eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الفَرِیدُ...🤚🌺 🌱سلام بر تو ای یگانه دوران و ای همنشین ‌تنهایی! سلام بر تو و بر روزی که جهان با قدومت آباد خواهد شد. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس 🤲 (ارواحنا له الفداه)💚
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : پنجاه و چهارم 🛑گفتم: ترکش نارنجک است. گفت: برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاو، گفتم: چه کار می خواهی بکنی دستش نزن. بگذار برویم دکتر گفت: به خاطر این ترکش ناقابل برویم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری در آورده ام چیزی نمی شود برو سنجاق داغ بیاور گفتم: پشتت عفونت کرده، گفت: قدم! برو تو را به خدا خیلی درد داره، بلند شدم و رفتم سنجاق را روی شعله گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: حالا بزن زیر آن سیاهی طوری که به ترکش بخوره، ترکش را که حس کردی سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون سنجاق را به پوستش نزدیک کردم اما دلم نیامد گفتم: بگیر، من نمی توانم خودت درش بیاور با اوقات تلخی گفت: من درد می کشم تو تحمل نداری؟! جان من قدم زود باش دارم از درد می میرم دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم اما بازهم طاقت نیاوردم گفتم: نمی توانم دلش را ندارم، صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. رفتم توی حیاط، بچه ها داشتند بازی می کردند نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت کمی بعد آمدم توی اتاق، دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و رو به روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش در هم بود و لبش را می گزید معلوم بود درد می کشد یک دفعه ناله ای کرد و گفت: فکر کنم در آمد قدم بیا ببین خون از زخم پایین می چکید چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود یک سیاهی کوچک زده بود بیرون دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم گفتم: ایناهاش گفت: خودش است لعنتی. دلم ریش ریش شد آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: چرا رنگ و رویت پریده؟! بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: خانم ما را ببین من درد می کشم، او ضعف می کند. کمکش کردم بخوابد یک وری روی دست راستش خوابید. بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد انگار گرسنه بود به صمد نگاه کردم به همین زودی خوابش برده بود راحت و آسوده انگار صد سال است نخوابیده. 🛑مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش ستار را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود اما با این حال دست از جبهه بر نمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید ساکش را برداشت. گفتم: کجا؟! گفت: منطقه از تعجب دهانم باز مانده بود باورم نمی شد دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : پنجاه و پنجم 🛑گفتم: با این اوضاع و احوال؟! خندید و گفت: مگر چطوری ام؟ شل شدم یا چلاق، امروز حالم از همیشه بهتر است گفتم: تو که حالت خوب نشده،، لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست هر سه شان خواب بودند خم شد و پیشانی شان را بوسید بلند شد عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: قدم جان کاری نداری؟! زودتر از او دویدم جلوی در دست هایم را باز کردم و روی چهار چوب در گذاشتم و گفتم: نمی گذارم بروی، جلو آمد سینه به سینه ام ایستاد و گفت: این کارها چیه خجالت بکش. گفتم: خجالت نمی کشم محال است بگذارم بروی ابروهایش در هم گره خورد چرا این طوری می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته تو این که طور نبودی گریه ام گرفت. گفتم: تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود این همه سختی زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه با سه بچه قد و نیم قد، همه را به خاطر تو تحمل کردم چون تو این طوری راحت بودی هر وقت رفتی، هر وقت آمدی چیزی نگفتم اما امروز جلویت می ایستم نمی گذارم بروی همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم اما این بار پای سلامتی خودت در میان است از حق تو نمی گذرم از حق بچه هایم نمی گذرم بچه هایم بابا می خواهند نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی اگر پایت عفونت کند چه کار کنیم با خونسردی گفت: هیچ چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم می اندازیمش دور فدای سر امام، از بی تفاوتی اش کفری شدم گفتم: صمد گفت: جانم، گفتم: برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد من هم اجازه می دهم. تکیه اش را به عصایش داد و گفت؛ قدم جان این همه سال خانمی کردی بزرگی کردی خیلی جور من و بچه ها را کشیدی ممنون اما رفیق نیمه راه نشو اجرت را بی ثواب نکن ببین من همان روز اولی که امام را دیدم قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم حتما یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید از دین و کشور دفاع کنید من هم گفته ام چشم نگذار روسیاه شوم گفتم باشه بگو چشم اما هر وقت حالت خوب شد. گفت: قدم به خدا حالم خوب است تو که ندیدی چطور بچه ها با پای قطع شده می آیند منطقه آخ هم نمی گویند من که چیزی ام نیست. گفتم تو اصلا خانواده ات را دوست نداری سرش را برگرداند چیزی نگفت لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: حق داری آنچه باید برایتان می کردم نکردم اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم‌ گفتم نه تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری از دستم کلافه شده بود گفت؛ قدم امروز چرا این طوری شدی؟ چرا؟ سر به سرم می گذاری؟ یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: چون دوستت دارم، این اولین باری بود که این حرف را می زدم‌. دیدم سرش را گذاشت روی زانوهایش و های های گریه کرد خودم هم حالم بد شد رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم. ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا جادَّةَ الله‏...🤚✨ 🌱سلام بر تو ای راه روشن خدا. ای که هر چه غیر توست بیراهه است. سلام بر تو و بر روزگاری که همه خلق در مسیر تو، شیرینی بندگی را خواهند چشید. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها 🤲🌺 💚🌱
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : پنجاه و ششم 🛑کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم دستش را گذاشت روی شانه ام گفت: یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان، حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ، من هم تو را دوست دارم اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است کمی مکث کرد انگار داشت فکر می کرد بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه، کمتر غصه بخور به بچه ها برس، مواظب مهدی باش او مرد خانه است. گفت: اگر واقعا دوستم داری نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام پس بگیرم کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم اگر فقط یک ذره دوستم داری قول بده کمکم کنی قول دادم و گفتم: چشم، از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم اما از درون داشتم نابود می شدم، نتوانستم تحمل کنم قرآن جیبی کوچکی داشتیم آن را برداشتم و دویدم توی کوچه، قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد تمام راه برگشت را گریه کردم. 🛑 این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت مدام با خود می گفتم: قدم گفتی چشم و باید منتظر از این بدترش باشی از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم این وقت ها بود فلان حرف را زد خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود یک آن تنهایم نمی گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود غم و غصه یک لحظه دست از سرم بر نمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام، انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود باید چه کار می کردم چهار تا بچه، من فقط بیست و دو سالم بود چطور می توانستم با این سن کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهار تا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم خدا کاش می شد کابوسی دیده باشم از خواب بیدار شوم کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب الودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم شک بین حامله بودن و نبودن، وقتی شکمم بالا آمد دیگر مطمئن شدم کاری از دستم بر نمی آید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. 🛑آن روز هم وضعیت قرمز شده بود بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیرپله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم برایشان قصه می گفتم بلکه حواسشان پرت شود اما فایده ای نداشت در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد بچه ها اول ترسیدند مهدی از صمد غریبی می کرد چسبیده بود به من و جیغ می کشید. صمد، خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید اما هر کاری می کرد مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد صمد گفت: چرا اینجا نشسته اید؟ گفتم: مگر نمی بینی وضعیت قرمز است با خنده گفت: مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید اتفاقا اینجا خطرناک ترین جای خانه است بروید توی حیاط بنشینید از اینجا امن تر است. دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد، صمد دوشی گرفت لباسی عوض کرد چای خورد و رفت بیرون و یکی دوساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت. ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🎨 | 🔻شهید مجید محمدی: ما که رفتیم! مادر پیری دارم و یک زن و سه بچه قدو نیم قد! از دار دنیا چیزی ندارم جز یک پیام: قیامت یقه تان را می گیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید...! 📚وصیت نامه شهید مجید محمدی_والفجر هشت 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : پنجاه و هفتم 🛑دوستش برایمان یک سنگر ساخت چند روز که پیش ما بود همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد. برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: قدم خوش به حال آن سالی که تابستان با هم خانه خودمان را ساختیم چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با دل خوشی زندگی می کردیم. گفتم: مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی، گفت یادم هست ولی تابستان که پیش هم بودیم خیلی خوش گذشت فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم. چایش را سر کشید و گفت: جنگ که تمام بشود یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت با هم می رویم از این شهر به آن شهر، به خنده گفتم با این همه بچه گفت: نه. فقط من و تو، دو تایی گفتم: پس بچه ها را چه کار کنیم. گفت: تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند، می گذاریمشان خانه یا می گذاریمشان پیش شینا. سرم را پایین انداختن و گفتم: طفلی شینا، از این فکرها نکن حالا حالاها من و تو دو نفری جایی نمی توانیم برویم‌ مثل اینکه یکی دیگر در راه است. استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: چی می گویی؟! بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: کی؟! گفتم: سه ماهه ام‌ گفت: مطمئنی؟ گفتم: با خانم آقا ستار رفتیم دکتر او هم حامله است دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید. می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست اما می گفت: خوشحالم خدا بزرگ است، توی کار خدا دخالت نکن حتما صلاح و مصلحتش بوده. بالاخره سنگر آمده شد یک پناهگاه کوچک یک در یک و نیم متری، با خوشحالی می گفت: به جان خودم بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود. 🛑 دو سه روز بعد رفت اما وقتی روحیه و حال مرا دید قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد هر جا می رفت مهدی را با خودش می برد می گفت: می دانم مهدی بچه پر جنب و جوشی است و تو را اذیت می کند. یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از تو کوچه شنیدم با هول دویدم توی کوچه، مهدی بغل صمد بود داشت گریه می کرد پرسیدم : چی شده؟! گفت: ببین پسرت چقدر بلا شده در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد گفتم: خوب بده بهش بچه است مهدی را داد بغلم و گفت: من که حریفش نمی شوم تو ساکتش کن. گفتم: کنسرو را بده بهش ساکت می شود‌ گفت: چی می گویی؟ آن کنسرو را منطقه به من داده بودند بخورم و بجنگم حالا که به مرخصی آمده ام خوردنش اشکال دارد. ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا