eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
109 دنبال‌کننده
789 عکس
290 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_شهید_چمران🌹🍃 🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات : شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊 ( قسمت_یازدهم)🌹🍃 ♦️با همسر اولش در یکی از سخنرانی ها آشنا شده بود اسمش پروانه نبود اما او پروانه صدایش می کرد یک بار مادرش که اصالتا سرخ پوست بود از مصطفی پرسید پروانه یعنی چه؟ برایش معنی کرد و گفت: پروانه خودت هستی و تو را می بینم که در آتش می سوزی. ♦️پروانه به او گفته بود: با تو می آیم هر جا بروی حتی در آتش. برای همین پروانه ، به همراه چهار فرزندش علی ، رحیم، جمال و روشن به لبنان رفتند. اما شرایط زندگی در لبنان بسیار سخت تر از هر جای دیگری بود یک سال بعد وقتی شرایط طاقت فرسا شده بود گفت: لااقل بچه هایم را به یک مدرسه خصوصی بفرست و مصطفی گفته بود بچه های من فقط این چهار تا نیستند همه این چهار صد کودک مدرسه بچه های من اند. یا با من بمان و به این زندگی با همه ویژگی های ادامه بده یا برو و پروانه رفت. ♦️ انگار که مصطفی خانواده را رها کرد تا با خانواده فقرا زندگی کند. خواهر امام موسی صدر می گوید: روزی که دکتر خانوده اش را به فرودگاه می برد من همراهشان بودم مصطفی از تک تک بچه ها پرسیده بود که می خواهند بروند یا بمانند زندگی در شرایط سخت جنوب لبنان آن ها را تحت فشار قرار داده بود همه شان مایل به رفتن بودند. با این وجود همه شان گریه می کردند مصطفی هم در تمام طول مسیر گریه می کرد یعنی در نهایت عشقی که به همسر و فرزندانش داشت آن ها را ترک کرد اما مسئله مبارزه آن قدر برایش مهم بود که راضی به این جدایی شد. ♦️من می خواستم عشق زن را با پرستش خدای یگانه مخلوط کنم می خواستم پروانه را بپرستم و این پرست را در فلسفه وحدت جزئی از پرستش خدا بشمارم می خواستم در وجود او محو شوم و حالت فنا را تجربه کنم. می خواستم زندگی زناشویی را به پرستش و فنا و وحدت بیامیزم، می خواستم خدا را لمس کنم، می خواستم جسم و روح را به همراه بیامیزیم، می خواستم هستی را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه کنم ... ولی او چنین ظرفیتی نداشت و شاید دیگر کسی پیدا نشود که چنین ظرفیتی داشته باشد درک این واقعیت که یاس فلسفی در من ایجاد کرده احساس تنهایی شدیدی می کنم تنهایی مطلق یک تنهایی که من در یک طرف ایستاده ام و خدا در طرف دیگر و بقیه همه اش سکوت، همه اش مرگ، همه اش نیستی است. ♦️ ازدواج دوم مصطفی در لبنان به وساطت امام موسی صدر و پادر میانی سید محمد غروی با دختری به نام غاده جابر صورت گرفت. غاده دختر یک خانواده ثروتمند بود پدرش تاجر محصولات عتیقه در آفریقا بود خانواده اش با ماشین های آخرین سیستم رفت و آمد می کردند حتی گاهی برای خرید لباس به پاریس می رفتند روزی که مصطفی به خواستگاری او رفت مادر غاده گفت: می دانی این دختر که می خواهی با او ازواج کنی چطور دختری است؟ این دختر صبح ها که از خواب بلند می شود هنوز نرفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده کرده اند. مصطفی با آرامش پاسخ داد: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم اما قول می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم کنار تخت. ♦️ غاده روحیه لطیفی داشت در روزنامه ها یک ستون می نوشت و با مخاطب قرار دادن ماهی ها دلتنگی هایش را درباره جنگ بیان می کرد با اصرار موسی صدر غاده به موسسه جبل عامل رفت. امام به او پیشنهاد کار با یک نفر ایرانی داد: ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم. فکر می کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد می خواهم شما بیایی آن جا و با چمران آشنا شوی غاده گفت: نه، اسم مصطفی جنگ را به یاد غاده می آورد و از جنگ خیلی بدش می آید ولی امام اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از غاده نگرفت نگذاشت برود، هنگام رفتن امام موسی یک تقویم دیواری به او اهدا کرد تقویم دوازده نقاشی برای دوازده ماه سال داشت یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا سیاه داشت ولی وسط سیاهی شمع کوچکی قرار داشت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود زیر نقاشی نوشته بود من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ولی با همین روشنایی کوچک ظلمت و نور و حق باطل را نشان می دهم کسی که به دنبال نور است این نور هر چه قدر کوچک هم باشد در قلب او بزرگ خواهد شد آن شب غاده تحت تاثیر این شعر و نقاشی تا صبح گریه کرد ولی هنوز نمی دانست که مصطفی چمران صاحب آن شعر و نقاشی باشد. ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_شهید_چمران🌹🍃 🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات : شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊 ( قسمت_دوازدهم)🌹🍃 ♦️مصطفی نخستین هدیه را در راه سفرمان به صور به من داد هنوز ازدواج نکرده بودیم و بی صبرانه می خواستم ببینم که هدیه چیست کاغذ کادو را پیش چشمانش باز کردم یک روسری قرمز با گل های درشت شگفت زده به چهره متبسم او زل زدم گفت: بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. ♦️پس از آن کسی مرا بی حجاب ندید من می دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می کنند که شما چرا خانمی را که حجاب ندارد می آوری موسسه، ولی مصطفی خیلی سعی می کرد خودم متوجه می شدم که میخواهد مرا به بچه ها نزدیک کند، نگفت این حجابش درست نیست مثل ما نیست فامیل و اقوام آن چنانی دارد اینها روی من تاثیر گذاشت، او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد... ♦️همه به غاده ایراد می گرفتند بیش تر از همه مادرش که به هیچ وجه زیر بار انتخاب چنین دامادی نمی رفت تو دیوانه شده ای این مرد بیست سال از تو بزرگ تر است ایرانی است همه اش توجنگ است پول ندارد هم رنگ ما نیست حتی شناسنامه ندارد از وقتی صحبت ازدواج به میان آمده بود غاده آرزو می کرد ای کاش در خانواده ای اعیان به دنیا نیامده بود همه مخالفت می کردند چون ظاهر را می دیدند و مصطفی هم در ظاهر هیچ نداشت. ♦️یک شب ناگهان آمدم و در برابر پدرم گفتم: بابا من از بچگی تا حالا که بیست و پنج، شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما خارج شوم و معذرت می خواهم پدر گفت: چی شده گفتم تصمیم گرفته ام با مصطفی ازدواج کنم عقد هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. گفتند داماد باید بیاید کادو بدهد به عروس این رسم ماست داماد باید انشگتر بیاورد من اصلا فکر اینجا را نکرده بودم مصطفی وارد شد و یک کادو آورد رفتم باز کردم دیدم شمع است کادوی عقد شمع آورده بود متن زیبایی هم کنارش بود سریع کادو را قایم کردم همه گفتند چی هست، گفتم نمی توانم نشان بدهم. اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است کادویی عروس شمع آورده بحث مهریه شد و مادر غاده گفت: خواهرش با مهریه ۱۵هزار دلار به خانه شوهر رفته است مصطفی گفت: « مهریه غاده یک جلد کلام الله مجید و یک لیره لبنانی است کالا که نمی خرم می خواهم زن بگیرم. صیغه عقد خوانده شد مهریه غاده قرآن کریم بود و تعهد از داماد که غاده را در راه تکامل اهل بیت و اسلام هدایت کند. مردم بهت زده شده بودند و فامیل از تعجب نمی دانستند چه بگویند. همه پچ پچ می کردند حالا قرار است عروس را کجا ببرد خانه کجا گرفته مصطفی از خودش خانه نداشت بنابراین دو اتاق از مدرسه را خالی کرده بود با چند تا صندوق میوه به جای تخت، خانه بخت غاده همین بود و تمام و هیچ کس باورش نمی شد. ♦️قانون مصطفی این بود که همه باید از غذای مؤسسه بخورند و اجازه نمی داد کسی غذا از جای دیگری بیاورد مادر غاده غذا می فرستاد و می گفت: دخترم نمی تواند این غذاها را بخورد اما غاده غذا را نخورده بر می گرداند و از همان غذایی می خورد که همه می خورند. ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_شهید_چمران🌹🍃 🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات : شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊 ( قسمت_سیزدهم)🌹🍃 ♦️غاده و مصطفی در ظاهر نامزده کرده بودند ولی به اندازه یک جنگ از هم دور بودند جنگ داخلی شدت گرفته بود و به خاطر مخالفت خانواده، غاده در بیروت ماند و مصطفی در جنوب، دلش برای مصطفی تنگ شده بود رفت مجلس شیعیان پیش امام موسی تا بهانه دیدار از جنوب را فراهم کند نامه ای گرفت تا با راننده به جنوب برود در زیر آتش توپ و خمپاره نامه را به دکتر رساند دکتر هم به سرعت جواب نامه را نوشت تا غاده بر گرداند اما غاده مخالفت کرد و گفت که به خاطر او آمده و بدون او نخواهد رفت اصرار مصطفی و سر پیچی غاده اولین فریاد دکتر را در پی داشت برو توی ماشین این جا جنگ است با کسی هم شوخی ندارند غاده جا خورد هم از داد مصطفی ترسیده بود و هم دلخور شده بود ولی اطاعت کرد داخل ماشین که نشست آرام شروع کرد به گریستن چند لحظه بعد مصطفی آمد و به راننده گفت: شما برو من خودم او را می رسانم. غاده تمام راه را تا بیروت گریه می کرد و زیر لب غر می زد فکر می کردم احساس داری، تصورش را هم نمی کردم این طور با من برخورد کنی ولی مصطفی تا موقع پیاده شدن غاده چیزی نگفت غاده که پیاده شد مصطفی دستش را گرفت آرام از غاده عذرخواهی کرد و گفت: من نمی خواهم بی اجازه پدر و مادر بیایی و جنوب بمانی، اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرغاده داد کشید. ♦️ازدواج غاده فشار زیادی به خانواده او وارد کرد به نحوی که حال مادرش آن قدر بد شد که کارش به بیمارستان کشید در تمام مدتی که مادر در بیمارستان بستری بود مصطفی به ملاقاتش می آمد دست مادر را می بوسید و اشک می ریخت روزهای اول مادر غاده از ناراحتی چیزی نمی گفت: اما کم کم از این همه محبت شرمنده شد چند روز بعد که مادر را به خانه برگرداندند جلوی چشم همه مصطفی دست غاده را گرفت و بوسید مادر گفت: چرا این کار را می کنی؟ مصطفی گفت: دستی که روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر نداره من از غاده ممنونم که با این محبت و عشق به مادرش خدمت می کند. ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_شهید_چمران🌹🍃 🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات : شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊 ( قسمت_چهاردهم)🌹🍃 ♦️اولین عید بعد از ازدواج بود لبنانی ها رسم دارند که دور هم جمع شوند اما مصطفی ماند توی مؤسسه ولی غاده رو خانه پدرش فرستاد، وقتی غاده برگشت از او پرسید دوست دارم بدانم چرا به خانه پدرم نیامدی؟ مصطفی گفت: الان عید است خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هایشان این ها که رفته اند وقتی برگردند برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند تعریف میکنند که چنین و چنان شد من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم سرگرم شان کنم که این ها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند غاده با دلخوری پرسید خوب چرا غذایی که مادرم را فرستادن نخوردی به جایش فقط نان پنیر؟ مصطفی با لبخند گفت: چون غذای مدرسه نبود غاده گفت: تو که دیر امدی بچه ها نمی دیدند چی خوردی با این حرف غاده مصطفی بغض کرد در حالی که چشم هایش پر از اشک بود گفت بچه ها نمی دیدند خدا که می دید. ♦️غاده خیلی دوست داشت به مصطفی اقتدا کند ولی مصطفی دوست داشت تنها نماز بخواند بنابراین به غاده می گفت: نمازت خراب می شود ولی باز هم غاده بعضی از نمازهای واجب را به مصطفی اقتدا می کرد، می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود صورتش را به خاک می مالد گریه می کند چقدر این سجده ها طول می کشید وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد غاده طاقت نمی آورد و می گفت: بس است دیگه استراحت کن خسته شدی ولی مصطفی جواب می داد تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگی اش بگذرد اگر نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم. ♦️گاهی اوقات برای پیاده روی شبانه تنها می رفت لب دریا موقع برگشت یک زنبیل را از سنگ های ریز و درشت پر می کرد و با خودش می آورد دنبال سنگ هایی بود که رنگ شان با هم فرق می کرد با همان سنگ ها یک آب نمای زیبا درست کرده بود آب از نزدیک در خانه به یک بلندی می آمد بعد روی آن سنگ ها که خودش جمع کرده بود می ریخت و صدای آبشار می داد آخرش همه آب ها می ریختند توی حوض و از آن جا هم می رفتند سمت باغچه مصطفی نماز شب اش را کنار همان آبشار می خواند. ♦️به درخواست امام موسی صدر قرار شده بود هفتاد و پنج هزار بعلبکی برای تظاهرات علیه کارشکنی دولت مسیحی لبنان به صور بیایند. مزدوران دولتی برای آن که مردم به تجمع نرسند همه راه های جاده ها را از میخ های درشت پر کردند دکتر از همان مدرسه جبل عامل تعدادی تراکتور کشاورزی آورد و شاخه های بزرگ درختان سرو را در دو طرف تراکتور بست تا مثل جارو روی زمین را پاک کند بعد تراکتورها را فرستاد تا راه های منتهی به صور را تمیز کنند و مردم بتوانند به شهر بیایند. ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_شهید_چمران🌹🍃 🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات : شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊 ( قسمت_پانزدهم)🌹🍃 ♦️انقلاب که شدت گرفت دکتر تصمیم گرفت تا پانصد رزمنده از سازمان امل را تجهیز کند و خود را به وسط معرکه نبرد در ایران برساند دولت سوریه هم دادن امکانات و هواپیما برای انتقال رزمندگان را تقبل کرده بود تا در هر جا که سازمان امل بخواهد رزمندگانش را پیاده کند اما به خواست خدا درگیرهای مسلحانه زیاد طول نکشید و انقلاب اسلامی ایرن با کم ترین خونریزی به پیروزی رسید. ♦️این طور شد که مصطفی همراه با شماری از جنگاوران امل به ایران برگشت نخسین کلام اش در زمان ورود به وطن این بود چه قدر دلم می خواهد به مادر بگویم یک لحظه خدا را فراموش نکردم آخر بیست و دو سال پیش همان وقت که از ایران به آمریکا می رفت مادرش گفته بود من از تو هیچ انتظاری ندارد الا این که خدا را فراموش نکنی. ♦️ با حرکت ضد انقلاب به سمت پاوه جنگ وراد مرحله جدیدی شد نیروهای اندک انقلاب به جز پاسگاه ژاندارمری در غرب پاوه زیر نظر شعبانی و خانه پاسداران در وسط شهر که مصطفی خودش در آن جا مستقر بود در هیچ نقطه دیگری حضور نداشتند با غروب خورشید دشمنان از همه طرف پاسگاه را محاصره کردند و حدود چهار صبح آن چنان قتل و غارتی شهر را فرا گرفت که انگار شهر در باتلاقی فرو رفته است و هیچ نیرویی قادر نیست که مهاجمین را از قتل و غارت خانه ها باز دارد چند ماشین با بلند گو در وسط شهر اعلام می کردند هرکس وفاداری خود را به حزب دموکرات اعلام کند در امن و امان است ما فقط آمده ایم که پاسداران و دکتر چمران را سر ببریم. ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_شهید_چمران🌹🍃 🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات : شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊 ( )🌹🍃 ♦️برای بیرون راندن و نابود کردن ضد انقلابیون به کردستان رفته بودم که در آن صبحگاه شوم دوشنبه آن خبر کمر شکن و سهمگین را در دنیایی از بهت و ناباوری شنیدم ایت ﷲ طالقانی در گذشت تمام وجودم به فریاد و شیون در آمد احساس کردم تاریخ با همه لحظاتش به سوگ نشسته است برای او زندان رفتن، شکنجه و دیدن و به استقبال شهادت رفتن امری عادی و طبیعی شده بود ساواک او را دستگیر می کند شکنجه می دهد و زیر فشار ایشان را قانع می کند که دیگر به منبر نروند و آیت ﷲ طالقانی می پذیرند ولی به جای اینکه بالای منبر بنشینند در پای منبر می ایستند و فریاد کوبنده خود را طنین انداز می کنند ساواک دوباره ایشان را می گیرد و به ایشان اعتراض می کند مگر قول ندادی به منبر نروی؟ آیت ﷲ طالقانی می گویند آری قول دادم و وفا کردم منبر نرفتم فقط از پایین منبر حرف زدم آیت ﷲ باز هم روانه زندان می شود تا نتیجه این جسارت را بچشد. بار دیگر ساواک در زندان از ایشان می پرسد اخر چرا همیشه آیات توده ای قرآن را تفسیر می کنی؟ مگر ایات قحط است؟ آیت ﷲ طالقانی با تمسخر جواب می دهند آخر قرآن ما آیات شاهنشاهی ندارد چه کنم؟ ♦️ما سه نفر بودیم با دکتر چهار نفر آن ها تقریبا چهار صد نفر شروع کردند به شعار دادن و بد و بی راه گفتن، می گفتند آمریکایی سازش کار لیبرال خائن ... و چند نفر آمدند که دکتر را بزنند مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانی از در پشتی سالن آمدیم بیرون دنبال مان می آمدند به دکتر گفتیم اجازه بده ادبشان کنیم گفت: عزیز خدا این ها را زده، دکتر را که سوار ماشین ‌کردیم چند تا از پز و صداهایشان را گرفتیم آوردیم ستاد معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود آمد توی اتاق حسابی دعوایمان کرد نرسيده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه با سلام و صلوات. ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_شهید_چمران🌹🍃 🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات : شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊 ( )🌹🍃 ♦️پرسیدم چرا به کردستان خود مختاری نمی دهید مصطفی عصبانی شد و گفت : عصر ما عصر قومیت نیست حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند من در مقابلشان می ایستم در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست مهم این است این کشور پرچم اسلام داشته باشد. ♦️ بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم آنجا واقعا هیچ وسیله رفاهی نبود روی خاک می خوابیدیم خیلی وقت ها گرسنه می ماندیم و غذا هم اگر بود فقط نان و هنداونه و پنیر یک روز بعد از طور تنهایی روی خاک نشسته بودم و ناخود آگاه اشکم جاری بود که مصطفی رسید دو زانو نشست و توی چشم های خیسم زل زد و با شرم خاص خودش گفت می دونم زندگی تو نباید این طور باشد اگر خواستی می تونی برگردی تهران ولی من نمی تونم این راه منه، گفتم میدونی که بدون تو نمی تونم برگردم و مصطفی جواب داد اگر خواستی بمونی به خاطر خدا بمون نه به خاطر من. ♦️پس از اتمام غائله کردستان و آزاد سازی پاوه مصطفی به تهران احضار و از سوی امام به سمت وزارت دفاع منصوب شد چند ماه بعد در اولین انتخابات مجلس شورای اسلامی به عنوان نماینده مردم تهران در مجلس انتخاب شد. ♦️در ۳۱ شهریور ۵۹، جنگ شروع شد. دیگر نمی توانست در مجلس بماند برای مشورت پیش امام رفت به امام گفت باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند هم دشمن نتواند پیش بیاید پس از آن که موافقت امام را گرفت گروهی از رزمندگان را جمع کرد و به سوی جنوب به راه افتاد و ستاد جنگ های نامنظم را راه اندازی کرد. ♦️به اهواز که رسیدیم سریع برگشتم ستاد وقتی رسیدم دم در شلوغه چند تا لات و لوت با قیافه های آن چنانی و یقه های باز و ضایع جمع شده بودند جلوی در خیلی جا خوردم با نگاه طلبکارانه پرسیدم امر، یکی از جمع جدا شد و گفت اومدیم ثبت نام. چیزی نگفتم و رفتم داخل بعد به نگهبانی گفتم رد شون کنید برن. ♦️چند روز بعد نزدیک شط دوباره همان چند نفر را با موتور های شاسی بلند دیدم که کنار خیابان ایستاده بودند رفتم جلو و پرسیدم کاری هست؟ باز یکی از جمع گفت: آقای دکتر چمران خودشون گفتن بیاین. دکتر که آمد گفت موتور سواری و سرعت عمل و شجاعتشون خیلی خوبه در مواجهه با تانک ها بهترین گزینه هستند آرپی چی زن ها را سوار می کنند و ... ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_شهید_چمران🌹🍃 🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات : شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊 ( قسمت_نوزدهم)🌹🍃 ♦️از جانب جاده اهواز سوسنگرد به دشمن یورش بردیم در کوران درگیری بود که در محاصره تانک های دشمن قرار گرفتیم سایر رزمندگان را به سوی دیگری فرستادم تا نجات یابند و خود را به حلقه محاصره دشمن انداختم در این هنگام بود که نبرد سختی در گرفت نیروهای کماندوی دشمن از پشت تانک ها حمله می کردند و تانک ها به سوی مان تیراندازی می کردند تا آن که در این حین از دو قسمت پای چپ زخمی شدم یکی از آخرین کامیون ها حامل ۱۰تا۱۵ سرباز بود و از حدود ۱۰متری من گذشت. فکر کردم که با این پای تیرخورده احتیاج به یک ماشین دارم که مرا به شهر برساند یک رگبار گلوله بر آن ها بستم سربازانش پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند و من توسط همین کامیون خود را به بیمارستان اهواز رساندم. ♦️هوای اهواز خیلی گرم بود پای دکتر را هم گچ گرفته بودند پوستش به خاطر گرما خورده شده بود خون می آمد گفتم دکتر جان جلسه را می گذاریم همین جا فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی ده ما صد، صد پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم یکیش را بذاریم این اتاق، دکتر گفت ببین اگه می شه برای همه سنگرا کولر بذارید بسم ﷲ آخری اش هم اتاق من اگه نه نه. ♦️مصطفی یک نابغه نظامی و علمی بود کارخانه فولادسازی اهواز پر از آهن بود و عراقی تا نزدیکی آن جا آمده بودند او دستور داد که آهن ها را به طول صد و هشتاد سانت ببرند یک گروه صد نفره را برای این کار جمع کرد بچه های بسیجی و رزمنده آن ها را به طور خاصی به هم جوش می دادند و پنج شاخه ای ساخته می شد و به آن خورشیدی می گفتند بچه ها حدود چند هزار خورشیدی درست کردند و آن ها را در مسیری چند کیلومتری در محل عبور تانک های عراقی در راه سوسنگرد به اهواز قرار دادند جایی که عراقی ها از آنجا خیلی فشار می آوردند با این ابتکار ساده مصطفی راه عراقی ها بسته شد و دیگر نتوانستند از آن راه جلو بیایند این خورشیدی ها در شنی تانک ها فرو می رفتند و بدون انفجار آن ها را زمین گیر می کردند. ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_شهید_چمران🌹🍃 🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات : شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊 ( قسمت_بیستم)🌹🍃 ♦️دکتر منوچهر دوایی پزشک امام خمینی ، کار جراحی پای مصطفی را انجام داد دکتر عبدالجلیل کلانتر هرمزی به همراه دکتر دوایی، مصطفی را به اتاق عمل بردند دکتر هرمزی تعریف می کرد که یک ترکش قوزک پای چپ و یک گلوله ران راستش را مجروح کرده بود دیدیم همه تخت ها پر است بالاخره تختی پیدا کردیم و چون داروی بی هوشی وجود نداشت شهید چمران را بدون بیهوشی عمل کردیم یک دفعه دکتر دوایی گفت: ببین دکتر چمران در چه وضعی است. من سرم را بر گرداندم و دیدم فک دکتر چمران تکان می خورد گفتم: آقای چمران درد که ندارید گفت: آقایان به کار خودشان مشغول باشند من هم به کار خودم مشغولم، او با آن حالت در حال ذکر گفتن بود این ذکر خواندن دکتر چمران برای من همیشه یک درس و یادگار بودکه چطور دکتر با آن درد بسیار زیاد عمل هیچ آه و ناله ای نمی کرد و این توانایی تنها از مردان بزرگ حق تعالی میسر است. ♦️مصطفی پایش را گچ گرفته بود اما دلش را نه، راه رفتن سخت اش بود بنابر این، این بار با پرواز کردن خودش را به جبهه رساند به رغم اصرار و پیشنهاد مسئولین و دوستان حاضر نشد که برای معالجه به تهران برود تمام مدت نقاهت را توی ستاد گذراند در حالی که کنار تختش پر بود از نقشه های نظامی منطقه ، نقشه مقدار پیش روی دشمن و حرکت نیروهای خودی. ♦️قدرت جبهه رفتن نداشت اما نگاهش از نقشه ها کنده نمی شد هر روز پیشنهادهای مختلف نظامی مهندسی و حتی فرهنگش را که به ذهنش می رسید یادداشت می کرد و ارائه می داد کم کم زخم های پا بهتر شد دیگر نمی توانست سکون را تحمل کند و با چوب زیر بغل راهی جبهه شد. ♦️نبرد بیست و هشتم صفر پانزدهم دی ماه پنجاه نه که اتفاق افتاد دیگر تاب نشستن نداشت بخشی از نیروها شکست خورده بودند و فاجعه هویزه به بار آمده بود زود دست به کار شد تعدادی از رزمنده ها را جمع کرد و با چند هلیکوپتر که خودش فرماندهی آنها را به عهده داشت با همان چوب زیر بغل آماده حمله به نیروهای پشتیبانی و تدارکاتی دشمن در جاده جفیر به طلائیه شد. ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_شهید_چمران🌹🍃 🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات : شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊 ( قسمت_ آخر)🌹🍃 ♦️خود دکتر طرح تسخیر دهلاویه را از طریق ستاد جنگ های نامنظم و به فرماندهی ایرج رستمی اجرا کرد نیروهای مؤمن ستاد، پلی ابتکاری و چریکی بر روی رودخانه کرخه زدند از رودخانه عبور کردند و دهلاویه را فتح کردند این اولین پیروزی پس از عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا بود سرمشقی برای پیروزی های بعدی. ♦️در سی ام خرداد ماه هزار سیصد و شصت یعنی یک ماه پس از پیروزی در ارتفاعات ﷲ اکبر مصطفی در جلسه فوق العاده شورای عالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت ﷲ اشراقی شرکت کرد. این آخرین جلسه شورای عالی دفاع بود که مصطفی در آن شرکت داشت فردای آن روز، روز غم انگیز و بسیار سخت و هولناکی بود. ♦️نزدیکی های صبح ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید. سرگرد ایرج رستمی افسر هوابرد شیراز بود ولی درجه خود را برداشته بود و توی منطقه و خط مقدم همراه بسیجی ها می جنگید به تعبیر همرزمان مصطفی، رستمی برای چمران شبیه حضرت عباس بود برای امام حسین مصطفی به شدت از شهادت رستمی افسرده و ناراحت بود می گفت: خدا رستمی را دوست داشت و برد اگر ما را هم دوست داشته باشد می برد. ♦️دهلاویه در فاصله ۶۵کیلومتری اهواز قرار دارد رودخانه کرخه هم که از حمیدیه به سوسنگرد و سپس از مجاورت دهلاویه می گذرد حساسیت نظامی منطقه را زیاد کرده بود مثل همیشه ایستاده بود روی خاک ریز داشت مقدم پور که به جای شهید رستمی آمده بود را نسبت به منطقه توجیه می کرد ناگهان سه تا خمپاره پشت سر هم آمد ترکش صورت مقدم پور و سینه اصغر حدادی راننده دکتر را شکافت و هر دو بلافاصله شهید شدند اما دکتر هنوز زنده بود ترکش خمپاره شصت به پشت سرش اصابت کرده بود در بیمارستان سوسنگرد هر کاری که می شد انجام شد ولی خون ریزی بند نمی آمد عصر سی و یکم خرداد هزار سیصد شصت پیکر بی جان دکتر مصطفی چمران به اهواز رسید. ♦️خیلی گریه می کردم گریه سخت یک دفعه خدا آرامشی به من داد فکر کردم خب ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید باید خود را آماده کنم برای این صحنه. مانتو شلوار قهوه ای سیر داشتم آن را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی حالم خیلی منقلب بود برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود او عصبانی شد چرا این حرف ها را می زنی گفتم اما امروز ظهر دیگر تمام می شود. هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد گفتم برو که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد او گفت حالا می بینی که این طور نیست تو داری تخیل می کنی گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت نه نه بعد بچه ها آمدند مارا ببرند بیمارستان. گفتند دکتر زخمی شده من بیمارستان را می شناختم آنجا کار می کردم وارد حیاط شدیم. خودم می دانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه هست زخمی نیست. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم اللهم تقبل منا هذا القربان و بالاخره بدن خسته و خونینش در قطعه ۲۴ ردیف ۷۱ شماره ۲۵ بهشت زهرای تهران آرام گرفت. ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_آقای_شهردار🔸🔶 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃 ( قسمت_شانزدهم)🌹🍃 💥اصلان هر چند لحظه يك بار ناخودآگاه از صداي انفجارها خم و راست ميشود. آقا مهدي،،، آتش خيلي شديد شده، آدم نميتواند رد بشود؛ چه برسد بـه لـودر نميتوانيم جلو برويم! آقا مهدي از بيل پايين ميپرد صدايشان را ميشنوم: ﷲ بنده سي، آنچه بچه ها زير آتش دشمن بـدون خـاكريز و جـان پنـاه دارنـد مـي جنگنـد، آن وقـت شـماها ميترسيد جلو برويد؟ پس توكلّتان كجا رفته؟ به خدا اگر ميتوانستيم رد شويم، حرفي نبود به حضرت عباس رد مـيشـويم اما ميبيني كه نميشود. ـ اين حرفها چيست؟ خدا حضرت ابراهيم را از دل آتش نمـرود صـحيح و سـالم درآورد. اين آتش كه چيزي نيست. 💥چند خمپاره در نزديكيمان منفجر ميشود آقا مهدي ميپرد توي بيـل. صـداي اصلان را ميشنوم: «يا علي... حركت ميكنيم! دوباره لودر حركت ميكند. گلوله ها و تركشها با صدايي ناهنجار بـه بدنـه و بيـل لودر ميخورند. دست آقا مهدي را ميكشم و ميگويم: آقا مهدي، مواظـب باشـيد آتش زياد است. آقا مهدي حرفي نميزند، يكباره صداي شادمانه او بلند ميشود: خدا را شـكر... رسيديم! آقا مهدي از بيل پايين پريد به زحمت بلند مـيشـوم گوشـه آسـمان در حـال روشن شدن است. 💥بچه ها با خوشحالي به استقبالمان ميآيند، ميدانم كه ديـدن آقـا مهدي را زير آتش و در خط اول باور نميكنند. با كمك يكي از بچه ها پايين ميآيم. لودرچي با جديت در طول خط سرگرم خاكريز زدن ميشود، لنگ لنگان و بيسيم به دوش، همراه آقا مهدي به بچه ها سرميزنيم. آقا مهدي متوجه لنگيـدنم مـيشـود و ميگويد: چه شده ابراهيم... زخمي شدي؟ ميگويم: چيزي نيست زانوم كمي ضربه خورده، آقا مهدي بيسيم را از پشتم برميدارد و ميگويد: چرا زودتر نگفتي مؤمن؟ بـرو استراحت كن، تو اين وضعيت؟ ـ به اميد خدا ديگر خطري نيست موقع برگشتن، صدايت ميكنم... برو... 💥با آنكه دلم نميآيد ازش جدا شوم، امـا بناچـار مـيروم و سـنگرِ خرابـه اي پيـدا ميكنم. يك امدادگر ميبيندم. ميآيد سراغم و زخمم را پانسمان ميكند از شـدت خستگي به خواب ميروم، با صداي انفجار مهيبي از خواب ميپرم. آسمان روشن شده است و صداي لودرها لحظه اي قطع نميشود. بچه ها روي خاكريز ميجنگند و بـه سـوي دشـمن شـليك ميكنند، به زحمت بلند ميشوم. خاكريز تا چشم كار ميكنـد، ادامـه يافتـه اسـت. اضطراب ميگيردم چرا از آقا مهدي غافل مانده ام؟ نميدانم كجاست و چه ميكنـد. 💥لنگ لنگان راه ميافتم، سراغش را از هر كس ميگيرم، نمـيدانـد. دلشـوره ام بيشـتر ميشود. نكند بلايي سرش آمده باشد، يك بسيجي كه در حال پر كردن خشابش است، ميگويد: آقا مهدي؟ آنجاست، دارد خاكريز ميزند جا ميخورم خاكريز ميزند؟ چشمم به يك لودر مي خـورد كـه منهـدم شـده و صندلي راننده اش خيسِ خون است. دلم هرّي ميريزد. از تك تك لودرچي ها سـراغ آقا مهدي را ميگيرم. يكي از لودرچي ها كه چفيه به سر و صورت بسته، با دست بـه لودر آخري اشاره ميكند. افتان و خيزان به لودر ميرسم، آقا مهدي، فرز و چـالاك، فرمان ميچرخاند، دنده چاق ميكند و بيل پـر از خـاك را روي خـاكريز مـيريـزد. صدايش ميكنم، برايم دست تكان مـيدهـد. 💥ناگهـان خمپـاره اي در نزديكـي لـودر ميتركد. ميخزم روي زمين و تركشها ويزويزكنان از بالاي سـرم مـيگذرنـد. انگـار هزاران زنبور به جايي ميروند سر بلند ميكنم و آقـا مهـدي را مـيبيـنم كـه روي فرمان افتاده است شوكه ميشوم. درد پايم را فراموش ميكنم. نعره كشان ميدوم به سوي لودر و بالا ميروم. آقا مهدي، خيس خون روي فرمان نفس نفس ميزند. ميكشـمش پـايين. چنـد نفر به سويمان ميدوند. ضجه ميزنم: تو را به خدا، يك كاري بكنيـد... آقـا مهـدي زخمي شده.... آقا مهدي چشم باز ميكند و با صداي خفه ميگويد: چه شـده ﷲ بنـده سـي... چيزي نيست، گريه نكن. اصلان جلوتر از ديگران سر ميرسد، ميزند به سرش... يا جدهٔ سادات... چه شده آقا مهدي؟ آقا مهدي ميخواهد بلند شود؛ نميتواند. 💥اصلان، چفيه اش را دور بدن آقا مهـدي ميبندد. چفيه سرخ ميشود. آقا مهدي به خاكريز اشاره ميكند و با درد مـيگويـد: براي فتح اينجا خيليها شهيد شده اند. نبايـد يـك وجـب از اينجـا دسـت دشـمن بيفتد خاكريز را تمام كنيد. يك تويوتا وانت ميآيد. به زحمت آقا مهدي را سوار ميكنـيم. بچـه هـا بـه سـر و صورت ميزنند و گريه ميكنند. ماشين حركت ميكند. نشسته ام كنار آقا مهدي و بغلش كرده ام، دستانم خيس خون است. آقـا مهـدي، لبخند بيرنگي ميزندو ميگويد: ديدي ابراهيم، خدا ما را هم از زيـر آتـش نمـرود گذراند. ميگريم و به جاده چشم ميدوزم. ...... ✨ 🌈 ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌈 ✨ 🌈 ✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_سیزدهم)💦💥 ⬅️آشنایی ما بر می گشت به سال ۱۳۵۰ و دوران دبیرستان اقبال همکلاسی نبودیم ولی با سید حمید سلام و علیک داشتیم و رفیق بودیم دوران قبل از انقلاب ما هم طی شد دورانی که ... تا اینکه جنگ شروع شد و من برای سربازی رفتم اهواز همان جا بود که دیدم سید حمید سر وکله اش پیدا شد خب دیده بودم که با چه رفیق هایی در رفسنجان رفت و آمد داشت فکر نمی کردم او را در جبهه ببینم. گفتم تو اینجا چه کار می کنی؟ گفت آمده ام با بچه ها یک کاری دارم توی خود اهواز هستم حس کردم دوست ندارد توی جمع حرف بزند کشیدمش کنار و گفتم کجایی سید؟ گفت: ما یک گروهی هستیم به اسم گروه شیخ هادی که در جنگ های نامنظم فعال هستیم فهمیدم همان شب از عملیات برگشته آن شب را پیش ما ماند و صبح زود نمازش را خواند و رفت گفتم سید کی ببینمت؟ گفت معلوم نیست اگر کار نداشتم می یام اینجا بهت سر می زنم چند بار به ما سر زد تا اینکه خدمت من تمام شد و آمدم رفسنجان اما سید در اهواز ماند. ⬅️مدتی گذشت یادم هست که نشسته بودیم سر فلکه که سید حمید آمد سلام کرد و گفت شما بر گشتید؟ چرا دیگه نیامدید جبهه؟ گفتم دلم می خواهد بیایم ولی الان برنامه ام جور نیست بار دیگر مرا دید و همین را گفت من هم بهانه ام آوردم تا اینکه یک بار در صورت من خیره شد و بر گشت به من گفت یه روز توی بستان سوار ماشین بودم از ماشین که در حال عبور بود یک بسته به بیرون پرتاپ شد من ماشین را نگه داشتم و رفتم بسته را برداشتم دیدم آن بسته یک نوزاد است نوزاد را برداشتم و به سرعت به تعقیب ماشین پرداختم هر طور بود جلوی ماشین را گرفتم و داد زدم بچه مال کیه چرا این کار رو کردید مگه دین و ایمان ندارید؟ مگه رحم و مروت ندارید که با یک نوزاد این گونه رفتار می کنید؟ یک دختر جوان در آن ماشین بود گریه می کرد با حالت گریه گفت من یازده ماه اسیر بعثی ها بودم این بچه مال آنهاست ثمره تجاوز انها به ناموس ایرانی است. سید حمید این را گفت و حرکت کرد. من مات و مبهوت صحبت او بودم خیلی به غیرتم برخورد انگار یک نفر کشیده محکمی زد توی صورتم. به سید گفتم صبر کن کی می خواهی بری جبهه؟ من همراهت می یام. گفت چطور شد این قدر ناگهانی تصمیم گرفتی؟ گفتم نمی دانم چی شد حس کردم بعثی ها الان پشت دروازه شهر هستند موقع رفتن بود که سید گفت نمی خواهم قضیه را برات بزرگ کنم ولی این جایی که داریم می رویم هر کسی را راه نمی دهند من می شوم معرف تو و دلم می خواهد سنگ تمام بگذاری رفتیم حمیدیه بعد از چند وقت مرا معرفی کرد به جای خودش و رفت یک جای دیگر آن ایام من مسول کندن یک کانال شدم بعد از آن هم یک ماموریت سخت تر به من داد چون به حمید قول داده بودم رفتم یک کانال زدم یک عده را به من سپرد و عملیات شد با اینکه سید پیش من نبود ولی حضورش را حس می کردم و همین حضور او به من قوت قلب می داد بعد از اینکه مجروح شدم از سید دور افتادم این دور برایم کسل کننده بود بار آخر گفتند سید رفته هویزه برای سید پیغام فرستادم فهمیده بود که من دنبال او می گردم. ⬅️یک شب از شناسایی برگشته بود آمد و مرا پیدا کرد انگار همه دنیا را به من داده بودند نمی دانید با دیدن سید چقدر خوشحال شدم رفتم بغلش کردم و گفتم چطوری رفیق نیمه راه، نمی توانست بنشیند پا برهنه بود گفتم می بینی به خاطر حرف ان شب تو خودم را به کجا تبعید کرده ام؟ سید گفت هر جا باشی باز همان دوست قدیمی و صمیمی من هستی خلاصه روزها گذشت سید دست تمام دوستان گذشته اش را گرفت و آنها را با خدا و معنویت آشنا کرد و راهی جبهه ها نمود. ..... 🔼 ♦️ 🔼 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️