eitaa logo
مفشوی یک انسان چندمنظوره
806 دنبال‌کننده
134 عکس
24 ویدیو
41 فایل
مفشو= کیسه‌ی قند یا کیسه‌ی حاوی انواع گیاهان دارویی [به لهجه‌ی کرمانی] انسان چندمنظوره= انسانی که چند کاربری مختلف داشته و انسانی که از هرچیزی که می‌گوید، چندین منظور دارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 رهبرانقلاب: 《من در راه بلوچستان به کرمان رسیده بودم که روز رأی‌گیری بود، در فرودگاه بچه‌های حزب‌الهی و داغ کرمان آمدند، صندوق را آوردند چند تا صندوق بود، هر کدام می‌خواستند که بیاورند من تویش رأی بیاندازم. آنها هم من را می‌شناختند. یعنی سابق که کرمان رفته بودم و مردم کرمان با من آشنا بودند. من هم خیلی به مردم کرمان از قدیم علاقه داشتم مردم خیلی بامحبت و جالب بودند همیشه در چشم من. خیلی لحظه‌ی شیرینی بود برای من، آن لحظه‌ای که این رأی را من می‌انداختم توی صندوق و می‌دیدم آن شور و هیجانی را که مردم کرمان از خودشان نشان می‌دادند در رأی دادن. بعد هم نشان داده شد که خب نودونه درصد آراء به جمهوری اسلامی آری بود.》 ادامه خاطره‌ی قابل تامل رهبری را در لینک زیر بخوانید: https://farsi.khamenei.ir/amp-content?id=6175 @Masihane
✍🏻 نادر ابراهیمی: "دختر سیاسی، بهتر از پسر سیاسی است. مردان، انگار که برای حضور در معرکه‌ سیاست به دنیا می‌آیند؛ اما زنان، بر این میدان منت می‌گذارند که پا در آن می‌نهند. هر جا زنی هست که به خاطر عدالت می‌جنگد، آنجا عطری پیچیده است شیرین و شورانگیز و بهشتی. ما بدون زنان خوب، مردان کوچکیم." 📚 آتش بدون دود 🏫 مدرسه تاریخ‌اندیشی قصص 🆔 @Qasas_school
یا ؟ نشستم روی منبر! مستمع مرا نمی‌شناخت. نمی‌دانست روی استماع و گوش دادن حساسم. مطابق آداب مرسوم بسم الله را گفتم و هنوز درگیرودار خطبه‌های حمد و ثنای الهی و صلوات گرفتن بودم که دیدم یکی‌یکی گوشی‌ها را درآوردند و مشغول دنیای دیگری شدند. همیشه اینطور مواقع پلنA را که همان حرف‌های از پیش مهیاست؛ کنار می‌گذارم و صاف می‌روم سراغ پلنB. با سوال شروع کردم. خطابی و صریح. به نگاه‌ها چشم دوختم که: «به نظرتان چرا وقتی مطمئن هستید این حرف‌ها و منبرها به دردتان نمی‌خورد، باز در مجلس روضه سیدالشهدا می‌نشینید؟ من از این بالا خوب می‌بینم که یکی اینستاگرامش را باز می‌کند و دیگری واتس‌اپ را [آن موقع هنوز فیلتر نبودند]. خب همین را ببرید کنج خانه‌هاتان. راحت و بی‌دردسر. بی‌آنکه تحمل کنید صدای گوشخراش مرا: لصوت الحمیر! گویا شام هم نمی‌دهند که هزینه خوردنش، دروازه کردن گوش‌تان باشد به روی قینوس‌های امثال من! وقتی به دردتان نمی‌خورد چرا می‌مانید و می‌نشینید؟» سکوت کردم و داشتند خودشان را جمع و جور می‌کردند که چیزکی بگویند و رها شوند از آواری که بی‌مقدمه ریخته بودم روی سرشان. کمی بیشتر مهلت می‌دادم از لای دندان‌ها حرف‌هایی می‌شکفت اما من که پاسخ نمی‌خواستم. چکش تلنگر که نشست به آهن گداخته‌ی ذهن‌شان، فوری گفتم پاسخ روشن است: «شما، خوب می‌دانید امام حسین و مجلس عزایش به درد آخرت‌تان می‌خورد. ولی نمی‌دانید آیا به درد دنیای‌تان هم می‌خورد یا نه؟ ما یقین داریم امام حسین به درد آخرت می‌خورد اما گویی یقین نداریم امام حسین به درد دنیای ما بخورد!! پس در مجلس هستیم و نیستیم. آخرت را با حضور در روضه آباد می‌کنیم و ساختن دنیا را که خودمان بلدیم یا بلد می‌شویم، پس چه نیازی به این منبرها؟!» البته در پدیدایی این وضعیت نادیده نمی‌گیرم قصور و تقصیر منبرها و منبری‌ها را. بعد هم آن جلسه را به این پرداختم که: «حالا واقعا امام حسین به درد دنیای ما هم می‌خورد؟ امام حسین فارغ از شفاعت روز جزایش، برای وضع امروز و بحران‌های ریز و درشت زندگی من و شما هم شفایی دارد؟! بیایید امشب چنین امام حسینی را بشناسیم!» حالا نه در محرم که در شهر رمضان، حکایت قرآن و مجالسش، حکایت امام حسین است و روضه‌هایش. می‌خوانیم و نمی‌خوانیم. کلمه‌ها بر روح ما می‌نشینند اما گویی بی‌خبریم از اینکه آبادی دنیای ما در گرو همین آیه‌هاست. لذا فرمود: الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ ۚ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ (زمر/19) بندگان من کسانی هستند که حرف‌ها را استماع می‌کنند و می‌شنوند [نه آنکه به گوش‌شان بخورد] و سپس به دنبال تبعیت از بهترین آن هستند. اهل هدایت و صاحبان عقل و درایت اینهایند. شما هم بیایید به این فکر کنیم: ما به قرآن آبادکننده آخرت مومن هستیم اما به قرآن سازنده‌ی دنیا چه؟ اصلا بیایید یکبار قرآن را برای یافتن صواب‌های دنیا بخوانیم نه ثواب آخرتش! @Masihane
🔰 از «دستت، دستت» تا سیالیت برخی مفاهیم 🔷 ماشین دم کرده بود؛ از گرما! نشستم پشت فرمان و او نشست روی صندلی عقب، پشت سر من! حرکت که کردیم شیشه ماشین را آورد پایین و دستش را تا آرنج برد بیرون. مراقب اطراف بودم. توی آینه بغل دیدم که یک ماشین آمد توی سبقت. جاده باریک بود و احتمالا باید با فاصله عرضی کم از ما سبقت می‌گرفت. دست همچنان بیرون بود. ترسیدم و بلند گفتم: دستت! دستت! فوری دستش را آورد داخل و به خیر گذشت. 🔸 به این واقعه معمولی فکر می‌کنم. به کلمات «دستت، دستت»! دنبال یک مفهوم می‌گردم تا این‌ها مصداقی از آن باشند. آن کلمات اخطاری و هشداری چه بودند؟ وعظ؟ نصیحت؟ تذکر؟ ارشاد؟ حکم؟ امر به معروف؟ نهی از منکر؟ 🔸 به این فکر می‌کنم که چه شد آنجا به راحتی و به سرعت همان دو کلمه‌ی «دستت، دستت» را از من پذیرفت و واکنش درست و به موقع را نشان داد؟ در این ارتباط چه چیزی در من، چه چیزی در او وجود داشت و پای چه چیزهای دیگری وسط بود که پذیرش و عمل را سهل کرد؟ 💠 من گمان می‌کنم خطر را حس کرده بود، به علاوه خیرخواهی مرا. فهمیده بود «داد نزدم دستت دستت! چون صرفا خوشم نمی‌آمده کسی دستش را از پنجره ماشینم بیرون کند». فهمیده بود «فریاد نزدم دستت دستت! صرفا برای آنکه بگویم مملکت قانون دارد و قانون می‌گوید نباید سرنشین خودرو دست خود را از پنجره ماشین درحال حرکت بیرون بیاورد.» 🔶 مرا می‌شناخت، به وضعیت آگاه شد، خطر را حس کرد و احاطه مرا بر چیزی که خودش از آن غافل بود باور نمود! پس پذیرفت و واکنش درست و به موقع نشان داد و از خطر رهید و بابت فریادها متشکر شد، نه مکدر، نه درصدد تلافی! 🔹 ..و فارغ از همه اینها به این فکر می‌کنم که آیا یک هشدار، نسبت به مفاهیم متعدد سیالیت دارد؟ یعنی بسته به «مخاطب» و «گوینده» و «وضعیت»، متفاوت می‌شود؟ 🔹 مثلا همین فریاد «دستت، دستت!» می‌تواند در جایی وعظ باشد، در جایی ارشاد، در جایی تذکر، در جایی امر به معروف و نهی از منکر؟ آیا این مفاهیم فرم‌های ثابتی هستند که فقط محتواهای درون آنها می‌تواند متفاوت باشد و تغییر کند یا آنکه هیچ فرم ثابتی وجود ندارد و بسته به شرایط، هرکدام از آنها می‌توانند صادق باشند؟ من می‌گویم: دستت دستت! بسته به شرایط همین کلمات می‌توانند جایی وعظ باشند، جایی نصیحت، جایی ارشاد، جایی تذکر، جایی امر به معروف و جایی هم نهی از منکر؟ 🟥 .. هنوز نمی‌دانم، نیازمند تامل بیشتر است! @Masihane
💠 خاطره ویژه | امانت 🔸️تقریباً چهل‌وپنج دقیقه‌ای به اذان مغرب و عشا مانده بود. رفته بودم منزل حاج‌آقا به ایشان سری بزنم. تنها بودند؛ حتی حاج‌خانم هم نبودند. حاج‌آقا داشتند پاهایشان را چرب می‌کردند. سال‌ها بود زانودرد و پادرد همپایشان شده بود. دکترها روغن‌هایی را تجویز کرده بودند و باید هر روز پایشان را چرب می‌کردند. 🔸️احوال‌پرسی همیشگی و خوش‌و‌بشی کردیم. حاج‌آقا همچنان مشغول بودند که از من خواستند چیزی برایشان بیاورم. می‌خواستند بگویند متکا را بیاور که کلمه‌اش یادشان نیامد! چند ثانیه کشید. مقداری که گذشت متوجه شدم و متکا را برایشان آوردم. 🔸️سرشان را انداخته بودند پایین. غرق فکر شدند. چند دقیقه‌ای سکوت شد. رو کردند به من و بغض‌آلود و با صدای لرزان گفتند: «آدم گاهی اوقات کلمه به این سادگی که شاید هزاران بار در طول زندگی با آن سروکار داشته، یادش می‌رود، اگر روزی به ما گفتند که خدایت کیست و یادمان رفت آن موقع چه خاکی بر سر کنیم؟ اگر گفتند که امامت کیست و یادمان رفت، اگر گفتند کتابت چیست و یادمان رفت! آنجا باید چه کنیم؟» آن بغض سنگین اشک شد و کم‌کم از چشمانشان سرازیر شد. 🔸️ این سؤال را تکرار کردند. گفتند: «چه کار کنیم؟» فکر می‌کردم این پرسش مقدمه توضیحی است، اما دیدم ادامه دارد. باز هم مرتب از من پرسیدند.«به نتیجه ای رسیدی؟ فکر کردی؟» همزمان خودشان هم حال معنوی دیگری پیدا کرده بودند که لحظه‌به‌لحظه تشدید می‌شد. ادامه👇
🔺️ (ادامه) 🔸️نزدیک اذان شد. از وضو که برگشتند دوباره با بغض و اشک پرسیدند: «خب! به نتیجه ای رسیدی چه کار کنیم؟» مات و مبهوت مانده بودم. رفتند سمت چوب‌لباسی‌. عطرهای دم‌دستی‌شان را آنجا می‌گذاشتند. صدای اذانشان در خانه پیچید. وقتی نزدیک سجاده شدند، بغض صدایشان ترکید. به پهنای صورت اشک می‌ریختند. گفتند: «شما که جوابی به این سؤال ندادی! اگر پرسیدند اسم خدایت کیست اگر یادمان رفت چه کنیم. اما فکر می‌کنم این «علی علی» گفتن‌های ما در طول زندگی که هر جا توانستیم و از دستمان برآمد، مدام گفتیم «علی علی» این «علی علی» گفتن‌ها ما را رها نمی‌کند. ما را ول نمی‌کنند. امیرالمؤمنین (علیه السلام) به جایش می‌آیند و جواب این «علی علی» گفتن‌ها را می‌دهند. اگر هم یادمان برود به ما یادآوری می‌کنند.» 🔸️بعد بلافاصله گفتند: «اگر در این دنیا ایمان‌مان را امانت بدهیم دست امیرالمؤمنین (علیه السلام) به شرطی که ایمان را خراب نکرده باشیم، بگوییم این امانت خدمت شما آن لحظه و جایی که من احتیاج دارم، این را به من برگردانید؛ بعید می‌دانم امیرالمؤمنین کسی باشد که بخواهد از امانت نگهداری نکند و حتماً آدم امینی است. مهم این است که ما ایمان‌مان را امانت دهیم. این علی علی گفتن‌ها آنجا کار خودش را می‌کند.» 🔸️مشغول نماز مغرب شدیم. نماز عجیبی شد. ادعا ندارم همیشه با ایشان بوده‌ام و حالاتشان را دیده‌ام، اما در سن‌وسال خودم و در موقعیت‌هایی که با حاج‌آقا ارتباط داشتم، کمتر چنین نمازی از ایشان دیده بودم. با حال و پر اشک. بین هر آیه سوره حمدشان گریه می‌کردند. 🔸️بین دو نماز بحث را ادامه دادند و تأکید کردند روی اینکه آدم ایمانش را بسپارد به دست آن‌ها، آن‌ها شب اول قبر بر‌گردانند. 🔺️خاطره ای از نوه آیت الله مصباح یزدی(قدس سره) 🌙 @mesbahyazdi_ir @Masihane
دوشنبه ۲۸ فروردین سال۰۲. هفته قبل حضور غیاب نکردم، این‌هفته لیست اسامی رو دادم بهشون گفتم هرکس بوده تیک بزنه. تمام اسامی تیک خورده بود درحالیکه من اون روز شمرده بودم‌شون. می‌دونستم برخی نبودن ولی حاضری زدن. کار تموم شد به روشون آوردم و گفتم شما حاضری بخورید چیزی از من کم نمیشه ولی دروغ حاضری بزنید از شما چیزی کم میشه. بعد الان دارم به این فکر می‌کنم که خدایا ما جزء حاضری‌های ماه رمضان نبودیم. ولی دلمون می‌خواست باشیم. لیست روزه‌داری رو دادی دستمون و هر افطار دروغکی تیک زدیم. از تو چیزی که کم نمیشه ولی نذار از ما هم چیزی کم بشه. تو خدایی، استاد و معلم کلاس نیستی که به رومون بیاری... یا کریم‌الصفح! @Masihane
🔰 مرگ، درعین اینکه ترسی خصوصی است، یک باور عمومی هم حساب می‌شود. این، همان "باید" در زندگی همه، بالاخره مثل شتر، لحظه‌های انتهایی عمر، زانو شل می‌کند، دم می‌تکاند، پوزه بر خاک درِخانه می‌ساید و می‌خوابد. درنتیجه همین خوابیدنِ پرهیاهو، همگان به تراکنش مرگ باور دارند. تراکنشی که جان می‌گیرد و می‌دهد. سپس آدمی را منتقل می‌کند. از سلولی به سرایی یا از سرایی به سلولی. انتقال، آن هم با یک قبر سر و ته بسته. 🔶 راستش را بخواهید من از آن دسته فضول‌هایم که به تعداد تمام تشییع جنازه‌های عمرم، به قبرهای خالی-این خصوصی‌ترین ملک هر آدمی- سرک کشیده‌ام. آن هم پیش از آنکه میّتی سوار بر موج دست‌ها، کفن‌پیچ و تَر از آب غسل، همراه بوی سدر و کافورِ حنوط، با صدایِ بلند شده به شرف لااله‌الا‌الله از راه برسد و دراز به دراز کف آن جنازه شود. من دیده‌ام ته قبرها را. بسته بود. شگفت آنکه این دومتر فضای هراس‌آلود، با تَه بسته و سر پملپ، آدمی را از جهانی به جهانی می‌بَرَد. شبیه یک کابین فضایی و کذایی. الحق و الانصاف که تراکنش مرگ، عجیب‌ترین "باید" زندگی است. 🔶 برای همین "باید" و تراکنشی که همه باورش دارند، خیلی‌ها نقشه کشیده و مهندسی‌اش کرده‌اند. حتی مشخص کرده‌اند کجا به حفره‌های بن‌بست خاک، سپرده شوند...سپرده‌های دراز مدت و ابدالدهری! . 🔶 برخی هم خبر دارند از چند و چون مرگ خویش. از اینکه دو پلک لحدشان کی و کجا، خمارآلود روی هم می‌افتد...خوشا به حالشان! 🔶 بعضی هم، یک آرزوی "زیبا مردن" وسط سینه‌هاشان می‌تپد که با آمدن هرازگاه پیکرشهیدی، شدت می‌گیرد. اینها عشق شهادتند...نصیبشان باد! 🔹 من اما این روزها نه به چند و چون آداب مرگ و تشییع و تغسیل و تدفین و تلقین فکر می‌کنم نه حتی به کیفیت بالاآمدن جان از لای دندان‌هایم وقتی که با دهان کف کرده خرناس می‌کشم. 🔹 من به چگونه نمردن‌ها فکر می‌کنم. مثلا به اینکه وسط یک ذنب لایغفر، نمیرم. آن هم بیشتر به‌خاطر بازماندگان. چون با خبرمرگ عزیزشان وسط یک رسوایی، حتی از گریستن هم بیزار می‌شوند، چه رسد به برگزاری مجلس ختم و پخش حلوا و خرمای شب‌جمعه و آمدن سر گور. 🔹 یا مثلا به این فکر می‌کنم مرگم بی‌سروصدا نباشد. نه چون هیجان لازمم و کله‌ام باد دارد...نه! چون مرگ های بی سر و صدا، چهره‌های وارونه و قلابیِ "گمنام رفتن" اند و من از مرگ‌های قلابی بیزارم. خدایا اختیار چگونه مردن را نمی‌خواهم، تمنای "چگونه نمردن‌ها" را اجابت کن! @Masihane
جلسات ۱۶، ۱۷ و ۱۸ اردیبهشت: ۱) کرمان، جلسه با موضوع "آشنایی‌زدایی از مفاهیم آزادی و اختیار". مکان: کتابشهر، زمان: ۱۶ اردیبهشت، ساعت۱۹. ۲) کرمان، جلسه با موضوع "مروری بر تاریخ حکومت دینی و طرح‌های بدیل آن". مکان: دانشگاه شهید باهنر، زمان: ۱۷ اردیبهشت، ساعت ۱۰. ۳) کرمان، جلسه "گفتگو پیرامون شهر با موضوع رمان رهش". مکان: کتابشهر، زمان: ۱۷ اردیبهشت، ساعت ۱۲. ۴) کرمان، جلسه با موضوع "تاریخ روابط انسان در قرآن". مکان: ساختمان نجوم، پارک ریاضیات جنب کتابخانه ملی، زمان: ۱۷ اردیبهشت، ساعت ۱۵:۳۰. ۵) کرمان، جلسه با موضوع "اخلاق، موقعیت‌ها و نقش‌های فردی و اجتماعی". مکان: هیئت متوسلین به امام زمان، مقبره شیخ بحرینی، زمان: ۱۸اردیبهشت، ساعت ۲۰. ۶) یزد، جلسات با موضوعات "آزادی انسان"، "چالش‌های جمهوری اسلامی" و "مروری بر تاریخ انبیاء". مکان: دانشگاه فرهنگیان، زمان: ۱۸ اردیبهشت، شروع کلاس‌ها ساعت ۹ صبح. @Masihane
💠 اخیــــراً مناقشه‌هایی پیـــــــرامون اصول و سیـاســـت‌های اقتصـــادی جمهوری اسلامی در گرفته و ایـن گفتگـــوها اگرچه با تأخیــــر، زمینــه بازگشــت دوباره به سرچشمه‌ اندیشـه‌های اقتصـــادی و بازخـــوانی قوانیـــــــن اساسی و سیـاســـت‌های کلان جمهوری اسلامی در اقتصـــاد را تمهیــــــد و تدارک نموده است. ایـن فرصت را مغتنم بشماریــم و به استقبال آن برویــم. 🔰کارگاه یک روزه اصول سیاست‌ها و نهاد‌های اقتصادی جمهوری اسلامی(۱) 🖇آشنایی با اصل ۴۳ و ۴۴ و سیاست‌های کلّی اصل ۴۴ قانون اساسی ▫️تعدادجلسات: ۶ جلسه ۶۰ دقیقه‌ای ▫️زمان برگزاری: پنجشنبه(۲۱ اردیبهشت‌ماه)، ساعت ۷:۳۰ الی ۱۶:۳۰ ▫️شیوه برگزاری: حضوری(ظرفیت محدود) قم، بلوار الغدیر، کوچه ۱۰، ساختمان مفید، طبقه ۴ 🎴لینک ثبت‌نام: http://www.negahschool.ir/product/workshop-economy/ جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره تلفن ۰۹۱۰۰۹۳۱۰۸۴ در ارتباط باشید. 🔹دبیرخانه هم‌اندیشی پیشرفت‌اسلامی‌ 🔹مرکز علوم نوین اسلامی(معنا) @maana_hamandishi ✨آگـاهـے‌‌ بـــراے‌‌ سامـــانے‌‌ دیگــر✨ مدرســـه تـ؋ــــکر و نــوآوری نگــــــاهـ ‌ 🆔️ @sch_negah 🌐http://www.negahschool.ir
دوستان و عزیزان و بزرگواران!! اگه تمایل دارید در دوره 👆شرکت کنید، این کد sayyed_meysam تخفیف 25درصدی داره.
امام صادق(علیه‌السلام) فرمود من زندگیم رو بر چهارتا ستون بنا کردم: ۱- تلاش ۲- حیا ۳- آرامش ۴- مرگ‌آگاهی تلاش: چون فهمیدم کسی به جای من کار نمی‌کند، تلاش کردم. حیا: چون فهمیدم خدا از همه احوال من مطلع هست، حیا به خرج دادم. آرامش: چون فهمیدم کسی رزق مرا نمی‌خورد، آرام گرفتم. مرگ‌آگاهی: چون فهميدم آخر کار مرگ مرا به آغوش می‌کشد، برای آن آماده شدم. 📚 بحار الانوار: ج75، ص228. @Masihane
۱| شد یکسال! از آن روزی که عبدالرضایِ شیخ گفت بیا تاریخ بگو. برای منی که سلطان کلاس‌های بی‌سرانجامم، منی که مدبر امورات ناتمامم، یک‌ساله شدن جمعی که می‌خواهند تاریخ را با جنگ و جدال‌ها از ناتاریخ لالایی‌وار لای کتاب‌های درسی تمییز دهند؛ باور نکردنی است. ۲| حالا، بعد یک‌سال سروکله زدن درباره‌ی اقوام جورواجور و رنگارنگ پیامبرانِ قرآن، یک جمعیت تقریبا شصت نفره‌ایم که در یک سرچنگوی دسته‌جمعی نشسته‌ایم به ابتدای جاده‌ی جاهلیت. به امید آنکه پیغمبری مبعوث شود و ما را از مسیر بلال و یاسر و سمیه و خدیجه شدن عبور دهد. ۳| دیروز در طلیعه‌ی یکسالگی کاروانِ قصه‌های تاریخی، درهای ساختمان نجوم باز شد و ناگاه یاد غم‌ناک دختری از جمع‌مان، ستاره شد در آسمان کویر کرمان که بی‌تلسکوپ و ابزار رصد هم رفعتش قابل تماشا بود وقتی پلک‌های لحدش روی هم افتاد.. برای همیشه! ۴| می‌خواستیم چیزی تقدیم روحش کنیم، به رسم مألوف تمام جمع‌هایِ نفر از دست داده، و من که پشت رُل این نفربر بودم، هرچه تلاش کردم ثوابی در بافته‌هایم بیابم برای تقدیم، نیافتم. اما خلوصِ افراد در جمع، قابل پیش‌کشی بود. همان را سر دست گرفتم و گفتم اگر ثوابی در آمدن‌های بدون انگیزه‌های مادی شما باشد که هست؛ بیایید حواله‌ش کنیم برای خانمِ کاظمی! که از قضا "زینب" بود، هم‌نام و هم‌سرنوشت دخترکی که به من هم دادند و از من هم گرفتند. ۵| ضمیمه‌ی همه‌ی پیش‌گفته‌های کلاس دیروز، صلوات بود. فرستادیم. تلخ، آرام، بغض‌لرزان. برای شادی که از نفربر کلاس ما خیلی زود پیاده شد و به روز دختر هم نرسید! @Masihane
سیدحسین‌مون تمام آدمای دنیا رو به دو دسته تقسیم می‌کنه: ۱- دسته‌ی مهربون ۲- دسته‌ی بی‌ادب براش ملاک خوبی مهربونیه، نه خوشکلی و زشتی، نه کوتاهی و بلندی، نه قوی و ضعیفی، نه پولداری و بی‌پولی و... ملاک بدی هم، بی‌ادبی! سریال و فیلم که می‌بینیم، وقتی اتفاقی میافته و نمی‌تونه تحلیل کنه که مثلا آقائه که داشت داد می‌زد، آیا حقش رو فریاد می‌زد یا درحال ستم‌ورزی بود؛ فوری می‌پرسه این آقائه مهربونه؟ بی‌ادبه؟! به همین بساطت، دنیا رو طبقه‌بندی می‌کنه تا بتونه توی ذهن کوچیکش تحلیل‌شون کنه. این بسیط بودن فکر بچه‌ها، میزان خلوص حقیقتش خیلی بالاست. کاش دنیای ما بزرگا... @Masihane
این تصویر روزهای پایانی زندگی یکی از مقتدرترین رهبران تاریخ جهان است. خوب به تصویر نگاه کنید. باید دونفر زیر پروبال امامِ امت را بگیرند تا بتواند نماز بخواند. اگر نیروهای متخصص رسانه‌ای و نوابغ مدیریت افکار عمومی(!) آن روز بودند، به‌نظرتان اجازه‌ی انتشار این تصویر را می‌دادند یا می‌گفتند این تصاویر، پیام ضعف دارد و نباید آخرین چیزی که از خمینی در ذهن‌ها می‌ماند این باشد و...؟ ..خداراشکر که آن روز چنین بهانه‌های واهی به ذهن‌ها خطور نکرد و اگر کرد واقع نشد تا ما ببینیم حقیقت را، انسان را، زندگی را، فنا و ضعف و فقر را. ببینیم آنچه خود حضرت روح‌الله بارها به ما گفته بود: "ما همه هیچیم و هرچه هست تویی" ببینیم خدا نبودن انسان را! @Masihane
بحث فوبیا بود. و سوژه‌های جالب و زیادش برای نوشتن. همان اول کار یک سوال مثل کَنِه چسبید به شیارهای مغزم: "فوبیای من چیه؟" گزینه‌های مختلف و معمول را مرور می‌کردم اما هرچه ذهن می‌سوختم، تنور جواب‌ها برای من گرم نمی‌شد. کم‌کم داشتم می‌ترسیدم که چرا من فوبیا ندارم؟ یعنی یک‌جای کارم می‌لنگد که از تاریکی، ارتفاع، محیط بسته، تنها ماندن، خون، حیوانات، آینه و... بیمارگونه نمی‌ترسیدم؟ وای خدای من! یعنی فوبیای فوبیا نداشتن داشت یقه مرا می‌گرفت؟ به‌گمانم می‌شد این را نادرترین و نوبرانه‌ترین نوع فوبیا حساب کرد!‌ خیلی جدی و واقعی داشتم نگران خودم می‌شدم که چرا هیچ کدام از فوبیاهای دم‌دستی را ندارم! کار که بالا گرفت، دست به گوگل شدم و پناه بردم به این علامه‌ی دهر. فوبیاهای عجیب را می‌جوریدم. ترس از چسبیدن کره‌ی بادام زمینی به سقف دهان، ترس از اعداد، ترس از پول، ترس از بادکنک و...! اینها را هم نداشتم. حالا واقعا چه خاکی باید بر سرم می‌ریختم؟ یک‌دانه فوبیای ناقابل چیست؟ همان را هم ندارم؟ لابه‌لای متن‌های اینترنتی، یک فوبیای جالب دیدم: ترس از کلمات طولانی. هرچند این یکی را هم متأسفانه نداشتم، اما جرقه‌ای شد تا به ترس از ‌کلمه‌ها فکر کنم. داشت دنیای جدیدی پیش رویم گشوده می‌شد. باید حتما روزی درباره‌ی ترس از کلمات و کلمات ترسناک بنویسم اما حالا وقتش نبود. ذهنم را از اصل ماجرا دور می‌کرد و من این را نمی‌خواستم. ذهنم چفت شده بود روی کلمه و کتاب. ناگهان یادم آمد وقت مطالعه، یک وسواس عجیب داشتم. همان وسواس اندک‌اندک شد ترس. ترس از اینکه مبادا در یک صفحه مطلبی بوده و من ندیده‌ام. همیشه کتاب‌های دارای پاورقی‌ و حاشیه‌دار، برای من تهدید بودند. امنیت روانی مرا دچار مخاطره می‌کردند؛ که نکند رفته باشم صفحه بعد و چیزی در صفحه قبل بوده و ندیده ردّ شده‌ام. برای همین در هر صفحه از کتاب، چند خط که جلو می‌رفتم، برمی‌گشتم صفحات پیش و اطراف و اکناف متن را دوباره می‌پاییدم. مبادا چیزی از دست داده باشم. این آیا فوبیا نبود؟ ترس بیمارگونه‌ی از دست دادن کلماتی مهم. ترس مریض‌وار ندیدن واژگانی که برای من نوشته‌اند!؟ حالا سوالِ " آیا این فوبیای من است؟" به سوالِ "فوبیای من چیست؟" اضافه شده بود! قوز بالا قوز! سنگی بر پای لنگی! این ابهام با من بود تا اینکه بعد مدت‌ها سوار اتوبوس بین‌شهری شدم. تابلوهای کوچک روان جلوی اتوبوس متن‌هایی را نشان می‌دادند. از تاریخ و ساعتی که کاملا غلط بودند تا توصیه‌هایی عمومی برای مسافران و البته تبلیغ همان شرکت اتوبوس‌رانی. من همان چند دقیقه اول، همه متن‌ها را خواندم و از یک‌جایی به بعد تکراری بودن کلماتی که پشت سرهم قطار می‌شدند؛ برایم محرز شد. اما باز ترس از دست دادن کلمات، سفت بیخ خِرم را می‌چسبید. چشم‌هایم را می‌بستم که نبینم‌شان. ولی ناگهان می‌گفتم نکند چیز جدیدی در کار باشد و ندیده باشم. حالم داشت بد می‌شد از ‌کلمه‌های سبزرنگ روی تابلوی روان اتوبوس. از توضیحات مزخرفی که صدبار خوانده بودم‌شان. سرم گیج می‌رفت اما لجوجانه ول‌کن قضیه نبودم. با این‌حال خوشحال بودم که فوبیای خودم را پیدا کرده‌ام. مثل قورباغه‌ای که یک صبح بهاری قورتش داده باشی! آری! من فوبیا داشتم. فوبیا و ترس دیوانه‌وار از دست دادن کلمات. انگار حالا جهان مدرن مرا به عضویت خودش پذیرفته بود! خرسند بودم از اینکه من هم فوبیایی برای گفتن و نوشتن دارم. من هم یک آدم عادی بودم با ترسی دیوانه‌وار و بیمارگونه از چیزی فاقد اهمیت. @Masihane
جزوه‌ی مباحث تاریخی- دوره پیامبر اسلام با موضوع جاهلیت شامل مباحث: ۱- چیستی جاهلیت ۲- ساختار قبیله ۳- بادیه‌نشینی و شهرنشینی: تاثیر هندسه‌ی ظاهری بر فرهنگ ۴- اقتصاد غارت، تجارت، زیارت ۵- تولید ثروت و امنیت از قدرت ۶- جامعه ایلافی قریش👇 @Masihane
3755_55799.pdf
330.2K
صفحه اندیشه روزنامه جوان، به تاریخ شنبه ۲۷ خرداد ماه ۱۴۰۲. مباحثی شامل: ۱- آشفتگی مفهومی در توضیح حکومت دینی ۲- جامعه بازاری؛ گزنده‌تر شدن نیش نابرابری ۳- جمهور و حضور ۴- معنویت صادق و کاذب http://www.javann.ir/004ss2 @Masihane
جمعه ۲۶ خردادماه قطار زاهدان- تهران چهار هم‌کوپه‌ای دارم اهل خاش و از قوم بلوچ. یکی‌شان مدرسه نمونه‌دولتی بوده و دانشگاه مهندسی عمران خوانده. تمام فامیل‌های‌شان هم تحصیل کرده‌اند. روی این خیلی مانور می‌دهد. انگار برایش ارزش و افتخار است. خوش‌صحبت است و سر حرف از ماجرای سفرش باز می‌شود. زخم معده دارد و شاید هم سرطان معده. در زاهدان پزشکان به دادش نرسیده‌اند و حالا دردش را می‌برد یزد برای مداوا. حرف از سنّی و شیعه می‌شود. از محرومیت. از بیکاری. بی‌آبی. از جاده‌های خطرناک. از اینکه جاده تا انتهای استان کرمان دوبانده است و به سیستان و بلوچستان که می‌رسد، همه نعمات می‌تپد. جاده دو طرفه می‌شود و آمار تصادف را قوت می‌بخشد. بعد می‌گوید دستی در کار است ما محروم بمانیم. اما یک توهم دارد. می‌گوید قوم بلوچ، پالوده‌ترین قوم ایرانی است و انگلیسی‌ها می‌خواهند نسل آنها را بکشند. این محرومیت هم برای نسل‌کشی بلوچ است. انگلیسی‌ها و مواجب‌بگیران داخلی‌اش، می‌خواهند بلوچ زنده نباشد. حتی بلوچ‌های پاکستان را هم دارند می‌کشند. سیاست بلوچ‌زدایی جدی است. سکوت می‌کنم و لبخند می‌زنم. می‌گوید رهبری خوب است. چالش‌های بین شیعه و سنی را مدیریت می‌کند اما اخبار غلط به او می‌دهند. حرف عبدالحمید وسط می‌آید. دوستش دارد. می‌گوید صدای مردم محروم سیستان و بلوچستان است. می‌گویم چرا عبدالحمید اخبارِ درست را به گوش رهبری نمی‌رساند؟ مگر دسترسی ندارد؟ سکوت می‌کند و می‌گوید شاید منافعش نمی‌گذارد. حرف‌های دیگری هم می‌زند. مثل اینکه ماهواره دارد هویت بلوچ را می‌گیرد، جشن‌تولد گرفتن در خاش باب شده، لباس غیربلوچی پوشیدن مد شده. دارند فرزند‌کمتر داشتن را ترویج می‌کنند. همینطور زن‌ها را می‌شورانند که مردی نتواند از حق چهارهمسری‌اش استفاده کند. صاحب تمام این افکار و گفتار عبیدالله است. به عبیدالله فکر می‌کنم. به منافعش. به محرومیت‌هایش. به مریضی‌اش. به توهم‌ها و توجیه‌هایش. به دغدغه‌هایش. @Masihane