#کمونیست ۱
تو محل زندگی ما اکثرا یا کمونیستن یا کومله هر کسی عضو ی گروهی هست حالا یا رسمی یا غیررسمی، من کاری به این چیزا نداشتم با اهداف کمونیستا اشنا بودم دنیای ارزوها بود و دلم میخواست روزی دنیا بیافته دستشون تا همه برابر باشن تا وقتی که زن گرفتم بعد از ازدواج تازه فهمیدم زندگی متاهلی چقدر سخته، پناه بردم به کتاب خوندن ارومم میکرد زنمم اهل کتاب بود ولی متاسفانه کتابهای خوبی نخوندم فلسفه غرب میخوندم ولی زنم عاشق کتابهای سیاسی ممنوعه بود اصلا کل کتابهای تو خونمون ممنوعه بودن با اینکه سیاسی ممنوعه میخوند ولی عاشق انقلاب و رهبر بود بهش میگفتم چرا میخونی میگفت دوس دارم بدونم ادم اگر هم حرف جناح مخالف رو بخونه هم موافق رو بهنر نتیجه گیری میکنه بعدم این کتابها هیجان دارن
#ادامهدارد
#کپی _حرام❌❌
#کمونیست ۲
به مرور زنم از این کتابها کنار کشید و بعد از بدنیا اومدن دخترمون چسبید به بچه داری میگفت هیچی مهم تر بچه م نیست اما من نه از طریق تلگرام توی ی گروهی با چند نفر دوست شدم و به واسطه اونا با یکی دیگه اشنا شدم میگفتن که اون از همه بیشتر بلده و میدونه خیلی ادم منطقی و ارومی بود با اینکه ندیده بودمش ولی ازش حس خوب میگرفتم کمونیست بود و از اصول و حرفهاشون میگفت کتاب معرفی میکرد من میخوندم انقدر باهاش صمیمی شدم که ی روز وقتی به خودم اومدم دیدم تبدیل شدم به ی کمونیستی از اون بهتر، زنم مخالف بود ولی اونقدر دوسم داشت که چشم روی این موضوع ببنده و حرفی نزنه برای مناسبت های مختلف مقاله مینوشتم و اون میذاشت تو کانال حتی مقاله هام با نام مستعار به چند زبون مختلف دنیا ترجمه میشدن برای کمونیست ها
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌
#فریبکار ۱
توی مهمونی بودیم و منم مجرد بودم تو جمع دخترا نشسته بودیم خاله مامانم از مکه اومده بود همه جمع بودیم خیلی خوش میگذشت گاهی کمک میکردم و گاهی هم که کار نبود مینشستیم دور هم و میگفتیم میخندیدم فامیل دور و نزدیک حتی اشناهای صمیمی هم بودن خاله مامانم تقریبا هر سال میرفت مکه و برای برگشتنش مهمونی بزرگی میدادن هر کسی مشغول حرف زدن بود اون بین من متوجه دوتا چشم شدم که خیره شده بود بهم سنگینی نگاهش رو حس میکردم ی لحظه چشم تو چشم شدیم و ی پسر دیدم شاید چند سالی از من بزرگتر بود اما بی تفاوت رد نگاهم رو عوض کردم تا اخر مهمونی متوجه نگاهش روی خودم میشدم اما یا خودم رو توی اشپزخونه مشغول میکردم تا تو دیدش نباشم یا بی تفاوت بودم تا اخر مهمونی من با اون دوتا چشم تعقیب گر و فضول درگیر بودم
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌
#خودخواهی_من
برای خواهر بزرگم خاستگار اومد،خونواده ی خوبی بودند چهار تا پسر بودند که اولی و دومی و چهارمی خیلی پسرهای خوبی بودند هم خوش قیافه و خوش تیپ و تحصیلکرده ،ولی پسر سومیشون که اسمش شکور بود نه قیافه ی خوبی داشت و نه تحصیلات دانشگاهی،و همگی مجرد بودند.من که برخوردهای خوب شوهرخواهرم که پسر دومی بود رو با خواهرم میدیدم تصمیم گرفتم هرطوری شده نظر یکی از برادرهاش رو بخودم جلب کنم،خواهرم بعد از ازدواج طبقه ی دوم خونه ی مادرشوهرش که پنج واحد داشت ساکن شدند ،من هرماه به بهونه ی دلتنگی خواهرم و کمک بهش چون باردار بود مامان و بابام رو راضی میکردم برم پیششون تا کمک احوالش باشم،
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#خودخواهی_من
خواهرم هربار به مامانم میگفت اینجا چندتا پسر جوون دارن الهام رو نفرست؟
بعدا براش حرف در میارن، ولی مامانمم به حمایت از من میگفت خواهرت از تنهایی حوصله ش سر میره،تو هم که تنهایی،خوبه که میاد تو هم از تنهایی در میای،تازه شاید جلوی چشم برادرشوهراته قسمت شد و باهم جاری شدید،البته مامانم اینارو به شوخی میگفت ،من اصلا اهمیت به بی محلی های خواهرم نمیدادم، وقتی من به خونه ش میرفتم شوهرش صبح زود میرفت سرکار، خواهرم من رو تنها میگذاشت و خودش میرفت خونه مادرشوهرش ، میگفت اینا رسم دارن عروسشون باید یسره پیششون باشه اگه بمونم پیش تو بعدا اوقات تلخی میکنند، گاهی اوقات میزدم به پررویی و بعد از رفتنش خودمم میرفتم پایین،مادرشوهرش خیلی تحویلم میگرفت.
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#خودخواهی_من
اما وقتی به خونه برمیگشتیم خواهرم دعوام میکرد و میگفت هزاربار گفتم ما هنوز دقیق اخلاق و رسومات اینهارو نمیدونیم ممکنه برات حرف درست کنند یا بعدا سرم منت بگذارند.ولی من تصمیمم رو گرفته بودم که هر طور شده دل برادرشوهر بزرگش یا کوچیکه رو ببرم و عروس اون خونواده بشم، بچه ی خواهرم تازه دنیا اومده بود و چون مادرشوهرش مریض بود خواهرم بیشتر اوقات پیشش بود و من هم گلاره خواهرزاده ی خوشگلم رو برمیداشتم و میرفتم اونجا، هربار که برادرشوهرهاش خونه بودند خواهرم به بهونه های مختلف من رو میفرستاد خونه خودش، ولی من هربار با پررویی برمیگشتم،یبار که با پدرومادرم به خونه ی خواهرم رفته بودیم مادرشوهرش زنگ زد و گفت اگه اجازه بدید الهام خانم رو برای پسر دیگم خاستگاری کنم،
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#خودخواهی_من
مامانمم اعلام رضایت کرده بود بدون اینکه بپرسه برای کدوم پسرشون من رو درنظر گرفتند، همون شب مادرشوهرش و پسراش اومدند خونه ابجیم، دسته گل دست برادرشوهر سومیش بود و یعنی اون خاستگار منه، با دیدن اون صحنه رفتم توی اتاق و هرچی صدام کردند بیرون نیومدم، وقتی رفتند خواهرم با دلخوری و گریه اومد سراغم و گفت هرروز گفتم جلوی چشم اینها نباش کار خودتو کردی، الان که اومدن خاستگاریت چرا فرار میکنی؟ میخوای ارامش زندگی منو بگیری؟ گفتم اگه اون یکی برادرشوهرات بودند باز یه چیزی ولی این یکی اصلا قابل قبول نیست، با ناراحتی گفت چقدر تو بی عقلی و گول ظاهر ادما رو میخوری اتفاقا برخلاف ظاهرش این یکی از همه شون مودب تر و خانواده دوست تره و اهل هیچ خلافی نیست،
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#گدایی ۱
تو روستا زندگی می کردیم و پدرم با کارگری مخارج منو چهار خواهرم و دوتا برادرم رو میداد نمیدونم چرا اون زمونا عقلشون نمیرسید که اگر پول ندارید چرا بچه دار میشید؟ مادرمم برای کمک به بابام تو خونه ها کار می کرد و سعی میکرد پولی به دست بیاره گاهی اوقات هم مارو میبره خونه هاشون تا مردم مارو ببینن و دلشون بسوزه لباس پاره هاشون رو بدن کار ما شده بود پوشیدن لباس کهنه های مردم و گاهی اوقات هم ماهم کار میکردیم تا مول بیشتری بگیریم، بابام اعتقاد داشت که اگر دختر ماهانه بشه باید شوهرش داد وگرنه دختر خراب میشه، برای اینکه آبروش حفاظت کنه خواهرهام هر وقت ماهانه میشدن شوهر می کردند به آدم هایی مثل بابام که یا مسئولیت پذیر نبودند یا کارگر بی پول خواهرامم دوباره لباس کهنه های مردم رو می پوشیدن، از همون بچگی اصلا دلم نمی خواست که لباس کهنه های کسی رو بپوشم یا برم خونه کسی برای کار، بنابراین تصمیم گرفتم که خونه رو دست بگیرم موفق شدم
#ادامهدارد
❌کپی حرام❌
#گدایی ۴
خدمتکارشون بودم تا اینکه حالم بد شد و با غلامرضا رفتیم دکتر فهمیدم باردارم غلامرضا خیلی مرد مهربونی بود همیشه میگفت ممنون که زنم شدی من چون عقلم شیرینه کسی باهام ازدواج نمیکردم ولی تو قبولمکردی بهش گفتم می خوام درس بخونم که گفت مشکلی نداره و بهم اجازه میده اما اول زایمان کن بعد، وقتی که مهناز دید من حامله م و خودش مشکل داره بدجنسی هاش بیشتر شد با اینکه حامله بودم مجبور میکردن ساعت ها براشون کار کنم گاهی حمیدرضا اعتراض میکرد که این دختر و اذیت نکنید اما کسی محلش نمیداد، زمان زایمانم رسید و پسرم یه پسر خیلی تپل شد اسمش رو گذاشتیم حسین مهناز اومد گفت که دلش بچه میخواد چون خدا بهش بچه نمیده باید بچه منو ببره بزرگ کنه مخالفت کردم مادر شوهرم کتکم زد و بچه رو گرفت داد مهناز حمیدرضا چند بار مخالفت کرد ولی مهناز گفت یا اینو میگیرم یا طلاق اونمکوتاه اومد غلامرضا که اعتراض کرد با برخورد تند مادرش مواجه شد دست آخر جلوشون کم آوردم غلامرضا دلداریم میداد که دوباره بچه دار میشیم غصه نخور اما من فقط همون حسین خودمو میخواستم
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#گدایی
گفت که بهش خونه رو میده ولی من قبول نکردم هرچقدر کتکم زدن قبول نکردم تنها دارایی من و حسین همین خونه بود گفتم اینجا نصفش برای منه و روی نصفه حمید رضا حساب کنید وقتی که مادر شوهرم مخالفت منو دید تیکه زمینی که داشت و با طلاهایی که من داشتم فروخت و به عنوان مهریه داد به مهناز ازش پرسیدم چرا طلای خودتو ندادی و طلای من مال خودم بود کتکم زد و گفت صدات در نیادمهناز هم از این خونه برای همیشه رفت و راحت شدم، برای درآوردن مخارج زندگی مون مجبور شدم برم خونه های مردم کار کنم حسین و روی کمر میبستم تو خونه های مردم کار میکردم وقتی که از سرکار می اومدم مادرشوهرم نمی گفت که این وظیفه ای نداره مخارج ما رو بده یا از حمیدرضا نگهداری کنه تازه منو کتک میزد که چرا دیر اومدی و کارها مونده گاهی م بهم تهمت بد میزد ی بار خیلی کتکم زد و منم رفتم سرکار غروب کا برمیگشتم دیدم که یه زنی که گدایی کرده داره پولش رو میشماره و پولاشم زیاد بودن، وارد خونه شدم که مادرشوهرم حمله کرد سمتم
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#گدایی
شروع کرد به فحاشی منم کفری شدم و کتکش زدم تا حالا بخاطر احترامش نمیزدمش ولی دیگه بس بود بهش گفتم که باید از فردا برای گدایی پول در بیاری وگرنه میندازمت بیرون کلی نفرینم کرد بهم گفت قدم نحس تو بچه های من رو به این روز انداخته، اما برای اینکه بتونیم از پس مخارج و هزینه داروهای حمیدرضا برمیایم محبور بود بره گدایی رفتارشم بعد از اون کمی بهتر شده بود دیگه جرات نمیکرد منو بزنه یه روز که از بیرون اومدم دیدم داره شیشه اسیاب میکنه بریزه توی غذای من دوباره کتکش زدم و چاقو گذاشتم زیر گلوش گفتم اگر بخوای منو اذیت کنی میکشمت حمیدرضا به خاطر داروهاشون همش بیحال و خواب الود بود متوجه نمیشد تو خونه چه خبره، یه روزی که مادر شوهرم رفت گدایی ماشین بهش زد و پیرزن بیچاره مرد
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#گدایی
شروع کرد به فحاشی منم کفری شدم و کتکش زدم تا حالا بخاطر احترامش نمیزدمش ولی دیگه بس بود بهش گفتم که باید از فردا برای گدایی پول در بیاری وگرنه میندازمت بیرون کلی نفرینم کرد بهم گفت قدم نحس تو بچه های من رو به این روز انداخته، اما برای اینکه بتونیم از پس مخارج و هزینه داروهای حمیدرضا برمیایم محبور بود بره گدایی رفتارشم بعد از اون کمی بهتر شده بود دیگه جرات نمیکرد منو بزنه یه روز که از بیرون اومدم دیدم داره شیشه اسیاب میکنه بریزه توی غذای من دوباره کتکش زدم و چاقو گذاشتم زیر گلوش گفتم اگر بخوای منو اذیت کنی میکشمت حمیدرضا به خاطر داروهاشون همش بیحال و خواب الود بود متوجه نمیشد تو خونه چه خبره، یه روزی که مادر شوهرم رفت گدایی ماشین بهش زد و پیرزن بیچاره مرد
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌