❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ وَ مُسْتَوْدَعَ حِكَمِ الْوَصِيِّينَ...🤚
🌱سلام بر تو ای مولایی که سینه مبارکت گنجینه علم اولین و آخرین است. سلام بر تو و بر روزی که به تمام جهانیان جرعه های حکمت را خواهی نوشاند.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص97.
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : هفتاد و شش
🛑آقا شمس ﷲ از توی هال صدایم زد زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال. آقا شمس ﷲ کنار مادر شوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود تا مرا دید گفت: می خواهم بروم قایش سری به دوست و آشنا بزنم شما نمی آیید؟! می دانستم نقشه است به همین خاطر زود گفتم: چه خوب خیلی وقته دلم میخواهد سری به حاج آقایم بزنم دلم برای شینا یک ذره شده مخصوصا از وقتی سکته کرده خیلی کم طاقت شده می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد، می آیم یکی دو روز می مانم و بر می گردم. بعد تند تند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم ساکم را بستم یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: آماده ام.
🛑توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم، نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت از طرفی هم نمی توانستم پیش مادر شوهرم چیزی بگویم این غصه ها را که توی خودم می ریختم. می خواستم خفه شوم، به قایش که رسیدیم دیدم اوضاع مثل همیشه نیست انگار همه خبردار بودند جز ما، به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند مادر شوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: چی شده بچه ها طوری شده اند؟! جلوی خانه مادر شوهرم که رسیدیم ته دلم خالی شد در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند بنده خدا مادر شوهرم دیگه دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: طوری نشده شاید کسی از فامیل فوت کرده همین طور که توی حیاط رسیدیم صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود به طرفمان دوید خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن، زار میزد و می گفت: قدم جان حالا من ، سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟سمیه دو ساله بود هم سن سمیه من، ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادر شوهرم که دیگر ماجرا را فهمیده بود همان جلوی در از حال رفت کمی بعد انگار همه روستا خبر دار شدند توی حیاط جای سوزن انداختن نبود زن ها به مادر شوهرم تسلیت می گفتند پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
🛑فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: آقا صمد آمد آقا صمد آمد. خانه پر از مهمان بود دویدیم توی حیاط صمد آمده بود با چه وضعیتی لاغر و ضعیف با موهای ژولیده و صورتی سیاه و رنجور، دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم یا جلو بروم و چیزی بگویم خودم را پشت چند نفر قایم کردم چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم. صدیقه دوید طرف صمد گریه می کرد و با التماس می گفت: آقا صمد ستار کجاست؟ آقا صمد داداشت کو؟! صمد نشست کنار باغچه دستش روی صورتش گذاشت انگار طاقتش تمام شده بود، های های گریه می کرد دلم برایش سوخت. صدیقه ضجه میزد و التماس می کرد: آقا صمد مگر تو فرمانده ستار نبودی، من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: سمیه، لیلا بیایید عمو صمد آمده باباتان را آورده ،، دلم برای صمد سوخت می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم برای صمد ناراحت بودم دلم برایش می سوخت غم بچه های صدیقه را می خوردم دلم برای صدیقه می سوخت صمد خیلی تنها شده بود صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم می دانستم از هر وقت دیگر تنهاتر است چرا هیچ کس به فکر صمد نبود.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : هفتاد و هفت
🛑نمی توانستم یک جا بایستم دوباره به حیاط رفتم. مادر شوهرم رو به روی صمد نشسته بود سرش را روی پاهای او گذاشته بود گریه می کرد و می پرسید: صمد جان مگر من داداشت را به تو نسپردم! صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد مردها آمدند زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه، جلو رفتم و کمک کردم تا خواهر شوهر و مادر شوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق، از بین حرف هایی که این و آن می زدند متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود به خاطر همین مادر شوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: صمد چرا بچه ام را نیاوردی؟ آخر شب وقتی خانه خلوت شد صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه کنار مادرش نشست دست او را گرفت و بوسید و گفت: مادر جان مرا ببخش من می توانستم ستارت را بیاورم اما نیاوردم. چون به جز جسد ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود آن ها هم پسر مادرشان هستند، آن ها هم خواهر و برادر دارند اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی میدادم؟ اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم؟ می گفت و گریه می کرد تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: انگار صمد مجروح شده، صمد مجروح شده بود اما نمی گذاشت کسی بفهمد رفت و لباسش را عوض کرد خواهرش می گفت: کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد با این حال یک جا بند نمی شد هر چه توان داشت گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود.
🛑روز سوم بود در این روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم با هم رو به رو شده بودیم اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن محبت ها کند آن وقت بچه های صدیقه ببنینند و غصه بخورند.
🛑عصر روز سوم، دختر خواهر شوهرم آمد و گفت: دایی صمد باهات کار دارد. انگار برای اولین بار می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد قلبم تاپ تاپ می کرد طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط، سلام که داد سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: خوبی بچه ها کجا هستند؟ گفتم: خوبم بچه ها خانه خواهرم هستند تو حالت خوب است؟ سرش را بالا گرفت و گفت: الهی شکر، دیگر چیزی نگفتم نمی دانستم چرا خجالت می کشم احساس گناه می کردم با خودم می گفتم: حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم. صمد هم دیگر چیزی نگفت داشت می رفت اتاق مردانه برگشت و گفت: بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم دلم برایشان تنگ شده .
🛑بعد از شام صدایم کرد طوری که صدیقه متوجه نشود آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون، دنبالم آمد توی کوچه و گفت: چرا می دوی؟ گفتم: نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند غصه می خورد. آهی کشید و زیر لب گفت: ای ستار ستار، کمرم را شکستی به خدا، با آنکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم: مگر خودت نمی گفتی شهادت لیاقت می خواهد خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت خوش به حالش.
صمد سری تکان داد و گفت: راست می گویی به ظاهر گریه می کنم اما نه دلم آرام است فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است من باید غصه خودم را بخورم. داشتم از درون می سوختم برای بچه های صدیقه پرپر می زدم اما دلم می خواست غصه صمد را کم کنم. گفتم: خوش به حالش کاشکی ما را هم شفاعت کند. همین که به خانه خواهرم رسیدیم بچه ها که صمد را دیدند مثل همیشه دوره اش کردند مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم صمد مرا که دید انگار فکرم را خواند گفت: کاش سمیه ستار را هم می آوردیم طفل معصوم خیلی غصه می خورد. گفتم: آره ماشالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا، لیلا هنوز خیلی کوچک است فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد.
ادامه دارد....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🤚#سلام_مولای_مهربانم❤️
سپیده، نور توست
آسمان جلوه ی صبرت
و باران زلال کرامتت
و بهار ، نسیمی از کویت ...
و من هر صبح که سلامت می کنم
عطر تمامی خوبی ها،
تمامی روشنی ها
و تمامی امیدها در وجودم می پیچد...
#اللهم_عجل_لولـیکـــ_الفرج🌸
#امام_زمان_ارواحنا_فداه 💚☘
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :هفتاد و هشت
🛑 بلند شد و ایستاد و گفت: سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان شاید این طوری کمتر غصه بخورد. فردای آن روز رفتیم همدان، صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار، را هم با خودمان بردیم. توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند بازی می کردند و می خندیدند سمیه ستار، هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود. گفتم: چه خوب شد این بچه را آوردم با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت، گفتم: تو دیدی چطور شهید شد؟! چشم هایش سرخ شد همان طور که فرمان گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: پیش خودم شهید شد جلوی چشم های خودم. می توانستم بیارمش عقب... خواستم از ناراحتی درش بیاورم دستی روی کتفش زدم و گفتم: زخمت بهتر شد؟ با بی تفاوتی گفت: از اولش هم چیز قابلی نبود با دست محکم پانسمان را فشار دادم ناله اش در آمد به خنده گفتم: این که چیز قابلی نیست خودش هم خنده اش گرفت. گفت: این هم یک یادگاری دیگر، آی کربلای چهار. گفتم: خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی، برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: یک هفته نه بابا خیلی کمتر دو شبانه روز. گفتم: برایم تعریف کن، آهی کشید و گفت چی بگویم؟! گفتم: چطور شد چطور توی کشتی گیر افتادی؟ گفت: ستار شهید شده بود عملیات لو رفته بود ما داشتیم شکست می خوردیم باید بر می گشتیم عقب، خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند شهید یا مجروح شده بودند آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما بر نمی آمد به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود وداع با بچه ها ، وداع با سردار. یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت فریاد زدم چه کاری می کنی؟ مواظب باش، زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: شب عجیبی بود اروند جزر کامل بود با حمید حسین زاده دو نفری باید بر می گشتیم تا زانو توی گل بودیم یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود حالا عراقی ها رد ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود به طرفمان شلیک می کردند گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو، نزدیک های صبح بود شب سختی را گذرانده بودیم تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود حسابی تحلیل رفته بودیم، گفتم: پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم ستار شهید شده بود و تو زخمی. انگار توی این دنیا نبود حرف های من را نمی شنید حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : هفتاد و نه
🛑از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد من زیر پوشم را در آوردم و طرف بچه های خودمان نشان دادم. اتفاقا نقشه ام گرفت بچه های خودی من را دیدند گروهی هم برای نجاتمان آمدند اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند. رو کرد به من و گفت: حسین آقای بادامی را که می شناسی؟! گفتم: آره چطور؟ گفت: بنده خدا بلند گویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد دعای صباح را می خواند آنجا که می گوید یا ستار العیوب ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار ما حواسمان به تو است تو را دادیم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش شب برای نجاتتان به آب می زنیم. خندید و گفت: عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود و به جان خودت قدم، دو هزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند. گفتم: بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟! گفت: شب ششم دی ماه بود نیروهای ۳۳ المهدی شیراز به آب زدند بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند. دوباره خندید و گفت: بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب، تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک، ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند. کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم در آورد و بوسید گفت: این را یادگاری نگه دار. قرآن سوراخ و خونی شده بود با تعجب پرسیدم چرا این طوری شده؟ دنده را به سختی عوض کرد انگار دستش نا نداشت گفت: اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم می دانم هر چی بود عظمت این قرآن بود تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد باورت می شود. قرآن را بوسیدم و گفتم: الهی شکر صدهزار مرتبه شکر، زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد بعد ساکت شد و تا همدان چیزی نگفت اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
🛑همین که به همدان رسیدیم ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد با چند بسته پفک و بیسکویت نشست وسط بچه ها آن ها را دور خودش جمع کرد با آن ها بازی می کرد دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت از رفتارش تعجب کرده بودم انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد می بوسید می خندید و با او بازی می کرد فردا صبح رفتیم قایش عصر گفت: قدم می خواهم بروم منطقه می آیی با هم برگردیم همدان؟ گفتم: تو که می خواهی بروی جبهه مرا برای چی می خواهی ؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و بر می گردم. گفت: نه اگر تو هم بیایی مادرم شک نمی کند اما اگر تنهایی بروم می فهمد می خواهم بروم جبهه گناه دارد بنده خدا دل شکسته است. همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم.
🛑 فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد نمازش را خواند و گفت: قدم من می روم مواظب بچه ها باش به سمیه ستار برس نگذاری ناراحت شود تا هر وقت دوست داشت نگهش دار. گفتم: کی بر می گردی؟! گفت: این بار خیلی زود. پایان هفته بعد صمد برگشت، گفت: آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم. شب اول نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم دیدم صمد نیست نگران شدم بلند شدم رفتم توی هال آنجا هم نبود چراغ سنگر روشن بود دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد. گفتم: صمد تو اینجایی؟! هول شد کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟ گفت: بیا بنشین کارت دارم. نشستم روبرویش سنگر سرد بود گفتم: اینجا که سرد است گفت: عیبی ندارد کار واجب دارم بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: وصیتنامه ام را نوشتم لای قرآن است.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯