eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
11.6هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ توی مهمونی بودیم و منم مجرد بودم تو جمع دخترا نشسته بودیم خاله مامانم از مکه اومده بود همه جمع بودیم خیلی خوش میگذشت گاهی کمک میکردم و گاهی هم که کار نبود مینشستیم دور هم و میگفتیم میخندیدم فامیل دور و نزدیک حتی اشناهای صمیمی هم بودن خاله مامانم تقریبا هر سال میرفت مکه و برای برگشتنش مهمونی بزرگی میدادن هر کسی مشغول حرف زدن بود اون بین من متوجه دوتا چشم شدم که خیره شده بود بهم سنگینی نگاهش رو حس میکردم ی لحظه چشم تو چشم شدیم و ی پسر دیدم شاید چند سالی از من بزرگتر بود اما بی تفاوت رد نگاهم رو عوض کردم تا اخر مهمونی متوجه نگاهش روی خودم میشدم اما یا خودم رو توی اشپزخونه مشغول میکردم تا تو دیدش نباشم یا بی تفاوت بودم تا اخر مهمونی من با اون دوتا چشم تعقیب گر و فضول درگیر بودم ❌❌
۲ مهمونی تموم شد و برگشتیم خونه به مامانم هیچی نگفتم ترسیدم که بگه خودت ی کاری کردی که نگاهت کرده یا دعوام کنه چرا بهم نگفتی، منم هیچی‌نگفتم و چند روزی گذشت که مامانم گفت اون شب یکی تورو برای پسرش پسندیده و دختر خاله م زنگ زده گفته منو واسطه کردن چون خیلی باهم اشناییتی نداریم حالا نظرت، گفتم مامان من که حواسم به کسی نبود و سرم به کار گرم بود چه نظری بدم؟ حالا به بابام بگو شب بابام اومد و بهش گفتیم اونم گفت بگو ی روز بیان ببینیم چی میشه؟ با اینکا ندیده بودمش ولی خیلی استرس داشتم که چی میشه بالاخره شب خواستگاری رسید نسبت به اون شب حسابی تیپ زده بود و به خودش رسیده بود مادرش گفت والا من فعلا قصد زن گرفتن برای پسرم نداشتم اما انگار اون شب دختر شما رو دیده و پسندیده اینارو گفتم که بدونید من دخالتی توی این ازدواج ندارم و کاملا خواست پسرمه بابام با شنیدن حرفهاش ناخواسته اخم ریزی کرد و مامانمم حرفو پیچوند ❌❌
۳ رفتیم توی اتاق حرف بزنیم خیلی سر به زیر بود و هیچی نمیگفت بالاخره شروع کرد به حرف زدن و گفت که مهندس مکانیکم پول زیادی پس انداز کردم حقوقم خوبه و قراره طبقه بالای خونه بابام زندگی کنیم منم شرایطم رو گفتم و از اتاق بیرون رفتیم بنظرم مورد خوبی بود برای همین بعد از چند روز فکر به مامانم گفتم که جوابم مثبته و اونام وقتی زنگ زدن جواب بگیرن مامانم گفت مثبته مراسمات طبق روال و رسومان خانواده ها برگزار شد و عقد کردیم خرید عقد کاملی برام انجام دادن ولی چیزی که نگرانم میکرد با اینکه داشتیم عقد میکردیم ولی تمایل زیادی بهم نداشت موقع ازمایش مثل بقیه پسر دخترها حرف نمیزدیم و ی گوشه وایمیساد همش سرش تو گوشیش بود و موقع پیام دادن میخندید مامانم به کنایه گفت اقا پسرتون ی جوری وایساده ی گوشه و سرش تو گوشیشه انگار ازدواج اجباریه مادرشم بهش تذکر داد و جمعش کرد ❌❌
۴ خلاصه عقد کردیم بعد از عقد خیلی کم میومد خونمون اصلا عین تازه نامزدها نبودیم و ازم دوری میکرد وقتی که منو میبرد خونشون اصلا خونه نبود حتی چند بار باهم تنها شدیم دست هم بهم نمیزد به زور جواب زنگ و پیامهای منو میداد بهش شک کرده بودم ولی میدونستم که کسی حرفمو باور نمیکنه به مامانم‌گفتم و گفت شاید از اینایی هست که میگه بعد عروسی با هم صمیمی باشیم و اصلا این مرد با حیاست اگر از این دختر بازا بود خوب بود؟ ولی باز قانع نمیشدم زیر نظر گرفتمش چند باری یواشکی گوشیش رو چک کردم و فهمیدم با ی زن در ارتباطه که بچه داره تو ذهنم شروع کردم پردازش کردن که کیه تا اینکه ی شب توی مهمونی متوجه نگاههاش به زن پسرعموش و چشم و ابرو اومدن اون زن شدم شکم به یقین تبدیل شد ❌❌
۵ بهش گفتم میدونم با اون رابطا داری ولی تو که اونو داشتی چرا اومدی سراغ من؟ حتی میدونم با اون زن به شوهرش خیانت کردید و چه کارها که نکردید اما وقتی اون بود چرا منو گرفتی؟ چرا انقدر فریبکاری؟ من میخواستم خوشبخت باشم اولش منکر شد ولی بعد گردن گرفت و گفت چتد سال با هم رابطه دارن و حتی فراتر از حدی که نباید هم رفتن، دلم شکست و خیلی گریه کردم بهش گفتم طلاق میخوام گفت بار اخرشه و بهش فرصت بدم انقدر التماس و گریه کرد که قبول کردم و بهش فرصت داد خطش رو عوض کرد و رابطه فامیلیشون رو با اونا قطع کرد بعدم به مرور با هم خوب شدیم من گذشت کردم اونم تو موردی که شاید هر زنی گذشت نکنه و کوتاه نیاد اما‌ الان ی زندگی خوب و عالی دارم شوهرم سر به راهه و هنوزم میگه امیدوارم منو از ته دل بخشیده باشی ❌❌