه مراجعت می کردند و جای آن ها را نیروهای تازه نفس می گرفتند اما سید حمید که با حال و هوای جبهه ها خو گرفته بود نمی توانست حتی برای چند روز از آن وادی معرفت جدا شود جنگ برای او به شکل حیاتی تازه و خانه نخست زندگی در آمده بود او ثابت و استوار در آنجا ماند و خیلی زود به یکی از چهره های شاخص و مصمم سپاه حمیدیه در آمد.
⬅️سید حمید با حضور در عملیات هایی همچون شهید چمران رجایی و باهنر ام الحسنین علیها السلام و ... شهامت و رشادت خود را علی وار و عشق خود را به شهادت حسین گونه به اثبات رساند سید حمید که روزی در رفسنجان آلوده رفقای ... شده بود حالا پس از گذشت مدتی کوتاه در منطقه فرسیه مسول محور شده بود او نیرویی به استعداد دو گردان را فرماندهی می کرد سید شب و روز نمی شناخت، گرسنگی و تشنگی سرش نمی شد کار نظامی اش را به بهترین نحو انجام می داد و بعد می رفت در خلوت خودش نماز شب می خواند، گریه می کرد، دعا می خواند، سجده می کرد و همه این ها را هم دور از چشم همه انجام می داد.
⬅️فرسیه روستایی بود از توابع منطقه طراح از بخش حمیدیه دوست صمیمی سید در آنجا شخصی به نام قدیر عابدی بود در عملیاتی که در این روستا انجام شد قدیر مفقود شد سید خیلی ناراحت بود که نتوانسته جنازه اش را با خودش بیاورد بعد از عملیات خیلی شکسته شد قدیر را خیلی دوست داشت هیچ وقت یادم نمی ره که چقدر پکر بود و چقدر با خودش حرف می زد که چرا باید اصلا جنازه آنجا بماند؟
⬅️سید بی تابی می کرد و می گفت اگر کسی شهید شد باید حتما جنازه اش را ببرند عقب و برسانند به دست پدر و مادرش به جدم قسم این خانواده ها فقط دلشان به همین خوش است. برای قدیر خیلی زحمت کشید که پیدایش کند حتی بعد از عملیات چند تا گروه تجسس رفتند و منطقه را گشتند ولی پیکر او پیدا نشد که نشد. سید هم با آن ها می رفت تو دل عراقی ها. از آن روز به بعد خیلی دنبال جنازه شهدا بود یک روز با هم سوار موتور شدیم و رفتیم چند تا پیکر شهید را پیدا کردیم آن قدر دنبال تفحص رفت که نمی توانم بگویم چقدر شهید پیدا کرد اما بین همه ان ها دنبال قدیر می گشت او با خودش حرف می زد و می گفت قدیر کجایی پیکر قدیر هیچ وقت پیدا نشد و سید می گفت تقصیر من است.
#ادامه_دارد..........
🔼
♦️
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_هجدهم)💦💥
#دهلاویه
⬅️برای یکی از عملیات ها آماده می شدیم علی هاشمی آمد و مسولیت ها را مشخص کرد سید حمید شد مسول گردان ما در منطقه دهلاویه یادم هست که با بچه ها می رفت کانال می کند گفتم سید بچه ها که هستند چرا شما؟ گفت بله بچه ها هستند اما خسته شدند.
⬅️ در آن روزها گرما بیداد می کرد پشه ها نیش های بدی می زدند کم تر کسی در این شرایط طاقت می آورد سید فرمانده بود اما وقتی دشمن جلو می آمد جواب پاتک دشمن را می داد او آرپی چی زن خوبی بود از بس آر پی چی زده بود از گوشش خون می آمد او کسی نبود که فقط اسمش فرمانده گردان باشد با بولدوزرچی ها با بچه های شناسایی با بچه های لجستیک با بچه های تدارکات بود و به همه کمک می کرد با سردار ناصری برای شناسایی منطقه جلو می رفت علی هاشمی گفته بود خودتان جلو نرید فقط ناظر باشید ولی سید قبول نمی کرد می گفت چطور به بچه ها بگویم بروید جلو و خودم نروم برای همین جلوتر از بقیه در عملیات های سخت پیش قدم می شد.
⬅️ این پسر یک لحظه آرامش و سکون نداشت بارها دیده بودم که در حال راه رفتن غذا می خورد سه شبانه روز آرپی چی بر می داشت و می رفت دور و بر بولدوزر که در حال کار بود می خواست مراقب باشد تا دشمن ان را نزند توی این مدت حتی یک لحظه هم نخوابید بعد از چند روز وقتی دیدمش پیراهنش پاره بود بدنش پر بود از زخم های عمیق با تعجب از علت این وضعیت پرسیدم گفت شب قبل کنار خاکریز نشسته بودم که یک لحظه چشمانم بسته شد راننده بولدوزر من را ندید و رویم خاک ریخت بعد هم تیغ بولدوزر به سمت من امد و ...
با قیافه در هم و گرفته یک لبخند گوشه لبش نشاند و گفت شانس آوردم که نجات پیدا کردم عجیب بود همین طور نگاهش می کردم بعد هر چی اصرار کرد بیاید یک پیراهن نو بپوشد می گفت نه همین خوبه دست آخر همان رو شست و دوخت و دوباره پوشید.
⬅️ سید حمید از همان روزهایی که در حمیدیه بود توان خود را نشان داد او از زبده ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شد و در رکاب سردار علی هاشمی مشغول طراحی و شناسایی مناطق عملیاتی شد.
#ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_بیست و چهارم)💦💥
#خلاقیت
⬅️سید حمید فکر خلاق و طراح داشت او در زمانی که بسیاری از نیروهای زبده حتی دیپلم نداشتند تحصیلات دانشگاهی داشت او همه گونه رفیق و دوستی را تجربه کرده بود در بسیاری از امور دقیق تر و سنجیده تر از دیگران برخورد می کرد او در همان مدتی که با بچه های عرب زبان خوزستان در ارتباط بود به زبان عربی کاملا مسلط شد اما در بعد نظامی به خاطر حضور در میان فرماندهان و نیروهای اطلاعات عملیات پیشرفت های خوبی داشت او طرح های خیلی جالبی ارائه می داد خوب به یاد دارم که در عملیات والفجر ۱ برای عملیات طراحی داد و خیلی به نکات این طرح توجه کرد اما این طرح اجرا نشد ولی در عملیات های بعدی به این نتیجه رسیدیم که باید طرح سید حمید به مرحله اجرا گذاشته شود. مثلا طرحی که در سال ۱۳۶۲ ارائه داد در سال ۱۳۶۵ به اجرا در آوردیم آن موقع فهمیدیم که سید چقدر جلوتر از زمان حرکت کرده و در بعد نظامی صاحب نظر بوده.
⬅️سید وقتی تو جمع بچه ها بود نمی شد تشخیص داد که او فرمانده است یا نیروی عادی از بس روحیه بسیجی داشت مسولان وقتی به او می رسیدند ناخود آگاه به او احترام می گذاشتند همه حتی بزرگ ترها احترام او را داشتند پیش کسوت تر از همه بود به تنهایی ابهت خاص خودش را داشت درست است که در لشکر مسئولیت چندانی نداشت و بیشتر در قرار گاه کربلا بود اما همیشه نظرش را می گفت اهمیت هم نمی داد که کسی به نظر او عمل کند یا نه فقط طرح خودش را بیان می کرد ما بعدها فهمیدیم که سید حمید چه گفته و کجاها را دیده مثلا در بهار ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۱ ما شبانه عملیات کردیم و یک تعداد از بچه ها جا ماندند هم زخمی ها و هم شهدا، سید گفت به من دو سه نفربر بدهید تا بروم و همه زخمی ها و شهدا را بیاورم آن قدر از طرح خودش مطمئن بود که می گفت سالم می روم سالم هم بر می گردم حتی چند تا از عراقی ها را می کشم که بر می گردم اما موافقت نشد بعد که بررسی کردیم متوجه شدیم آن محوری که سید می گفت عراقی ها ان شب آمادگی نداشتند و رفتن سید می توانست موفقیتی صد در صد به همراه داشته باشد.
⬅️سید حمید دارای نفوذ کلام قدرت رهبری، قدرت تدبیر، قدرت بیان و قدرت تصمیم گیری در لحظات بحرانی بود. او مدبر و فرماندهی توانمند و مقتدر بود روحیه ای خستگی ناپذیر داشت تا جایی که مسئولیت اطلاعات و عملیات قرار گاه کربلا را بر عهده اش گذاشتند.
همه این ویژگی ها به سختی در یک نفر جمع می شد برای همین سید حمید یکی از فرماندهان استثنایی جنگ بود.
#ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_بیست و ششم)💦💥
#والفجر_۳
⬅️ارتش عراق پس از شکست در عملیات بیت المقدس دست به عقب نشینی سراسری از خاک ایران زد اما ارتفاعات مهم مرزی ما را در اختیار نگه داشت و به این ترتیب چند شهر مرزی همچون مهران و ... زیر دید و تیر دشمن ماند دشمن با استقرار نیروهای خود روی ارتفاعات مرزی مهران علاوه بر ایجاد تسلط بر این شهر موفق شده بود با نیروی کمتری از منطقه خودش پدافند کند حال آنکه عقب راندن دشمن از روی ارتفاعات مرزی کار را برای آن ها سخت می کرد بر همین اساس طرح تامین شهر مهران در دستور کار قرار گرفت.
⬅️طرح عملیات والفجر ۳ ارائه شد اهداف عملیات والفجر ۳ ازاد سازی شهر مهران از زیر دید دشمن ایجاد سهولت در برقراری ارتباط شهرهای دهلران به مهران و نیز ایلام به مهران و کشاندن دشمن از ارتفاعات به سمت دشت بود در این عملیات لشکر ۴۱ ثارﷲ نقش بازی داشت ما با گردان خودمان وارد کار شدیم هوا هم خیلی گرم بود یادم هست که در ورودی شهر مهران یک خانه بود یک باره دیدیم سید حمید با شال مشکی که دور گردنش بود وارد خانه شد موهایش را همیشه کوتاه می کرد آن دور حالت خیلی عارفانه ای پیدا کرده بود خنده هم از لبش دور نمی شد ما دور هم نشستیم و سید از اول شروع به صحبت کرد به ما می گفت خوشا به حالتان که دور هم هستید می گفت قدر این روزها را بدانید ممکن است دیگر چنین فرصتی پیش نیاید آن روز نصحیت هایی کرد که خیلی مفید بود، خدا می داند همه آن ساعت هایی که با سید بود اصلا جز عمرم حساب نمی شد قد بلند، ریش مشکی و آن شال سیاهش به آدم روحیه می داد به خصوص آن خنده نمکی و زیبایش که همیشه روی لبانش می درخشید.
⬅️آن روز روز خیلی خوبی برای من بود چندین سال از آن روز گذشت. منتهی من هیچ وقت آن لحظه را در مهران در آن اتاق کوچک خالی ای ذهنم پاک نمی کنم آزاد سازی ارتفاعات کله قندی و قسمتی از ارتفاعات قلاویزان که دشمن را از تسلط بر شهر مهران محروم کرد و عقبه دشمن را به این زیر دید نیروهای ما در می آورد از نتایج این عملیات بود ارتفاعات قلاویز مرز ایران و عراق را مشخص می سازد.
#ادامه_دارد..........
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔼
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_بیست و هفتم)💦💥
#محاصره
⬅️آن قدر ساده می آمد توی عملیات که هیچ کس او را نمی شناخت کم تر کسی فکر می کرد که او فرمانده باشد و در مسایل نظامی صاحب نظر باشد قبل از عملیات والفجر ۳ دیدمش، از ماشین پیاده شد و آمد طرف من اسلحه نداشت گفتم بی اسلحه می خواهی بیایی سید؟ گفت من اسلحه نمی خواهم تو عملیات برام پیدا میشه در این عملیات سه محور داشتیم ما محور سمت چپ بودیم در نیمه شب زمان حرکت نیروها آقا سید حمید جلوی همه می رفت. قبل از اینکه به عراقی ها برسیم به گشتی هایشان برخوردیم سید حمید عربی بلد بود جلوتر رفت و با آن ها عربی حرف زد آنها فکر کردند ما عراقی هستیم اما جمعیت زیاد ما کار دستمان داد فهمیدند ما ایرانی هستیم و یک رگبار بستند طرف ما و فرار کردند سید حمید به بچه ها گفت فوری سیم تلفن سنگر کمین را قطع کنید متوجه شده بود که آن ها در سنگر کمین هستند و گفت باید ارتباطشان را با عقب قطع کرد بعد به بچه ها گفت:
بروید سنگر کمین را خاموش کنید درگیری با سنگر کمین شروع شد عراقی های داخل خط متوجه ما شدند و شروع کردند به تیراندازی حالا گلوله ها هم از طرف سنگر کمین می آمد هم از طرف خط سید حمید به بچه ها دستور داد بیایید برویم جلو یک عده نتوانستند بیایند ولی بقیه که سی نفری می شدیم رفتیم جلو آتش خیلی سنگین بود سید حمید بچه ها را برد توی یک کانال تا از آتش محفوظ باشد منطقه دشت بود و اگر هوا روشن می شد همه مان را تلف می کردند اگر هم از کانال خارج می شدیم نمی توانستم تا زمان روشن شدن هوا از تیر رس عراقی ها خارج شویم و به خط خودمان برسیم برای همین آن قدر انجا ماندیم تا صبح شد گیر کرده بودیم بین سنگر کمین و نیروهای خط اول دشمن، احتمال نجات ما خیلی کم بود سید گفت هیچ کس حق ندارد سرش را از کانال بیرون بیاورد.
⬅️عراقی ها آمده بودند نزدیک ولی نه آن قدر که به کانال برسند، می ترسیدند بیایند جلوتر نمی دانستم چه کنم در آن شرایط یک گلوله ای خمپاره آمد خورد به لبه کانال به کسی آسیب نرسید در موقعیت خطرناکی قرار داشتیم کوچک ترین اشتباه موجب از بین رفتن همه این سی نفر می شد یک باره صدایی آمد یک هلی کوپتر عراقی آمد از بالای سرمان رد شد سید با نگرانی داشت به هلی کوپتر نگاه می کرد همین طور که به اسمان نگاه می کرد می گفت : پیدایمان کردند... آرپی چی را آماده کرد که اگر هلی کوپتر خواست به سوی کانال رگبار ببندد به طرفش شلیک کند هلی کوپتر از بالای سر ما رد شد نفس در سینه ما حبس شده بود یک کانال کوچک در میان سنگرها و خاکریز اول عراقی ها طعمه های مناسبی برای هلی کوپتر به حساب می آمد اما ...
#ادامه_دارد........
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔼
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_بیست و هشتم)💦💥
#عطش
⬅️هلی کوپتر از بالای سر ما رد شد کمی دورتر هلی کوپتر آمد دور بزند که ناگهان صدای مهیبی آمد هلی کوپتر منفجر شد کار خدا بود ظاهرا بچه های خودمان از داخل خط آن را زده بودند به هر حال صدای انفجار خیلی شدید بود و بچه ها خوشحال شدند هر چند همه چسبیده بودند به کانال و سید مدام می گفت کسی سرش را از کانال بیرون نیاورد ساعتی گذشت بیشتر افرادی که برای سید احترام قائل بودند داشتند نافرمانی می کردند تشنگی خیلی فشار آورده بود کار به جایی رسید که چند نفری می خواستند برای جرعه ای آب بروند تسلیم عراقی ها شوند همه بچه ها ملتمسانه رو به سید کردند، یک نفر بلند شد برود خود را تسلیم عراقی ها کند او دوست صمیمی سید هم بود او آهسته آماده شد که از کانال بیرون برود یک باره سید جلو رفت و سیلی محکمی به گوشش زد تهدیدش کرد که اگر برود با گلوله او را می زند اما او اصرار داشت تا برود شاید جرعه ای آب نصیبش شود تشنگی فشار زیادی به او آورده بود سید سیلی دوم را محکم تر زد گفت جرات کن فقط یک کلام یک کلام دیگر بگو تا همین جا بکشمت می خواهی بروی عراقی ها آب بدهند بعد خلاصت کنند خودم خلاصت می کنم اون بنده خدا ترسید.
⬅️آن ها بهترین دوست ها و نیروهای سید بودند اما مجبور بود برای حفظ جانشان خشونت به خرج دهد ظهر که شد مختصر اب باقی مانده هم تمام شد همه تشنه و گرسنه بودند گرمای مرداد بیداد می کرد ظهر فقط یک قمقمه آب باقی مانده بود که بچه ها هر کدام زبان خود را با آن تر می کردند و به نفر بعدی.
⬅️شب قبل خیلی راه رفته بودیم و تشنگی بر ما غلبه کرده بود سید ان قدر صبر کرد تا اینکه غروب شد و هوا تاریک، سرش را به آرامی از کانال بیرون آورد رفتار عراقی ها را زیر نظر گرفت و در یک فرصت مناسب به بچه ها گفت پوتین هایتان را در آورید اسلحه ها را بگذارید زمین پشت سر من بیایید هر کاری گفت انجام دادیم از فرط تشنگی نمی توانستیم حرف بزنیم چشم هایمان سیاهی می رفت تعادل نداشتیم توی مسیر خیلی از بچه ها انرژی شان تمام شد و از گروه جا ماندند ما بیست و سه نفری می شدیم که سید ما را با خود برد اما به کجا نمی دانستیم در آن بیابان کمی راه رفتیم تا به یک چاه رسیدیم سید مدتی پیش و هنگام شناسایی آن را دیده بود چفیه ها را بستیم به همه تا یک ریسمان بلند شد یک کلاه آهنی هم بستیم به یک سرش و انداختیم توی چاه بچه ها هر کدام چند نا کلاه آهنی آب کشیدند بیرون و سیراب شدند پس از مدتی افرادی که جا مانده بودند به ما پیوستندند اما وقتی برای آن ها آب بردیم با تعجب دیدیم سیراب هستند می گفتند ما در حال جان دادن از شدت تشنگی بودیم که شنیدیم یک نفر با صدای آرام صدایمان می زند این صدا می گفت اینجا آب است این طرفی بیایید اول شک کردیم که احتمالا تله است یک نفر با احتیاط به آن سمت حرکت کرد فدایی همه شد چند دقیقه بعد به آن محل رسید او دیده بود که یک گالن بیست لیتری آب خنک آنجاست کسی هم در اطرف آن نیست او احتمال داد که شاید اب مسموم باشد تا از آن بنوشد و... به هر حال از آن آب نوشید بعد از اطمینان از اینکه آب مسموم نیست و تله ای در کار نیست بقیه را صدا زد ما هم خود را به این گونه سیراب کردیم و به سمت شما آمدیم این ماجرا خیلی برای سید و همه ما عجیب بود به هر حال آن شب سید جان سی نفر را با مدیریت خود نجات داد بعد هم به نیروهای خودی بازگشتیم.
#ادامه_دارد........
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔼
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_بیست و نهم)💦💥
#تاخدانخواهد
⬅️یک شب بچه ها از سید ایراد گرفتند که شجاعت شما بیش از حد زیاد است این اقدامات شما شاید بی دلیل جانتان را به خطر کشته شدن بیندازد و شرعا مسئول باشید می گفت من معتقدم تا خدا مرا نخواهد من روی زمین هستم و با هیچ گلوله ای شهید نمی شوم بعد نام عملیاتی را برد که حجم آتش عراقی ها در آنجا خیلی زیاد بود به طوری که هر قدمی که بر می داشت هزاران گلوله به سمتش میآمد سید می گفت در آن عملیات هیچ یکی از گلوله ها و ترکش ها به من نخورد آنجا بود که فهمیدم تا خدا نخواهد شهید نمی شوم.
⬅️سید با صحنه هایی از جنگ که شاهدش بود فهمید که گاهی فقط با یک تیر فردی شهید می شود و گاهی انبوهی از گلوله بر سر فردی که فرود می آید ولی او سالم میمـونه برای همین معروف بود که می گفت روی هر گلوله نام فرد یا افرادی که باید با آن گلوله شهید شوند نوشته شده است.
⬅️یادم هست خاطره ای این گونه نقل می کرد جوانی بود سفید رو و خوش چهره توی یکی از حمله ها برخوردم به این آقا و دیدم با یک حالت زاری به من گفت آقا من زخمی شدم و چه کنم
بلندش کردم مقابل خودم ترکش خورده بود به پیشانی اش و خون روی صورت سفیدش سرازیر بود ان قدر منظره قشنگی را به وجود آورده بود که محو تماشایش شدم آن سرخی به آن سفیدی خیلی می آمد من لذت می بردم از این منظره و او هی داد و بیداد می کرد و می گفت آقا من زخمی شده ام گفتم درست است زخمی شده ای ولی اگر می دیدی چقدر قشنگ شده ای اگر بدانی این خونی که از صورتت می آید چقدر به تو می آید یک آینه می آوردی و می دیدی و لذت می بردی گفت آقا من دارم می میرم آن وقت شما،، ابرو در هم کشیدم و گفتم یعنی چی این کارها چیه یکی زد به کمرش و گفتم اینجا جنگ است من زخمی شده ام یعنی چه؟ شده ای که شده ای زخمش را از خجالت فراموش کرد و هم پای من آمد درد می کشید ولی چیزی نمی گفت بعدها که دیدمش از او معذرت خواهی کردم و توضیح دادم که در میان عملیات جای این حرف ها نیست و باید تا آخرین توان ایستاد وجنگید من این حرف ها را زدم تا به شما روحیه بدهم.
#ادامه_دارد........
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_سی)💦💥
#خستگی
⬅️ ناهار آوردند همه آمدند نشستند سر سفره، سید هم آمد اما مثل همیشه اش نبود چشم های سنگینی داشت هی خمار می شد و خیلی ناگهانی باز می شد، سر سفره بود که پیشانی اش خورد به بشقاب غذا، آن قدر خسته بود که خودش متوجه نمی شد خوابش برده آن قدر هم کار داشت که نمی توانست به خواب فکر کند.
⬅️همیشه همین طور بود حالتش طوری بود که همیشه با عجله می آمد و می نشست طوری می نشست که انگار هر لحظه می خواست بلند شود و برود انگار کسی دنبالش بود سرسفره هم جوری می نشست که راحت نباشد مثل کسی بود که هزار کار ریز و درشت داشته و فقط آمده لبی به غذا بزند و برود بارها شده بود همین طور که راه می رفت غذایش را هم می خورد با دست و بال خاکی لقمه دهانش می گذاشت و با بچه ها حرف می زد تند و سریع. یک بار هم سوار موتور یک لحظه خوابش برده بود توی جاده طلائیه یک لحظه متوجه شده بود که سوار موتور است و خوابش برده خودش می گفت: خیلی شانس آوردم که موتورم خوابش نبرد این مسائل نزدیک عملیات که می شد بیشتر دیده می شد.
⬅️یک بار بچه ها دور سفره نشسته بودند تا صبحانه بخورند سید هم آمد کنار سفره و لقمه گرفت و گذاشت توی دهانش که پلک هایش افتاد روی هم وقتی زدم به پهلویش و صدایش کردم فکش چند بار جنبید و لقمه را فرو برد لقمه بعدی را برداشت و دوباره خوابش برد و من باز بیدارش کردم تا غذایش را بخورد همه صبحانه اش سه یا چهار لقمه بود که وقتی توی دهانش می گذاشت پلک هایش سنگین می شد و خوابش می برد سید حمید قبل از اینکه بیاید سر سفره صبحانه دو شبانه روز توی منطقه کارشناسایی کرده بود و یک لحظه هم استراحت نداشت.
⬅️من نیروی واحد اطلاعات عملیات بودم نباید به عملیات می رفتم یک بار به خودم گفتم: الان که اعزام نیرو به خط است بد نیست من هم یک سر به خط مقدم بزنم ببینم آنجا چه خبر است رفتم پشت یک وانت لندرور قاطی بقیه نیروها سوار شدم دم در دژبانی دیدم سید حمید بچه ها را کنترل می کرد که کی می رود؟ و کی نمی رود؟ از کم و کسری شان می خواست مطمئن شود ماشین را نگه داشت چشمش که به من افتاد گفت: شما بیا پایین. گفتم: چرا من هم دل دارم می خواهم با بچه ها بروم گفت: نمی شود شما کارتان این نیست باید بروی تو واحد خودت، گفتم: ولی آخر من می خواهم...
گفت: یکی به دو نکن اخوی من وظیفه ام ایجاب می کند نگران شما باشم که کارتان مهم تر از کار ماست گفتم: حالا چه می شود؟ اگر من ... گفت: من مسئول این بچه هام مسئول شما کس دیگری است بهتر است بروید و به همان اطلاعات عملیات خودتان برسید دستش را طرفم دراز کرد و گفت: یا علی
#ادامه_دارد.........
🔼
♦️
🔼
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_سی و یکم)💦💥
#زندگی_ساده
⬅️شنید من رفته ام شهرستان سر چشمه. از برادر زاده اش خبر دار شده بود آن ها هم در سرچشمه زندگی می کردند پرسیده بود معلمشان کیه و او هم اسم مرا برده بود.
⬅️یک روز خبر دادند که آقایی با اورکت پاسداری آمده بود جلوی مدرسه و با شما کار دارد از توصیفاتی که کردند حدس زدم خود سید حمید است. خیلی خوشحال شدم او هم همین طور همدیگر را به گرمی در آغوش گرفتیم خوش و بشی کردیم و بعد اصرار کردم که باید به خانه ما بیاید به سید گفتم می خواهم از جنگ برایم حرف بزنی دلم برای جبهه تنگ شده حسرت یک روز حضور در جمع بچه ها را دارم با آن اخلاص و صفایشان آمد به خانه ما برادر زاده اش را هم آورد.
⬅️ آن روز آن قدر خوشحال شدم که گفتم بهترین غذایی که ممکن است را درست کنند غذا مرغ بود تا سفره را چیدیم اخم هایش رفت تو هم با ناراحتی نگاهی به مرغ کرد و گفت داشتیم گفتم قابل شما را ندارد گفت بد کاری کردی چرا گفتی مرغ درست کنند بعد ادامه داد من برادر زاده ام را اینجا آورده ام که زندگی ساده تو را ببیند و درس بگیرد نه اینکه...
گفتم سید جان یک بار هزار بار نمی شه بعد از عمری آمده ای اینجا دوست داشتم بهترین غذایمان را با تو بخورم مگه عیبی داره خندید و گفت خودت را به اون راه نزن. خلاصه آن روز گذشت ولی حرف من این بود که سید حمید همیشه می خواست هر کاری می کند مستقیم یا غیر مستقیم یا از طرفش چیزی یاد بگیرد یا به او مطلبی را یاد بدهد .
⬅️آن روز می خواست ساده زیستن را یاد بدهد و من بهانه می آوردم بسیاری از افراد در زندگی خود با پستی و بلندی هایی رو به رو می شوند اگر در زندگی با ناکامی مواجه شوند نا امید می شوند و اگر با پیروزی مواجه شوند به خود مغرور می شوند در حالی که افرادی همچون سد حمید این گونه نبودند آن ها فقط به رضایت خدا فکر کرده و همه ناکامی ها و موفقیت هایشان را از جانب خداوند می دیدند و به آن راضی بودند. البته سید حمید جلوی ما فیلم بازی نمی کرد بلکه واقعا به دنبال تربیت خود و انسان های دیگر بود.
امروز بسیاری از انسان ها به خاطر حرف مردم از حقیقت خود فاصله گ فته و به زندگی های تجملی و اسراف کارانه رو می آورند.
#ادامه_دارد......
🔼
♦️
🔼
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_سی و دوم)💦💥
#اولین_مجروحیت
⬅️سردار محمود امینی از بچه های روستای محمد آباد از توابع رفسنجان در خصوص او می گوید: سید حمید در مرحله دوم عملیات والفجر ۴ به فرماندهی یکی از گردان های لشکر ۴۱ ثارالله انتخاب شد در همین عملیات شب دوم یا سوم عملیات ما روی تپه ای که فتح کردیم نشسته بودیم ناگهان گلوله مینی کاتیوشا درست در اطراف همان نقطه ای که ما نشسته بودیم فرود آمد ما همگی متفرق شدیم تا اگر دوباره گلوله ای آمد تلفات ندهیم بعد از مدتی یکدیگر را شناسایی کردیم دیدیم آقا سید حمید نیست برگشتیم توی سنگر دیدیم که گلوله نزدید سر سید حمید به زمین خورده و سید به شدت دچار موج گرفتگی شده و چیزی حالیش نیست صبح که شد رفتیم پیش عباس حسینی گفتیم سید دچار موج گرفتگی شده چه کنیم قرار شد او را به عقب انتقال بدهیم برانکاردی آوردیم و با یکی دیگر از بچه ها او را بردیم در یک جایی توقف کردیم تیمم کردیم و نماز صبح را خواندیم در همین حال سید احساس کرد که داریم او را به عقب می بریم گفت: بی انصاف ها مرا به عقب نبرید به جده ام زهرا علیها السلام اگر حالم خوب شود و بدانم کی بود که مرا برد عقب باهاتون برخورد می کنم. ولی چون چشم هایش باز نمی شد تهدیداتش اثری نداشت و ما هم او را به عقب برگرداندیم بعدها و زمانی که حالش خوب شد می ترسیدیم که کسی به او آمار ما را داده باشد برای همین به سراغش نمی رفتیم.
⬅️سید حمید را موج گرفته بود به من دستور دادند که برش گردانم رفسنجان گفتم چطوری نمی گذارد گفتند هر طوری هست باید برگردد سید حاضر نبود برگردد با اینکه حالش خوب نبود و چشم هایش هم خوب نمی دید نمی گذاشت ببرندش عقب گفتیم می خواهیم برویم یک جای دیگر عملیات کنیم گفت کجا گفتیم جنوب، باید برویم جنوب الان همه دارند می روند انجا راضی شد با یک ماشین از کامیاران حرکت کردیم طرف کرمانشاه و از آنجا به طرف همدان سید بین راه متوجه شد و گفت مگر شما نگفتید می خواهید بروید جنوب چرا دارید می روید همدان از تابلوهای کنار جاده فهمیده بود گفتم نه سید جان داریم از راه میان بر می رویم اسلام آباد الان جاده امن نیست صلاح نیست از جاده همیشگی برویم گفت پس زودتر ساعت دو صبح بود که با اتوبوس راه افتادیم سمت اصفهان به هر مصیبتی بود رسیدیم و از آنجا حرکت کردیم و طرف رفسنجان یک راست بردمش سپاه و با یک ماشین آمدیم دم بیمارستان شهید مرادی . از آنجا هم رفتیم دم خانه شان در زدیم مادر سید در را باز کرد گل از گلشان شکفت برادرها را صدا زدند و بردنش داخل خانه ما هم سریع فرار کردیم تا دست سید حمید به ما نرسد.
#ادامه_دارد......
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️