💌 #یک_داستان_خواندنی
دلش میخواست امامش را ببیند، 💚
اما راهش را پیدا نمیکرد؛
روزی نزد عارفی رفت و
گفت:
«چرا ما امام زمان (عج) را نمیبینیم؟»🤔😕
عارف با شنیدن این حرف او
کمی فکر کرد و گفت:
«لطفا چند لحظه برگرد و پشت به من بنشین» ⛅
شاگرد که به دانایی او ایمان داشت،
این کار را انجام داد.
آن وقت، عارف از او پرسید:
«فرزندم، آیا الان میتوانی مرا ببینی؟» 🔆
شاگرد با تعجب گفت:
«نه، شما را نمیتوانم ببینم؛
آخر من که پشت به شما نشستهام،
چگونه شما را ببینم؟!» 🔒
💫 عارف دانا
لبخندی زد و گفت:
«حالا متوجه شدی که چرا
ما نمیتوانیم امام خود را بینیم؟
امام (عج)، #حاضر است؛ اما این ماییم که
با گناهان و نافرمانیمان، پشت به
ایشان نشستهایم ...» 🌸🍃
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
💠 @mashhad_emamreza
💌 #یک_داستان_خواندنی
#حتتما_بخوانید💫🌙
.
🌀از خراسان آمده بود، به شوق زیارت امام صادق (ع).❤
آمده بود تا به امام (ع) بگوید دوستشان دارد و از ایشان بخواهد با یک قیام، حقّ خود را از حاکمان ظلم و جور پس بگیرند.☔
امام (ع) را که دید با شوق گفت:
«ای پسر رسول خدا، چقدر شما مهربان هستید. چرا از حق ّخود دفاع نمیکنید وقتی صد هزار شیعه دارید که همگی آمادۀ دفاع از شما هستند؟» 💕
.
امام (ع) با لبخندی پرسیدند: «صد هزار شيعه...؟!»
_ «بله مولاجان، صد هزار شیعه که آمادۀ فرمان شما هستند!»
.
امام (ع) به تنور خانه نگاه کردند و از کنیزشان خواستند تا تنور را روشن کند. وقتی زبانههای آتش از دهانۀ تنور سَرک کشید، فرمودند: «این تنور را میبینی سهل بن حسن؟ برخیز و داخل تنور شو....»⚡
.
رنگ از چهرهاش پرید. او حرف از یاری زده بود و امام قصد سوزاندنش را کرده بودند!!
سکوت کرد. خوب میدانست حالا باید فرمانبرداری کند؛ ولی دست و پایش از او فرمان نمیبردند.
ترسیده بود؛ رو به امام (ع) کرد و گفت: «آقای من، شما را به خدا از من بگذرید و به آتش عذابم نکنید...»⛅
.
در همین وقت، «هارون مکی» وارد خانه شد و سلام کرد.
امام صادق (ع) سلامش را پاسخ دادند و بدون هیچ مقدمهای به هارون فرمودند:
«کفشهایت را درآور و داخل تنور برو!»
هارون بدون ذرهای مکث، بی آنکه دلیل این فرمان حضرت را بپرسد، کفشهایش را درآورد و داخل تنور رفت!🍀
.
سهل از تعجب نمیتوانست حرفی بزند🍁
امام (ع) بدون اینکه نگاهی به تنور کند، از سهل بن حسن خراسانی دربارۀ وقایع خراسان سوال کرد.
عرق از سَر و روی سهل روان شده بود. او به شدّت نگران هارون بود که بعد از ساعتی، امام از جای خود برخاستند و به سهل هم فرمودند ایشان را تا کنار تنور همراهی کند.🌸
.
خیلی عجیب بود! هارون داخل تنور به راحتی نشسته بود و آتش هنوز هم زبانه میکشید؛ اما انگار به فرمان امام صادق (ع) برای هارون سوزشی نداشت...❄
.
حضرت رو به سهل کردند و پرسیدند:
«گفتی چند هزار شیعه آمادۀ فرمان ما هستند؟»
سهل که از شرمندگی سرش را بالا نمیآورد، با همانطور سری تکان داد و گفت:
«همانند او حتی یک نفر هم پیدا نمیشود...»🍃
.
.
.
.
.
.
📚 برگرفته از #کتاب «صحیفهی صداقت». نعیمه استیری. معاونت تبلیغات اسلامی آستان قدس رضوی
#چند_دقیقه_تفکر💚
#حتی_یک_نفر🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اردو_دانش_آموزی
#اردو_دانشجویی
#مشهد
🔰ورود به قطعه ای از بهشت با کانال
#سفر_به_سرزمین_خورشید
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
🆔 @mashhad_emamreza
💌 #یک_داستان_خواندنی
#حتتما_بخوانید💫🌙 ⭐
.
از خراسان آمده بود.
وارد خانۀ امام رضا (ع) شد.
به آن حضرت سلام کرد و گفت: «من از دوستان شما و دوستان پدرانتان هستم. از سفر حج برگشتهام و پولم را گم کردهام. اگر ممکن است کمکم کنید تا به شهر و دیار خودم برگردم. قول میدهم وقتی به شهرم رسیدم، هرچه به من دادهاید، از جانب شما صدقه بدهم»🍁
.
امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدی، بنشین»
ساعتی بعد، مردم همه رفتند و تنها سلیمان جعفری و خیثمه ماندند.🍃
.
امام (ع) از آنها اجازه طلبیدند و
به داخل اتاق رفتند.
لحظاتی که گذشت، از داخل اتاق فرمودند:
«آن مرد خراسانی کجاست؟»⛅
.
مرد خراسانی برخاست و نزدیک در اتاق رفت.
آقا دستشان را از لای در بیرون آوردند و فرمودند:
«این دویست دینار را بگیر و خرج کن؛ بعد هم لازم نیست این مقدار را از جانب من صدقه بدهی...»
مرد بسیار شادمان شد و رفت.🌸
.
سلیمان به امام (ع) عرض کرد:
«شما که اینهمه لطف در حق این بندۀ خدا کردید، چرا روی خودتان را از او پوشاندید؟!»🌱
.
امام رضا (ع) فرمودند: «ترسیدم ناراحتیِ درخواست از دیگران را در چهرهاش مشاهده کنم...»✨
.
.
.
.
.
.
#یک_صفحه_کتاب🌸
📚 «یک قمقمه دریا». محمد هادی زاهدی. به نشر
🔰ورود به قطعه ای از بهشت با کانال
#سفر_به_سرزمین_خورشید
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
🆔 @mashhad_emamreza
🍁 #یک_داستان_خواندنی
عمر بن سعید میگفت:
از یکی از همسایگانم ناراحت بودم،
برای امام عسکری (ع) نامه نوشتم و
از ایشان خواستم برایم دعا کنند
چند روز بعد،
💌 نامهی امام (ع) به دستم رسید
که در آن نوشته بودند نگران نباشم و
این مساله خیلی زود حل میشود
امام (ع)،
در پایان، برایم نوشته بودند:
از خدا طلب بخشش کن و توبه کن
از آنچه به زبان آوردی ⛅
یادم آمد دیروز، با
گروهی بودم که درمورد دین خدا،
حرفهای ناخوب میزدند و من هم
بخاطر دوستیمان،
حرفشان را تایید کردم 🌙
🕊 فهمیدم امام حسن عسکری (ع)
از همنشینی من با آن دوستان
ناراحتند؛
پس،
از همان روز،
دوستی با آنها را ترک کردم ... 🌸🍃
📗 مسند امام عسکری . ص ۱۶۷
🔰ورود به قطعه ای از بهشت با کانال
#سفر_به_سرزمین_خورشید
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
🆔 @mashhad_emamreza