☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_هوری🌹🍃
زندگی_نامه_و_خاطرات :
سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
( قسمت شصت و دوم)🌹🍃
#چشم_انتظار
🌼 از جاده بستان به سوسنگرد ميرفتیم درباره ي سرنوشت و آینده ي خودش از او پرسیدم. گفت: عبدالرضا جان، من تا الان دو بار تا مرز شهادت رفته ام ولی شهید نشدم. به شما قول ميدهم در این جنگ، حتی اگر یک روز باقی مانده باشد، شهید خواهم شد. بعد یک عکس کوچک از توی جیبش در آورد و یادگاری به من داد. پشت عکس نوشته بود: سردار رشید اسلام شهید علی هاشمی. ميگفت: روزی که مردم من را تشییع ميکنند و زیر تابوت من را گرفتند، دوست دارم عده اي بگویند: این گل پرپر از کجا آمده و عده اي دیگر بگویند: از سفر کرب و بلا آمده. ميگفت: خیلی لذت داره که این را برای من بگویند.
🌼چهارم تیرماه ۱۳۶۷ بود. علی قول داد که مي یاد خانه. به من هم گفته بود برایش قلیه ماهی درست کنم. آن روز سبزی خریدم و قلیه ماهی درست کردم، نان پختم و منتظر ماندم تا بیاید. تا آن روز بدقولی نکرده بود! یکدفعه دیدم که در زدند، خوشحال شدم. فکر کردم علی است. دویدم سمت در، همسر و بچه های علی بودند. گفتم: پس کو علی؟ گفت: مادر خبر نداری، جزیره ي مجنون رو گرفتند حمله شده. شیمیایی زدند... رنگ از چهره ام پرید. بعد پدر علی به برادر مّلح که در جزیره بود زنگ زد و سراغ علی را گرفت. مّلح هم گفت: معلوم نیست چه به سر حاجی آمده حاجی نیست! گوشی از دست پدر علی افتاد و شروع کرد به گریه کردن. من هم دیگر حال خودم را نمي فهمیدم. گفتم: ميگن علی گم شده. مگه مي شه؟ علی من جزیره رو مثل کف دستش ميشناسه.
🌼بعد از اون، کار ما شد چشم انتظاری؛ آن هم در سکوت. چون معلوم نبود که علی اسیر شده یا شهید. باید مراقب مي بودیم که اگر اسیر شده عراقیها به هویتش پی نبرند، خیلی سخت گذشت. خواهرش ميگفت: بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق و تا سه روز فقط گریه کردم. طوری شد که دیگه از بچه هام خجالت ميکشیدم من خیلی به علی وابسته بودم. همش ميگفتم خدایا کمکم کن، خلاصه زندگی رو برای شوهر و بچه هام زهر کردم. تا اینکه خودش آمد به خوابم بعد از نماز صبح بود، یک دشداشه ي سفید تنش بود. همینجوری که بغلش کردم گریه ميکردیم همه ي محاسنش از گریه خیس شد. گفتم: حاجی بلند شو، گفت: من نميتوانم بلند شوم، من کمرم شکسته. گفتم برای چی؟ گفت: من از اشکهای تو کمرم شکسته، با تعجب گفتم: حاجی ميگن تو شهید شدی؟! گفت: دیگه باید راضی باشی به رضای خدا. این رو که بهم گفت از خواب پریدم همینطور گریه ميکردم. وقتی خوابم را برای شوهرم تعریف کردم گفت: دیگه ميخوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟ ازت خواسته که شهادتش رو بپذیری و اینقدر گریه نکنی. از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام.
#ادامه_دارد........
🌴
🔻
http://eitaa.com/mashgheshgh313🌴
🔻
🌴
🔻
🌴
♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_هوری🌹🍃
زندگی_نامه_و_خاطرات :
سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
( قسمت شصت و سوم)🌹🍃
#این_عمار
🌼زینب امروز پیامرسان خون پدر شده است و اینگونه با ما سخن ميگوید: سلام به ساحت دل صاحبدلان، که حریم محبت پسر فاطمه ، ِ مهدی آل محمد هستند و سپاسگذارم برای نعمت نور اسلام، پیامبر اعظم و نعمت نفس کشیدن در فضای ولایت امام خمینی و اکنون، پایداری و جانبازی ِ در راه سید علی که امید ما است؛ امید ما که به وصال انقلاب جهانی منجی موعود، حضرت مهدی عج برسیم. انشاءالله بر این باوریم؛ زيرا ستاره های بی شماری در راه طلوع این آخرین نور عالم تاب فدا شده اند و من به لحظه لحظه ي آن سالهای نبرد نور با ظلمت ميبالم؛ ميبالم که در جبهه ي نور، پدرم و پدران بسیاری از فرزندان این مرز و بوم برای غلبه ي حق جنگیدند و شهادت را عاشقانه پذیرفتند. من دختری چهارساله بودم که پدرم حاج علی هاشمی، برای حیرت انگیزترین و جاودانه ترین نبردهای طول تاریخ کشورمان، چون خیبر و بدر و برای خروج نصرت را تأسیس کردند. جنگ از بن بست، قرارگاه سر او و یاران کربلاییش با طاقتی فوق تحمل، با طبیعت وحشی هورالعظیم، نبردی نابرابر را آغاز کردند با نیروی ایمانشان همیشه بر آن غلبه داشتند تا نهال انقلاب به دست ِ دژخیمان ِ بعثی و اربابان مستکبرش زائل نگردد. و ثابت شود که این راه یافتگان عرش، فدای مکتب علوی و عاشقان و محبان زهرای مرضیه هستند و شاهد این حقیقت، فراوان هستند. زندگی پدرم تنها شاهدی از این مدعا است. مفقودیتش و بازگشت پیکرش، بعد از ۲۲ سال، وآن هم در ایام شهادت بی ِ بی دو عالم شاهدی دیگر. چفیه به کمرش ۲۲ سال بسته مانده بود. بازش که کردیم، تیری پهلوی او را دریده بود. آیا او فرزند زهرای پهلو شکسته نیست!؟ بابای مهربانم، تو که تنها آرزوی دستانم، لمس دستان پرمهرت بود، همیشه از مادر شنیده بودم که الگو و اسطوره ات، سالار شهیدان است. در این راز، نهفته است که تو هم سر به بدن حال نميدانم که چه سر نداشتی. حتمًا در خلوتت از خدای خود خواسته اي که سرنوشتی به سان مولایت برایت رقم بزند. بابای عزیزم. نميخواهم بگویم در ۲۲ سال نبودنت بر ما چه گذشت که خود در هر ثانیه اش گواه بودی. از آن وقتی که در مدرسه یاد دادند که بابا آب داد، مادر جای خالی ات را با قاب عکست برایمان پر ميکرد. از آن ایامی که روزها و ثانیه ها را مي شمردم تا پدر به سفر رفته ام، عزم بازگشت به خانه را بکند، آخر مگر بابا دلش برای تنها دخترش تنگ نميشود. یا از آن بگویم که یادم دادند، معنی واژه مفقودی ات را؛ واژه اي که آشنای همه ي لحظه های غریبی تو برایم بود. از آن لحظاتی بگویم که به شوق شادمان کردن تو، به وقت دیدن دوباره ات، به جّد درس خواندم، اما تو باز نیامدی، دانشگاه قبول شدم، اما باز نیامدی، فارغ التحصیل شدم، پس کجایی تا به دخترت افتخار کنی، باز هم نیامدی! امید داشتم که بیایی در درگاه خانه بایستی، چشم بیندازی در چشمانم و امید را بکاری تا تکیه کنم به پدری ات، به مردانگی ات، به سرداری ات. امید داشتم که بیایی و دست بکشی روی زخمهای سالهای نبودنت. اما اینک روی پاره های دلم که سبک شده از سیل اشک، تنها چند تکه کوچک از تو دارم. آری؛ ميدانم، ميدانم که مردان خاکریز نباید بند خاک شوند. اما بابای عزیزم، سؤالی ذهنم را همیشه مشغول ميدارد؟ چه شد که پس از ۲۲ سال غربت و تنهایی و انتظار ما، تصمیم گرفتی که برگردی. تصمیم گرفتی که اینچنین با شکوه برگردی. یقین دارم که ندای اَ َین عّمار رهبر را شنیدی و آمدی تا بگویی که عمار تویی و دوستانت. آمدی تا مرهمی باشی بر قلب شکسته ي رهبرمان؛ رهبر عزیزمان سید علی. همرزمانت از مشکلات نبرد در منطقه ي هورالعظیم ميگویند، یقین دارم که تو و یارانت طاقتی فوق بشری، برخاسته از ایمان خود داشته ايد. و اینک ما نیز در راه برداشتن موانع ظهور مهدی موعود (عج) باید چنین باشیم و لحظه لحظه در این راه تردید نکنیم. انشاءالله
#ادامه_دارد.......
🌴
🔻
🌴http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔻
🌴
🔻
🌴
♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
#کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( #قسمت_اول)🌹🍃
#تولد_در_قم
♦️مصطفی چمران ساوه ای، در دهم مهر ماه ۱۳۱۱ شمسی در قم به دنیا آمد. او سومین پسر خانواده بود بعد از عباس و مرتضی و بزرگ تر از مهدی ، محمد و حسین. به قول خودش با تولدش درویشی سرا پا برهنه بر این کره خاکی گذاشت.
♦️یک سال بیش تر نداشت که پدرش به همراه اهل خانه، به تهران کوچ کرد. آن ها در محله سر پولک خانه برای زندگی پیدا کردند. سر پولک، محله ای است که حالا پر شده از مغازه های فروش مواد شیمیایی؛ درست در تقاطع خیابان های بوذر جمهوری و سیروس نزدیک بازار تهران، پدر مصطفی مردی متدین بود کارش جوراب بافی بود و از این راه مخارج زندگی شان را در می آورد او به شدت به حلال و حرام و انصاف معتقد بود. خانه اجاره ای شان اتاقی کوچک بود که ده متر بیش تر جا نداشت. اما انگار خیابان های پر رفت و آمد بازار فقر آشکار اقتصادی و مهم تر از آن فقر فرهنگی ناشی از عقب ماندگی تاریخی ایران ، بر روح پاک مصطفی تاثیری نداشت از آسمان لذت می برد به ستارگان عشق می باخت و ماه تابان راز دار شب های تارش بود.
♦️اولین کلاس درسش در مدرسه انصاریه بود تا آخر دبستان توی همان مدرسه درس خواند مدرسه ای در نزدیکی محله عود لاجان تهران با کوچه های تنگ و باریک مشهور به آشتی کنان کوچه ها آن قدر تنگ بود که رهگذرها هنگام عبورشان مجبور بودند شانه به شانه هم راه بروند یا رو در روی هم از کوچه عبور کنند توی این کوچه کسانی که با هم قهر بودند میان شان آشتی برقرار می شد.
♦️برای پدرش با پولی که از جوراب بافی در می آورد سخت بود که بتواند مخارج خانواده هشت نفرشان را تامین کند. تازه مادر بزرگ و خاله مصطفی هم با آن ها زندگی می کردند و سرپرستی آن ها هم با او بود پدر سواد قرآنی داشت و خواندن و نوشتن را در مکتب یاد گرفته بود اما چون هیچ وقت نشده بود که بیشتر درس بخواند همیشه آرزو داشت که بچه هایش درس خوان بشوند و یک روزی دانشگاه بروند.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت دوم)🌹🍃
#دارالفنون
♦️ یکی از دبیرستان های نزدیک میدان توپخانه بود که تا سال چهارم می رفت آن جا روزها درس می خواند بقیه ساعت ها را هم توی مغازه پدرش ور دست او می ایستاد درسش خیلی خوب بود برای همین هم خیلی وقت ها برای بچه های محل می شد معلم سرخانه، آقای معلم نوجوان ، شب ها بچه ها را کنار میدان سر پولک پشت مسجد جمع می کرد ، به آن ها ریاضی درس می داد زیر تیر چراغ برق با تدریس کردن قسمتی از خرج روزانه اش را هم در می آورد در ریاضیات و به خصوص هندسه.
♦️آن قدر توانا بود که حریفی نداشت برای حل بعضی از مسئله های مشکل، ساعت ها و بعضا روزها و ماه ها فکر می کرد خیلی وقت ها در خیابان راه می رفت یا شب ها در رختخواب با صورت مسئله های سخت ریاضی دست و پنجه نرم می کرد. در فضای آن روز چاله میدان گذر سید اسماعیل و چهار راه سیروس، که حفظ سلامت اخلاقی برای بزرگ تر ها هم کار سختی بود مصطفی حتی اگر می خواست به کسی دشنمام بدهد بدترین دشنام اش پدر صلواتی بود.
♦️او از همان دوران نوجوانی احساسات عجیب و غریبی داشت شب سردی بود فقیری کنار یک کپه برف خودش را از زور سرما مچاله کرده بود نزدیکش شدم و با او حرف زدم فقیر جایی برای خواب نداشت هر چه فکر کردم دیدم نمی توانم او را به خانه ببرم یا جای گرمی برای او تهیه کنم تصمیم گرفتم تمام شب را در حیاط خانه بمانم از سرما بلرزم و از رختخواب محروم باشم تا خود صبح لرزیدم و بعدش سخت مریض شدم و چه مریضی لذت بخشی بود.
♦️مصطفی تا سال چهارم متوسطه را در دبیرستان دارالفنون درس خواند دارالفنون با آن حیاط دل بازش و کلاس هایی که دور تا دور حیاط بزرگ و پر درخت آن را پر کرده بودند معلم جبر و مثلثات مصطفی در دارالفنون آقای آذر نوش با خودش فکر کرده بود که حیف است در آن جا بماند بنابراین یک روز مصطفی را صدا زد و به او گفت به دبیرستان البرز برود و با دکتر مجتهدی که مدیر آنجاست صحبت کند البرز بهترین دبیرستان تهران بود ولی سالی هفتصد، هشتصد تومان شهریه می گرفتند اولین برخوردش با دکتر مجتهدی، توی همان امتحان ورودی دبیرستان بود دکتر چند سئوال از او پرسید یک ورقه داد تا مسئله ای را حل کند هنوز همه جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: پسر جان تو قبولی شهریه هم لازم نیست بدهی این طور شد که پنجم و ششم متوسطه را توی البرز درس خواند.
♦️ خط زیبایی داشت و خوب نقاشی می کشید در همان دوران، نقاشی زیبایی از حضرت علی علیه السلام کشید معلم نقاشی اش مرحوم ارژنگی از شاگردان کمال الملک بود. به هیکل لاغرش نمی خورد ولی همیشه روی تشک کشتی بود. از بیکاری خوش اش نمی آمد ایام تعطیل و بعد از ظهرها می رفت مغازه جوراب بافی برای کمک اکثر اوقات یکی از قطعه های چرخ جوراب بافی بازی در می آورد قطعه خیلی زود خراب می شد و کار می خوابید عباس که برادر بزرگ تر بود به خودش جرائت داد و چرخ را باز کرد قطعه چتری را در آورد و یکی از روی آن ساخت مصطفی هم خوشش آمد و یکی دیگر ساخت افتادند به تولید انبوه و یک کارگاه کوچک درست کردندپس از آن پدرش به جای لوازم یدکی، چرخ جوراب بافی می فروخت.
♦️از خانه شان تا دانشگاه را پیاده می رفت یک ساعت و نیم طول می کشید هوا سرد بود و برف می بارید دست و پایش از سرما کرخت می شد و یخ می زد اما دستش جلوی کسی دراز نمی شد از هیچ کسی پولی قبول نمی کرد روزگار سختی بود اما سخت تر این بود که بخواهد از کسی پولی بگیرد هر چه زندگی بر او سخت تر می گرفت او هم بیش تر مراقبت می کرد این عزت نفس بر تمام زندگی اش سایه انداخت و تمام افکار و اعمال اش را تحت تاثیر قرار داد.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
#کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_سوم)🌹🍃
#مسجد_هدایت
♦️جلسات تفسیر قرآن سید محمود طالقانی توی مسجد هدایت برگزار می شد. آن روزها ۱۵ سالش بود مسجد هدایت برای اش شده بود پاتوق هفتگی. غیر از مسجد، آقای طالقانی را توی انجمن اسلامی هم می دید جلسات فلسفه و منطق آقای مطهری، جلسات آقای وحید خراسانی، آقای فلسفی و آقای اشرافی هم از آن جاهایی بود که هر طوری بود خودش را به سخنرانی شان می رساند چند وقتی پای منبر کمالی سبزواری می نشست دوست اش داشت سبزواری از آن آدم های باصفایی بود که اعتقادات درویشی هم داشت.
♦️روزهای نوجوانی و جوانی مصطفی غیر از مذهب، حول سیاست و ورزش هم می گذشت. شب های جمعه که در خانه رادیو نبود، همراه مهدی با دوچرخه تا میدان ارگ رکاب می زدند و خودشان را به سخنرانی مرحوم راشد می رساندند.
♦️سال ۱۳۳۲مصطفی با رتبه ممتاز از دبیرستان البرز فارغ التحصیل شد و در رشته الکترومکانیک دانشکده فنی دانشگاه پذیرفته شد برادر بزرگ اش قبل از او در دانشکده فنی قبول شده بود مصطفی در دانشگاه هم مثل دبیرستان خوب درس می خواند. دکتر امراللهی رئیس سابق سازمان انرژی اتمی تمام کارنامه ها و جزوه های درسی او را ورق زده بود می گفت: همه نمره های چمران بیست بود وقتی جزوه ها را ورق می زدی فکر می کردی استاد خطاطی آن ها را پاک نویس کرده است. سال دوم یک استاد داشتند که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند سر امتحان کراوات نزد، استاد دو نمره از او کم کرد، شد هیجده بالاترین نمره. در تمام سال هایی که توی دانشگاه تهران برای کارشناسی درس می خواند شاگرد اول بود شاید در آن دوران دانشکده فنی حتی کسی نبود که معدل اش بالای ۱۸ باشد. درس ترمودینامیک شان را یک استاد سخت گیر به نام مهندس مهدی بازرگان درس می داد معروف شده بود که بیست گرفتن از او کار هر کسی نیست ولی مصطفی آخر ترم از امتحان هفده و نیم شد از جزوه چهار یعنی در مجموع حدود بیست و دو. یک عده ایراد گرفتند که مگر نمره بالای بیست هم داریم؟ جزوه ای که توی آن کلاس نوشته بود را بعدا چاپ کردند در مقدمه اش هم نوشتند: این کتاب در حقیقت، جزوه مصطفی چمران در درس ترمودینامیک است.
♦️اواخر دهه ۲۰، ملی شدن صنعت نفت بحث داغ هر مجلس و محفلی بود نمی توانست آرام بنشیند از همان سال ها بودکه وارد فعالیت های سیاسی شد پلاکارد می نوشت و طومار درست می کرد یکی از طومارهای بزرگ را روی دیوار کنار مغازه پدرش آویزان کرده بود روی اش نوشته بود: صنعت نفت در سرتا سر کشور باید ملی شود. مردم هم می آمدند و زیر طومار را امضا می کردند انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران که تاسیس شد جز اولین نفراتی بود که عضوش شد پای ثابت مبارزات سیاسی دوران دکتر مصدق بود چند باری هم تا مرز کشته شدن پیش رفت.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_چهارم)🌹🍃
#بورسیه_دانشگاه_تگزاس
♦️بعد از این که از دانشگاه فارغ التحصیل شد یک سال دستیار استاد بود و توی همان دانشکده فنی درس می داد. بعد از ظهرهای سال ۳۶ را هم می رفت توی شرکت کارهای تاسیسات ساختمانی انجام می داد شرکت مال مهندس بازرگان و یازده استاد اخراجی دانشگاه تهران بود. طراحی تهویه مطبوع مجلس سنا و وزارت دارایی، از پروژه هایی بود که همراه با مهندس سحابی انجام شان داد.
♦️آن سال ها بر اساس مصوبه مجلس شورای ملی، دانشجویان ممتاز را بورسیه می کردند و برای ادامه تحصیل به خارج از کشور می فرستادند مصطفی هم با بورس شاگرد اولی دانشگاه تهران برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت در دوره کارشناسی ارشد الکتریسته در دانشگاه تگزاس هم شاگرد اول بود در آمریکا هم خوب درس می خواند و هم خوب سوتی می داد یک بار استاد آمریکایی شان گفته بود که هفته بعد برای بازدید به یک شهر خواهند رفت ولی به خاطر این که مصطفی زبان انگلیسی اش خوب نبود در دانشگاه تهران زبان رسمی فرانسوی بود درست متوجه نشده بود و هفته بعد را با کلاس خالی گذرانده بود.
♦️با ابراهیم یزدی و چند نفر دیگر برای اولین بار انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را راه انداختند بعد هم انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را راه انداختند بعد هم انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی در کالیفرنیا. در سالگرد شهادت دانشجویان ایرانی در ۱۶ آذر گزارش واقعه آن روز را چاپ و توزیع کرد وقتی فعالیت های سیاسی اش شدت گرفت بورس تحصیلی شاگرد ممتازی اش هم از سوی رژیم شاه قطع شد اما از درس خواندن دست بر نداشت برای دوره دکترا در رشته فیزیک پلاسما و الکترونیک به دانشگاه برکلی در کالفرنیا رفت آن جا هم سه ساله دکترا گرفت. بعد در یک شرکت آمریکایی به نام بل که روی پروژه های علمی مثل طراحی ماهواره فعالیت می کردند استخدام شد.
♦️چند بار رفته بودم دنبال نمره ام استاد نمره نمی داد دست آخر گفت شما نمره گرفته ای ولی اگر بروی آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست می دهم نمره را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم. سازمان ساواک چند بار مصطفی را احضار کرده بود. از او خواسته بودند تا نامه بنویسند و مصطفی را به ایران برگرداند. پدر گفته بود: مصطفی عاقل و رشید است من نمی توانم در زندگی اش دخالت کنم.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_پنجم)🌹🍃
#تحصن_در_سازمان_ملل
♦️توی یک گوشه ساختمان سازمان ملل، محلی را شبیه به یک معبد طراحی کرده اند جایی که نه مسجد است نه کلیسا مصطفی و یازده نفر دیگر طبق یک قرار قبلی در این محل حاضر شدند و به اصطلاح بست نشستند مامورین حفاظتی از آن ها خواستند که از عبادت گاه خارج شوند اما جمع متحصن می خواستند که دبیر کل سازمان ملل را برای اعتراض به وضعیت رژیم شاه ببینند.
♦️خبر تحصن ایرانی ها در محل سازمان ملل، خبرنگارها را به آن جا کشاند پس از مدتی گارد مخصوص آمد تا آن ها را بیرون کند دست و پای هر دوازده نفرشان را گرفتند و کشان کشان با وضع بدی از سازمان ملل بیرون کردند دوربین های خبرنگاران خارجی و تلویزیون های سراسری آمریکا لحظه به لحظه این صحنه را ضبط کردند روی زمین کشیده شدن چمران با سری بی مو روی پله های سازمان ملل صحنه فجیعی را در اخبار کانال های مختلف تلویزیون آمریکا به وجود آورده بود.
♦️دور و برش بود از آدم هایی با تفکرهای جور وا جور، اما هیچ وقت نشد که اصولش را فراموش کند در دوران کندی، تصمیم گرفتند که چندی از بالتیمور به واشنگتن را پیاده روی کنند پای خیلی هاشان توی راه تاول زد و خون افتاد تمام طول دو شب و دو روز را پیاده روی کرده بودند شب ها هم برای این که دید توی بزرگراه کم بود مجبور بودند از کنار جاده توی سنگ و کلوخ حرکت کنند در جمع کوچکشان مارکسیست های دو آشته هم بودند دوستانی که همیشه با هم بحث می کردند ولی یک هدف داشتند سرنگونی رژیم مستبد شاه.
♦️خدایا نمی دانم هدفم از زندگی چیست؟ عالم و مافیها مرا را راضی نمی کنند مردم را می بینم که به هر سو می روند کار می کنند زحمت می کشند تا به نقطه ای برسند که به آن چشم دوخته اند ولی ای خدای بزرگ از چیزهایی که دیگران به دنبال آن می روند بیزارم. اگر چه بیش از دیگران می دوم و کار می کنم اگر چه استراحت شب و نشاط روز را فدای فعالیت و کار می کنم ولی نتیجه آن مرا خشنود نمی کند فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش می گذارم و در کشمکش حیات شرکت می کنم و در این راه انتظار نتیجه ای ندارم خستگی برای من بی معنی شده است بی خوابی عادی و معمول شده است در زیر بار غم و اندوه گویی کوهی استوار شده ام رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت کننده نیست. هر کجا که برسد می خوابم هر وقت که اقتضا کند بر می خیزم هرچه پیش می آید می خورم چه ساعت های دراز که بر سر تپه های اطراف بر خاک خفته ام و چه نیمه های شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روی تپه ها و جاده های متروک قدم زده ام چه روزهای درازی را که با گرسنگی به سر آورده ام، درویشم، ولگردم در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده ام چون احساس و آرزویی مانند دیگران ندارم.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_ششم)🌹🍃
#هجرت
♦️بعد از شکست اعراب در جنگ ۱۹۶۷ با اسرائیل، سر شکستگی اعراب و بالطبع مسلمانان به حدی رسید که در آمریکا به راحتی به مسلمانان اهانت می شد گاهی اتفاق می افتاد در یک آزمایشگاه که عده زیادی از دانشمندان حضور داشتند ساعت ها بین چمران و آن ها جنگ و جدال سیاسی رخ می داد، چه در مورد فلسطین و چه در مورد ویتنام. اما می گفت: در این شرایط دیگر برایم قابل تحمل نیست که در آزمایشگاه های بزرگ آمریکایی تحقیق کنم و از خانه زندگی امتیازات و امکانات فراوان بهره مند شوم برای همین تصمیم گرفت از آمریکا خارج شود در آمریکا زندگی خوشی داشت از هر نوع امکاناتی برخوردار بود ولی از همه آن ها گذشت و به جنوب لبنان رفت، رفت تا در میان محرومان زندگی کند. می گفت: اگر نمی توانم به این مظلومان کمکی کنم لااقل می توانم در میان شان باشم، مثل آنان زندگی کنم و درد و غم آن ها را در قلب خود بپذیرم.
♦️در جشن های استقلال مردم الجزایر و توسط آیت ﷲ طالقاانی با جمال عبدالناصر رئیس جهمور مصر آشنا شد بعد از این که تحصیلات اش تمام شد و پس از تظاهرات، پانزده خرداد به مصر رفت و سخت ترین دوره های چریکی و پارتیزانی را در آن جا گذراند نبوغ ذاتی او کمک کرد تا بعد از تمام شدن دوره ها، دو سال تمام این دوره ها را به دیگر ایرانی ها آموزش دهد ولی آرمان او در مصر محقق نمی شد چون دولت مصر خواسته های دیگری داشت دولت مصر در قبال کمک های مسلحانه به او و دوستانش از آن ها می خواست که نظرات مصری ها درباره خوزستان و خلیج عربی را از طریق رادیو اعلام کنند این اوضاع بر چمران و یارانش گران تمام شد و کم کم محل آموزش های مسلحانه از مصر به لبنان منتقل شد.
♦️ اواخر سال چهل بود که قرار شد به ایران بر گردد آن روزها دکتر شریعتی تازه به ایران برگشته بود چمران هم تصمیم گرفته بود که برگردد. برای همین یک ماشین خرید و با زن و بچه تا پشت مرز عراق آمد. اما به دلیل فعالیت های سیاسی در آمریکا پرونده اش آن قدر سنگین شده بود که اگر به ایران بر می گشت سرش را زیر آب می کردند از ایران بهش خبر دادند که اوضاع خطرناک است نیا او هم به لبنان رفت.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_هفتم)🌹🍃
#مدیر_مدرسه_صنعتی_صور
♦️در سال ۱۳۴۹ امام موسی صدر به تهران آمد او در ملاقات با مهندس بازرگان خبر از تشکیل یک مدرسه صنعتی در شهر صور داد و از مهندس خواست تا یک فرد مجرب را جهت مدیریت مدرسه معرفی کند مهندس بازرگان مصطفی را معرفی کرد و این گونه اولین دیدار این دو نفر شکل گرفت.
♦️اوایل ورودش به لبنان چپی ها و کمونیست ها به او می گفتند جاسوس آمریکا جاسوسی که برای ناسا کار می کند، راستی لیبرال ها هم به خاطر مبارزه اش با سرمایه داری و توجه اش به محرومان به او لقب کمونیست داده بودند و هر دو برای کشتن اش جایزه گذاشته بود ساواک ایران هم عده ای را فرستاده بود تا ترورش کنند ولی مصطفی یک عده از بچه های یتیم جنوب لبنان را به صورت مجانی در مدرسه شبانه روزی جبل عامل دور خودش جمع کرد و نجاری، آهنگری، جوشکاری، ماشین تراشی و برق یادشان می داد.
♦️چند ماه بعد اوضاع به گونه ای شده بود که یک بار گفت: شاگردان مدرسه من آن قدر توانا هستند که شرط کردم اگر استاد خارجی پیش این شاگردان امتحان بدهد و موفق شود او را به معلمی مدرسه می پذیرم.
♦️در لبنان همه طایفه ها رهبر داشتند جز شیعیان با تلاش زیاد مجلس اعلای شیعیان تاسیس شد و امام موسی صدر به ریاست آن انتخاب شد ولی گروه ها و طایف های دیگر که قبلا از شیعیان به عنوان بازوی اجرایی شان سوء استفاده می کردند شروع کردند به ایجاد مزاحمت تا جایی که به مدرسه و مناطق مسکونی شیعیان حمله می کردند.
♦️مصطفی در لبنان، به کمک امام موسی صدر حرکت المحرومین و سپس جناح نظامی آن سازمان را که یک پایگاه چریکی مستقل، برای تعلیم مبارزان ایرانی در لبنان بود پایه گذاری کرد، امل تشکیل شده از حروف اول کلمات افواج المقاومه اللبنانیه.
♦️به جنوب لبنان که آمد کلاس هایی برای درس ایدئولوژیک اسلامی به سبک انجمن های اسلامی دانشجویان راه انداخت از هر روستایی یک یا دو نفر از معلمین مسلمان را انتخاب می کرد که در کل حدود ۱۵۰ نفر می شدند هفته ای یک بار به مدرسه می آمدند و جلسات اسلامی برپا می شد که امام موسی، شیخ مهدی شمس الدین، محمد حسین فضل الله و رجال دیگر سخنرانی می کردند.
♦️وضعیت شیعیان بسیار ناراحت کننده بود به شیعه حضرت علی می گفتند: طوله یعنی حمال . فراز و نشیب زندگی را شنیده بود ولی تا این حد را تجربه نکرده بودم در عرض سه ماهی که در این حوالی هستم بیش تر از چندین سال پیر شده ام وقتی از آمریکا خارج شدم موی سفید در صورتم نبود ولی اکنون فراوان است وزنم آن قدر کم شده که تمام لباس ها برایم گشاد شده بعضی از شلوارهایم آن قدر تنگ بود که هرگز در آمریکا نپوشیدم ولی حتی آن ها الان خیلی گشاد و بزرگ به نظر می رسند با این همه صبر و تحملی که داشته و دارم هیچ بعید نمی دانم که زخم معده گرفته باشم زیرا اغلب اوقات در آتش قهر و عصبانیت می سوزم و خود را می خورم جنگ اعصاب در اینجا امری طبیعی است و کسانی که به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند راستی آدمی از دور خیلی حرف ها می زند و خیلی ادعاها می کند ولی در بوته آزمایش خمیره ها معلوم می گردد به نظر من جنگ با اسرائیل برای اعراب چندان مشکل نیست مشکلات واقعی آنان به مراتب از جنگ اسرائیل مشکل تر است.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_هشتم)🌹🍃
#اسلام
♦️یادم هست که در الجزایر امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان، درباره اشتراکیت یکی از اصول سوسیالیسم با وزیر فرهنگ الجزایر بحث می کرد که وزیر فرهنگ می گفت در نظر ما اسلام یعنی سوسیالیسم بعد جلسه دیگری بود که با بعضی از بزرگان عرب و آن ها می گفتند که اسلام مساویست با کاپیتالیسم و او می پرسد که چگونه این حرف را می زنید؟ می گفتند برای اینکه قرآن مؤمنین را به اصحاب یمین نامگذاری کرده است می دانید آیاتی است در قرآن که اصحاب یمین را با احترام ذکر می کند که این ها مؤمنین هستند این شیخ از عربستان سعودی می گفت ببین قرآن خودش می گوید اصحاب یمین دست راستی ها یعنی ما دست راستی هستیم یعنی ما کاپیتالیست هستیم و چقدر سخت بود برای امام موسی صدر که به او اثبات کند که منظور قرآن از اصحاب یمین کاپیتالیست و آن حرف ها نیست اصلا در آن روزگار هنوز تقسیم بندی چپ و راست بوجود نیامده بود که قرآن بخواهد به آن رجوع بکند که این ها اصحاب یمین هستند یا اصحاب یسار.
♦️۴۵۰ بچه در مدرسه صنعتی جبل عامل به صورت شبانه روزی درس می خواندند بچه های موسسه یا یتیم بودند یا فقیر همه شان مصطفی را دکتر صدا می کردند خیلی صبح ها از خواب که پا می شدند از خاطر دیشب شان با دکتر حرف می زدند بیشترتان می گفتند: دیشب دکتر به ما سر زده و روی مان را کشیده تا سرما نخوریم بین این ۴۵۰ نفر محال بود جمعی را پیدا کنید که دکتر ارتباط روحی خاصی با آن ها نداشته باشه لقب های مختلفی روی بچه ها می گذاشت اگر چند نفر را در کلاس می دید که سر حال نیستند می گفت بعد از نماز کارتان دارم بعد از نماز هم شروع می کردند به کشتی گرفتن بهشان می گفت نمی خواهم شما را ضعیف ببینم نمی توانم شما را ضعیف ببینم یعنی بعد از هر حرفی که بچه ها می زدند دکتر جمله ای می گفت تا انرژی و قدرت بگیرند خیلی هاشان جمعه ها به خاطر دکتر مدرسه می ماندند و به خانه نمی رفتند اگر وسط هفته کسی می گفت دلم برای خانواده ام تنگ شده سوار ماشین فولکس اش می کرد و می برد دم خانه اش هر بار هم می پرسید: چقدر می خواهید بمانید و مادرتان را ببینید.
♦️وضع شیعیان بسیار وخیم و ناراحت کننده بود هنگامی که مردم از فئودال بزرگ احمد اسعد (پدر کامل اسعد) رئیس وقت پارلمان لبنان تقاضای تاسیس مدرسه کردند گفته بود وقتی کامل درس می خواند همه شما را کفایت می کند در آن زمان یک بیمارستان در جنوب وجود نداشت راه آسفالت شده و برق نبود.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_نهم)🌹🍃
#غرور_بی_جا
♦️هیچ وقت موعظه نمی کرد همه بچه ها را در آغوش اش می گرفت به بچه ها می گفت باید صدای خنده و فریادتان را بشنوم صدای شادی تان باید آن قدر بلند باشد که همه بتوانند آن را بشنوند هفته ای یک بار با بچه های مدرسه می رفتند زباله های منطقه را جمع می کردند دکتر می گفت: هم شهر را تمیز می کنیم هم غرور بی جای بچه ها می ریزد. دکتر می گفت بروید با جوانان شیعه که عضو گروه های چپ شده اند صحبت کنید در این راه حتی اگر شما را بگیرند و تکه تکه کنند مهم نیست ولی باید کاری کنیم که همه جوان هایمان را زیر یک پرچم جمع کنیم.
♦️پرچم سازمانی که امام موسی صدر تاسیس اش کرد، گروه ها طوری رفتار می کردند که انگار شیعه ها هیچ نیستند و این سرزمین مال آن هاست اما دکتر اصرار داشت که به بچه ها بفهماند که این سرزمین مال آن هاست توی جنوب هم مراکز و قدرت هایی وجود داشتند که شیعیان جنوب حتی جرأت نمی کردند از خیابان رد شوند جوانان شیعه و محروم و مستضعف بودند ولی دولت های سنی عربی مثل قذافی آن ها را به سلاح مجهز کرده بودند همیشه بهترین امکانات و سلاح ها را داشتند.
♦️مصطفی اولین کارش این بود که به بچه های جنوب عزت نفس را یاد بدهد با روحیه و نشاط و انرژی ای که مصطفی به بچه ها می داد شیعیان جنوب به خود باوری می رسیدند به درجه ای می رسیدند که بچه های دیگر گروه ها درباره دین و نحوه مبارزه با اعتماد به نفس بحث می کردند. درباره جوانانی که به خاطر فقر سال ها عضو گروه های فاسد چپ بودند می گفت این ها را جذب کنید بیایند وقتی می آمدند نگاهشان می کرد و چشمانش پر از اشک می شد با عشق بهشان می گفت: خوشحالم که به آشیانه خودت آمدی. همه جوانان شیعه را بچه های علی علیه السلام می دید از نظر او باید حق همه شان ادا می شد مصطفی پای صحبت همه شان می نشست گاهی جوانانی بودند که از دید دیگران منحرف بودند و نباید در جلسات شرکت می کردند اما دکتر با آن ها خوب صحبت می کرد و دیگران را هم تشویق می کرد که برخورد خوبی با آن ها داشته باشند همین بود که بعد از مدتی آن جوان به یکی از افراد گروه تبدیل می شد ایده اصلی کار این بود که به هر قیمت جوانان را از دام آن گروه ها خارج کنند یک بار یک نفر گفت چرا این قدر برای شان زور می زنید این ها همه شان منحرف اند دکتر هم گفت هنوز ولایت امیر المومنین در دل شان است ارشادشان کنید.
♦️بارها شده بود که بچه ها خودشان می آمدند و می گفتند که بچه های فلان گروه روی ما اسلحه کشیدند باید با آنان درگیر شویم دکتر جواب می داد: نه درگیر نشوید آن ها بچه های خودمان در گروه های فاسد چپ هستند فقط باید بتوانیم جذب شان کنیم.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_دهم)🌹🍃
#کلاس_قرآن
♦️کم کم بچه ها یاد می گرفتند بگویند ما این را می خواهیم و آن یکی را نمی خواهیم یکی از دختران مدرسه صنعتی جبل عامل که جرأت اظهار نظر را از مصطفی یاد گرفته بود، رفت پیش مدیر مدرسه و گفت ما معلم قرآن می خواهیم، کلاس نقاشی یا موسیقی نمی خواستند و به این مدیر که از طرف خودش تصمیم گرفته بود که به جای معلم نقاشی معلم رقص بیاورد اعتراض کرد می گفت ما این را نمی خواهیم مدیر هم برگشت گفت: شما دیگر محصل مدرسه ما نیستید و دختر هم شروع کرد به بحث کردن، از جواب دادن فرار می کرد آخر گفت: شما از کی می توانید بگویید باید؟ دختر هم جواب داد من تنها نمی گوییم ما می گوییم آقای مدیر یک خنده تمسخر آمیزی کرد که مثلا شما از کی آدم شده اید؟ دختر دست از پا فشاری بر نداشت رفت سراغ یک روحانی. به روحانی گفت شما عادت کردید بنشینید در خانه، منتظر باشید که خبر بدهند کسی مرده و بروید برایش نماز بخوانید میت به نماز شما نیازی ندارد ما به شما نیاز داریم ببایید قرآن درس بدهید روحانی هم متعجّب پرسید مگر چه شده؟ یک هو برای چه؟ گفت برای چی ندارد بچه های ما باید قرآن یاد بگیرند. روحانی هم از اوضاع خطرناک آن روزها برایش گفته بود در آن زمان جرات طلبه ها کم شده بود و خیلی از فعالیت های اجتماعی مربوط به خودشان را دیگر انجام نمی دادند دختر جلوی اش آمده بود که اگر کتک تان زدند اشکال ندارد جهاد فی سبیل ﷲ است. آخرش این شد که همان روحانی را مجاب کرد که برود و توی مدرسه قرآن درس بدهد.
♦️ این کار موجی در منطقه ایجاد کرد اولیای بچه ها می آمدند و به مدیران مدارس فشار می آوردند که باید زنگ قرآن داشته باشند همه این ها کار چمران بود برای این روز برنامه ریزی کرده بود.
♦️مصطفی مؤسس مجموعه های تعبئه بود این گروه نوعی بسیج بود که از شیعیان داوطلب جنگ با اسرائیل یا دشمنان داخلی و فالانژها عضو می گرفت پشتیبانی از این گروه هم با خود دکتر بود.
♦️ یک بار شیعیان در منطقه بیروت شرقی تحت تاثیر محاصره قرار گرفته بودند و خزب کتائب تمام منطقه شیعی در نبعه را محاصره کرده بودد. مصطفی به فکر ارسال سلاح به مردم این منطقه افتاد و برای این کار ابتکار جالبی زد او با تاکسی سلاح ها را به داخل مناطق محاصره شده می فرستاد. زیر تاکسی چند تفنگ ، جعبه فشنگ و مهمات را جاسازی می کرد و برای شان می فرستاد.
♦️هر که را دیده ام علی را دوست می دارد و در مقابل عظمت و انسانیت او تعظیم می کند. علی تبلور ارزش های انسان هاست که لا اقل به صورت آرزو عطش درونی و قلبی ما را تسکین می دهد. به کوچک و بزرگ نزدیک بود یعنی به مشکلات همه رسیدگی می کرد مشکلات شخصی و مشکلات عمومی شان را به شکل مستقیم و بی واسطه حل می کرد لحظه ای از عمرش را تلف نمی کرد و هیچ وقت ضایع شده ای نداشت شب زنده دار بود و بسیاری از اوقات وقتی کارش در بیروت تمام می شد ساعت دو یا سه بعد از نیمه شب به صور بر می گشت در حالی که مسیرش پر بود از خطرهای جور واجور او سوژه تیراندازی بسیاری از گروه های داخلی و خارجی بود.
♦️در لبنان به مصطفی می گفتند: ابوالفقرا یعنی پدر فقیران بعضی وقت ها فاصله مدرسه و منزلش را که بیش تر از یک ساعت و نیم راه بود را پای پیاده می رفت خدایا تو را شکر می کنم که با فقر آشنایم کردی تا رنچ گرسنگان را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم خدایا تو را شکر می کنم که مرا با درد آشنا کردی تا درد درمندان را لمس کنم.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅